ایالات متحده ء آمریکا، صادق ترین رئیس جمهور تاریخ خود را از دست داد

پس از آنکه جو بایدن با پیروزی نه چندان قاطع رقیب اش دونالد ترامپ – جمهوریخواه- را شکست داد، در تاریخ ۲۱ ژانویه ۲۰۲۱ به طور رسمی به عنوان رئیس جمهور آمریکا وارد کاخ سفید شد. در مورد اینکه تفاوت هایی بین بایدن و ترامپ وجود دارد یا نه،‌تبیین ها بسیار متفاوت است. اکثریت رسانه های جهان سرشار از ارزیابی مقایسه کارنامه ی دونالد ترامپ با جو بایدن و به اصطلاح دست آوردها و ستایش وی هستند. جالب این است که اکثریت این رسانه ها و دستگاه های ارتباط جمعی بر سر آن توافق دارند که دونالد ترامپ شخصیت فاشیست و نژاد پرست، دیوانه و کله شق،‌زن ستیز و … بوده است و از سوی دیگر در شرایطی که جهان درگیر بحران عمیق اقتصادی و کرونا است و دگرگونی های عظیم ریشه ای شکل گرفته، عده ی از بایدن به عنوان فرشته ی نجات این شرایط سخن می گویند. بخشی از اپوزسیون ایرانی نیز از مژده های بایدن به عنوان نقطه عطفی یاد می کنند. به عبارتی می توان گفت که بایدن تا حدودی توانست عقاید جامعه ی ایرانی و آمریکایی را به نفع خویش بسیج کند.

در ۶ ماه ژانویه ۲۰۲۱ جمهوریخواهان اکثریت مجلس سنا را هم از دست دادند. اکنون کلّ جهان در انتظار می نشیند که بالاخره این پیروزی در آینده ی نزدیک  چه عواقبی هم در داخل آمریکا و هم در سطح جهانی به دنبال خواهد داشت. اکنون این سوال پیشروی ما قرار می گیرد که آیا با رفتن ترامپ و آمدن بایدن، دنیای بهتری پیش رو خواهیم داشت یا نه؟  آیا واقعاً بین این دو نفر تفاوت اساسی وجود دارد؟

می توان گفت پاسخ هم ساده است و هم پیچیده. زیرا از سویی با توجه به ماهیت تاریخی و روابط تولیدی سیستم امپریالیسم آمریکا، پاسخ روشن است. اما پیچیدگی پاسخ به این سوال در این نهفته است که چگونه این پروسه عملی خواهد شد!

تاریخ ایالات متحده ی آمریکا چنین اجازه ایی به ما می دهد که راحتتر و واقع بینانه تر نسبت به این مساله به قضاوت بپردازیم. زمانی که از منظر انتقادی و به دور از هرگونه تعصب و برداشت های غیرمنطقی به اصل ساختار اقتصادی و سیاسی دول آمریکا از آغاز تا به امروز می نگریم، در می یابیم که نسخه و برنامه ی همه ی روسا در یک راستا عمل کرده و همگی این ادعاها غلط است . مسلم است که نمایندگان در تاکتیک با هم اختلاف نظر دارند و هر کدام از جناحین دارای گزینه و فاکتورهای مختص به خود هستند تا به کمک آن در زمینه های سیاسی و اقتصادی سکان قدرت را به دست بگیرند، اما هدف همه ی نمایندگان بورژوازی در نهایت یکی است.

 برای اثبات این ادعا در اینجا فقط به یک نمونه ی کوچک اشاره خواهم کرد:

از سال ۱۸۹۰ تا سال ۲۰۲۰دولت آمریکا بیش از ۱۳۳ مداخله ی نظامی در سراسر جهان داشته است که هنوز شعله های آتش این سیاست در خاورمیانه خاموش نشده است. بررسی و شواهد تاریخی نشان می دهد که سیاست جنگ و هولوکاست برده ها، کوچ اجباری،‌گرسنگی و قحطی و غیره از همان روزهای آغازین تاسیس این کشور توسط پدران ایالات متحده بر پایه ی هولوکاست و نسل کشی سرخپوستان که صاحبان اصلی این سرزمین بودند بنیانگذاری شده است. « در سال ۱۸۲۸ جان لوئیس برلاندیر،‌دانشمند زیست شناس فرانسوی،‌در سفر به تگزاس و انجام تحقیقات گسترده به این نتیجه رسید که از میان ۵۲ قوم سرخپوست، که ۱۵۰ سال پیش فرستادگان هیئت لاسال آن ها را شناسایی کرده بودند، تنها چهار قوم زنده مانده اند و ۴۸ قوم به کلی نابود شده و از بین رفته اند و اثری از آن ها باقی نمانده است». [اصغر کشوری. گذری بر تاریخ آمریکا. صفحه ی ۱۲ کتاب].

بایدن هم به مثابه ی ترامپ به فاشیسم عشق می ورزد، چرا که آن را قلب و ذات کاپیتالیسم می داند. ترامپ و بایدن دارای یک هدف و برنامه البته با دو تاکتیک متفاوت هستند. رفتن ترامپ و آمدن بایدن یعنی جابجایی قدرت استبداد از یک فرم به فرمت دیگر.  بایدن همانند ترامپ یک راست افراطی نژادپرست، زن ستیز، مسلمان ستیز و مهاجر ستیز است. سیاست های ترامپ ماهیت فاشیسم آمریکایی را علنی تر از گذشته کرد. تنها تفاوتی که بین بایدن و ترامپ وجود دارد که اولی تاریخ جنایت ها و فاشیسم آمریکایی را پنهان و دیگری عیان می کند.  ترامپ در تمام طول دوران زندگی به عنوان ریاست جمهوری یک فرد صادق بوده و چهره ای سخنگوی ریاست جمهوری را آن طور که باید باشد بیان می کرد. دونالد ترامپ دروغگو، در جایگاه خود، چنان فاشیسم آمریکایی- چیزی که نشات گرفته از  ذات دموکراسی بورژوایی است- را  هویدا کرد که منجر به خشم سیستم شد. بر طبق ادعای دویچه وله ی آلمان شمار [۱*] دروغ ها و اخبار ناصحیح دونالد ترامپ، ۳۰۵۷۳ مورد است. در کنار این دروغ ها و اخبار کذب خصوصیات سیاسی- فکری او را در نیز نظر بگیرید. بنابر این موارد است که من از او به عنوان چهره ای صادق و راستین سخنگوی سرمایه یاد می کنم. صداقتی که به قول مدافعان حَرَمِ دمکراسی، کم کم داشت ٬٬ آبروی٬٬ همان دمکراسی شان را به باد فنا می داد. اما در نهایت او نیز دارای چنان جایگاه تمام عیار نبود که به تنهایی برای کلیّت سیستم تصمیم بگیرد، زیرا شرایط سیستم و ریشه های آن هرگز اجازه ی چنین امری را نمی دهد. به قول مارکس: « این عادت شبه لیبرالیسم است که هرگاه ناگزیر از دادن امتیازاتی می شود،افراد و وسایل را قربانی می کند تا خودِ نهاد حفظ شود»[ کارل مارکس. سانسور و آزادی مطبوعاتّ. ترجمه ی حسن مرتضوی. چاپ اول؛ ۱۳۸۴. صفحه ی ۱۵].

مستقل از همه ی اینها، بدون شک کنار زدن ترامپ موجب شادی و مسرت بسیاری از مردم در سطح جهان شد . اما سوال این است که چه آلترناتیوی جای او را خواهد گرفت. بدون شک، طبقه کارگر زیر سلطه ی دولت بایدن نیز هیچ امیدی نخواهد داشت. مبارزه ی درونی و اختلافات میان دو جناح قدرتمند آمریکا هر نتیجه ای داشته باشد، این موضوع عیان است که سیاست های آنان هیچ سودی برای اکثریت جامعه آمریکایی نخواهد داشت. به طور یقین افراد زیادی هستند که مسیر فکری کاملاً متفاوتی را در پیش گرفته اند و این مواضع را قبول ندارند. در راس این افراد چهره های مشخص و سرشناس منجمله بنی سندرس به چشم می خورد. امثال بنی سندرس در تلاش بودند و هستند که از حزب دمکرات یک چهره ی به اصطلاح مردمی و چپ گرا بسازند و بایدن را در این راه متقاعد کنند.

شماری از مدافعان حَرَمِ دمکراسی ادعا می کنند، کارنامه ی سیاسی-اقتصادی و اخلاقی که دونالد ترامپ از خود برجای گذاشت، خلاف معیارهای اخلاقی و قوانین هیئت حاکمه ی آمریکا و سایر روسای قبلی بوده است. این نوع تصورات را فقط میتوان در چهارچوب فکر انسانی جستجو کرد که خود حامی این سیستم است. تفاوت این روسا فقط در شیوه ی بیان است. یاد جمله آلن وودز افتادم که می گوید: « اوباما نماینده ی صورت خندان سرمایه داری است. لبخند این مرد دائمی است و آدم را یاد تبلیغات خمیر دندان می اندازد. اما این صورتک عاقل و خندان و زیبا خیلی زود کنار می رود و پشت این صورتک خندان، مردم صورت واقعی وحشی و سرکش و زشت سرمایه داری را می بینند… [ بحران سرمایه داری و وظایف مارکسیست ها. آلن وودز. ترجمه ی بابک کسرایی]. بنابراین … به قول وودز : «قضیه بر سر بلاهت یا وحشی بودن آنها نیست( گرچه وحشی هم هستند)، بلکه ضرورت مطلق است. از دیدگاه سرمایه داری چاره ی جز این کار ندارند».

برنده ی واقعی کیست ؟

بر خلاف ادعای بسیاری از رسانه ها، ترامپ هم برنده ی واقعی بود. برای اثبات این مرحله فقط کافی است به تعداد آرای او در آخرین دوره ی انتخابات نگاهی انداخت.  این استقبال در حالی صورت گرفت که ترامپ در طول چهار ساله گذشته سیاست های فاشیستی و نژادپرستانه علیه ی مردم آمریکای لاتین،‌سیاست های ضدپناهندگی،‌ تحریم های شدید علیه ی مردم ایران، سیاست های کرونا و کشاندن جامعه ی آمریکایی به سوی بحران عمیق ووو بکار گرفته است. ولی علیرغم همه ی این سیاست ها، آرای لاتین ها ۳۲ درصد، آفریقایی تبارها ۱۲ درصد و همچنین زنان به نفع ترامپ افزایش یافته است[ در مجموع ۷۴ میلیون و بایدن ۷۹ میلیون]. همه ی این آمارها نشان می دهد که این جامعه تا چه حدی دچار جنون سادومازوخیستی شده است و فاشیسم را با آغوش باز قبول کرده است. این وضعیت بار دیگر گرفتاری جامعه ی آمریکایی در بربریت فاشیسم سرمایه داری و بحران آلترناتیو سوسیالیستی را در مقابله با چنین فاشیسمی، برملا می سازد. این آمار در نوع خود انسان را شگفت زده می کند. چنین استقبالی از ترامپ در این دوره از انتخابات، نشانه ی بحرانی در عمق جامعه آمریکا است که مدت ها جریان داشته است،‌البته نه در این سطح وقیح.  شاید بایدن پیروز حتمی این رقابت بود،‌امّا در همان حال پدیده ترامپ و پیروزی اش یک واقعیت است.

این پدیده ۷۴ میلیون از آرای طبقه متوسط و طبقه کارگر را به عنوان پشتوانه در اختیار خود دارد.  جالب این است که بنا به ادعای دونالد ترامپ، در انتخابات اخیر تقلب هایی به نفع جوبایدن صورت گرفته است. اما صرف نظر از این ادعا، پدیده ای ترامپیسم به عنوان مدل نوین فاشیسم آمریکایی در جامعه آمریکا به نگرش و گرایش رایج مبدل شده است.

انتخابات یا انتصابات ؟!

امروزه و بعد از برگزاری دور دیگری از انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا این سوال پیش می آید که آیا انتخابات در این کشور نسبتی با تصمیم گیریهای مردم و معیارهای دموکراسی واقعی دارد؟ آیا واقعاً شکل انتخابات در آمریکا دموکراتیک است یا خیر؟ این که ما بر اساس دانسته ها و یافته های خود و در همان حال از منظر احساساتی خود چه نتیجه ایی را درباره ی این مساله اتخاذ می کنیم، نمی تواند معرف حقانیت گفته ها و داده هایمان باشد.

زمانی که از منظر انقلابی و بنابر معانی و مفاهیم عقلی سر و کار داریم،‌به این واقعیت دست پیدا می کنیم که انتخابات در چهارچوب مناسبات سرمایه داری میتواند معرف هر چیزی جز منافع طبقه کارگر و توده های زحمتکشان باشد. اگر قرار بود تغیرات اساسی به نفع طبقه کارگر اتفاق بیافتد ، باید تاکنون اتفاق می افتاد. از منظر منطق طبقه پرولتاریا و اکثریت جامعه، دمکراسی پارلمانی یعنی بین بد و بدتر یکی را انتخاب کردن. دولت های بورژوازی در دوره ی نزدیک به انتخابات شرایطی را مهیا می سازند که از طریق آن خود را از محدوده ی خارج سازند که خطر از دست دادن آرای عمومی را برایشان پدید می آورد. این تلاش به منزله ی آن نیست که آرای عمومی نقش تعیین کننده در سیاستهای دولت را دارد، بلکه تلاشی است برای کسب آرای بیشتر مردم توسط جناح خاصی از بورژوازی در تقابل با جناح دیگر. میتوان مضحکه ی انتخابات را شریرانه ترین و چندش آورترین متود دستگاه بورژوازی دانست،‌که در آن مجموعه ی از پاسداران زیر عنوان سیاستمدار به نحوی از منافع سیستم حمایت می کنند. هر کدام از چهره ها و یا جناح های بورژوازی با توجه به شرایط اکتوئل و به روش های مختلف مورد حمایت های همه جانبه قرار می گیرند. در اینجا نمونه ای را ذکر می کنم. یک شرکت داروسازی سوئیس در ماه نوامبر ۲۰۱۸ مبلغ ۱۳۰ هزار یورو را به حساب شعبه ی حزب فاشیست آلمان [ ا ف دی] در منطقه فعالیت آلیس وایدل، رئیس فدراسیون این حزب در مجلس نمایندگان آلمان تحت عنوان « کمک به مبارزات انتخاباتی آلیس وایدل» واریز کرده بود. خود این موضوع در محافل سیاسی آلمان بحث های زیادی به دنبال داشت. اما یکی از دلایلی که منجر می شود که بیشتر در مورد انتخابات آمریکا سخن گفته شود به برتری سیاسی-اقتصادی- نظامی این کشور برمی گردد. از همه مهمتر نقش زبان انگلیسی را هم در این بین بایستی درنظر گرفت که به تمام تکنولوژی و امکانات الکترونیکی بشر در سطح سراسری جهان نفوذ کرده است. یعنی سلطه و امپراتوری نابودگر آمریکا دلیلی بر این واقعیت است.

هر چهار سال یکبار شاهد روی صحنه آمدن شماری از سیاستمداران و عموماً چهره های سرشناس تحت لوای انتخابات هستیم که آنان به عنوان سخنگوی مردم و منافع جامعه معرفی می شوند. نقش اساسی نیرنگ انتخابات، تحکیم و انسجام روابط کار و سرمایه به نفع طبقه ی بالایی است. در اینجا به یک مثال اشاره می کنم. درست چند روز بعد از انتخابات در دوره ی پیشین -۲۰‍۱۶- دونالد ترامپ از برنامه ها و اولویت های خویش سخن بر زبان آورد که مهمترین آنها عبارت بودند از؛ افزایش اشتغال و کاهش مالیات. اما دیدیم که ترامپ در طول چهار سال گذشته با کاهش مالیات ثروتمندان،‌شکاف طبقات عمیقی را در جامعه ی آمریکا ایجاد کرد و اولویت هایش در عرصه ی عمل برخلاف شعارهای دروغینش بود.

 این پدیده به یک کشور خاص مرتبط نمی شود، بلکه این پدیده را می توان در تمامی دولت های سرمایه داری به اشکال گوناگون مشاهده کرد. فقط انتخاب بین بد و بدتر است. تبعیض ها و نابرابری های سیاسی-اقتصادی در شعارهای جناحین مختلف بورژوازی فقط به صورت فرمال کنار زده می شود.

مسلماً طرفداران نظریه ی دموکراسی بورژوازی از انتخابات به عنوان مشارکت در امور سیاسی- اقتصادی- اجتماعی و غیره در راستای تحقق دموکراسی یاد می کنند و با استناد به این ٬٬ منطق٬٬  این اقدام را برای خود مشروعیت می دانند. اما در سوی دیگر، عده ایی هستند که انتخابات را فقط امری در انحصار قدرت مسلط نظام سرمایه داری و جابجایی قدرت از یک جناح به جناح دیگر و یک نوع بازی سیاسی برای تخریب و فریب توده ها تعریف می کنند. این حس غالباً وجود دارد که حضور در انتخابات بخصوص در کشورهای سرمایه داری غربی به مثابه ی دخالت مستقیم جامعه در سیاست تلقی می شود.

مسلماً انتخابات در چهارچوب مناسبات سرمایه داری غرب در مقایسه با دیگر حکومت  های استبدادی دارای ماهیت یکسانی نیست. مثلاً در کشورهای استبدادی از نوع عربستان صعودی،‌رژیم فاشیست جمهوری اسلامی ایران و امثالهم، شما اجازه نه گفتن را ندارید و کوچکترین اولویت و معیارهای دموکراسی- حتی از نوع بورژوایی- قابل اجرا نیست. شکل انتخابات در آمریکا پول است و در ایران یک مشت آخوند مرتجع تصمیم می گیرند که چه کسی بر مسند قدرت بنشیند. در جوامع سیاسی غرب، با توجه به شرایط نیمچه دموکراتیکی که وجود دارد ،در طی فرایندی رئیس جمهور از دل انتخابات برگزیده می شود،‌ولی به منزله ی این نیست که شخص برگزیده منافع اکثریت جامعه یعنی طبقه کارگر و توده های زحمتکش و کم درآمد را مدنظر قرار می گیرد.  این اساساً هدف انتخابات از نوع مرسومش است، یعنی اینکه ۹۹ درصد جامعه هیچ نقشی را در سرنوشت سیاسی- اقتصادی- اجتماعی ووو ایفا نمی کنند. آنچه که در آمریکا نقش اصلی را ایفا می کند رای مردم نیست، بلکه فعالان اقتصادی و سرمایه دارانی هستند که نبض اقتصاد این کشور را در دست دارند. شناخت این عوامل و سیاست های دول سرمایه داری از لوازم شناخت برای تعریف دقیق تر از سیستم به شمار می آید.

دخالت شهروندان در سیستم سرمایه داری محدود است ، زیرا مناسبات اقتصادی به نوعی حکم می کند که مردم تنها در یک سطح مشخص و تعریف شده ایی میتوانند و حق دارند در تعیین سرنوشت سیاسی و اداری جامعه و خویش نقش ایفا کنند. تا زمانی که مبنای استثمار سرمایه داری ریشه کن نشود و تولید در کنترل اکثریت قرار نگیرد ، داستان همین خواهد بود و این دل خوش کردنها و امیدهای واهی راهی به جایی نخواهد برد. آیا میتوان بین میلیاردرهایی که غرق ناز و نعمت هستند با یک فقیر در همان نیویورک شرایطی را فراهم ساخت که بین این دو تفاوت احساس نشود و در همان حال فقرا قادر باشند که به همان اندازه در سرنوشت و امورات کشور تصمیم گیری کنند؟ مشخص است که هیچ شرایطی نمی تواند بین این دو نوع بشر  ارتباط انسانی و یکسان برقرار کرد، زیرا احساسات، نیازمندیها،‌افق زندگی و تمامی هستی شان از اساس با هم در تضاد است.

 اما در یک نظام شورایی مردم با انتخاب از طریق شوراها و نمایندگان بر حق جامعه، چه در شوراهای محلی و شهری و منطقه ای و سراسری به معنای کلمه و مستقیم در تمامی سرنوشت جامعه مسئول هستند و تصمیم گیری می کنند. بررسی ماهیت دولت بورژوایی نشان می دهد که چگونه دول سرمایه داری به عمیق تر شدن تضاد طبقاتی و کم رنگ شدن اکثریت جامعه در امور سیاسی-اقتصادی- اجتماعی و غیره کمک کرده اند. البته ماهیت دول بورژوایی همین است و انتظار غیر از این،‌فقط در چهارچوب خوش بینی تعریف می شود. « … تا زمانی که پرولتاریا کماکان از دولت استفاده می کند، هدف آن نه در خدمت آزادی بلکه در جهت سرکوب دشمنان است،‌و دقیقاً زمانی که سخن گفتن از آزادی دولت در دستور روز قرار گیرد، دولت در آن زمان دیگر وجود خارجی نخواهد داشت…» [ نقد برنامه گوتا. نامه انگلس به ببل ؛ لندن، ۱۸ تا ۲۸ مارس ۱۸۷۵].

هواداران دمکراسی بورژوایی در شرایطی به دمکراسی آمریکایی می بالند که در این کشور به غیر از این دو حزب، هیچ حزب و جریان دیگری نه تنها قدرت رویارویی با این دو حزب را ندارد بلکه با سخت ترین موانع روبرو می شود. جانشینی حزب جایگزین به غیر از دو حزب حاکم و انتقال قدرت به حزب دیگر، از جمله مسائلی است که در تاریخ این دو حزب مطرح نشده است، به گونه ای میتوان گفت نوعی سیستم توارثی قدرت بین ۲ حزب جمهوری خواه و دمکرات وجود دارد. هر یک از جناحین همواره از ٬٬ برابری٬٬، ٬٬ رفاه و امنیت بیشتر٬٬، ٬٬ بازگشت اقتدار٬٬ و اراجیفی از این قبیل سخن می گویند و از این شعارها برای تبلیغ برتری و سلطه ی امپریالیسم آمریکایی بهره می گیرند. اما شکاف عمیق طبقاتی بین یک درصدیها با طبقه کارگر و فقرا در جامعه ی نامبرده یادآور این است که نمی توان درباره تناقصات چشمگیر پنهانکاری کرد. بخصوص در این دوره شاهد هستیم که شکاف بین دو طبقه در آمریکا بخصوص تحت شیوع ویروس کرونا بیشتر از گذشته شده و بحران ناشی از ویروس کرونا اصطلاح دروغین دمکراسی را به یک شوخی غم انگیز تبدیل کرده است.

امپراتوری آمریکا

امپریالیسم آمریکایی همواره سیستم نظامی بوده و این اصول به طور روزافزونی در تمامی امورات سیاسی اساسی کشور، همچنین وسایل ارتباط جمعی دخالت می کند. از منظر اقتصاد سیاسی، منطقی هم به نظر نمی رسد که میان سیاست و نظامی گری مرزی ایجاد کرد. جنگ بی تردید از پایه ای ترین پدیده ی سیستم آمریکا است. فلسفه ی پولمولوژی (جنگ شناسی) مشخص می کند که جنگ و کشتار،‌آفریننده ی تاریخ این کشور است. امپراتوری آمریکا از تئوری جنگ به عنوان عنصر اصلی و موثرترین شکل تماس برای دنیای خارج و همچنین اثبات بلند پروازی خود بهره گرفته است و از این طریق سعی کرده که دروازه های بیشتری را به روی خود بگشاید. این رویا از جانب هابسهام این چنین تعریف می شود: :« در درجه ی اول، برتری جهانی تا قرن هجدهم و حتی بعد از آن مسئله نبوده، چون هیچ کشوری پیش از آمریکاییان در آخرین بخش قرن بیستم واقعاً مدعی اعمال آن نبود… »[ اریک هابسهام. جهان در آستانه ی قرن بیست و یکم. صفحه ی ۲۱].بلند پروازی که دولت ایالات متحده آمریکا به عنوان الگوی جهانی در سر می پروراند با شروع نزدیک شدن به دوره ی انتخابات بیش تر نمایان می شود.

اختلافات بایدن با دونالد ترامپ بخاطر دفاع از محیط زیست، دفاع از رنگین پوستان و مبارزه با نژاد پرستی، دفاع از حقوق زنان و غیره نیست، بلکه دفاع از اقتدار و حفظ امپراتوری آمریکا است. محوری ترین مساله ی که از جانب بایدن در کارزار انتخاباتی مطرح شده بازگشت امپراتوری آمریکا به جهان بود.

فراموش نکنیم که ترامپ نیز در کارزار انتخاباتی قبلی مدام شعار « دوباره آمریکا را  بزرگ می سازیم» سَر می داد و از ابهت و بازگشت احترام به امپراتوری آمریکا سخن می گفت. اما در طول ۴۰ سال گذشته، دونالد ترامپ اولین رئیس جمهوری بود که هیچ جنگی را خارج از مرزهای آمریکا آغاز نکرد. عدم سیاست جنگی ترامپ یا هر رئیس جمهور دیگر در آمریکا به منزله ی شکست ابهت و امپراتوری مرگبار این کشور است.

به طور یقین ترامپ همانند همه ی روسای سابق مایل بوده که سیاست امپراتورمآبانه و ویرانگر را در سراسر جهان دنبال کند. اما با توجه به فاکتورهای مندرجه بدیهی بود که دولت به اصطلاح زیر نظر ترامپ توانایی برای اجرای این سیاست را در اختیار نداشت. نه تنها دونالد ترامپ بلکه هیچ شخص دیگری در چنین شرایطی قادر نبود که با درگیری در بحران عظیم سال ۲۰۰۸ و نابسامانی و تضادهای عمیق ، افول قدرت هژمونیک سابق دولت آمریکا را به دوران قبل از بحران برگرداند.

 افول امپراتوری آمریکا و برپایی جنگی نوین را می توان ناشی از پس لرزه های دراز مدت ناشی از بحران اقتصاد جهانی سال  ۲۰۰۸ و رشد کم اقتصادی و کاهش سطح دستمزدها و تمامی عوارض آن بررسی کرد. البته افول ایالات متحده به مثابه قدرت هژمونیک از سال ۱۹۷۰ آغاز و تاکنون در حال شتاب گرفتن است. شاید فروپاشی سرمایه داری دولتی و یا سوسیالیسم ناموجود بلوک شرق برای مدت کوتاهی سلطه ی تک قطبی آمریکا را به جهان ثابت کرد،‌اما این سلطه دوباره با چالش روبرو گشت. همچنین تحولات سیاسی و اقتصادی در چند سال گذشته بخصوص از دوران بوش به بعد نشان داد که چین و روسیه ٬٬پسا کمونیستی٬٬ هم رقیب آسانی در جهان چند قطبی به حساب نمی آیند. بخصوص در خاورمیانه شاهد هستیم که کشورهایی همچون ایران و سوریه به سمت رقبای آمریکا سوق پیدا کرده اند.

علیرغم همه ی این فاکتورها، آمریکا همچنان قدرتمندترین نیروی نظامی را در جهان دارد،‌اما باوجود این ناتوان از آن است که بتواند در حال حاضر جنگ دیگری را در منطقه راه بیاندازد. اما علیرغم این مسائل همانند امانوئل والرشتاین معتقد هستم باز هم خطری برای امنیت جدی جهان محسوب می شود. « … مثلاً ایالات متحد دیگر قادر نیست برنده ی جنگ ها شود اما قادر است با اقدامات غیرمحتاطانه خطر عظیمی برای خود و دیگران پدید آورد…» [‌امانوئل والرشتاین. پی آمدهای افول آمریکا . ترجمه؛ پرویز صداقت. سایت : نقد اقتصاد سیاسی].

سلطنت طلبان

به نظر من بایدن هم، زمینه ساز فاشیسم آمریکایی البته با کمی تفاوت نسبت به دونالد ترامپ باشد. بحران سرمایه داری این بستر را فراهم ساخته که نیروهای فاشیستی یا نمایندگان واقعی ساختار سرمایه داری بخصوص در کشورهای غربی و در حال توسعه خود را برای کسب قدرت سیاسی مهیا سازند. البته قدرت فاشیسم و فاکتورهای مرتبط به آن با توجه به شرایط جغرافیایی، قدرت اقتصادی و ساختار سیاسی کشورها کاملاً متفاوت است. تاریخ نشان داد که فاشیسم در آلمان در مقایسه با فاشیسم ایتالیایی روند روبه رشدی را در دهه ی ۱۹۳۰ میلادی قرن بیستم در پیش گرفت. شرایط در آمریکا شاید برای نوع فاشیسم آلمانی مناسب نباشد ولی در ماهیت سیستم چنین قدرتی قبضه شده است و در شرایط خاص بدون شک مورد توجه قرار خواهد گرفت.

شماری از احزاب و جریانات موسوم به اپوزسیون،‌ خواهان انتخاب مجدد دونالد ترامپ بودند. در راس این جریانات، جریان مرتجع و قرون وسطایی سلطنت طلب با رضا پهلوی به سیستم حکومتی دونالد ترامپ به معنای کلمه دل بسته و از آن به عنوان شاه کلید جهت گشودن درگاه قبله ی سیاسی شان یاد می کردند. سلطنت طلبان از سختگیرترین حامیان دونالد ترامپ و شدید ترین تحریم های سیاسی و اقتصادی بر علیه ی رژیم جمهوری اسلامی ایران بودند. فراموش نکنیم که طبقه کارگر آمریکایی هم به سهم خویش به فاشیسم آمریکایی مشروعیت بخشیده است.

با پشتوانه ی این توهم، مرتجعین سلطنت طلب و به اصلاح نخبگان ایرانی خارج کشور همانند ترامپ مایل نبودند که شکست ترامپ در انتخابات را بپذیرند. اوپورتنیست های مرتجع سلطنت طلب هنوز بر سیاست دستیابی به قدرت در فردای سیاسی ایران با توسل به قدرت دول غربی سخن می گویند و تحت هیچ شرایطی حاضر به نادیده گرفتن این مساله نیستند. بی دلیل نیست که رضا پهلوی بلافاصله تغییر موضع داد و پیام تبریک اش را نثار جوبایدن کرد.

رضا پهلوی مرتجع تحقق دستیابی مجدد به رهبری ارثی و مادام العمر استبداد پهلوی را در دوره ی ترامپ امری محتمل می دانست. از یک سو، او بخوبی می دانست که از زمان ظهور ترامپ، بار دیگر موج فاشیسم به عنوان پدیده ی جهانی در اکثریت کشورهای جهان شروع شده و در کشورهایی منجمله اکراین، لهستان، برزیل، هند و غیره به پیروزی آنان انجامید. همین امر باعث علاقمندی او و هواداران مرتجعش به ترامپ شده بود. در سوی دیگر، رضا پهلوی، که جایگاهی در میان اکثریت جامعه و بخصوص مردم آگاه به حقوق خویش ندارد،این را درک نکرده که قدرت فاشیسم و فاکتورهای مرتبط به آن با توجه به شرایط جغرافیایی، قدرت اقتصادی و ساختار سیاسی کشورها کاملاً متفاوت است. مثلاً تاریخ نشان داد که فاشیسم در آلمان در مقایسه با فاشیسم ایتالیایی روند روبه رشدی را در دهه ی ۱۹۳۰ میلادی قرن بیستم در پیش گرفت.

رضا پهلوی، مجاهدین،‌احزاب ناسیونال – بورژوازی کُرد، چپ پرو غربی در حالی امید مردم را متوجه ترامپ،‌ بایدن و سایر دیکتاتورهای آمریکایی و غربی می دانند و از آنان به عنوان فرشته ی نجات و مجریان دموکراسی یاد می کنند که ارتش و سلاح و جنگ در همین کشورها حرف اول را می زنند. ترامپ جمهوریخواه و بایدن دمکرات، هر دو در بسیاری از سیاست هایشان حتی نسبت به ایران دارای نگاه مشترکی هستند. اما همانطور که درج کردم آمریکا در حال حاضر تنها یک غول پوشالی است و ناتوان از آن است که از طریق جنگ و کشتار هژمونی و کنترل وضعیت منطقه را بدست بگیرد.

واحد خضری [ ژوبین]

هایدلبرگ ۲۰۲۱-۰۱-۲۶

۱: واشنگتن پست: ۳۰ هزار دروغ دونالد ترامپ طی چهار سال حکومت

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate