دو نوشته … حرف یا عمل؟ … دو کلمه در بارۀ رفراندوم

حرف یا عمل؟

رامین کامران

rkamrane@yahoo.com

بسیاری مرا مورد لطف قرار میدهند و در این ضمن، گاه با چاشنی انتقاد، میگویند که چرا به جای حرف زدن عمل نمیکنی؟ و چرابرای رهبری پا به میدان نمیگذاری؟ از همۀ آنها تشکر میکنم و از آنجا که نمیتوانم به تک تک شان پاسخ بگویم و مطلبی را گاه طولانی میتواند باشد، روی این پیامبر های اینترنتی  بنویسم، گفتم مقاله ای بنویسم که بتوانم حرفم را بدون دغدغه در بارۀ‌ طول و عرضش، با مخاطبانم در میان بگذارم و موقعیت خود و وضعیت مبارزه را چنانکه خودم میبینیم، به خوانندگان عرضه بدارم.

اول از همه بگویم که به نظر من، ما در وضعی قرار داریم که تبلیغات اصل است. نه اینکه تبلیغ باید در نقطه ای متوقف شود و تا کنون به آن نرسیده ایم. در کار سیاست تبلیغات هیچگاه ختم نمیشود و یکی از بخشهای اساسی کار است. اینکه میگویم هنوز اولویت مطلق با تبلیغات است، به این دلیل است که هنوز از بابت نظری تجهیز نشده ایم. فقط اینکه بگوییم دمکراسی میخواهیم یا میخواهیم ملا ها بروند و دین و دولت را از هم جدا کنیم و چند حرف کلی از این قبیل، کافی نیست. اینها شعار است و نه بیش. باید ابن مطالب، یعنی دمکراسی لیبرال و بخصوص لائیسیته درست در اذهان جا بیافتد. هستۀ محکمی در بین مبارزان و مردم عادی خوب بدان آگاه شود و بداند که درست چه میخواهد و چرا اینرا میخواهد. این هسته لازم است تا تعداد پرشمار مردمی را که لشکر حرکت خواهند بود، هدایت نماید. وگرنه به خیابان ریختن مردم ـ کاری که بسیاری در صدد انجامش هستند ـ کارآیی لازم را نخواهد داشت، در معرض انحراف خواهد بود و در نهایت هم اصلاً معلوم نیست که به کجا بکشد. تجربیات چند سالۀ اخیر به روشنی نشانگر این خطر است.

خوب، تبلیغات حرف است و حرف. به اینجا که میرسیم برخی خواهند گفت و از هم اکنون میگویند که حوصله مان از حرف به سر آمده است و طالب عملیم. بسیار خوب! طالب عملیم، ببینیم داستان از چه قرار است.

اگر بخواهیم تعریفی از عمل به دست بدهیم، باید بگوییم حرکتی است ارادی که در جهان اطراف ما تغییری ایجاد میکند. ولی این فقط شامل کنشهایی نمیشود که مستقیم بر این جهان تأثیر مینهد، مثلاً قدم به حرکت برداریم یا در این مورد فرضاً ضربتی به کسی بزنیم یا… کلام ما هم نوعی عمل است چون میتواند جهان بیرونی را تغییر بدهد و به همین دلیل که پیامد هایی دارد مشمول اصل مسئولیت است و نمیتواند به طور مطلق آزاد باشد. اگر بر کلام اثری مترتب نبود، حتماً میشد در باب آن آزادی بی حد داشت و البته اضافه کنم که این آزادی و اصلاً نفس کلام ارزشی نمیداشت.

کلام سیاسی که بخش مهمی از کنشهای سیاسی و اصلاً حیات سیاسی ما را شامل میکردد، از این نوع است. کنشی است که از طریق نشانه ها و یا تأثیر نهادن بر مخاطبان ما موجد اثر میگردد، چون افکار آنها را تغییر میدهد و احیاناً به عمل وادارشان میکند. تأثیر کلام سیاسی از طریق نشانه ها و به واسطۀ افرادی که مخاطب قرار میگیرند، هویدا میشود، نه مستقیم و تبلیغ و در مرحلۀ بعدی، راهنمایی استراترژیک، به این ترتیب است که انجام میپذیرد. کلام را به هیچوجه دستکم نگیرید. یادآوری دردناکی بکنم، در انقلاب اسلامی خمینی تنها کسی بود که به تأثیر کلام واقف بود و حتی میتوان گفت که به آن اعتقاد تام داشت. او تا آمدن بختیار به میدان، حریفی نیافت و پیروزیش به مقدار زیاد مدیون همین بی حریفی و دیر رسیدن بختیار بود تا چیز دیگر. شاه به او و پیروانش فرصت داد تا طی ماه ها از همه پیشی بگیرند… پیامهای خودش و سخنان طرفدارانش بود که مردم را به خیابان کشاند و پیروزش کرد. اضافه کنم که اگر آماده سازی دو دهۀ قبل از انقلاب نبود، سخنان این ملای دور از ایران و بیگانه با تغییرات مملکت، هیچگاه اینگونه مؤثر نمیافتاد.

ما خیلی از اوقات تمایل داریم تا در انقلاب هم نوعی جنگ ببینیم که به کلی بیراه نیست ولی باید به یکی دو تفاوت مهم این دو آگاه باشیم. اول اینکه جنگ با نیروی نقد شروع میشود. طرفهای دعوا ارتشی بسیج میکنند و بعد به جان هم میافتند. انقلاب، برعکس، با نیروی نسیه راه میافتد، یعنی از نقطه ای کوچک شروع میشود و به مرور پیشرفت درگیری، عضوگیری هم میکند تا تعادل قوا را تغییر دهد و به پیروزی برسد، این عضوگیری با سخن انجام میشود نه توسط ادارۀ نظام وظیفه. به همین دلیل، تبلیغات در انقلاب نقش بسیار مهمتر و مرکزی تری ایفأ میکند تا جنگ. نکتۀ دوم این است که در جنگ اهمیت نیرو های معنوی به تناسب نیرو های مادی، بر کسی پوشیده نیست ولی تصور نمیکنم اغراقی باشد اگر بگویم این برتری در انقلاب چشمگیر تر است. اهمیت کلام هم در این زمینه حاجت به یادآوری ندارد. اول باید بسیج فکری انجام داد و سپس بسیج سازمانی. این دو به موازات هم حرکت خواهد کرد ولی تقدم و تأخر منطقی آنها را نباید از یاد برد. بسیج فکری مقدمه و شرط بسیج سازمانی است.

از کلام و اهمیت اساسیش که گفتیم.

و اما بسیج سازمانی. مصالح اولیۀ سازماندهی آدمیزاد است. به ما میگویند چرا سازماندهی نمیکنید. پاسخ روشن است: برای اینکه به اندازۀ کافی آدم نداریم. وقتی تعداد شما کم است که نمیتوانید چارت سازمانی ترسیم کنید و برای پر کردنش به هر کس چند نقش و وظیفه محول نمایید و بعد نوبتی به عناوین مختلف دور هم جمع شوید تا کاری بکنید ـ فیلم کمدی که قرار نیست بازی کنیم. نقداً از اینکه به استعداد های متنوعی احتیاج داریم و اینکه از تقسیم کار تا راه افتادن دستگاه هم راهی است که یکشبه نمیتوان رفت، میگذرم چون برای همه روشن است.

یکی از نکات قابل توجه تاریخ معاصر ما این است که وقتی به آن نظر میکنید، میبینید که احزاب رادیکال، چه چپ و چه مذهبی، در سازماندهی دست بالا را داشته اند و پیدایش دمکراسی که محتاج سازمان یافتن پیروان افکار لیبرال است، نه فقط نتوانسته به آنها اتکأ کند، با مانع بزرگی که سر راهش ساخته بوده اند، درگیر بوده. نکته اینجاست که بین ایدئولوژی هر گروه و امکانات و روش سازماندهیش ارتباط هست. با هر ایدئولوژی نمیتوان هر نوع سازماندهی داشت. لیبرالیسم، به این دلیل که ریشه در آزادیخواهی دارد، نمیتواند سازمانی بی انعطاف و احیاناً شبه نظامی پیدا کند و اصولاً فراتر رفتن از سازمانی با دیسیپلین کم برایش سخت و گاه ناممکن است. آزادیخواهان معمولاً تمایلی به قبول انضباط سخت ندارند و همانطور که در زندگی عادی طالب آزادی هستند، در سازمان هم نمیخواهند در تنگنا قرار بگیرند. داشتن کادر های حرفه ای هم که در هر حزبی وجود دارند، اکنون در حد امکانات ما نیست، شاید بعد ها بشود، ولی فعلاً مقدورمان نیست چون پولی نداریم که بخواهیم خرج این کار ها بکنیم. بالاتر گفتم که ما نظام وظیفه نداریم، یعنی صلا در میدهیم تا داوطلبان به ما بپیوندند. استحکام صف ما از همدلی اعضأ بر میخیزد نه از دستور بالا. گذرا اضافه کنم که که خود من از دوران جوانی، تجربۀ بسیار تلخی از فعالیت در سازمانی که تکیه به کادر های حرفه ای کرد، دارم و شخصاً آخرین گزینه ایست که بخواهم برگزینم.

به اینجا که رسیدیم دو کلمه هم راجع به جبهه بگویم. برخی راه درست عمل را به هم پیوستن گروه های مختلف و تشکیل جبهه میدانند. خود من هیچگاه به معجزه گری این روش اعتقاد نداشته ام و چشمم دنبال به هم پیوند دادن مردم بوده حول فکر و برنامۀ واحد. اول از همه به این دلیل که معتقدم نیروی اصلی داخل ایران است و قرار نیست در بیرون نیروی عمده ای جمع شود و اگر هم بشود خواهد توانست رژیم را تغییر دهد. ولی از این گذشته و البته گذشته از مشکلات تشکیل جبهه که بسیار است، نکته ای را میخواهم در اینجا یادآوری نمایم: تشکیل شدن یا نشدن جبهه هیچ تغییری در ارزیابی که از موقعیت فعلی به شما عرضه کردم و در ترتیبات اجرای برنامه نمیدهد. تشکیل جبهه قاعدتاً بر شمار افراد فعال میافزاید ـ در خارج البته. از این گذشته، پیامی سیاسی را، طبعاً به قیمت نوعی رقیق شدن یا متمرکز شدن بر مخرج مشترک، محض پوشاندن جمعیت وسیعتر، میپراکند. ولی جدا از اینها تغییری در وضعیت کلی جبهه نمیدهد.

ما در ایران لیبرال همیشه مترصد پیوستن به جبهه بوده ایم. همان کتاب براندازی را که نگاه بکنید روش تشکییل جبهه در آن توصیه شده است. ولی با اینکه هر بار به چنین کاری دعوت شده ایم، بدون قید و شرط وارد مذاکره با دیگران شده ایم، اگر هم گام اول برداشته شده، بعد مشکل پیش آمده و در اکثر اول همان گام اول هم برداشته نشده. خواستهای حداقلی ما بسیار روشن بوده: جمهوریت، لائیسیته و دمکراسی و بر این اساس حرکت کرده ایم. با در نظر گرفتن سخنانی که این روز ها میشنوید، هیچکدام این سه نمیباید مشکل زا باشد، حتی لائیسیته که به اندازۀ کافی شناخته نشده، برخی تظاهر به نشناختنش میکنند و برخی هم میکوشند ندیده اش بگیرند به این امید که خودش محو شود. ولی با تمام این وجود، کار پیش نرفته که نرفته.

در این دوران برو بروی لیبرالیسم که البته بازار جنس بنجل را هم گرم کرده و کلاً دمکراسی خواهی بی قید و شرط مد است، قاعدتاً باید آنهایی هم که قبلاً با این مشی و مسلک بیگانه یا حتی دشمن بوده اند، خط عوض کنند و گاه با حفظ رنگ ایدئولوژیک خود، به میدان بیایند تا وحدت بزرگی که آخوند ها را خواهد راند، شکل بگیرد. ولی اینجا هم هزار دردسر است.

هر جا پای مصدقی ها به معنای عام در میان بوده، یک بخش مشکل از این زاده شده که نتوانسته اند تکلیف خود را با بختیار روشن کنند و هنوز یک جوری به میراث سنجابی چسبیده اند. از طرفی به چپی ها امید بسته بودیم که تکانی به خود بدهند و میراث سوسیال دمکراسی، یعنی پای دوم دمکراسی ایران را زنده کنند. ولی بسیاری شان چنان به ته ماندۀ میراث لنینیسم چسبیده اند که مایۀ حیرت است، یک تکه برنامۀ نابود کردن سرمایه داری جهانی، یک تکه تقدم موضعگیری ضد امپریالیستی بر هر موضع دیگر، یک تکه هم داستان ملل ایرانی و این حرفها. هر یک دانۀ اینها برای منحرف کردن کامل کار از مبارزه با نظام اسلامی کافیست و ما هر سه را داریم. ملی مذهبی ها هم وضعشان با لائیسیته روشن است. همینجوری میگویند که سکولاریم و دولت غیر مذهبی میخواهیم و این حرفها. از یک طرف گذشته ای را که سر تا پا اختلاط این دو و فاجعه بار است نقد نمیکنند و جایگزینی هم برایش ندارند و از سوی دیگر تا اسم لائیسیته میاید و کار جدی میشود، پا میگذارند به فرار. اینها مشکلات ایدئولوژیک کار است، به مشکلات فردی که از اینها بدتر است و گاه تصور میکنید که نه چارۀ نظری دارد و نه عملی، اشاره ای نمیکنم.

میگویید پا پیش بگذار و کاری بکن. بسیار خوب چه کاری غیر از این که میکنم؟ رهبری نه کارت ویزیت است و نه رفتن توی تلویزیون. رهنمود دادن است که هر که خواست به گوش بگیرد و به آن عمل کند. محذوری نیست! اگر پیشنهادی در هر زمینه دارید، بدانید که گوش ما شنواست و اگر وسیله هم کم باشد در ارادۀ انجام خللی نیست. طی سالها، تمام مبارزۀ سیاسی ما اینطوری پیش رفته، از هر چه کم آورد ایم از اراده خرج کرده ایم. صبر لازم است تا کار درست و سیستماتیک که نتیجه بدهد. انقلاب و جا بجا کردن یک نظام سیاسی از جمله بزرگترین کار هایی است که بتوان در میدان تاریخ انجام داد و نه جا برای شتابزدگی دار دو نه برای لاابالی گری. بی تابی شما را کاملاً درک میکنم، خودم از بیست سالگی بی تابم.


دو کلمه در بارۀ رفراندوم- رامین کامران

از وقتی که خامنه ای قدری در قدح رفراندوم صحبت کرد، از این سو و آن سو اظهار نظر های زیادی در مورد این روش می بینیم که در آن ها به تمامی جوانب امر توجه کافی نمی شود. گفتم چند کلمه ای بنویسم که اگر هم در حال حاضر که رفراندومی در کار نیست، فوریت نداشته باشد، شاید وقتی انجامش در دیدرس قرار گرفت، به کار بیاید.

اول از همه این نکته را باید در نظر داشت که رفراندوم اسباب تصمیم گیری است نه نظرسنجی. یعنی فقط اطلاع از نظر مردمان هدف کار نیست تا بعد بر اساسش تصمیمی گرفته شود، یا نه. خودش یعنی تصمیم گیری.

دیگر این که رفراندوم باید به تصمیمی بیانجامد که روشن و بی شبهه باشد. به همین دلیل رفراندوم دو گزینه ای می باید باشد. برخی تصور می کنند که در رفراندوم می توان چند گزینه به مردم عرضه داشت تا آنی که رأی بیشتری جلب می کند، برگزیده گردد ـ مثل خیلی موارد که تصمیم گیری جمعی مطرح است و نه فقط در زمینۀ سیاست. چنین تصوری به کلی باطل است. اگر فرضاً سه گزینه در برابر مردم باشد، منطقاً اکثریت نسبی برای پیروزی یکی کافی خواهد بود. در این شرایط کاملاً ممکن است که جمع طرفداران دو گزینۀ دیگر بیش از آنهایی باشد که به گزینۀ برنده رأی داده اند. یعنی گزینه ای پیروز شود که اکثر مردم آنرا خوش نداشته اند ـ نقض غرض مطلق.

رفراندوم فقط وسیلۀ تصمیم گیری نیست، وسیله ایست برای تصمیمگیری روشن و قاطع با تعیین اکثریت و اقلیت مطلق. به همین خاطر، بهترین صورت طرح سؤال آن صورتی است که پاسخ آری یا نه بطلبد یا اینکه انتخاب هر گزینه به طور قاطع مستلزم نفی دیگری باشد. قاعدتاً راجع به دو گزینه که میتواند با یکدیگر همزیستی  داشته باشد، رفراندوم نمی کنند. رفراندوم انتخابی نیست که «شاید این و بهتر آن» داشته باشد، باید یکی آری بی چون و چرا باشد و دیگری نۀ بی برو برگرد. وقتی ملت حرف میزند باید قاطع حرف بزند. حرف ملت فصل الخطاب است و باید روشن باشد.

ارزش رفراندوم فقط از خودش بر نمی خیزد، از این بر می خیزد که به طریق دمکراتیک و در دل دمکراسی انجام گردد. وگرنه حکومت های استبدادی هم رفراندوم می کنند، گیرم مقصودشان اطلاع از تصمیم مردم نیست، است که همگان را پشتیبان تصمیمات خود وانمود کنند ـ از این رفراندوم های نمایشی همه جا انجام می شود.

رفراندوم به خودی خود حلال مشکلات نیست و باید از آن با دقت بسیار و به درستی استفاده شود، وگرنه می توان هر حرفی از دل آن بیرون کشید. نباید تصور کرد که حالا که مردم همگی در صحنه هستند، دیگر کار درست است، بلکه باید دید که رفراندوم را برگزار می کند و چگونه و بخصوص به طرح سؤال دقت داشت. طرح سؤال در حکم ریل گذاری است برای کسب نظر مردم. درست است مردم آزادند، ولی در قالب سؤالی که طرح می شود و نه به طور مطلق. مرجعی که سؤال را طرح می کند در مقام جهت دادن است به تصمیمگیری مردم. باید جدی مراقب سؤ استفادۀ احتمالی بود.

این از کلی ترین کلیات. 

رفراندوم اسباب تصمیم گیری سیاسی است. احتمالاً این سخن به نظرتان تکرار مکرر و بی موضوع میاید، ولی نیست. نیست، به این دلیل که همه به ماهیت تصمیم سیاسی توجه کافی ندارند و تصور می کنند ماهیت هر تصمیمی به تناسب موضوعش معین می شود و هر تصمیمی که توسط مراجع سیاسی گرفته شود، سیاسی است، به این معنا که مربوط است به سرنوشت حیات جمعی و خیر عام. این حرف یک بخش از ماجراست. عمده ترین خصیصۀ هر تصمیم سیاسی که در ذاتش جا دارد و به موضوعش مربوط نیست، این است که مطلقاً ماهیت کارشناسی ندارد. یعنی نه علمی است و نه فنی. تصمیم سیاسی تصمیمی است که اساساً آزاد است و هیچ توجیه علمی و فنی بر نمی دارد. حوزۀ علم و فن حوزۀ درست و نادرست است و اگر سیاست علم می بود، اصلاً رأی گیری و پرسش نظر مردم مطرح نمی بود. دانشمندان دور هم جمع می شدند و برای همه تصمیم می گفتند. بی دلیل نیست اگر یکی از شیوه های ثابت و قدیمی گرفتن حق انتخاب از مردم، علمی قلمداد کردن سیاست است، علمی که عامه از آن بی بهره هستند و باید به دست کاردانان سپرده شود. اگر هم بگوییم که رفراندوم به دلیل جهل مردم به درد نمی خورد، دمکراسی و هر گونه رأی گیری را نفی کرده ایم و نه فقط رفراندوم را.

حال که صحبتش شد، سه دلیل به شما عرضه می دارم که تصمیم سیاسی علمی نیست و نمی تواند باشد. اول این است که جمیع عواملی را در نظر می گیرد که هر کدام ممکن است و می تواند تابع تصمیم گیری علمی باشد، ولی کلشان را در کنار هم می گذارید در چارچوب هیچ علمی جا نمی شود. به این دلیل نمی توان درست و غلط این تصمیم را با روش های علمی معلوم کرد. نه که درست و غلط ندارد، دارد ولی از این جنس نیست. دلیل دوم این است که تصمیم گیری سیاسی همیشه وجهی ارزشی دارد که آنهم تابع انتخاب آزاد هر فرد است و اثبات علمی اینکه فلان ارزش بر دیگری برتر است، اگر هم ممکن باشد محملی برای مجبور کردن مردم به پیروی از آن نیست، مگر در حکومت های استبدادی که اصلاً نظر مردم برایشان مهم نیست. دلیل سوم این است که تصمیم گیری سیاسی به آینده مربوط است، یعنی به حوزه ای که هنوز واقع نگشته و نمی توان از چند و چونش اطلاع داشت. در بارۀ آینده حدس می توان زد ولی از آن علم و اطلاع نمی توان داشت. تصمیم گرفتن در بارۀ چیزی که از آن اطلاع نداریم نمی تواند با استدلال مطلق توجیه شود و در اینجا از آن گزیری نیست.

دیگر این که رفراندوم مال هر تصمیم سیاسی نیست. در جایی به کار میاید که دخالت ملت یعنی بالاترین مرجع در اعمال حاکمیت لازم باشد تا تصمیم مشروعیتی بی خدشه داشته باشد. از این گذشته، در مواقعی که از اسباب معمول تصمیم گیری، به هر دلیل و از جمله اختلاف بین سه قوه، کاری بر نیاید، دست به دامن رفراندوم می شوند. بحران های قانون اساسی که طی آنها کل نظام سیاسی دچار اختلال می شود، شاید بهترین مثال لزوم رجوع به رفراندوم باشد، چون هر کدام از سه قوه بخشی از حاکمیت را اعمال می کند نه تمامی آنرا. توجه داشته باشیم که هنگام اجرای رفراندوم، به حاکمیت، در شکل بنیادی و خالص و بی واسطه اش، رجوع می کنیم. از نظام سیاسی موجود بیرون نمی رویم، ولی می رویم و در کرانه اش می ایستیم. یادآوری کنم که حاکمیت را دم به ساعت بیدار نمی کنند.

هر امری را به رفراندوم نمی گذارند. رفراندوم اختصاص دارد به امور ملی، یعنی اموری که سرنوشت کل ملت را در بر می گیرد. پیشنهاد های مختلفی که برای رفراندوم کردن در این و آن مورد جزئی عرضه می گردد فقط اسباب مسخره است و نشانۀ نادانی کسی که پیشنهادش می کند.

همان طور که در بارۀ حقوق طبیعی و اولیۀ افراد رأی نمی گیرند، در مورد آنها رفراندوم هم نمی کنند. اینهم که فرضاً مدعی شویم می خواهیم در مورد برقراری دمکراسی رفراندوم کنیم، سخن بی معنایی است. نفس رفراندوم یعنی گردن گذاشتن به دمکراسی مستقیم. در دمکراسی بر سر دمکراسی رأی نمیگیرند چون بی معناست، خارج از دمکراسی هم در مورد دمکراسی رأی نمی گیرند چون برتری یک نظام سیاسی بر دیگری با رأی حاصل نمیشود، در نبرد قدرت معین میگردد. خلاصه اینکه در مورد دمکراسی رأی نمیگیرند ـ در هیچ کجا.

در پایان همین قدر عرض کنم که هم رفراندوم و هم رأی گیری روش های پسندیده ایست ولی جوگیر هم نباید شد.

۱۱ مه ۲۰۲۳، ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲

rkamrane@yahoo.com

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate