تقدیم به زنده یاد
( رضا براهنی )
هَم چنان
که باروت ،
لَبْ هامان را
می پوشاند
مَردُمَکانِ آن سَرباز نیز …
تا ادراکِ قَحطی
و بوسه
رَج به رَج ،
می شوند
اینک بگویید
کیست ؟
که آزمونِ عشق را
با مِضرابِ گلوله ،
بر پیراهن اَش
لَمس ،
کرده باشد
به گمان اَم !
وقتی فُصول
در هیأت و هیبتی از شاهدان ،
گندم را
از جیره یِ پنهان در باد
یا پوچِ دَستانِ یک کودک
طلب می کنند
باید به آدابِ شان ،
لَعنَت گُفت
باید حَتّا :
به آن زُلالِ دورتَر
به رودی بُزرگ نیز
که در حاشیه و
هاشور
تَصویرِ پَرنده را در قَفَس ،
هِلهِله نمی کِشد : شَک کرد
به راستی
سال هاست !
که ناسوره خاطره
این مَنظومه یِ تَن
اشارتی به زَخم ،
ندارد
زیرا آدَمی …
لغزشِ دَقایق از تُردِ یک قَصیده
نیست
این حادثه را
از اظطراب یا بُهتِ چوپانی آموخته اَم که ،
در بیاتِ صَحرا
رؤیایی جُز بوی ناکیِ عَلف ،
نَداشت
امّا :
شَبیهِ قایقی بی سَفَر
یا مانندِ قوها در موجْ کوبِ هجرت
مُدام به آن مَقصدِ بی هَدف
به پَرواز
می اَندیشید
آری !
حَتّا این چوپانِ آمیخته با اداراکِ تو
یا قصّه یِ من
عَطشِ بیابان را
در غُربتِ قَنات هایش ،
نمی شناخت
اکنون …
به رَأیِ زندگی
مَگر حیوانی دیگر ،
قُرون را از تَقویمِ شَیاطین
و خُدایگان
بِتِکاند :
تا این مَشعلِ نَمور در مُلایمِ خورشید
یا شاید آن رَعشه ها و
زمزمه هایِ ناآشنا ،
میعادِ ما مَردُم شد
و سِپَس !
ناگاه
عالمی از سِتَم ،
بَرخاست
هان …
نَه نَگو ، هَرگز نَگو ، هیچ نَگو
فقط
به آفاقِ جَهان درعَمودِ این سَطرها
بِنگر و
آسوده بخوان … و بازهم بخوان :
ای دوست
که از باغِ هَراسیده ،
رازِ گُنجشک را
نمی پُرسی
آی رَفیق
که با دَهانِ هزارانْ شَهر
چِلچِله ای بی آشیان را ،
تَلاوت نمی کنی
بُگذارید تا از نو !
با هُجومِ هر بِطالت
مَرزها را …
مَعنا کنیم
یا چونان جاودانه ای بی هَمتا :
نوزادان را در گهواره
یک وَطن ،
بدانیم
# دُنیایی وارونه از تَجربه ها
# امید آدینه