پویان صادقی و فقدان ماتریالیسم تاریخی , مارکسیسم علیه ایدئالیسم

پویان صادقی و فقدان ماتریالیسم تاریخی

مارکسیسم علیه ایدئالیسم

… اصطلاح «ماتریالیسم تاریخی» را برای تعریف آن نگرشی از روند تاریخ به کار می‌برم که علت نهایی و نیروی محرک عظیمِ تمام حوادث مهم تاریخی را در تکامل اقتصادی جامعه، در دگرگونی‌های شیوه‌های تولید و مبادله، در نتیجۀ تقسیم جامعه به طبقات متفاوت و در مبارزات این طبقات علیه یکدیگر جست‌وجو می‌کند. (انگلس)[۱]

پویان صادقی، که از زمرۀ چپ‌های ایدئالیست است، تلاش مذبوحانه‌ای کرده است برای «نظریه‌پردازی» از طریق کُلاژ درست کردن با آثار دیگران. خسرو خاکبین در مقالۀ دوبخشیِ خود با عنوان «فقدان روابط تولید اجتماعی (نقدی بر دستگاه هم‌زمان پویان صادقی)» کوشیده است در مقالات صادقی فقدان روابط تولید اجتماعی را نشان دهد ــ‌که تلاش خاکبین کار ارزنده‌ای است. باری، آنچه در مجموعۀ نوشته‌های صادقی برای ما چشمگیر است فقدان ماتریالیسم تاریخی است. از این رو، در این مقاله صرفاً به فقدان ماتریالیسم تاریخی در نوشته‌های صادقی می‌پردازیم.[۲]

صادقی در مقالاتش دوره‌بندی سرمایه‌داری از نظرگاه خود را مطرح می‌کند. او، در واقع، کاری جز کپی کردن نظرات جووانی اریگی نکرده است. البته، اریگی در بسیاری از موارد نظراتش را مستدل کرده (فارغ از درست یا نادرست بودن نظراتش)، اما کاری که صادقی می‌کند پیچیدن آن نظرات لای عبارت‌های بی‌معناست، به این منظور که بتواند منزلتی برای خود دست و پا کند. (صادقی همین کار را نیز با دیالکتیک‌دانان نظام‌مند و نظرات فروغ اسدپور می‌کند.)[۳] نقد اریگی به اینجا مربوط نیست و البته اریگی زحمت بسیار کشیده و مواجهۀ انتقادی با آن نیز قطعاً فرصت دیگری می‌طلبد؛ اینجا باید به نقد صادقی پرداخت که تنها زحمتش به زحمت انداختن دیگران است.

برای صحت‌سنجیِ فقدان ماتریالیسم تاریخی در نظرگاه صادقی مقاله در سه بخش کلی سامان‌دهی شده است: (۱) دوران‌ها و معیارها: دوره‌بندی سرمایه‌داری؛ (۲) فعلیت انقلاب و افول هژمونیک؛ و (۳) پایان.

در بخش ۱ مقاله، اول، به دوره‌بندی سرمایه‌داری از منظر مارکس، انگلس و لنین پرداخته‌ایم و معیار لنین نیز برای دوره‌بندی سرمایه‌داری مطرح شده است. دوم، دوره‌بندی سرمایه‌داری از منظر صادقی شرح شده است. سوم، به جنگ ملی و حق ملل در تعیین سرنوشتِ خود اشاره شده است.

در بخش ۲، اول، به رابطۀ فعلیت انقلاب، ماتریالیسم تاریخی و «دوره‌های افول هژمونیک» (عبارتی که در مقالات صادقی به‌کرات استفاده می‌شود) پرداخته شده است. دوم، رابطۀ امکان انقلاب و افول هژمونیک بررسی شده است. سوم، جمع‌بندی‌ای از این بخش داده شده است.

در انتها، در بخش ۳، جمع‌بندی‌ای از آنچه گفته شد آمده است.

برای نقد صادقی، نیازی به ارائۀ نظریۀ امپریالیسمی که دوران پس از لنین را شرح دهد نیست، زیرا نظر صادقی دربارۀ امپریالیسم تا همان دوره‌ای که لنین تبیین کرده است مخالف با مارکسیسم و مغایر با اصولی است که لنین در تبیین امپریالیسم به کار می‌برد. همین کفایت می‌کند تا چهرۀ روشن‌فکر ایدئالیستی را عیان کرد که جامۀ چندتکۀ عاریتی به قصد کسب اعتبار به تن کرده است.

۱. دوران‌ها و معیارها: دوره‌بندی سرمایه‌داری

در عین حال انقلاب‌های طوفانی که با انحطاط فئودالیسم و سرواژ همراه بود، همه جا در اروپا و به‌خصوص در فرانسه با وضوحِ روزافزونی مبارزۀ طبقات را، که اساس کلیۀ تکامل و نیروی محرکۀ آن می‌باشد، آشکار می‌ساخت. (لنین)[۴]

الف) دوره‌بندی سرمایه‌داری از منظر مارکس، انگلس و لنین

از نظر مارکس و انگلس، تاریخ تمام جوامعِ تا کنون موجود تاریخ مبارزۀ طبقاتی بوده است. آنها به بحران‌های سرمایه‌داری اهمیت می‌دادند، اما سیر سرمایه‌داری در تاریخ را ــ‌از نطفه بستن تا بلوغ آن‌ــ نه از منظر بحران‌های سرمایه‌داری، بلکه از منظر مراحل رشد و تکامل نیروهای تولید، رشد طبقات حاکم و تحول ابزار تولید، و نتیجتاً مناسبات تولید می‌دیدند.[۵]

لنین نیز، به مانند مارکس و انگلس، بر همین مؤلفه‌ها دست می‌گذارد و معیارش در هر تحلیلْ مبارزۀ طبقاتی است. صادقی برای توضیح دادن اهمیت «دوران‌ها» از دو نوشتۀ لنین استفاده می‌کند: مقالۀ «به زیر پرچمی دروغین» و جزوۀ کاریکاتوری از مارکسیسم و دربارۀ «اکونومیسم امپریالیستی». تمام بحث لنین دربارۀ دوران‌ها در این دو نوشته این است که خصلت‌های یکسانی برای دوران امپریالیسم و دوران انقلاب‌های بورژوا‌ـ‌دموکراتیک (در غرب) نمی‌توان متصور شد و کپی‌برداری از نظر سیاسی مارکس در جنگ ایتالیا (۱۸۵۹) و اعمال آن در دوران جنگ امپریالیستی (جنگ اول) نادرست است. مسئله پی بردن به کنه نظر مارکس است، یعنی آنچه تحلیل مارکس بر آن بنا شده است. این دو نوشته از آن رو مهم‌اند که صادقی، بی‌آنکه درک درستی از گفته‌های لنین داشته باشد، صرفاً نقل قول‌هایی از آنها می‌آورد و اشاراتی می‌کند که اساساً با مضمون اصلی آن نوشته‌ها بی‌ربط است. بنابراین، صادقی، بی‌آنکه خود بداند، ما را به سوی نقد خود رهنمون می‌شود.

لنین در «به زیر پرچمی دروغین» شرح می‌دهد که دوران مارکس دوران انقلاب‌های بورژوا‌ـ‌دموکراتیک بوده و دولت‌های ملی در غرب در حال شکل‌گیری و تثبیت بوده است. به این سبب، در آن دوران، از دیدگاه مارکس، در کشورهایی که هنوز بورژوازی مستقر نشده، دفاع از استقرار بورژوازی خصلت مترقی دارد، اما در عصر امپریالیسم دولت ملی در کشورهای امپریالیستی تثبیت‌شده است و در این کشورها، تشکیل دولت ملی اساساً مربوط به دورۀ گذشته است. با وجود این، در شرق و کشورهای مستعمره و نیمه‌مستعمره، هنوز دولت‌های ملی شکل نگرفته است و حمایت از شکل‌گیری آن امری مترقی است. آنچه تفاوت این دوران با آن دوران را برای لنین (و به‌طبع، مارکس) مشخص می‌کند نه مالیه‌گرایی بلکه مبارزۀ طبقاتی است. تمام تحلیل مارکس، انگلس و لنین از مناسبات تولید، مناسبات طبقاتی و مبارزۀ طبقاتی با هدف پیشبرد مبارزۀ طبقۀ کارگر صورت می‌گیرد. به این دلیل است که لنین می‌گوید،

روش مارکس، در درجۀ اول، عبارت است از دقیقاً در نظر گرفتن محتوای عینیِ روند تاریخی در لحظۀ معین، در شرایط مشخص و واقعی؛ این به این قصد است که، در وهلۀ اول، تشخیص داده شود جنبشِ کدام طبقه محرک اصلی پیشرفتِ ممکن در آن شرایطِ معین است.[۶]

با این تحلیل است که لنین در ادامه می‌افزاید، «در سال ۱۸۵۹، امپریالیسم نبود که محتوای عینی روند تاریخی را در قارۀ اروپا تشکیل می‌داد، بلکه جنبش‌های ملیِ بورژوایی برای آزادی بودند. محرک اصلیْ جنبش بورژوازی علیه نیروهای فئودال و خودکامه بود.»[۷]

در جزوۀ کاریکاتوری از مارکسیسم و دربارۀ «اکونومیسم امپریالیستی»، لنین پ. کیِفسکی را نقد می‌کند به این سبب که خصلت عام دوران امپریالیسم را برای تمام اجزای کلیت صادق می‌داند؛ یعنی، پدیدۀ جنگ امپریالیستی را برای تمام جنگ‌ها صادق می‌داند. لنین در نقد چنین دیدگاهی می‌گوید در دوران امپریالیسم پدید آمدن جنگ‌های ملی ممکن است و مثال کشورهای مستعمره و نیمه‌مستعمره را می‌زند و مشابه این نقد را در «دربارۀ جزوۀ ژونیوس» متوجه رزا لوکزامبورگ نیز می‌کند. اما مهم است که بدانیم لنین چطور به چنین دیدگاهی می‌رسد. او با بررسی شرایط عینی تاریخ و لحاظ کردن تکامل مناسبات تولید و از پی آن، نقش طبقات در مناسبات اجتماعی کشورهای مشخص به این دیدگاه می‌رسد. لنین امکان انقلاب را با توجه به مناسبات تولید و مبارزۀ طبقاتی در کشورها لحاظ می‌کند و به این ترتیب، برای کشورهای پیشرفتۀ سرمایه‌داری در غرب امکان انقلاب سوسیالیستی و برای کشورهای مستعمره و نیمه‌مستعمره امکان انقلاب ملی را در نظر می‌گیرد (که البته پس از پیروزی انقلاب اکتبر در ۱۹۱۷ این اضافه شد که با اتکا به شوروی این کشورها امکان اعتلا به سوسیالیسم را دارند). لنین در «به زیر پرچمی دروغین» چنین می‌نویسد، «بیایید همچنین فرض کنیم که ویژگی تعیین‌کنندهی وضعیت عینی و تاریخی عوض شده و سرمایۀ مالیِ بین‌المللی، ارتجاعی و امپریالیستی جای سرمایه‌ای را که برای رهایی ملی مبارزه می‌کرد گرفته است.»[۸] پس، همواره، باید ویژگی تعیین‌کنندهی وضعیت عینی و تاریخی لحاظ شود: تغییر رفتار سرمایه بر اثر تحول در ساختار مناسبات تولید. تحول در ساختار مناسبات تولیدْ تحول در رفتار طبقات را نشانمان می‌دهد و بالعکس. بدون در نظر گرفتن تحول در ساختار مناسبات تولید و مبارزۀ طبقاتی، تحلیل مارکسیستی به کاریکاتور مارکسیستی تبدیل می‌شود.

صادقی نه فقط با کنه مطلب لنین کار ندارد، بلکه آنجا که نقل قولی از لنین پیدا می‌کند تا به خیال خود سندی جور کند برای «نظریه»اش، با برداشتن تأکید از «کدام طبقه» سویۀ اساسی و مترقی دیدگاه لنین، یعنی نگاه طبقاتی، را کم‌رنگ کرده و بدین ترتیب، منظور لنین را مخدوش کرده است.[۹] این می‌توانست اتفاقی باشد، اگر صادقی مبارزۀ طبقاتی را در تحلیلش منظور می‌کرد. اما نمی‌توان آن را اتفاقی قلمداد کرد. نقل قول صحیح لنین، که صادقی با دخل و تصرف آن را نقل کرده،[۱۰] چنین است:

پوترسف عنوان مقاله‌اش را «در تلاقی دو عصر» گذاشته است. ما بدون شک در تلاقی دو عصر زندگی می‌کنیم، و وقایع تاریخی که در مقابل دید ما ظاهر می‌شوند فقط در صورتی قابل درک‌اند که ما در درجۀ اول شرایط عینی گذار از یک دوران به دوران دیگر را تحلیل نماییم. اینجا ما با دوران‌های مهم تاریخی روبه‌رو هستیم؛ در هر کدام از آنها جنبش‌های منفرد و جزئی که زمانی به جلو و زمانی به عقب می‌روند بوده و همیشه خواهند بود؛ همواره انحرافات مختلف نسبت به نوع متوسط و سرعت متوسط جنبش وجود داشته و خواهند داشت. ما نمی‌توانیم بدانیم که به چه سرعت و با چه موفقیتی جنبش‌های مختلف تاریخی در یک دوران مشخص توسعه پیدا می‌کنند، ولی ما می‌توانیم بفهمیم و بدانیم که کدام طبقه در مرکز یک دوران یا دوران دیگری قرار گرفته، محتوی، مسیر پیشرفت و خصوصیات اصلی شرایط تاریخی در آن دوران و غیره را تعیین می‌کند. [تأکید لنین بر کدام طبقه تأکید بر این است که محتوی، مسیر پیشرفت و خصوصیات اصلی شرایط تاریخی در هر دوران را طبقات (و به‌طبع، مبارزات طبقاتی) تعیین می‌کنند.] تنها بر آن پایه [یعنی، اینکه کدام طبقه در مرکز کدام دوران قرار دارد و محتوی، مسیر پیشرفت و خصوصیات اصلی شرایط تاریخی چگونه است]، یعنی در درجۀ اول با در نظر گرفتن ویژگی‌های اساسی خاص «دوران‌های» مختلف (و نه اتفاقات منفرد در تاریخ کشورهای مشخص) ما خواهیم توانست به‌درستی تاکتیک‌هایمان را شکل دهیم؛ تنها معلومات دربارۀ ویژگی‌های اساسی یک دوران مشخص [که مبتنی بر این است که کدام طبقه در مرکز دوران است و صادقی اهمیتی به این موضوع نمی‌دهد] می‌تواند پایه‌ای برای درک ویژگی‌های خاص یک کشور یا دیگری باشد.[۱۱]

وقتی تأکید بر «کدام طبقه» را از این نقل قول بگیریم، یعنی آن عنصری که تحلیل را از کلی به مشخص رهنمون می‌کند، دیگر صحبت از دوران‌ها یاوه‌گویی خواهد شد: «کیِفسکی وقیحانه رابطۀ میان ”دوران“ و ”جنگ کنونی“ را تحریف کرده است. در نظر او، مسئله را به طور مشخص بررسی کردن یعنی بررسی کردن ”دوران“. این دقیقاً همان جایی است که خطا می‌کند.»[۱۲] نه فقط خطاست، بلکه سوء استفاده از «دوران» هم هست:

دوران دقیقاً به این دلیل دوران نامیده می‌شود که کل جنگ‌ها و پدیده‌های گوناگون را در بر می‌گیرد، جنگ‌ها و پدیده‌هایی که هم متعارف‌اند و هم نامتعارف، هم بزرگ‌اند و هم کوچک، و هم خاص کشورهای پیشرفته‌اند و هم مختص کشورهای عقب‌مانده. نادیده گرفتن این مسائل مشخص با توسل به عبارت‌های کلی دربارۀ «دوران»، یعنی همان کاری که کیِفسکی می‌کند، سوء استفاده از همان مفهوم «دوران» است.[۱۳]

این نادیده گرفتنِ مسائل مشخص خصلت‌نمای دوره‌بندی سرمایه‌داریِ صادقی است، به‌ویژه در دورۀ (به گفتۀ او) «امپریالیسم مبتنی بر بورژوازی‌های ملی»، یعنی دوره‌ای که در آن به سر می‌بریم.

لنین در نقد پوترسف سه دورۀ تکامل را برای دوران بلوغ سرمایه‌داری در غرب، یعنی دوران صنعت مدرن، در نظر می‌گیرد و معتقد است که پوترسف مثالی از دوران اول ‌ــ‌یعنی، جنگ ایتالیا در ۱۸۵۹‌ــ (و همچنین نتایج سیاسی ناشی از آن) را برای دوران سوم در نظر می‌گیرد (یعنی، پوترسف اصلاً ماتریالیسم تاریخی را نفهمیده است):

تقسیم‌بندی معمول دوران‌های تاریخی که به‌کرات در ادبیات مارکسیستی ذکر شده و بارها توسط کائوتسکی تکرار شده و در مقالۀ پوترسف استفاده شده، بدین قرار است: (۱) ۱۷۸۹‌-۱۸۷۱‌؛ (۲) ۱۸۷۱-۱۹۱۴؛ (۳) ۱۹۱۴-؟، در اینجا، مانند هر جای دیگری در طبیعت و اجتماع، مرزبندی‌های قراردادی و متغیر، نسبی و نه مطلق می‌باشند. ما مهم‌ترین و برجسته‌ترین وقایع تاریخی را فقط به طور تقریبی به عنوان نقطۀ عطف در جنبش‌های تاریخی مهم اختیار می‌کنیم. اولین دوران از انقلاب کبیر فرانسه تا جنگ فرانسه‌ــ‌پروس، دوران تعالی بورژوازی و پیروزی آن است، این دوران فراز بورژوازی، دوران جنبش‌های بورژوا‌ـ‌دموکراتیک به طور کلی و جنبش‌های بورژوا‌ـ‌ملی به طور خاص، دوران اضمحلال سریع نهادهای مطلقه و فرتوت فئودالی است. دوران دوم، دوران سلطۀ کامل و زوال بورژوازی، دوران گذار از خصلت مترقی بورژوازی به خصلت ارتجاعی و حتی به‌غایت ارتجاعی سرمایۀ مالی است. این دورانی است که در آن یک طبقۀ نوین ــ‌دموکراسی امروزی‌ــ در حال تدارک و جمع‌آوری تدریجی قواست. دوران سوم، که تازه آغاز شده، بورژوازی را در همان «موقعیتی» قرار می‌دهد که اربابان فئودال در دوران اول قرار داشتند. این دوران امپریالیسم و تکان‌های شدید امپریالیستی و همچنین تکان‌های شدیدی که ناشی از ماهیت امپریالیسم است، می‌باشد.[۱۴]

خوب است که در این نقل قول لنین باریک شویم و به درس‌هایی که از آن گرفته می‌شود اشاره کنیم: (۱) لنین صحبت از تقسیم‌بندی دوران‌های تاریخی می‌کند و معیار آن را جنبش‌های تاریخی در نظر می‌گیرد؛ (۲) دوران اول دوران تعالی و پیروزی بورژوازی است. همان‌ طور که لنین پیش‌تر اشاره کرده بود، دوران اول را با این می‌سنجد که کدام طبقه در مرکز این دوران است و با توجه به آن (یعنی، لحاظ کردن مناسبات تولید و رفتار آن طبقه)، محتوی، مسیر پیشرفت و خصوصیات اصلی شرایط تاریخی را توضیح می‌دهد؛ (۳) دوران دوم دوران سلطۀ کامل و البته زوال بورژوازی است. باز کدام طبقه محور دوران است و خصوصیات و مسیر پیشرفت و محتوی آن، که نتیجتاً مسیر تکامل مادی در این دوران را گوشزد می‌کند، نشان می‌دهد که خصلت مترقی بودن بورژوازی (که نسبت معکوس با فرایند سلطۀ کامل بورژوازی دارد) در حال گذار به خصلت ارتجاعی آن است (که مقارن است با زوال بورژوازی و پوسیدگی سرمایه‌داری). در این دوران طبقۀ نوین در حال تدارک قواست: مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا در این دوره است که حقانیت خود را ثابت می‌کند، دوره‌ای که کمون پاریس آغازگاهش است و برای پرولتاریا مسجل می‌شود که بورژوازی نمی‌تواند انقلابی باشد؛[۱۵] (۴) در دوران سوم بورژوازی در همان موقعیتی است که اربابان فئودال در دوران اول قرار داشتند. خوشبختانه یا متأسفانه، باید باز تأکید کنیم که در این دوران هم کدام طبقه محور دوران است. این گزارۀ فشرده حاصل تحلیل مناسبات تولید است، که به ما می‌گوید تضاد بین نیروهای مولد و مناسبات تولید به حادترین شکلی وجود دارد. این دوران دوران امپریالیسم است. بنا بر همین تحلیل است که لنین می‌گوید، «امپریالیسم آستان انقلاب اجتماعی پرولتاریاست.»[۱۶]

این دوره‌بندی لنین از سرمایه‌داری در غرب بود، اما او در کنار این دوره‌بندی دربارۀ سرمایه‌داری در خاورزمین هم می‌نویسد.

در باخترِ قسمت قاره‌ای اروپا، دوران انقلاب‌های بورژوا‌ـ‌دموکراتیک فاصلۀ زمانی نسبتاً معینی را اشغال می‌نماید که تقریباً از سال ۱۷۸۹ تا ۱۸۷۱ طول می‌کشد. همین دوره، دورۀ جنبش‌های ملی و تشکیل دولت‌های ملی است. در پایان این دوره، اروپای باختری به سیستم سروصورت‌یافته‌ای از دولت‌های بورژوازی بدل گردید که، طبق قاعدۀ عمومی، دولت‌های واحد ملی بودند… در اروپای خاوری و در آسیا دوران انقلاب‌های بورژوا‌ـ‌دموکراتیک تنها در سال ۱۹۰۵ آغاز گردید.[۱۷]

این تاریخی است که لنین برای سرمایه‌داری از منظر جنبش‌های ملی در نظر می‌گیرد. لنین می‌پرسد: «تعیین سرنوشت» را چگونه باید فهمید؟ «آیا باید در تعاریف حقوقیِ استنباط‌شده از قانون در پی پاسخ بود؟ یا در مطالعۀ تاریخی‌ـ‌اقتصادی جنبش‌های ملی به دنبال پاسخ بود؟»[۱۸] معیار لنین «مطالعۀ تاریخی‌ـ‌اقتصادی» بود. لنین بر دوران تاریخی این جنبش‌ها تأکید می‌کند و سپس به توضیح پایۀ اقتصادی آن می‌پردازد و بعدتر هدف عمومی آن یا گرایش و تمایل آن را برمی‌شمارد. همان طور که بالاتر هم اشاره کردیم، لنین میان دو دوره از سرمایه‌داری از منظر جنبش‌های ملی تفکیک قائل می‌شود. «دورۀ نخست عبارت است از فروپاشی فئودالیسم و حکومت‌های مطلقه، یا به عبارت دیگر شکل‌گیری جامعۀ بورژواـ‌دموکراتیک و دولت مدرن که در اروپای غربی کمابیش سال‌های میان ۱۷۸۹ و ۱۸۷۱ را در بر می‌گیرد. در دورۀ دوم دولت‌های سرمایه‌داری کاملاً شکل گرفته‌اند و تضاد آشتی‌ناپذیر بین بورژوازی و پرولتاریا به شکل تکامل‌یافته‌ای وجود دارد. این دوره در اروپای غربی سال‌های پس از ۱۸۷۱ را در بر می‌گیرد. ویژگیِ نوعی دورۀ نخستْ بیداری جنبش‌های ملی و ویژگی نوعی دورۀ دومْ فقدان جنبش‌های بورژوا‌ـ‌دموکراتیک است. نکتۀ مهم دیگر اینکه دورۀ نخست برای اروپای شرقی و آسیا تازه از ۱۹۰۵ آغاز گشته است.» لنین بعد از توضیح تاریخی به توضیح پایۀ اقتصادی می‌پردازد. «پایۀ اقتصادی این جنبش‌ها را این موضوع تشکیل می‌دهد که برای پیروزی کامل تولید کالایی، بازار داخلی باید به دست بورژوازی تسخیر گردد و باید اتحادِ دولتیِ سرزمین‌هایی که اهالی آنها به زبان واحدی تکلم می‌نمایند عملی گردد و در عین حال هر نوع مانعی از سر راه تکامل این زبان و تحکیم آن در ادبیات برداشته شود. زبان مهم‌ترین وسیلۀ آمیزش بشری است: وحدت زبان و تکاملِ بدون مانع آن یکی از مهم‌ترین شرایط مبادلۀ بازرگانی واقعاً آزاد و وسیع و متناسب با سرمایه‌داری معاصر و یکی از مهم‌ترین شرایط گروه‌بندی آزاد و وسیع اهالی به صورت طبقات جداگانه و بالاخره شرط ارتباط محکم بازار با انواع تولیدکنندگان خرد و کلان و فروشنده و خریدار است.» بعد از این، هدفِ جنبش را تشریح می‌کند: «گرایش هر نوع جنبش ملی عبارت است از تشکیل دولت ملی که بتواند این خواست‌های سرمایه‌داری معاصر را به بهترین وجهی برآورده نماید.» پس از ملاحظۀ دوران تاریخی، پایۀ اقتصادی و هدف جنبش‌های ملی، روشن می‌شود که «تعیین سرنوشت ملت‌ها» همان «خواست بورژوا‌ـ‌دموکراتیک دولت ملی» است.[۱۹]

پس همان طور که دیده شد، لنین در توضیح سرمایه‌داری در غرب و سرمایه‌داری در شرق تمام تأکیدش بر وضعیت مناسبات تولید و مبارزۀ طبقاتی قرار گرفته است. آنچه گفتیم، به‌واقع، تحلیلی طبقاتی از جنبش‌های ملی و به تبع آن جنگ ملی بود، که در قسمت «ج» به آن اشاره‌ای می‌کنیم.

ب) دوره‌بندی سرمایه‌داری از منظر صادقی

صادقی چنین می‌گوید،

لیکن تولید بهره‌ورانه، پس از طی یک دوره‌، به دلیل تکثیر فناوری و در نتیجه فشار رقابت، به منزلۀ پدیدارِ فرمول عام سرمایه‌داری (M–C–P–C’–M’)، وارد دورۀ بلوغ و «استانداردسازی»‌ای می‌شود که در سطح کلان یعنی از دست رفتن «فراسود» و کاهش سود. این فرایند به افزایش دمادم چیزی منجر می‌شود که «ترکیب ارگانیک سرمایه» نامیده می‌شود و به صورت کلان به کاهش نرخ سود منجر می‌شود. این چرخه به طور کلان در متن هژمون‌ها نیز صادق است… روش اصلیِ هژمون برای چیرگی بر بحرانش وارد شدن به یک بازآراییِ کلان ساختاری‌ای است که مبتنی بر «مالیه‌گرایی» است.[۲۰]

صادقی، بر خلاف لنین، معیار دوره‌بندی خود را بر افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه، نرخ نزولی سود و مالیه‌گرایی مبتنی کرده است.[۲۱] صادقی سیر سرمایه‌داری در تاریخ را از منظر بحران‌های سرمایه‌داری می‌بیند. این نیز مشخص است که دوره‌بندی سرمایه‌داری از منظر صادقی با «دوره‌های افول هژمونیکِ» آن خصلت‌نمایی می‌شود و همچنین اینکه «دوره‌های افول هژمونیکِ» مد نظر صادقی را بحران‌های سرمایه‌داری ایجاد می‌کند، بحران‌هایی که به گفتۀ صادقی هژمون‌ـ‌امپریالیست زمانه با مالیه‌گرایی می‌خواهد به آن پاسخ دهد اما با افول هژمونی و از دست رفتن قدرتش مواجه می‌شود. بنابراین، می‌بینید که مالیه‌گرایی و بحران سرمایه‌داری خصلت‌نمای «دوره‌های افول هژمونیک» و همچنین دوره‌بندی سرمایه‌داری از منظر صادقی است.

صادقی اضافه می‌کند، «اگر در ”دوران“ قبل کشیدن هرچه بیشتر اقصا نقاط جهان به درون تجارت جهانیِ انبوه‌گرایانۀ سرمایه‌دارانه خصلت ”دوران“ بود، حال کشیدن هرچه بیشتر آن به درون تولید سرمایه‌دارانه است که مشخصۀ این ”دوران“ را برمی‌سازد.»[۲۲] اول اینکه صادقی الگوی کلانی برای «هژمون»ها متصور است؛ دوم اینکه، در آن فرایند، افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه (همان ترکیب ارگانیک سرمایه) اتفاق می‌افتد؛ سوم اینکه این الگو واجد کاهش نرخ سود است؛ و در نهایت، چهارم اینکه صادقی برای «دوران قبل» یعنی دورانی که او دوران «امپریالیسم مبتنی بر استعمار مرکانتیلیستی هلند» می‌نامد خصلت تجارت سرمایه‌دارانه و برای دوران «امپریالیسم مبتنی بر استعمار نظام‌مند بریتانیا» تولید سرمایه‌دارانه در نظر می‌گیرد.[۲۳] حال بهتر است بر این چهار مورد تمرکز کنیم.

اول، ببینیم «هژمون»ها کیستند:

پس امپریالیسم جوری مازاد یا پسماند خودِ منطق ارزش است که از آن گریزی ندارد. هم از این روست که ما در تاریخْ امپریالیسم‌ـ‌استعمارِ مرکانتیلیست جنوایی و هلندی را داریم و امپریالیسم صنعتی بریتانیا و امریکایی را… این فرگشت‌های سینوسیِ ونیز‌ـ‌جنوا، هلند، بریتانیا و اکنون ایالات متحدۀ امریکا تصویر ظهور و عروج و افول هژمونی‌های تاریخیِ سرمایه‌داری است که منطق ارزش بدون آنها توان پاییدن نداشت.[۲۴]

پس، از نظر صادقی، در طول تاریخ سرمایه‌داری با چهار «هژمون امپریالیست» مواجهیم: ونیز‌ـ‌جنوا، هلند، بریتانیا و امریکا.

ممکن است برایتان چنین سؤالی مطرح شود: مگر به قول لنین امپریالیسم «بی‌شک مرحلۀ خاصی از تکامل سرمایه‌داری»[۲۵] نیست؟ مگر لنین نمی‌گوید، «امپریالیسم عبارت است از سرمایه‌داری در مرحله‌ای از تکامل خود که در آن تسلط انحصارات و سرمایۀ مالی تثبیت شده، صدور سرمایه اهمیت بارز کسب کرده، تقسیم جهان میان تراست‌های بین‌المللی آغاز شده و تقسیم سراسر جهان میان بزرگ‌ترین کشورهای سرمایه‌داری پایان یافته است»[۲۶]؟ مگر عنوان یکی از فصل‌های کتابش «امپریالیسم مرحلۀ خاصی از تکامل سرمایه‌داری است»[۲۷] نیست؟ پاسخ صادقی به آن سؤال‌ها این است: نه، بر خلاف تصور لنین، امپریالیسم مرحلۀ خاصی از تکامل سرمایه‌داری نیست، بلکه «امپریالیسم خصلت عام سرمایه‌داری»[۲۸]، «امپریالیسم قرین همیشگی کاپیتالیسم»[۲۹] و «امپریالیسم به منزلۀ بالاترین مرحلۀ این منظومه[ی منطقی]»[۳۰] است. پس، از نظر صادقی و بر خلاف نظریۀ لنین و همچنین به خلاف ماتریالیسم تاریخی، امپریالیسم، که فقط در مرحلۀ خاصی از تاریخ سرمایه‌داری هویدا شده، ابتدا مرحله‌ای از منظومه‌ای منطقی تصور می‌شود و سپس «قرین همیشگی» سرمایه‌داری می‌گردد. به قول بوخارین:

تئوری دیگری که بیشتر شیوع یافته است، امپریالیسم را اصولاً به عنوان سیاست توسعه‌طلبی تعریف می‌نماید. از نقطه‌نظر این تئوری می‌توان به‌سادگی از امپریالیسم اسکندر کبیر، کونکیستادورهای اسپانیایی، کارتاژ و ایوان سوم، روم قدیم و امریکای مدرن… سخن راند. با وجود ساده بودن این تئوری، غلط بودن مطلق آن آشکار استبه علت اینکه این تئوری در ضمنِ تظاهر به توضیح همه چیز در واقع هیچ چیز را توضیح نمی‌دهد.[۳۱]

صادقی نیز با عمومیت بخشیدن «امپریالیسم» به کل دوران سرمایه‌داری و رفع تاریخی بودن آن در صدد است که همه چیزِ دوران سرمایه‌داری را توضیح دهد، ولی در واقع «امپریالیسم» را از ماهیت خود تهی می‌کند و هیچ چیز را نیز با آن نمی‌تواند توضیح دهد. تا اینجا، فقدان ماتریالیسم تاریخی را در مواجهۀ صادقی با امپریالیسم مشاهده کردیم.[۳۲]

صادقی، که در مقالۀ «خیابان یک‌طرفه و عروسک‌های کوتوله‌اش» ما را با چهار «هژمون امپریالیست» و چهار «فرگشت سینوسی» آشنا می‌کند، در مقالۀ «ادیسۀ امپریالیسم» به نتیجۀ دیگری می‌رسد: «تکامل مارپیچیِ تاریخ سرمایه‌داری تا کنون سه چرخه داشته است… ما از چرخۀ جنوایی‌ـ‌ایبریایی به دلیل همان ”جسته و گریختۀ بودن آثار سرمایه“ اغماض کرده و آغازگاه خود را بر هلند قرار می‌دهیم.»[۳۳] او به نقل از اریگی از سه چرخه نام می‌برد:

۱) چرخۀ هلندی که از اواخر قرن شانزدهم تا اواخر قرن هجدهم طول کشید؛ ۲) چرخۀ بریتانیایی که از نیمۀ قرن هجدهم تا اوایل قرن بیستم طول کشید و ۳) چرخۀ امریکایی که از اواخر قرن نوزدهم تا امروز ادامه می‌یابد.[۳۴]

این چرخه‌ها از منظر صادقی نشان‌دهندۀ سه «هژمون» بزرگ‌اند. بنابراین، او، بدون دادن توضیح درستی دربارۀ تغییر نظرش، خیلی راحت و بدون اینکه به روی خودش بیاورد، حرفش در مقالۀ «خیابان یک‌طرفه و عروسک‌های کوتوله‌اش» را تغییر می‌دهد.

شکل ۱

هرچند صادقی اشاره نمی‌کند، از این چرخه‌ها می‌توان نتایج زیر را گرفت: در چرخه‌های مد نظر او دورۀ سبز همان دورانی است که «دوره‌های افول هژمونیک» نامیده می‌شود، زیرا در اواخر «هژمون» قبلی و اوایل «هژمون» بعدی است: افول «هژمون» قبلی و عروج «هژمون» بعدی. پس «دورۀ افول هژمونیکِ» اول، که برای هلند اتفاق می‌افتد، حدوداً از اواسط قرن هجدهم تا اواخر همان قرن است. «دورۀ افول هژمونیکِ» دوم، که برای بریتانیا اتفاق می‌افتد، از اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم است.[۳۵]

دوم، ببینیم افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه چه معنی‌ای می‌دهد. پس، از مارکس کمک می‌گیریم:

ترکیب سرمایه را باید در معنایی دوگانه درک کرد. از لحاظ ارزش، ترکیب سرمایه بنا به نسبتی تعیین می‌شود که مطابق با آن سرمایه به سرمایۀ ثابت، یا ارزش وسایل تولید، و سرمایۀ متغیر، یا ارزش نیروی کار یعنی کل مبلغ مزدها تقسیم می‌شود. از لحاظ مادی، یعنی آن گونه که ترکیب سرمایه در فرایند تولید عمل می‌کند، هر سرمایه‌ای به وسایل تولید و نیروی کار زنده تقسیم می‌شود. این ترکیب خود بنا به نسبت بین مقدار وسایل تولید به‌کاررفته از یک سو، و کمیت کار لازم برای به‌کارگیری آنها تعیین می‌شود. ترکیب نخست را ترکیب ارزشی سرمایه، و ترکیب دوم را ترکیب فنی سرمایه می‌نامم. هم‌بستگی نزدیکی میان این دو وجود دارد. برای بیان این هم‌بستگی، ترکیب ارزشی سرمایه را تا آنجا که بر حسب ترکیب فنی آن تعیین می‌شود و بازتاب تغییرات آن است، ترکیب اندام‌وار سرمایه می‌نامم. هر گاه به ترکیب سرمایه بدون ذکر ویژگی‌های دیگر اشاره می‌کنم، همیشه مقصودم ترکیب اندام‌وار آن است.[۳۶]

بنابراین، ترکیب اندام‌وار سرمایه، مانند مقوله‌های اقتصادی دیگری است که مارکس در سرمایه درباره‌شان صحبت می‌کند و این «مقوله‌های اقتصادی که پیش از این مورد بحث قرار گرفت، به همین ترتیب حامل مهر و نشان تاریخی هستند»[۳۷]. رشدِ ترکیب اندام‌وار سرمایه به دوران تاریخی مشخصی از سرمایه‌داری برمی‌گردد که دوران صنعت بزرگ است، دوره‌ای که تولید سرمایه‌داری غالب و تثبیت می‌شود و نیروی کار وسیعاً به کالا تبدیل شده است.

بنابراین، خصلت عصر سرمایه‌داری را این واقعیت تعیین می‌کند که نیروی کار، از دید خودِ کارگر، شکل کالایی را می‌یابد که دارایی اوست؛ در نتیجه کارش شکل کار مزدی را می‌گیرد. از سوی دیگر، فقط از این لحظه به بعد است که شکل کالایی محصولات کار عمومی می‌شود.[۳۸]

بنابراین، صادقی، پرودون‌وار (با عرض پوزش از پرودون به دلیل این قیاس)، بدون درک اهمیت تاریخی این مقولات و به مانند گذشته با کنار گذاشتن ماتریالیسم تاریخی، افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه را به «دورۀ افول هژمونیک» هلند، که طبق چرخه‌های او اواسط تا اواخر قرن هجدهم است و این دوره دورۀ تولید کارگاهی است، نسبت می‌دهد.[۳۹] (ما به روی خودمان نمی‌آوریم که صادقی به دورۀ ونیز‌ـ‌جنوا هم افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه را نسبت می‌دهد؛ شما هم به روی خودتان نیاورید.) او متوجه نیست که ترکیب اندام‌وار سرمایه در این دوران تغییرات بسیار تدریجی دارد و به دلیل همین تغییرات تدریجی است که نمی‌توان آن را مختص دورۀ پیش از صنعت مدرن تلقی کرد و به این دلیل است که مهر تاریخیِ دوران صنعت مدرن را به خود دارد. القصه، پیش از صنعت مدرن با «افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه» به آن صورتِ بحران‌زا و چشمگیر مواجه نیستیم:

این پیشینۀ خاصِ صنعت مدرن، که در هیچ یک از دوره‌های پیشین تاریخ بشر مشاهده نشده، در دورۀ طفولیت تولید سرمایه‌داری نیز ناممکن بود. ترکیب سرمایه در آن زمان فقط دستخوش تغییرات بسیار تدریجی بود. بنابراین، به طور کلی رشد متناسب تقاضا برای کار با انباشت سرمایه منطبق بود.[۴۰]

مارکس در جای دیگری به دورانی که سرمایۀ تجاری حاکم است می‌پردازد و از قضا، به ونیز و جنوا و هلند نیز اشاره می‌کند:

برعکس آنجایی که سرمایۀ تجاری حاکم است شرایط کهنه و پوسیده حکومت می‌کند. این مطلب حتی در محدودۀ یک کشور که در آن به طور مثال شهرهای خالص تجاری با شرایط کهنه شباهت‌های بیشتری دارد تا شهرهای صنعتی، صادق می‌باشد… قانونی که بر اساس آن، تکامل مستقل سرمایۀ تجاری با درجۀ تکامل تولید سرمایه‌داری نسبت معکوس دارد اکثراً در تاریخ تجارت واسطه‌ای یافت می‌شود، مانند ونیزی‌ها، ژنوی‌ها، هلندی‌ها و غیره که سود اصلی نه به وسیلۀ صادرات محصولات کشوری بلکه به وسیلۀ وساطت محصولات جماعت‌های عقب‌افتاده از نظر تجاری و یا اقتصادی و به وسیلۀ بهره‌کشی هر دو کشور تولیدکننده به دست می‌آید.[۴۱]

این نیز تأییدکنندۀ حرف ماست، اینکه دوران «هژمون امپریالیست» ونیز‌ـ‌جنوا و هلند دوره‌ای است که شیوۀ تولید سرمایه‌داری تکامل نیافته و الصاق مفاهیمی به این دوران که مهر و نشان تاریخی دارند و متعلق به دوران دیگری‌اند نشان از فقدان ماتریالیسم تاریخی در تحلیل دارد.

سوم، نرخ سود و نزول نرخ سود هم مانند مورد قبلی است. صادقی حتی به توضیحات خود هم وفادار نیست و دچار پریشان‌گویی می‌شود. او می‌گوید، «هژمونی امپریالیستی ولایات متحدۀ هلند در جهانی بود که هنوز خودِ خطه‌اش به‌تمامی مشمول کاپیتالیزه شدن نبود…»[۴۲] پس، صادقی برای هلندی که خود قائل است «کاپیتالیزه»[۴۳] نشده بود از اصطلاحاتی استفاده کرد که مهر تاریخی سرمایه‌دارانه دارند: نرخ نزولی سود و افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه. صادقی متوجه نیست که مهر تاریخی سرمایه‌دارانه داشتن نیاز دارد به «به‌تمامی کاپیتالیزه شدن».

چهارم، صادقی دورۀ هلند را دورۀ تجارت سرمایه‌دارانه می‌نامد و دوران بریتانیا را دوران تولید سرمایه‌دارانه. این به خودی خود ایرادی ندارد. اما ایراد آنجا پیدا می‌شود که صادقی گذار از یک «هژمون» به «هژمون» دیگر را از طریق مالیه‌گرایی و افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه و نزول نرخ سود بیان می‌کند. مارکس می‌گوید، «تاریخ سقوط هلند به عنوان ملت تجاری مسلط، تاریخ قیمومیت سرمایۀ تجاری تحت سرمایۀ صنعتی است.»[۴۴] صادقی هم این گفته را آورده، اما حتی همین گفته را هم درست منتقل نکرده است و فهمی از «قیمومیت سرمایۀ تجاری تحت سرمایۀ صنعتی» ندارد. او متوجه نیست که قیمومیت سرمایۀ تجاری تحت سرمایۀ صنعتی در واقع اشاره دارد به رشد مناسبات تولید در انگلستان.

افول سلطۀ هلند و عروج سلطۀ انگلستان در زمینۀ اقتصاد جهانی ناشی از تکامل مناسبات تولید فهم می‌شود، نه مالیه‌گرایی. سلطۀ هلند در دورۀ تولید کارگاهی بوده[۴۵] و مناسبات تولید در هلند نتوانسته تکامل پیدا کند و کشور دیگری یعنی انگلستان با سطح تولید متکامل‌تر توانسته بر اقتصاد جهان سلطه پیدا کند. مارکس می‌گوید، «در اوایل سدۀ هجدهم، مانوفاکتورهای هلند به‌شدت عقب افتادند. هلند سلطۀ خود را در تجارت و صنعت از دست داده بود.»[۴۶] بنابراین، مسئله میزان و سطح تکامل تولید در سرزمین محل بحث است، نه مالیه‌گرایی. عقب افتادن در تولید در کنار تکامل تولید در انگلستان، انقلاب صنعتی و تغییر شکل استعمار[۴۷] از واردات به صادرات از جملۀ دلایل تغییر سلطه بوده است. از عقب افتادن مانوفاکتورها در هلند چگونه ممکن است نرخ نزولی سود و افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه نتیجه شود؟ جالب اینکه خود صادقی این نقل قول را آورده و ما را باز به نقد خویش رهنمون شده است.[۴۸]

ج) جنگ ملی: در پیوند با دوره‌بندی‌ها

اما این پایان ماجرا نیست. صادقی، که ناتوان از فهم دوره‌های سرمایه‌داری بر پایۀ تکامل مناسبات تولید و جنبش‌های تاریخی و مبارزۀ طبقاتی است، قاعدتاً جنگ ملی را هم نمی‌تواند از این منظر بفهمد.

صادقی در رد کردن «جنگ ملی» صرفاً به گزاره‌سازی مشغول است، آن‌هم بی هیچ استدلالی. صادقی چنین می‌نویسد،

بدین گونه که راهبرد سیاسیِ کمونیستیِ به قول لنین «جنگ ملی‌ـ‌انقلابی»، برای صف‌آرایی در مقابل «امپریالیسم مبتنی بر استعمار نظام‌مند» بریتانیا، معنا داشته و به گاهِ «امپریالیسم مبتنی بر بورژوازی‌های ملیِ» امریکا، مابِازای کمونیستی‌ای نخواهد داشت. چنین است مقولۀ «حق تعیین سرنوشت ملل» که اگر در «دوران» امپریالیسم پیشین، به‌ویژه در زمانۀ «افولش»، یکی از رئوس اصلی سیاست کمونیستی بود، در «دوران» امپریالیسم کنونی و به‌ویژه در زمانۀ فعلی «افولش»، مابازای کمونیستی نداشته، بلکه هر آینه سیاستی ارتجاعی‌ـ‌امپریالیستی خواهد بود.[۴۹]

او در مجموعۀ نوشته‌هایش فقط در حد گزاره‌پردازی‌های این‌چنینی دربارۀ جنگ ملی نوشته است، نه بیشتر؛ صادقی استاد صادر کردن حکم است، نه تحلیل دربارۀ آن. او صحبت از مابازای کمونیستی نداشتن جنگ ملی و حق تعیین سرنوشت ملل می‌کند و ارتجاعی بودن این سیاست را حکم می‌کند، اما صحیح آن است که بر ناممکن بودن جنگ ملی تأکید کنیم:

اما از دهۀ ۱۹۷۰ به بعد و با جهانی‌سازی سرمایه و روی کار آمدن نئولیبرالیسم، دیگر سرمایه‌داری در هیچ کشوری نوظهور یا در حال ظهور نیست: سرمایه تمام جهان را درنوردیده است. بنابراین، از دهۀ ۱۹۷۰ به این سو جنگ ملی دیگر در معنای قدیمی‌اش ناممکن شده است، زیرا با تغییر اوضاع در سرمایه‌داری در سطح جهان شرایط تاریخی‌ای که در آن جنگ ملی پدید می‌آید از بین رفته است.[۵۰]

«مابازای کمونیستی نداشتن» (و «ارتجاعی بودن») از منظر صادقی به دلیل هم‌بسته بودن با سیاست امپریالیستی است (یعنی ممکن است، اما بد است)، در صورتی که «ناممکن بودن» ناشی از تکامل مناسبات تولید و تغییر شرایط تاریخی مادی است. ببین تفاوتِ ره کز کجاست تا به کجا.

دربارۀ حق ملل در تعیین سرنوشتِ خود نیز ماجرا مشابه است. صادقی بدون تحلیل مشخص از شرایط مشخص (صادقی را چه به این حرف‌ها! بهتر است با «گردان‌های کمونیست» خود در دُنباس و جغد مینروایش خیال‌پردازی کند) آن را ارتجاعی و امپریالیستی عنوان می‌کند و هیچ اشاره‌ای به محتوای طبقاتی آن نمی‌کند. از نظر لنین، حق ملل در تعیین سرنوشتِ خود برای موقعی است که جنبش‌های این‌چنینی وجود داشته باشد. این اولین مؤلفه است. پس از مطمئن شدن از وجود چنین جنبشی دست به تحلیل تاریخی و اقتصادی می‌زند (همان طور که در قسمت «الف» دیدیم) و اهداف جنبش را برمی‌شمارد. صادقی اصلاً با اینها کاری ندارد و صرفاً آمده که حکمش را صادر کند و برود. لنین معیار همیشگی کمونیست‌ها را در حق ملل در تعیین سرنوشتِ خود نیز در نظر می‌گیرد:

او [یعنی، پرولتاریا]، در عین حال که برابری حقوق و حق مساوی را در مورد تشکیل دولت ملی قبول دارد، در همان حال اتحاد پرولتارهای کلیۀ ملل را بالاتر و ذی‌قیمت‌تر از همه می‌داند و هر گونه خواست ملی و هر گونه جدایی ملی را از نقطه‌نظر مبارزۀ طبقاتی کارگران ارزیابی می‌کند… در مسئلۀ حق ملل در تعیین سرنوشت خویش نیز، مانند هر مسئلۀ دیگر آنچه قبل از همه و بیش از همه مورد توجه ماست حق پرولتاریا در تعیین سرنوشت خویش در داخل ملت‌هاست.[۵۱]

۲. فعلیت انقلاب و افول هژمونیک

… فعلیت انقلاب بدین معناست که بورژوازی دیگر طبقه‌ای انقلابی نیست. (لوکاچ)[۵۲]

الف) فعلیت انقلاب، ماتریالیسم تاریخی و «دوره‌های افول هژمونیک»

صادقی می‌گوید،

ویژگیِ مشخصۀ دیگر دوره‌های «افول هژمونیک»، گسترش جهانیِ مبارزۀ طبقاتی و بروز هر دم سیاسی‌ترِ این مبارزه به دلیل فروریزش کلیت بورژوایی و جهان‌های معنایی بورژواییِ موجود است. این فروریزش، بدیل تمدن و جامعۀ کمونیستی را منطقاً در افق تاریخ هویدا می‌سازد. از همین است که می‌توان این عصرها را «عصر فعلیت انقلاب» نیز نامید.[۵۳]

اینجا صادقی، دست کم، مرتکب سه خطا شده است.

اول اینکه، همان طور که پیش‌تر در متون صادقی مشاهده کردیم، لااقل با سه (یا چهار، با در نظر گرفتن ونیز‌ـ‌جنوا) «دورۀ افول هژمونیک» مواجهیم و لااقل سه تا از آنها را می‌شناسیم: «دورۀ افول هژمونیک» اول، که برای هلند اتفاق می‌افتد و حدوداً از اواسط تا اواخر قرن هجدهم است؛ «دورۀ افول هژمونیک» دوم، که برای بریتانیا اتفاق می‌افتد و از اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم است؛ و «دورۀ افول هژمونیک» سوم، که برای امریکا اتفاق افتاده است و احتمالاً از ۱۹۸۰ به بعد است.[۵۴] صادقی خصلت «دوره‌های افول هژمونیک» را «فروریزش کلیت بورژوایی و جهان‌های معنایی بورژواییِ موجود» می‌داند؛ یعنی، معتقد است اواسط تا اواخر قرن هجدهم کلیت بورژوایی و جهان‌های معنایی بورژوایی دچار فروریزش شده است. کلیت بورژوایی‌ای که در حال شکل‌گیری بوده و داشته اعتلا پیدا می‌کرده در نظر صادقی دچار فروریزش شده است. البته، در اینجا صادقی خصلت‌هایی را که (درست یا غلط) در افول هژمونی امریکا می‌بیند به تمام دوره‌های دیگر مد نظرش تعمیم می‌دهد؛ یعنی، صادقی دورۀ اخیر را می‌بیند و در آن «فروریزش کلیت بورژوایی و جهان‌های معنایی بورژواییِ موجود» را تشخیص می‌دهد و تصمیم می‌گیرد این خصلت را به تمام «دوره‌های افول هژمونیک» نسبت دهد. ارائۀ چنین الگویی با چنین خصلتی جز کنار گذاشتن ماتریالیسم تاریخی ممکن نیست. «لنین هرگز قواعدی عام که در موارد کاملاً متفاوت کاربرد داشته باشد، وضع نکرده است.»[۵۵]

دوم اینکه باز هم خصلتی را که در افول هژمونی امریکا یا در دورۀ افول قدرت بریتانیا می‌بیند (یعنی، مبارزۀ طبقاتی پرولتری‌ای که سوسیالیسم و کمونیسم را چشم‌انداز خود دارد) به دوره‌های دیگری نسبت می‌دهد، از جمله به اواسط تا اواخر قرن هجدهم و دوران انقلاب کبیر فرانسه و می‌گوید که «این فروریزش، بدیل تمدن و جامعۀ کمونیستی را منطقاً در افق تاریخ هویدا می‌سازد». کار وقتی مضحک می‌نماید که ما دورۀ ونیز‌ـ‌جنوا را هم در نظر بگیریم؛ یعنی، در منطق صادقی، «بدیل تمدن و جامعۀ کمونیستی» برای قرن شانزدهم به قبل نیز لحاظ شده است. عجب منطقی! به عقیدۀ ما، «فروریزش» اگر در کار باشد باید در مغز صادقی اتفاق افتاده باشد، نه در واقعیت در قرن پانزدهم و شانزدهم.

سوم اینکه او دوران فعلیت انقلاب را با «دوره‌های افول هژمونیک» یکی می‌انگارد. پس از این مجموعۀ جملات، او به لوکاچ پناه می‌برد تا از فعلیت انقلابِ او به نفع خود استفاده کند:

پس به هیچ وجه تصادفی نیست که لوکاچ جزوۀ ثمین و مبیّن خود، «تأملی در وحدت اندیشۀ لنین»، را با فصل «فعلیت انقلاب» می‌آغازد. «فعلیت انقلاب» خصلت عصر «افول هژمونیکی» است که «لنینیسم» و «بلشویسم» را به منزلۀ تنها ضامن پیروزی پرولتاریا برمی‌نشاند.[۵۶]

بدین ترتیب، صادقی توضیحات لوکاچ را به نفع توضیح خود («”فعلیت انقلاب“ خصلت عصر ”افول هژمونیکی“ است») مصادره می‌کند.

ممکن است صرفاً با خطایی ناآگاهانه مواجه باشیم، اما صادقی بنای «نظریه»اش را بر همین موضوع می‌گذارد:

تروتسکی برای غروب و فردای جنگ جهانی دوم همان چیزی را پیش‌بینی می‌کرد که در غروب و فردای جنگ جهانی اول درگرفته بود: خیزش انقلابی پرولتاریا و فرودستان. اینکه با وجود عروج جنبش کارگری و افزایش اعتصابات… چه شد که این گونه نشد، برمی‌گردد به همان مؤلفۀ اساسی: استقرار هژمون امپریالیستی. آنچه که در انتها و فردای جنگ اول غایب بود و خود همین غیاب بود که خیزش انقلابی را ممکن کرد افول هژمون امپریالیسم بریتانیای کبیر و غیاب قیادتِ آن بود و آنچه که در انتها و فردای جنگ دوم حاضر بود و بر مسند برین مستقر می‌گشت، هژمون امپریالیسم ایالات متحدۀ امریکا بود.[۵۷]

صادقی در این نقل قول می‌گوید تروتسکی برای پس از جنگ جهانی دوم پیش‌بینی خیزش انقلابی پرولتاریا و فرودستان را می‌کرد.[۵۸] همچنین می‌گوید که، با وجود عروج جنبش کارگری و افزایش اعتصابات، خیزش انقلابی پرولتاریا اتفاق نیفتاد و این درنگرفتن خیزش انقلابی برمی‌گردد به استقرار هژمون امپریالیستی، که مؤلفۀ اساسی است؛ یعنی، خیزش انقلابی پرولتاریا اتفاق نیفتاد، چون افول هژمونیک رخ نداده بود.[۵۹] در نتیجه، از منظر صادقی، انقلاب پرولتری فقط در دورۀ افول هژمونیک ممکن است («خود همین غیاب [هژمونی] بود که خیزش انقلابی را ممکن کرد»). پس با خطای ناآگاهانه روبه‌رو نیستیم.

در اینجا باید چند مورد را بررسی کنیم: (۱) تروتسکی آیا همین قدر «ساده‌لوح» است که صادقی توصیف می‌کند یا نه؛ (۲) عصر فعلیت انقلاب آیا اصلاً ربطی به «دوره‌های افول هژمونیکِ» صادقی دارد یا نه؛ (۳) اگر عصر فعلیت انقلاب را با «دوره‌های افول هژمونیک» برابر بگیریم چه پیامد مضحکی در بر دارد.

(۱) بررسی «ساده‌لوحی» تروتسکی: تروتسکی بینوای ما، که صادقی او را «ساده‌لوحی» بیش نمی‌داند، معتقد است:

اما یک موقعیت انقلابی، موقعیتی است که باید در دورۀ آتی به پرولتاریا اجازۀ تبدیل به قدرت حاکم بر جامعه را بدهد؛ این موقعیت تا حدود زیادی… به تفکر سیاسی و روحیۀ طبقۀ متوسط بستگی دارد: عدم اطمینان طبقۀ متوسط به تمامی احزاب سنتی…، و امید آن به تغییر رادیکال و انقلابی در جامعه (و نه یک تغییر ضد انقلابی، یعنی یک تغییر فاشیستی).[۶۰]

شاید این نقل قول برای صادقی که تروتسکی را «ساده‌لوح» می‌پندارد همچنان کافی نباشد. پس بگذارید ببینیم تروتسکیِ «ساده‌لوح» چه می‌گوید:

جنگ کنونی [جنگ جهانی دوم]، بارها گفته‌ایم، ادامۀ جنگ پیشین است. اما ادامه به معنی تکرار نیست. ادامه به عنوان قانونی کلی نشانۀ تکامل، ژرف بودن و حاد شدن است. سیاست ما، سیاست پرولتاریای انقلابی به سوی [در قبالِ] جنگ دوم امپریالیستی، ادامۀ سیاست تدوین‌شده طی آخرین جنگ امپریالیستی است که نخست به رهبری لنین اتخاذ شداما ادامه به معنی تکرار نیستدر این مورد هم ادامه، نشانۀ تکامل، ژرف بودن و حاد شدن است.[۶۱]

و همچنین:

برای اینکه بحران اجتماعی، سبب‌ساز انقلاب پرولتری شود، ضرورت دارد که به همراه دیگر شرایط، جابه‌جایی قطعیِ طبقات خرده‌بورژوا به سمت پرولتاریا اتفاق بیفتد. چنین چیزی به پرولتاریا، فرصت قرار گرفتن در رأس ملت به عنوان رهبر را می‌دهد.[۶۲]

همان طور که از نقل قول‌ها مشخص است، تروتسکی انقلاب پرولتری را نتیجۀ «عروج جنبش کارگری و افزایش اعتصابات» نمی‌دید (این حرفی است که صادقی در دهان تروتسکی گذاشته) و عوامل دیگری را در رخ دادن انقلاب و پدید آمدن وضعیت انقلابی دخیل می‌دانست. پس تروتسکی بینوا آن قدرها که صادقی گمان می‌کند «ساده‌لوح» و «از مرحله پرت» نیست که صِرف «عروج جنبش کارگری و افزایش اعتصابات» را ببیند و تصور کند که چرا خیزش انقلابی رخ نداد.[۶۳]

(۲) بررسی ارتباط فعلیت انقلاب و «دوره‌های افول هژمونیک»: یک بار دیگر به مقالۀ «به زیر پرچمی دروغین» لنین بازگردیم و بخشی از نقل قولی را که در بخش ۱ مطرح کردیم بنگریم، زیرا به کارمان می‌آید:

دوران دوم، دوران سلطۀ کامل و زوال بورژوازی، دوران گذار از خصلت مترقی بورژوازی به خصلت ارتجاعی و حتی به‌غایت ارتجاعی سرمایۀ مالی است. این دورانی است که در آن یک طبقۀ نوین ــ‌دموکراسی امروزی‌ــ در حال تدارک و جمع‌آوری تدریجی قواست. دوران سوم، که تازه آغاز شده، بورژوازی را در همان «موقعیتی» قرار می‌دهد که اربابان فئودال در دوران اول قرار داشتند. این دوران امپریالیسم و تکان‌های شدید امپریالیستی و همچنین تکان‌های شدیدی که ناشی از ماهیت امپریالیسم است، می‌باشد.

حال آنچه را پیش‌تر دربارۀ این نقل قول لنین گفتیم یادآور شویم تا ببینیم گفته‌های پیشین ما چه دخلی به فعلیت انقلاب دارد: دوران دوم دوران سلطۀ کامل و البته زوال بورژوازی است. باز کدام طبقه محور دوران است و خصوصیات و مسیر پیشرفت و محتوی آن، که نتیجتاً مسیر تکامل مادی در این دوران را گوشزد می‌کند، نشان می‌دهد که خصلت مترقی بودن بورژوازی (که نسبت معکوس با فرایند سلطۀ کامل بورژوازی دارد) در حال گذار به خصلت ارتجاعی آن است (که مقارن است با زوال بورژوازی و پوسیدگی سرمایه‌داری). در این دوران طبقۀ نوین در حال تدارک قواست: مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا در این دوره است که حقانیت خود را ثابت می‌کند، دوره‌ای که کمون پاریس آغازگاهش است و برای پرولتاریا مسجل می‌شود که بورژوازی نمی‌تواند انقلابی باشد. ما همچنین اشاره کردیم که در دوران سوم بورژوازی در همان موقعیتی است که اربابان فئودال در دوران اول قرار داشتند. خوشبختانه یا متأسفانه، باید باز تأکید کنیم که در این دوران هم کدام طبقه محور دوران است. این گزارۀ فشرده حاصل تحلیل مناسبات تولید است، که به ما می‌گوید تضاد بین نیروهای مولد و مناسبات تولید به حادترین شکلی وجود دارد. این دوران دوران امپریالیسم است. بنا بر همین تحلیل است که لنین می‌گوید، «امپریالیسم آستان انقلاب اجتماعی پرولتاریاست.»

لنین دوران دوم (۱۸۷۱ تا ۱۹۱۴) را دورانی می‌نامد که پرولتاریا در حال تدارک قواست و بورژوازی خصلت مترقی ندارد و دورۀ سوم (۱۹۱۴ به بعد) را دوران امپریالیسم می‌نامد، که آستان انقلاب اجتماعی پرولتاریاست. چگونه دوران امپریالیسم آستان انقلاب اجتماعی پرولتاریا می‌شود؟ لنین، با خصلت‌یابی دورۀ دوم (بورژوازی دیگر مترقی نیست و همچنین تدارک قوای پرولتاریا) دوران امپریالیسم را دوران تثبیت ضد انقلابی بودن بورژوازی و پوسیدگی سرمایه‌داری و همچنین آمادگی پرولتاریا از پی تدارک قوایش و تثبیت این قوا می‌داند. او دریافته بود که طبقۀ بورژوازی به هیچ وجه حاضر نیست نقش انقلابی خود را در انقلاب بورژوا‌ـ‌دموکراتیک ایفا کند، زیرا انقلاب کبیر فرانسه (۱۷۸۹) و انقلاب‌های ۱۸۴۸ اروپا به بورژوازی ثابت کرده بود که ایفای نقش انقلابی و دادن امتیاز به پرولتاریا یعنی اینکه بورژوازی دودستی شرایط رشد گورکنان خود را بیافریند؛ آنها خطر انقلاب پرولتری را احساس می‌کردند ــ‌«بازیگران این نمایش در اجرای دوم از پایان نمایش خبر دارند»[۶۴].

اتحاد با بورژوازی ترقی‌خواه که قبلاً در زمان مبارزه برای وحدت آلمان، موهوم بودنش به اثبات رسیده بود، فقط زمانی می‌توانست مطرح باشد که برای پرولتاریا به مثابۀ یک طبقه؛ دنباله‌روی از اتحاد بورژوازی با تزاریسم امکان‌پذیر باشد. زیرا فعلیت انقلاب بدین معناست که بورژوازی دیگر طبقه‌ای انقلابی نیست.[۶۵]

لوکاچ می‌گوید فعلیت انقلاب یعنی بورژوازی دیگر طبقه‌ای انقلابی نیست و لنین نیز با خصلت‌یابی دورۀ دوم نتیجه می‌گیرد که از ۱۸۷۱ به بعد دیگر بورژوازی خصلت مترقی و انقلابی ندارد. بنابراین، از ۱۸۷۱ به بعد دوران فعلیت انقلاب است، هم از منظر لنین و هم از منظر لوکاچی که خود دارد شرح ویژگی‌های لنین را می‌دهد (دقت می‌کنیم که لوکاچ دربارۀ غرب صحبت می‌کند، یعنی کشورهایی که جنبش ملی دیگر در آنها معنی ندارد). در این دوره، انقلاب پرولتری در حکم واقعیت عملی در دستور کار تاریخ قرار می‌گیرد، نه اینکه چشم‌اندازی دور از دسترس باشد.[۶۶] دورۀ فعلیت انقلاب (از ۱۸۷۱ به بعد) کل دوران عروج و افول امپریالیسم امریکا را در بر می‌گیرد. بنا بر آنچه توضیح دادیم، عصر فعلیت انقلاب هیچ ربطی به «دوره‌های افول هژمونیک» صادقی ندارد و صادقی بدین گونه سعی کرده حرف خودش را در دهان لوکاچ بگذارد.

(۳) برابر گرفتن عصر فعلیت انقلاب و «دوره‌های افول هژمونیک»: حال فرض بگیریم که حرف صادقی صحیح باشد، آن وقت ببینیم این حرف چه پیامدهای خنده‌داری به همراه دارد.

با چنین فرضی، «دورۀ افول هژمونی» بریتانیا و دورۀ افول هژمونی امریکا دوره‌های فعلیت انقلاب‌اند، یعنی از ۱۸۷۱ تا ۱۹۲۰ و از ۱۹۸۰ به بعد. پس بازه‌ای وجود دارد بین ۱۹۲۰ تا ۱۹۸۰ که «دورۀ افول هژمونیک» نیست.[۶۷] طبق تعریف لوکاچ از فعلیت انقلاب و طبق دوره‌بندی صادقی، آن دو وهلۀ «افول» باید دوره‌ای باشد که طبقۀ بورژوازی دیگر انقلابی نیست. اما آن وهله‌ای که «دورۀ افول هژمونیک» نیست چه می‌شود؟ این دوره عصر فعلیت انقلاب نیست و دیگر نمی‌توان صحبت از «بورژوازی دیگر انقلابی نیست» کرد و بدین ترتیب، باید بورژوازی را در این دوره انقلابی فرض کرد. اینجا دوره‌ای می‌شود که انقلاب پرولتری از دستور کار تاریخ کنار گذاشته شده است. اینها نتایج مضحکِ حاصل از برابر گرفتن عصر فعلیت انقلاب و «دوره‌های افول هژمونیکِ» صادقی است و چنین پریشان‌گویی‌هایی از آن نتیجه می‌شود. نوشته‌های صادقی همچون سیرکی است که انواع تردستی‌ها را در آن می‌توان دید و البته، در سیرک صادقی همیشه لحظاتی برای خنده یافت می‌شود.

ضمناً، پیش‌تر گفتیم که لنین مبتنی بر ماتریالیسم تاریخی دورۀ امپریالیسم را در نظر می‌گیرد و نظریه‌مند می‌کند و در نتیجۀ آن می‌گوید، «امپریالیسم آستان انقلاب اجتماعی پرولتاریاست.» صادقی به ما می‌گوید که «امپریالیسم خصلت عام سرمایه‌داری است و تصور یکی بدون دیگری ناممکن است»[۶۸]صادقی معتقد نیست که دورۀ امپریالیسم دوره‌ای است که فقط در مرحلۀ خاصی از تاریخ سرمایه‌داری هویدا شده است و در عوض معتقد است امپریالیسم قرین همیشگی سرمایه‌داری است.[۶۹] پس، با این اوصاف، گزارۀ لنین، که به دورۀ مشخصی از تاریخ سرمایه‌داری اشاره دارد ــ‌با غیر تاریخی فرض کردن امپریالیسم‌ــ تبدیل می‌شود به گزاره‌ای که در آن دوران امپریالیسم به کل دوران سرمایه‌داری تعمیم داده شده است، زیرا امپریالیسم هم خصلت عام سرمایه‌داری است و هم قرین همیشگی آن. بیایید جای «امپریالیسم» از تعریف‌های صادقی دربارۀ امپریالیسم استفاده کنیم تا موضوع واضح‌تر شود: لنین می‌گوید «امپریالیسم آستان انقلاب اجتماعی پرولتاریاست»؛ از نظر صادقی «امپریالیسم خصلت عام سرمایه‌داری» است، پس «خصلت عام سرمایه‌داری آستان انقلاب اجتماعی پرولتاریاست»؛ از نظر صادقی امپریالیسم «قرین همیشگی» سرمایه‌داری است، پس «قرین همیشگی سرمایه‌داری آستان انقلاب اجتماعی پرولتاریاست». این «قرین همیشگی سرمایه‌داری» یا «خصلت عام سرمایه‌داری» در سال‌های ۱۷۰۰ نیز (که دوره‌ای از سرمایه‌داری در چرخه‌های صادقی است) وجود داشته و کار می‌کرده است. پس «قرین همیشگی سرمایه‌داری [یا خصلت عام سرمایه‌داری] در سال‌های ۱۷۰۰ آستان انقلاب اجتماعی پرولتاریاست». در نتیجه، «پیش از انقلاب بورژوایی فرانسه آستان انقلاب اجتماعی پرولتاریاست». این نتیجۀ منطقیِ نظرات صادقی است.[۷۰] کل حرف ما این است که اگر امپریالیسم را مانند صادقی غیر تاریخی ببینیم و قرین همیشگی سرمایه‌داری در نظر بگیریم، آن وقت گزارۀ لنین بی‌معنی می‌شود، گزاره‌ای که به امپریالیسم در حکم دورۀ مشخصی از تاریخ سرمایه‌داری اشاره دارد و به همین دلیلِ مشخص بودنش است که آستان انقلاب پرولتاریاست. همان طور که انتظار داشتیم، سیرک صادقی لحظات مفرح دیگری برایمان رقم زد.

ب) امکان انقلاب و افول هژمونیک

صادقی در نقل قولی که پیش‌تر آوردیم گفته است،

آنچه که در انتها و فردای جنگ اول غایب بود و خود همین غیاب بود که خیزش انقلابی را ممکن کرد افول هژمون امپریالیسم بریتانیای کبیر و غیاب قیادتِ آن بود و آنچه که در انتها و فردای جنگ دوم حاضر بود و بر مسند برین مستقر می‌گشت، هژمون امپریالیسم ایالات متحدۀ امریکا بود.

اگر جملۀ صادقی را خلاصه کنیم و توصیفات اضافی را از آن بزداییم تا ساختار اصلی جمله مشخص شود، او می‌گوید، «آنچه در انتهای جنگ اول غایب بود افول هژمون امپریالیسم بریتانیا و [همچنین] غیاب قیادت آن بود.» ما متوجه نشدیم که چطور چنین جملۀ بی‌معنی‌ای تولید شده است. اما انگاری صادقی در اینجا می‌گوید «غیبتِ افول هژمون امپریالیسم بریتانیا» دلیل رخ دادن خیزش‌های انقلابی پس از جنگ اول بوده است، اما در ادامه می‌گوید «استقرار هژمون امپریالیستی» موجب رخ ندادن خیزش انقلابی پس از جنگ دوم شده است. (باید اشاره کنیم که «غیبت افول هژمون» با «استقرار هژمون» یک معنی را می‌رساند.) پس، طبق گفتۀ صادقی، «غیبتِ افول هژمون» (یعنی، «استقرار هژمون») موجب رخ دادن خیزش انقلابی پس از جنگ اول شده و «استقرار هژمون» موجب رخ ندادن خیزش انقلابی پس از جنگ دوم شده است. حال چطور این «استقرار هژمون» یا «غیبت افول هژمون» در جنگ اول یک نتیجه می‌دهد و در جنگ دوم نتیجۀ دیگر (و تازه از نظر صادقی مؤلفۀ اساسی هم هست)؟ صادقی در اینجا از «غیبت» و «غایب» و «قیادت» استفاده کرده و مشغول لفاظی‌های «شاعرانه» بوده است. او آن‌قدر درگیر لفاظی «شاعرانه»اش بوده که جملۀ مضحک و بی‌معنایی تولید می‌کند. (این هم از جایگاه روشن‌فکر ایدئالیست ما در چرخۀ تولید: تولید سفاهت «شاعرانه» و تولید «شعر» سفیهانه.) پس، از این می‌گذریم و فرض را بر این می‌گذاریم: صادقی مؤلفۀ اصلی پدید آمدن خیزش انقلابی پرولتاریا و زحمت‌کشان را افول هژمونیک می‌داند. این همان چیزی است که بارها گفته است. از این روست که معتقد است پس از جنگ جهانی دوم (که امریکا هژمون می‌شود) خیزش انقلابی پرولتاریا ممکن نبود، تا زمان افول هژمونیک امریکا؛ یعنی، صادقی خیزش‌های انقلابی را معلول افول هژمونی می‌داند و پدید نیامدن خیزش‌های انقلابی را معلول استقرار هژمون امپریالیستی.

صادقی می‌گوید، «عملیات مشخص بلشویک‌ها بر بستر بحران انقلابی ۱۷-۱۹۱۶، یعنی گذر به انقلاب سوسیالیستی، نیز بر بستر گشایش افق کمونیستیِ حاصل از افول هژمونیک قابل فهم است.»[۷۱] بدین ترتیب، نزد صادقی انقلاب اکتبر بر بستر افول هژمونیک قابل فهم است و احتمال این وجود دارد که انقلاب‌های دیگری که در «دوره‌های افول هژمونیکِ» مد نظرش رخ نداده برایش قابل فهم نباشد. ما این احتمال را زیاد می‌دانیم و در ادامه می‌بینیم که چطور این احتمال به واقعیت تبدیل می‌شود: انقلاب‌هایی وجود دارد که برای صادقی قابل فهم نیست. باید به صادقی فهرستی از انقلاب‌ها و قیام‌های طبقاتی را نشان دهیم و ببینیم در «دوره‌های افول هژمونیک» او و غیر از آن چه اتفاقی افتاده است. از اواخر قرن هجدهم، که مصادف با «دورۀ افول هژمونیک» هلند است و قاعدتاً به قرن نوزدهم کشیده نمی‌شود و طبیعتاً باید دوران «استقرار هژمون امپریالیستی» بریتانیا باشد، می‌توانیم انقلاب‌ها را مشاهده کنیم: ۱۷۸۹-۱۷۹۴ (انقلاب فرانسه)، ۱۸۲۰-۱۸۲۱ (انقلاب در اسپانیا و ناپل و یونان)، ۱۸۲۵ (قیام دسامبریست‌ها در روسیه)، ۱۸۲۹-۱۸۳۴ (انقلاب در تمام اروپای غربِ روسیه و قارۀ امریکای شمالی)، ۱۸۴۶-۱۸۴۸ (انقلاب در فرانسه، کل ایتالیا، ممالک آلمان، عمدۀ امپراتوری هابسبورگ و سوئیس (۱۸۴۷)).[۷۲] اواخر دهۀ ۱۸۶۰ (نهضت انقلاب در روسیه)، ۱۸۶۸ (انقلاب اسپانیا)، ۱۸۷۰ (شورش خلق‌های بالکان)، ۱۸۷۱ (کمون پاریس).[۷۳] ۱۹۰۰ (قیام مشت‌زنان در چین)، ۱۹۰۵ (انقلاب در روسیه و انقلاب مشروطۀ ایران)، ۱۹۱۰ (انقلاب مکزیک)، ۱۹۱۷ (انقلاب فوریه و اکتبر).[۷۴] ۱۹۱۸ (انقلاب آلمان)، ۱۹۱۹ (انقلاب مجارستان)، حدوداً ۱۹۲۰-۱۹۲۷ (انقلاب چین)، ۱۹۳۵ (قیام برزیل)، ۱۹۳۶ (انقلاب اسپانیا)، ۱۹۴۵ (انقلاب ویتنام)، ۱۹۴۹ (انقلاب چین)، ۱۹۵۲ (انقلاب بولیوی)، ۱۹۵۹ (انقلاب کوبا)، ۱۹۶۲ (انقلاب الجزایر)، ۱۹۷۹ (انقلاب در نیکاراگوئه و ایران).[۷۵] ما فقط به برخی از انقلاب‌ها اشاره کرده‌ایم و می‌توان این فهرست را طولانی‌تر کرد. از ۱۹۴۵ تا دهۀ ۱۹۸۰ (یا حتی دهۀ ۱۹۷۰)، که دورۀ قدرتمندی امریکا و دوران «استقرار هژمون امپریالیستی» امریکاست، چندین انقلاب رخ داد و همچنین در دورۀ «استقرار هژمون امپریالیستی» بریتانیا (طبق چرخه‌های صادقی یعنی اواخر قرن هجدهم تا اواخر قرن نوزدهم) انقلاب‌های ۱۸۴۶-۱۸۴۸ ایجاد شد. اینها را نوشتیم تا یادآور شویم «دوره‌های افول هژمونیک» مد نظر صادقی و پدید آمدن انقلاب‌های اجتماعی ربطی به هم ندارند. تاریخ با ما سر شوخی ندارد.

صادقی در یکی از مقالاتش می‌نویسد، «لوکاچ نسبت بین ”فرایند“ تطور سرمایه‌داری و ”لحظه‌ـ‌وهلۀ افول هژمونیک“ و ”فعلیت خاص انقلاب“ را چنین به صورت دیالکتیکی صورت‌بندی می‌کند»[۷۶] و در ادامه نقل قول لوکاچ را می‌آورد. به این دلیل که صادقی باز در نقل قولی که آورده دست‌کاری‌های کوچکی کرده است نقل قول را از منبع اصلی می‌آوریم:

«لحظه» چیست؟ موقعیتی که ممکن است مدت آن کوتاه یا بلند باشد، اما از این لحاظ که تمام گرایشات ذاتی آن فرایند را گرد هم می‌آورد و گرفتن تصمیمی را می‌طلبد تا جهت آتی آن فرایند معین شود، از خود فرایند که منجر به آن می‌شود متمایز است. به کلام دیگر گرایشات نهفته در فرایند به نقطۀ اوج می‌رسند، و بنا به آنکه چگونه با این وضعیت برخورد می‌شود فرایندِ بعد از آن «لحظه» جهت متفاوتی می‌گیرد.[۷۷]

صادقی مدعی است که لوکاچ در این نقل قول نسبت بین «فرایند تطور سرمایه‌داری»، «لحظه‌ـ‌وهلۀ افول هژمونیک» و «فعلیت خاص انقلاب» را صورت‌بندی کرده است. البته که این نقل قول نه چیزی دارد که مرتبط با «لحظه‌ـ‌وهلۀ افول هژمونیک» باشد و نه چیزی دارد که به «فعلیت خاص انقلاب» (که از عبارت‌های جعلی صادقی است) مربوط باشد. حتی در این نقل قول نشانه‌ای حاکی از اینکه منظور لوکاچ از «فرایند» همان «فرایند تطور سرمایه‌داری» است یافت نمی‌شود. همچنین از خود نقل قول مشخص است که منظور لوکاچ از «لحظه» لحظه‌های تصمیم‌گیری است، لحظه‌هایی که در فرایند انقلاب تعیین‌کننده است. اما خوب است که بخش‌های قبل‌تر و جلوتر این نقل قول را هم ببینیم تا بهتر متوجه شویم لوکاچ چه می‌گوید.

لوکاچ، در کتاب دفاع از «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، لاسلو روداس[۷۸] را نقد می‌کند و می‌گوید،

با این حال رفیق روداس تا حدی حق دارد که از تقابل «فرایند» در برابر «لحظه» سخن بگوید، زیرا در مفهوم قدرگرایی‌ـ‌دنباله‌روانۀ او، هر گونه لحظۀ تصمیم‌گیری از فرایند فی‌الواقع کنار گذاشته شده است… از نظر او مطلقاً هیچ گونه لحظاتی برای تصمیم‌گیری وجود ندارد، «فرایند» او تحولی است مکانیکی و قدرگرایانه که از یک مرحلۀ تکامل اجتماعی به مرحلۀ بعدی منجر می‌شود.[۷۹]

سپس لوکاچ همان سخنی را می‌گوید که صادقی از او آورده است. در واقع، لوکاچ بر اهمیت «لحظه»ها در «فرایند» تأکید می‌کند و روداس در نقد لوکاچ «لحظه»ها را تعیین‌کننده نمی‌داند. «لحظه» در نوشتۀ هر دو نفر «لحظه»هایی است که در آن تصمیم‌گیری تعیین‌کننده است و البته به نظر می‌رسد بیشتر به «لحظه»ی انقلاب اشاره دارند. روداس می‌نویسد،

در تمام دوران انقلاب اجتماعی، هنگامی که نیروهای تولیدی متکامل اقتصاد مدرن فشار آورده و راه حلی را می‌طلبند ــ‌و این فشار قدرتمندتر از همیشه است‌ــ حتی مهم‌ترین «لحظات» هم به هیچ وجه نمی‌توانند «قاطعانه» نتیجۀ مبارزۀ طبقاتی را تعیین کنند.[۸۰]

لوکاچ در همان صفحۀ ۸۴ در ادامۀ نقل قولی که صادقی آورده است سه مثال دربارۀ اهمیت «لحظه» می‌زند. لوکاچ ابتدا به پیشنهاد لنین برای سازش با منشویک‌ها و اس‌آرها اشاره می‌کند، بعد به جملۀ لنین اشاره می‌کند دربارۀ سپری شدن روزهایی که تکامل مسالمت‌آمیز ممکن بود (در مقالۀ «دربارۀ سازش‌ها») و در نهایت می‌گوید،

و شاید بهتر است [روداس] به نگرانی لنین فکر کند که می‌ترسید بلشویک‌ها، «لحظه‌ای» را که برای تصاحب قدرت در روزهای اکتبر ممکن بود، از دست دهند: «تاریخ هرگز انقلابیونی را نمی‌بخشد که هنگامی که امروز می‌توانند پیروز شوند (و مطمئناً می‌توانند پیروز شوند) تردید کنند، حال آنکه فردا خیلی چیزها، و در واقع همه چیز را، از دست خواهند داد.» (مجموعۀ آثار، جلد ۲۶، صفحۀ ۲۳۵).[۸۱]

می‌بینیم که بحث روداس و لوکاچ دربارۀ «لحظه» بحث لحظه‌های تصمیم‌گیری است و لوکاچ مشخصاً به ارتباط بین ذهن و عین و لحظۀ ذهنی و فرایند عینی اشاره دارد، نه وهله‌هایی خاص در طول فرایند تاریخ ــ‌آن گونه که صادقی می‌خواهد به ما بباوراند. خواننده‌ای که به این صفحات مراجعه کند و خود آن را بخواند به چشم بر هم زدنی متوجه می‌شود که صادقی دست به فریب‌کاریِ دیگری زده و نظر خود را در دهان لوکاچ گذاشته است، کاری که قبلاً هم کرده بود و انگار روال زیست روشن‌فکرانه‌اش است.

صادقی در پانوشتی که در انتهای نقل قول لوکاچ زده است می‌نویسد، «خواننده توجه دارد که نگارنده در اینجا دارد بحث ”فعلیت انقلاب“ را از وجه مشخصی مورد تدقیق و تدلیل قرار می‌دهد، وگرنه ”فعلیت انقلاب“ موضوع کلان‌تر و عام‌تری است.»[۸۲] بحث لوکاچ دربارۀ فعلیت انقلاب هیچ ربطی به بحث صادقی ندارد و اتفاقاً بحث صادقی علیه و نفی‌کنندۀ بحث لوکاچ است. این را پیش‌تر نشان دادیم، اما گویا خود صادقی هم می‌داند یا دست کم جدیداً متوجه شده است (زیرا قبل از مقالۀ «ادیسۀ امپریالیسم» چنین اشاراتی نکرده بود) ولی می‌خواهد با نیرنگ‌بازی و مطرح کردن «عام» و «خاص» بحث را در زرورق اوهام بپیچاند. صادقی گمان کرده که با اضافه کردن «خاص» به «فعلیت انقلاب» (آن‌هم پس از سخنان «گران‌بار» خود در مقاله‌های «وزینِ» پیشینش، که ذکر کردیم) می‌تواند تناقض گفته‌اش را با لوکاچ پنهان کند و این گونه است که عبارت‌های عجیبی مثل «زمینۀ خاص فعلیت انقلابِ مشخص» و «وضعیت فعلیت انقلاب منبعث از افول هژمونیک» را تولید کرده است. فعلیت انقلاب مفهومش ساده و مشخص است و «خاص» و «عام»پذیر نیست و ارتباطی هم با «دوره‌های افول هژمونیک» ندارد.

ج) جمع‌بندی

فعلیت انقلاب ــ‌یعنی فعلیت جهانی انقلاب پرولتری‌ــ از دل روندهای تاریخی ایجاد شده و نه به دوره‌های بحران انقلابی برمی‌گردد و نه مربوط به کل دوران سرمایه‌داری است؛ فعلیت انقلاب مختص دورۀ تاریخی خاصی است که دیگر بورژوازی را نمی‌توان طبقۀ انقلابی دانست و طبقۀ کارگر در واقعیت و به‌وسعت سوژۀ انقلاب در جهان سرمایه‌داری می‌شود (از کمون پاریس به بعد).[۸۳] صادقی در توصیف فعلیت انقلاب نیز ماتریالیسم تاریخی را کنار گذاشته است[۸۴] و حتی در گفتار او، مبارزۀ طبقاتی هیچ نقشی در ایجاد دورۀ فعلیت انقلاب ندارد:

این پلاریزاسیونِ منتج از «افول هژمونیک»، نه تابع دخالت صرف نیروها و گفتمان‌ها، بلکه در خاستگاه خود منتج از آن تنش‌های بینادینی است که در سرمایه به مثابۀ یک ذاتِ در خود متناقض، از پیش وجود دارد و در سیر تطور خود، تاریخ واقعیت را به دوران‌ها و عصرهایی مشخص با مؤلفه‌هایی شاخصه‌نما، تقسیم می‌کند.[۸۵]

از نظر صادقی سرمایه، به مثابۀ سوژۀ خودپو و اعظم، است که دوران‌ها را می‌سازد و به‌تبع، عصر فعلیت انقلاب را. او مؤلفۀ اساسی برای درگرفتن انقلاب را ایدئالیستی تعیین می‌کند،[۸۶] ولی ما مولفۀ اساسی برای درگرفتن انقلاب را در خود واقعیت ــ‌یعنی، در مبارزۀ طبقاتی و سازمان‌دهی طبقۀ کارگر هم در عرصۀ کشور و هم در عرصۀ جهانی‌ــ می‌بینیم. امکان انقلاب به میزان سازمان‌دهی پرولتاریا ربط دارد[۸۷] و اگر پرولتاریا سازمان‌دهی نداشته باشد ــ‌چه در دوران افول هژمونی باشیم و چه نباشیم‌ــ هیچ امکانی برای انقلاب وجود نخواهد داشت. تاریخ برای صادقی تاریخ تطور سرمایه است و برای ما تاریخ مبارزۀ طبقاتی. جدال میان غیر مارکسیسم و مارکسیسم است.

۳. پایان

«تا نزند راهروی را به پای / به که بکوبند سر مار را» (پروین اعتصامی)[۸۸]

۱. معیار صادقی در دوره‌بندی سرمایه‌داری افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه، نرخ نزولی سود و مالیه‌گرایی است. معیار مارکس، انگلس و لنین در دوره‌بندی سرمایه‌داری مناسبات تولید و مبارزۀ طبقاتی است. در نتیجه، صادقی معیارهای متفاوتی با مارکس، انگلس و لنین دارد.

علاوه بر این، افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه و نرخ نزولی سود مفاهیمی است که برای دوران صنعت بزرگ استفاده می‌شود، دوره‌ای که شیوۀ تولید سرمایه‌داری شیوۀ غالب تولید می‌شود و نیروی کار وسیعاً به کالا تبدیل می‌گردد. از منظر صادقی، «هژمون‌های امپریالیست» و «دوران‌ها» (یعنی «چرخه‌های سرمایه‌داری») متناظرند. دوران ونیز‌ـ‌جنوا را در نظر بگیرید، یعنی دورانی که پیش از «اواخر قرن شانزدهم» است. در این دوران، شیوۀ تولید سرمایه‌داری در ونیز یا جنوا وجود نداشت (یا غالب نبود) و نیروی کار وسیعاً به کالا تبدیل نشده بود. بنابراین، صادقی برای دورانی که هنوز شیوۀ تولیدش سرمایه‌داری نشده بود نرخ نزولی سود را در نظر می‌گیرد، که مفهومی است برای دوران صنعت بزرگ. افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه نیز مانند آن است و پیش از دوران صنعت مدرن با افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه به صورت چشمگیر و بحران‌زا مواجه نیستیم. اگر این مفاهیم را برای دوران هلند هم در نظر بگیریم اشتباه است. «دورۀ افول هژمونیک» هلند، طبقه آنچه صادقی می‌گوید، باید از اواسط تا اواخر قرن هجدهم باشد و این بازه در دوران تولید کارگاهی قرار دارد، نه دوران صنعت بزرگ. وقتی مفاهیم متناسب با دوران صنعت بزرگ را برای دوره‌های پیش از آن در نظر بگیرید یعنی ماتریالیسم تاریخی را کنار گذاشته‌اید، زیرا تاریخی بودنِ مفاهیمی را که مهر و نشان تاریخی دارند از آنها گرفته‌اید و به دوره‌های دیگر تسری داده‌اید.

نتیجه: معیارهایی که صادقی برای دوره‌بندی سرمایه‌داری در نظر گرفته است مغایر با معیارهای مارکس، انگلس و لنین است؛ علاوه بر این، مغایر با ماتریالیسم تاریخی است؛ و نتیجتاً غیر مارکسیستی است.

۲. صادقی جنگ ملی‌ـ‌انقلابی و حق تعیین سرنوشت ملل را در دوران «امپریالیسم مبتنی بر استعمار نظام‌مند» بریتانیا (از نیمۀ قرن هجدهم تا اوایل قرن بیستم) و به‌ویژه در دوران «افول» آن (حدوداً از اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم) یکی از رئوس اصلی سیاست کمونیستی قلمداد می‌کند. سپس معتقد است جنگ ملی‌ـ‌انقلابی و حق تعیین سرنوشت ملل در دوران امپریالیسم امریکا و به‌ویژه دوران افولش سیاستی ارتجاعی‌ـ‌امپریالیستی است. جنگ ملی و حق تعیین سرنوشت ملل مفاهیمی است مختص به ابتدای دورۀ امپریالیسم، نه دوران کنونی. صادقی جنگ ملی و حق تعیین سرنوشت ملل را در دورۀ کنونی ارتجاعی می‌داند اما ما جنگ ملی را ناممکن قلمداد می‌کنیم. صادقی در این باره ماتریالیسم تاریخی را کنار گذاشته است زیرا این مفاهیم را که مهر و نشان تاریخی دارند برای زمان‌های دیگری استفاده می‌کند.

نتیجه: نظر صادقی دربارۀ جنگ ملی و حق تعیین سرنوشت ملل مغایر با ماتریالیسم تاریخی است و معیار سنجش آن باز هم بر اساس معیارهای لنین نیست. نتیجتاً، نظر صادقی در این باره غیر مارکسیستی است.

۳. صادقی خصلت «دوره‌های افول هژمونیک» را «فروریزش کلیت بورژوایی و جهان‌های معنایی بورژواییِ موجود» می‌داند. نادرستی این گفته نشان داده شد و گفته شد که صادقی آنچه را در دورۀ افول هژمونی امریکا می‌بیند به تمام «دوره‌های افول هژمونیکِ» مد نظرش تعمیم می‌دهد. از این رو، باز ویژگی‌های تاریخی مشخص یک دوره را به دوره‌های زمانی دیگر نسبت می‌دهد. نتیجتاً، «دوره‌های افول هژمونیکِ» صادقی مغایر با ماتریالیسم تاریخی طرح‌ریزی شده است. علاوه بر این، صادقی می‌گوید که «این فروریزش، بدیل تمدن و جامعۀ کمونیستی را منطقاً در افق تاریخ هویدا می‌سازد». آن طور که صادقی توضیح داده است چهار (یا سه) چرخۀ سرمایه‌داری وجود دارد و هر یک از آنها دورۀ افول هژمونیک دارد. «این فروریزش» به همان «دوره‌های افول هژمونیک» برمی‌گردد. صادقی معتقد است این فروریزش ــ‌یعنی دوره‌های افول هژمونیک‌ــ جامعۀ کمونیستی را منطقاً در افق تاریخ هویدا می‌سازد، بنابراین معتقد است که «دورۀ افول هژمونیک» ونیز یا جنوا در قبل از «اواخر قرن شانزدهم» منطقاً جامعۀ کمونیستی را هویدا می‌سازد. یا «دورۀ افول هژمونیک» هلند، که پیش از انقلاب کبیر فرانسه است، منطقاً جامعۀ کمونیستی را هویدا می‌سازد؛ یعنی، شخصی پیدا شده و معتقد است در سال ۱۵۷۰ یا ۱۷۸۹ جامعۀ کمونیستی منطقاً هویدا بوده است. این سخن ــ‌دست کم‌ــ مغایر با ماتریالیسم تاریخی است.

نتیجه: اگر دوره‌بندی صادقی مغایر با ماتریالیسم تاریخی است، با توضیحات او دربارۀ «دوره‌های افول هژمونیک»، «دوره‌های افول هژمونیک»اش به‌طریق‌اولی مغایر با ماتریالیسم تاریخی و نتیجتاً غیر مارکسیستی است.

۴. صادقی فعلیت انقلاب را با «دوره‌های افول هژمونیک» یکی می‌انگارد؛ مثلاً، در سال ۱۵۷۰ یا ۱۷۸۹ (یا چند سال این ور یا آن ور) که از «دوره‌های افول هژمونیک» است فعلیت انقلاب ساری و جاری است؛ یعنی، صادقی معتقد است در قرن شانزدهم یا قرن هجدهم فعلیت انقلاب برقرار بوده است. فعلیت انقلاب اصطلاحی است که او از لوکاچ وام گرفته است. لوکاچ تعریف مشخصی از آن کرده است: فعلیت انقلاب یعنی بورژوازی دیگر طبقه‌ای انقلابی نیست. این دوران، با توجه به تعریف لوکاچ (که خود مبتنی بر اندیشه‌های لنین آن را مطرح می‌کند) و آن طور که نشان دادیم، از کمون پاریس به بعد است. همچنین، اگر بخواهیم به لوکاچ و لنین متعهد بمانیم و تعریف فعلیت انقلاب نزد آنها را بپذیریم (فعلیت انقلاب یعنی بورژوازی دیگر طبقه‌ای انقلابی نیست) و نظر صادقی دربارۀ «دوره‌های افول هژمونیک» را هم لحاظ کنیم، آن وقت نتیجه این می‌شود که دورۀ افول هژمونیک امریکا را دوره‌ای بدانیم که بورژوازی دیگر طبقه‌ای انقلابی نیست، اما دورۀ عروج امریکا را (دوره‌ای غیر از «دورۀ افول هژمونیک» امریکا را) دوره‌ای بدانیم که فعلیت انقلاب در آن برقرار نیست و نتیجتاً در آن دوره بورژوازی طبقه‌ای انقلابی است؛ یعنی، نتیجه این می‌شود که مثلاً از ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ دوره‌ای است که بورژوازی طبقه‌ای انقلابی است. این نتیجه از واقعیت و ماتریالیسم تاریخی به دور است.

نتیجه: فعلیت انقلاب نزد لوکاچ و طبق آرای لنین متفاوت است با فعلیت انقلاب نزد صادقی. علاوه بر این، اصطلاح «فعلیت انقلاب» که مختص به دوران تاریخی مشخصی است به دوران‌های تاریخی دیگر نسبت داده می‌شود و بدین ترتیب فعلیت انقلابِ مد نظر صادقی مغایر با ماتریالیسم تاریخی و بدین ترتیب غیر مارکسیستی است. همچنین، برابر گرفتن فعلیت انقلاب و «دوره‌های افول هژمونیک» (یا حتی فقط یک «دورۀ افول هژمونیک») مغایر با ماتریالیسم تاریخی و در نتیجه غیر مارکسیستی است.

۵. صادقی خیزش‌های انقلابی را معلول افول هژمونی می‌داند و پدید نیامدن خیزش‌های انقلابی را معلول استقرار هژمون امپریالیستی. در واقع، از نظر او، افول هژمونی مؤلفۀ اساسی درگرفتن انقلاب است. صادقی، علاوه بر اینکه فعلیت انقلاب و «دوره‌های افول هژمونیک» را به‌اشتباه یکی می‌انگارد، فعلیت انقلاب را به‌اشتباه با دوره‌های بحران انقلابی و امکان انقلاب خلط می‌کند؛ یعنی، امکان انقلاب را فقط در دورۀ فعلیت انقلابِ مد نظر خود ــ‌فقط در «دوره‌های افول هژمونیک»‌ــ متصور است. ما برخی از انقلاب‌ها را فهرست کردیم تا با واقعیات موجود نشان دهیم انقلاب هم در «دوره‌های افول هژمونیک» و هم در زمان‌های دیگر صورت پذیرفته و واقعیات حرف صادقی را رد می‌کند.

نتیجه: دورۀ فعلیت انقلاب با دورۀ بحران انقلابی یا وضعیت انقلابی یا امکان انقلاب متفاوت است. افول هژمونی مؤلفۀ اساسی درگرفتن انقلاب نیست. افول هژمونی آن مؤلفۀ اساسی‌ای نیست که امکان انقلاب را مهیا می‌کند و کسی که چنین اعتقادی داشته باشد واقعیت را از نظر دور داشته و بدین ترتیب دچار ایدئالیسم شده است.

۶. صادقی اصطلاح «استعمار نظام‌مند» را به‌اشتباه به مارکس نسبت می‌دهد و می‌نویسد که «به یاری مارکس» از آن استفاده کرده است جای اینکه بنویسد به یاری ویک‌فیلد از آن استفاده کرده است و بنابراین، حرف در دهان مارکس می‌گذارد.

۷. صادقی نقل قولی از لنین در مقاله‌اش می‌آورد، که در آن تأکید لنین بر «کدام طبقه» را برداشته است. این مصداق تحریف سخن لنین است. (معنی «تحریف» در فرهنگ عمید: تغییر دادن، تبدیل کردن و گردانیدن کلام کسی از وضع و طرز و حالت اصلی خود. معنی «تحریف» در فرهنگ سخن: تغییر دادن گفتار، نوشتار، اخبار، و مانند آنها از حالت و صورت اصلی.)

۸. صادقی توضیحات لوکاچ را به نفع توضیح خودش («”فعلیت انقلاب“ خصلت عصر ”افول هژمونیکی“ است») مصادره می‌کند. بدین ترتیب، چیزی را به لوکاچ نسبت می‌دهد که لوکاچ نگفته است، که همان حرف در دهان لوکاچ گذاشتن است. در مورد دیگری، نقل قول لوکاچ دربارۀ «لحظه» را که به لحظه‌های تصمیم‌گیری مربوط است به «فعلیت خاص انقلاب» و «لحظه‌ـ‌وهلۀ افول هژمونیک» و «فرایند تطور سرمایه‌داری» نسبت می‌دهد و با این کار باز هم حرف در دهان لوکاچ می‌گذارد.

۹. صادقی در مقالۀ «خیابان یک‌طرفه و عروسک‌های کوتوله‌اش» از چهار «هژمون امپریالیست» و «فرگشت سینوسی» صحبت می‌کند، اما در مقالۀ «ادیسۀ امپریالیسم» از سه تا صحبت می‌کند. بدین ترتیب، بدون هیچ توضیحی به خواننده حرفش را از آن مقاله به این مقاله عوض کرده است.

۱۰. نظر لنین با نظر صادقی دربارۀ امپریالیسم و دورۀ امپریالیسم متفاوت است. این به خودی خود مشکلی ندارد. اما مشکل آنجاست که صادقی مدعی «لنینیست» و «بلشویست» بودن است، اما نه نظرش با لنین یکی است و نه اینکه اگر نظر لنین را اشتباه می‌داند با لنین برخورد انتقادی می‌کند.

۱۱. صادقی از مفاهیم و اصطلاحاتی استفاده می‌کند که همگی مهر و نشان تاریخی دارند اما او مکرراً از آنها برای دوره‌های تاریخی دیگری استفاده می‌کند: «افزایش ترکیب اندام‌وار سرمایه»، «نرخ سود»، «نزول نرخ سود» و «فاشیسم».

۱۲. صادقی فاشیسم را به هر فرایند «افول هژمونیک» نسبت می‌دهد. بنابراین، صادقی فاشیسم را که مقولۀ تاریخی‌ای در قرن بیستم بوده است نسبت می‌دهد به «دورۀ افول هژمونیکِ» ونیز‌ـ‌جنوا پیش از اواخر قرن شانزدهم و برای «دورۀ افول هژمونیکِ» هلند مثلاً در ۱۷۸۰ یا ۱۷۹۰ و همچنین دورۀ افول هژمونی امریکا مثلاً در ۲۰۲۲. این نیز کنار گذاشتن ماتریالیسم تاریخی است.

۱۳. صادقی حرفی را به تروتسکی نسبت می‌دهد و برای گفته‌اش ارجاع نمی‌آورد. او تروتسکی را «ساده‌لوح» فرض می‌کند و بدون آوردن استدلال‌های تروتسکی و نقد آن صرفاً با چرخش قلمی تروتسکی را بدهکار تاریخ می‌کند.

محمدرضا حنانه

بهمن ۱۴۰۱


[۱]. Frederick Engels, Socialism: Utopian and Scientific, in MECW, Vol. 27, London: Lawrence & Wishart Electric Book, 2010, P. 289.

[2]. «پویان صادقی می‌کوشد دستگاهی ارائه دهد که در آن سرشت‌نشان‌های جامعۀ سرمایه‌داری، یا شاید سرشت مفهوم آن، را از یک سو در یک مقطع زمانی و از سوی دیگر در گذر زمان توضیح دهد. اولی را به شکل دستگاهی تام و تمام با آغاز و پایانی مشخص ارائه می‌دهد و دومی را به شکل حرکتی سینوس‌وار توصیف می‌کند» (خسرو خاکبین، «فُقدان روابط تولید اجتماعی (نقدی بر دستگاه هم‌زمان پویان صادقی)»، نشر مجازی، ۱۴۰۱، ص ۱). ما در اینجا به همین دومی، یعنی آنچه صادقی «دستگاه درزمان» می‌نامد، می‌پردازیم.

[۳]. دربارۀ ارتباط نظرات صادقی و دیالکتیک‌دانان نظام‌مند ر.ک.: خسرو خاکبین، همان.

[۴]. ولادیمیر لنین، «سه منبع و سه جزء مارکسیسم»، مجموعه آثار (در یک جلد)، ترجمۀ محمد پورهرمزان، ص ۲۷.

[۵]. در سرتاسر مانیفست کمونیست، رشد نیروهای تولید، ترقی طبقات حاکم و تکامل ابزار تولید شرح شده است.

[۶]. V. I. Lenin, “Under a False Flag,” Collected Works, Vol. 21, Moscow: Progress Publishers, 1974, P. 143.

برای مطالعۀ نسخۀ فارسی ر.ک.: ولادیمیر لنین، «به زیر پرچمی دروغین»، نشر مجازی، ص ۵. پر واضح است که، برای پی بردن به اینکه جنبشِ کدام طبقه محرک اصلی پیشرفتِ ممکن در آن شرایطِ معین است، لازم است رفتار کلیۀ طبقات را بررسی کرد، نه فقط یک طبقه را.

[۷]. ibid.

[8]. ibid, P. 144.

[9]. می‌دانیم که به این کار می‌گویند تحریف ــ‌و البته صادقی در این کار ید طولایی هم دارد. «کدام طبقه» در نقل قول لنین (که در ادامه آورده شده) با حروف ایتالیک (italic) است (در نسخۀ ترجمۀ فارسی در نشر مجازی با حروف پررنگ (bold) است) و ایتالیک بودن برای ایجاد تأکید بر آن است. این «کدام طبقه» برمی‌گردد به توضیحاتی که لنین در یکی دو صفحه قبل از این نقل قول دربارۀ نظر مارکس می‌دهد و به «کدام طبقه» در آنجا اشاره دارد، که ما نیز آن را پیش‌تر آورده‌ایم: «روش مارکس، در درجۀ اول، عبارت است از دقیقاً در نظر گرفتن محتوای عینیِ روند تاریخی در لحظۀ معین، در شرایط مشخص و واقعی؛ این به این قصد است که، در وهلۀ اول، تشخیص داده شود جنبشِ کدام طبقه محرک اصلی پیشرفتِ ممکن در آن شرایطِ معین است.» اما صادقی در نقل قولی که تحریف کرده نه آن اشاره به مارکس را درک کرده است، نه تأکید لنین بر تحلیل طبقاتی را.

[۱۰]. ن.ک.: پویان صادقی، «اُدیسه‌ی امپریالیسم (سِنخ‌شناسی، تکرار اُفول و فعلیّت خاص انقلاب)»، نشر مجازی، ۱۴۰۱، ص ۲.

[۱۱]. ولادیمیر لنین، همان، ص ۶.

[۱۲]. V. I. Lenin, A Caricature of Marxism and Imperialist Economism, in Collected Works, Vol. 23, Moscow: Progress Publishers, 1974, P. 36.

برای مطالعۀ نسخۀ فارسی ر.ک.: ولادیمیر لنین، کاریکاتوری از مارکسیسم و درباره «اکونومیسم امپریالیستی»، ترجمۀ مهرداد، نشر مجازی، ۱۳۸۱، ص ۱۰.

[۱۳]ibid, P. 36-37.

[14]. ولادیمیر لنین، «به زیر پرچمی دروغین»، همان، ص ۶-۷.

[۱۵]. شاید گفته‌های «ساده و عوام‌محور» ما برای اذهان «پیچیده و خواص‌محور» مفهوم نباشد. بنابراین، خوب است که به زبان یأجوج و مأجوجِ صادقی نیز حرفمان را بنویسیم تا شاید کارگر بیفتد: پَسْ سوخْت‌وسازِ طَبَقاتْ را بایَدْ دَرْ نَظَرْ گِرِفْتَنْ و آنْ را هَرْ شَبْ دَرْ کِنارِ خونْ غِرغِره کَرْدَنْ.

[۱۶]. ولادیمیر لنین، امپریالیسم ـ بالاترین مرحلۀ سرمایه‌داری، ترجمۀ محمد پورهرمزان، نشر مجازی، ۱۳۹۰، ص ۲۷.

[۱۷]. ولادیمیر لنین، «دربارۀ حق ملل در تعیین سرنوشت خویش»، مجموعه آثار (در یک جلد)، ترجمۀ محمد پورهرمزان، ص ۳۵۴.

[۱۸]. ولادیمیر لنین، «[دربارۀ] حق ملل در تعیین سرنوشت [خویش]» (به نقل از خسرو خاکبین، «راه نو با مفاهیم کهنه سنگ‌فرش نمی‌شود»، نشر مجازی، ۱۳۹۹، ص ۱۰).

[۱۹]. کل بحث این پاراگراف برگرفته از مقالۀ خسرو خاکبین است: خسرو خاکبین، همان، ص ۱۰-۱۱.

[۲۰]. پویان صادقی، همان، ص ۲۰-۲۱.

[۲۱]. «منطق ارزش با خودگستری‌اش، ناگزیر از دررسیدن ”گرایش نزولی نرخ سود“ است که تمامیت آن را درگیر بحران نرخ سود می‌کند و منجر به ”مالیه‌گرایی“‌ای می‌گردد که خودش پاسخی است به بحران مادی پیشین. فاز بعدی بحران، نه بحران منتج از گرایش نزولی نرخ سود، بلکه بحران همان ”مالیه‌گرایی“ است که با آغاز این بحران مشخص می‌شود که این پاسخ هیچ نبوده الا به تعویق انداختن بحران مادی قبلی» (همان، ص ۲۸). «در واقع آنچه که ما تا کنون به نام امپریالیسم شناخته‌ایم اشاره دارد به وهلۀ مالیه‌گراییِ همین امپریالیسم‌های صنعتی که به دلیل ناممکن شدن رونق مادیِ مبتنی بر نرخ سودِ مکفی، به دورۀ پرزرق‌وبرق و اثیریِ وال‌استریتی گام می‌گذارد و آن بحران و ناممکن شدن انباشت به دلیل گرایش نزولیِ نرخ سود را با احاله به مالیه‌گرایی، موقتاً به ”تعویق“ می‌اندازد» (پویان صادقی، «خیابان یک‌طرفه و عروسک‌های کوتوله‌اَش»، نشر مجازی، ۱۳۹۶، ص ۲۴). «این تولید کلان بهره‌ورانه، بر پایۀ همان تکثیر فناوری و ”استانداردسازی“، به فشار رقابتی و افزایش ترکیب ارگنیک سرمایه‌ منجر شده و با کاهش نرخ سود، اقتصاد در قامت کلانش دچار بحران می‌شود» (پویان صادقی، «اُدیسه‌ی امپریالیسم (سِنخ‌شناسی، تکرار اُفول و فعلیّت خاص انقلاب)»، همان، ص ۲۰). غلط تایپی موجود در آخرین نقل قول از صادقی است، نه ما.

[۲۲]. همان، ص ۲۲.

[۲۳]. صادقی صحبت از «استعمار نظام‌مند» می‌کند. او می‌گوید، «… ما نیز به یاریِ مارکس این ”دوران‌ـ‌کلیت“ را ”دوران امپریالیسمِ مبتنی بر استعمار نظام‌مند“ می‌نامیم.» (همان؛ تأکید از ماست). اما باید ببینیم واقعاً مارکس صحبت از «استعمار نظام‌مند» می‌کند یا نه، زیرا صادقی مدعی یاری گرفتن از مارکس است. مارکس می‌گوید، «… نظریۀ استعمارِ ویک‌فیلد نیز… این هدف را دارد که کارگران مزدبگیر را در مستعمرات پدید آورد. این همان چیزی است که خود او ”استعمار نظام‌مند“ می‌نامد» (کارل مارکس، سرمایه (نقدی بر اقتصاد سیاسی)، جلد یکم، ترجمۀ حسن مرتضوی، تهران: آگاه، ۱۳۸۸، ص ۸۱۸؛ تأکید از ماست). خود صادقی نیز در مقالۀ «ادیسۀ امپریالیسم» (ص ۲۲) این نقل قول را آورده است. مارکس در کلِ مجموعۀ آثارش چهار بار از عبارت «استعمار نظام‌مند» (systematic colonisation) استفاده کرده است. هر چهار مورد در کتاب سرمایه (جلد یکم) بوده و ما اولین موردِ استفاده را (در ص ۸۱۸) نشانتان دادیم. اما سه مورد دیگر را نیز می‌نویسیم تا قضیه را روشن کنیم: «پس چرا باید ”استعمار نظام‌مند“ بر ضد استعمار خودجوش به کار گرفته شود؟» (کارل مارکس، همان، ص ۸۲۰). «استعمار نظام‌مندِ او نیز یک چارۀ موقت صرف و ناشی از این واقعیت است که…» (همان). «این است راز بزرگ ”استعمار نظام‌مند“» (همان، ص ۸۲۵). ما گمان می‌کنیم صادقی با کاربرد گیومه آشنا نیست، زیرا در کارهای خودِ او نیز به‌نادرست و به‌کرات استفاده می‌شود (البته از صادقی که ذره‌ای با زبان فارسی آشنا نیست و در عوض با زبان یأجوج و مأجوج خو گرفته است انتظاری هم نداریم که با کاربرد گیومه آشنا باشد). وقتی عبارتی از کس دیگری گرفته می‌شود، و به‌ویژه تأکید بر این است که این عبارت از نویسنده نیست، آن را در گیومه می‌گذارند، مانند همان کاری که ما با عبارات صادقی کرده‌ایم تا نشان دهیم اینها نظر ما نیست، بلکه نظر کس دیگری است. این یکی از کاربردهای گیومه است. اما برای روشن‌تر کردن موضوع نقل قول اول را باید شوربختانه با توضیحات خودمان بنویسیم: «این همان چیزی است که خودِ او [یعنی، ویک‌فیلد] ”استعمار نظام‌مند“ می‌نامد [نه منِ مارکس، بنابراین صادقی یاری‌اش را از ویک‌فیلد طلبیده است نه من].» در نقل قول دوم و چهارم نیز این عبارت در گیومه است و نقل قول سوم هم می‌گوید «استعمار نظام‌مندِ او [نه منِ مارکس]». اگر بدانیم که در فارسی ضمیر «او» با ضمیر «من» چه تفاوتی دارد (که نمی‌توان مطمئن بود صادقی به این تفاوت واقف باشد)، به گمانم بعد از این‌همه توضیح باید متوجه شده باشیم که عبارت «استعمار نظام‌مند» نه از مارکس بلکه از ویک‌فیلد است. البته، اینکه صادقی از عبارت «استعمار نظام‌مند» استفاده می‌کند به خودی خود ایرادی ندارد، اما این را در دهان مارکس گذاشتن دیگر تحریف نظر مارکس است. چه اشکالی داشت صادقی می‌گفت به یاریِ ویک‌فیلد (نه مارکس)؟ ما مبنا را بر ناآگاهی صادقی از کاربرد گیومه و همچنین ناتوانی‌اش در تشخیص معنی ضمیر «او» می‌گذاریم و از این درمی‌گذریم.

[۲۴]. پویان صادقی، «خیابان یک‌طرفه و عروسک‌های کوتوله‌اَش»، همان، ص ۲۴-۲۵. رد پای چنین دیدگاهی در مقالۀ «کلیت و تروما‌ـ‌مؤلفه‌ای نوین» نیز یافت می‌شود: «این دوران‌ها، در سطح تاریخ و سیاستْ خود را با سیکلِ بلوک‌های امپریالیستیِ هژمونِ مشخص و جهان‌های معنایی‌ای نشان می‌دهند که پیوسته تاریخ سرمایه‌داری به صورت گرایشمندی شاهد ظهور، عروج و افول آنها بوده است» (پویان صادقی، «کلیّت و تروما‌ـ‌مؤلّفه‌ای نوین (علیه وسوسه‌ی سرنگونی)»، نشر مجازی، ۱۳۹۶، ص ۲). پس، از منظر صادقی، «هژمون‌های امپریالیست» و «دوران‌ها» (یعنی «چرخه‌های سرمایه‌داری») متناظرند. اگر از صادقی بخواهیم که «بلوک‌های امپریالیستی هژمون» را برای دورۀ ونیز‌ـ‌جنوا، هلند و بریتانیا نشان دهد ممکن است به پریشان‌گویی بیفتد، زیرا آنچه را از ۱۹۰۰ به بعد می‌بیند قصد دارد در قالب الگویی غیر تاریخی برای پیش از ۱۹۰۰ هم به خورد ما دهد. علاوه بر این، او می‌گوید، «پس ابتدا به ساکن نمی‌توان از مجموعۀ کشورهای امپریالیستی سخن گفت» (پویان صادقی، «اُدیسه‌ی امپریالیسم (سِنخ‌شناسی، تکرار اُفول و فعلیّت خاص انقلاب)»، همان، ص ۱۰). و همچنین، «درست است که در تقسیم کار امپریالیستیِ جهان و مبتنی بر نزاع‌های پیش‌آمده یک ”بلوک تاریخیِ“ گرامشیایی امپریالیستی شامل چندین کشور شکل می‌گیرد و یا کشاکش‌هایی نیز درون آن‌ مشاهده می‌شود…» (همان؛ تأکید از ماست). پریشان‌گویی او به این می‌انجامد که صحبت از «یک» بلوک امپریالیستی کند و کل تاریخ ۱۹۰۰ تا ۱۹۴۵ را از خاطرش بزداید. به هر حال، معلوم نیست «بلوک‌های امپریالیستی هژمون» او را بپذیریم یا «یک بلوک تاریخی گرامشیایی امپریالیستی»اش را. فرقی هم نمی‌کند، زیرا در هر دو صورت، فقدان ماتریالیسم تاریخی در تحلیل هویداست.

[۲۵]. ولادیمیر لنین، امپریالیسم ـ بالاترین مرحلۀ سرمایه‌داری، همان، ص ۱۲۷.

[۲۶]همان، ص ۱۲۶-۱۲۷؛ تأکید از ماست.

[۲۷]همان، ص ۱۲۵.

[۲۸]. پویان صادقی، همان، ص ۱۱.

[۲۹]. پویان صادقی، «مسّاحیِ جغرافیای سیاست (ترسیم خطوط)»، نشر مجازی، ۱۳۹۸، ص ۶.

[۳۰]. پویان صادقی، «اُدیسه‌ی امپریالیسم (سِنخ‌شناسی، تکرار اُفول و فعلیّت خاص انقلاب)»، همان، ص ۱: «در مقابل، لحاظ کردن تطور ”ارزشِ“ شیء‌واره به منزلۀ تطوری منطقی و لذا فهم امپریالیسم به منزلۀ بالاترین مرحلۀ این منظومه و سلسلۀ دیالکتیکی…»

[۳۱]. بوخارین، امپریالیسم و اقتصاد جهانی، نشر مجازی، ص ۶۶-۶۷ (فصل نهم، «امپریالیسم به عنوان مقوله‌ای تاریخی»)؛ تأکید از ماست. حتی توجه به نام فصل نهم کتاب بوخارین خود گویای همه چیز است.

[۳۲]. ماجرا آنجا مضحک می‌شود که صادقی در تمام مقالاتش صحبت از «بلشویسم» و «لنینیسم» می‌کند، اما نه به نظریات لنین، که مبتنی بر ماتریالیسم تاریخی است، پایبند است و نه حتی اگر انتقادی به نظریۀ لنین دارد آن را بیان می‌کند (زیرا لنین را با لفاظی و بازی با کلمات نمی‌شود نقد کرد، اما «نظریه»های جدید را می‌توان با سرهم کردن کُلاژهایی با لفظ‌بازی‌های ژیژک‌گونه پدید آورد).

[۳۳]. پویان صادقی، «اُدیسه‌ی امپریالیسم (سِنخ‌شناسی، تکرار اُفول و فعلیّت خاص انقلاب)»، همان، ص ۲۸. ایراد نگارشی از صادقی است، نه ما.

[۳۴]. همان.

[۳۵]. جلوتر دربارۀ «دورۀ افول هژمونیکِ» سوم («دورۀ افول هژمونیک» امریکا) در پانوشتی توضیح داده‌ایم که «طلیعۀ عصر افول هژمونیک» امریکا از منظر صادقی حدوداً پس از ۱۹۸۰ بوده است. بنابراین، همین را در شکل ۱ نیز لحاظ کرده‌ایم.

[۳۶]. کارل مارکس، سرمایه (نقدی بر اقتصاد سیاسی)، همان، ص ۶۵۹.

[۳۷]همان، ص ۱۹۹.

[۳۸]همان، ص ۲۰۰.

[۳۹]. «از نظر آقای پرودون تقسیم کارْ موضوع کاملاً ساده‌ای است. ولی آیا نظام طبقاتی کاست نیز نوعی تقسیم کار به حساب نمی‌آید؟ و آیا نظام تعاون یک نوع تقسیم کار نبود؟ آیا تقسیم کار در نظام تولیدِ مانوفاکتور که در انگلستان در اواسط قرن هفدهم آغاز و در اواخر قرن هجدهم پایان یافت، با تقسیم کار در نظام تولید بزرگِ صنایعِ مدرن کاملاً متفاوت نبود؟» (کارل مارکس، «نامه‌ی مارکس به پاول واسیلویچ آننکف در پاریس»، از کارل مارکس و فردریک انگلس، درباره‌ی تکامل مادی تاریخ (۲ رساله و ۲۸ نامه)، ترجمۀ خسرو پارسا، تهران: دیگر، ۱۳۸۴، ص ۶۷). در قرن هفدهم و هجدهم حتی در انگلستان هم صنعت بزرگ مدرن پا نگرفته است، چه رسد به «ولایات متحدۀ هلند». «بنابراین، آقای پرودون، عمدتاً به علت فقدان آگاهی تاریخی، این را درک نکرده است که انسان‌ها نیروهای مولدۀ خود را متکامل می‌کنند، یعنی، آنها در زندگی‌شان روابطی را با یکدیگر برقرار می‌نمایند که با تغییر و رشد نیروهای مولده ماهیت این روابط نیز تغییر می‌یابد. او به این امر آگاه نیست که مقوله‌های اقتصادی صرفاً بیان انتزاعیِ این روابطِ موجود بوده و تنها زمانی وجود خواهند داشت که این روابط وجود داشته باشند. در نتیجه او به همان اشتباهِ اقتصاددانان بورژوازی دچار می‌گردد که این مقوله‌های اقتصادی را قوانینی ازلی و ابدی می‌دانند و نه قوانینی تاریخی که صرفاً برای یک انکشافِ معین از نیروهای مولده در یک دورۀ تاریخیِ مشخص معتبر هستند» (همان، ص ۷۰-۷۱؛ تأکید از ماست).

[۴۰]. کارل مارکس، سرمایه (نقدی بر اقتصاد سیاسی)، همان، ص ۶۸۰.

[۴۱]. کارل مارکس، سرمایه (جلد چهارم)، ترجمۀ ایرج اسکندری، تهران: فردوس، ۱۳۸۶، ص ۱۹۹۰-۱۹۹۲.

[۴۲]. پویان صادقی، همان.

[۴۳]. ما از خواننده واقعاً پوزش می‌خواهیم که ناچاریم از واژه‌های بی‌معنی صادقی استفاده کنیم. صادقی، چون خیلی فرنگی‌مآب هم هست، در دهانش نمی‌چرخد که بگوید «سرمایه‌دارانه» یا واژه‌های مانند آن. حقیقتاً، آدم یاد داستان «فارسی شکر است» محمدعلی جمال‌زاده می‌افتد.

[۴۴]. کارل مارکس، همان، ص ۱۹۹۷.

[۴۵]. «در این بین، شیوۀ تولید جدید تکامل پیدا کرد. اولین مرحلۀ این شیوۀ تولید یعنی مرحلۀ مانوفاکتور فقط در آنجایی تکامل یافت که شرایط مطلوب آن قبلاً در قرون وسطی ایجاد شده بود. می‌توان در این مورد مثلاً هلند را با پرتغال مقایسه نمود» (همان، ص ۱۹۹۶).

[۴۶]. کارل مارکس، سرمایه (نقدی بر اقتصاد سیاسی)، همان، ص ۸۰۸.

[۴۷]. «خب، در قرون چهاردهم و پانزدهم، زمانی که هنوز مستعمرات پا به عرصۀ حیات، نگذاشته بودند، زمانی که قارۀ امریکا هنوز برای اروپا وجود نداشت و آسیای شرقی تنها از راه قسطنطنیه می‌زیست، آیا تقسیم کار اجباراً با تقسیم کار در قرن هفدهم که یک نظام استعماری انکشاف‌یافته بود، تفاوت نداشت؟» (کارل مارکس، «نامه‌ی مارکس به پاول واسیلویچ آننکف در پاریس»، همان، ص ۶۷-۶۸)؛ «کشف امریکا به علت عطش برای طلا بود که پیش از آن پرتغالی‌ها را نیز به افریقا رهنمون شده بود…، زیرا صنعت و در رابطه با آن بازرگانی در اروپا، که در قرون چهاردهم و پانزدهم بیشتر از آنچه که در آلمان ــ‌یعنی کشور بزرگ نقره از ۱۴۵۰ تا ۱۵۵۰‌ــ می‌توانست تهیه کند، احتیاج به وسیلۀ مبادله داشتند. هدفِ فتح هندوستان توسط پرتغالی‌ها، هلندی‌ها و انگلیسی‌ها بین ۱۵۰۰ و ۱۸۰۰ (میلادی) واردات از این کشور بود ــ‌هیچ‌کس حتی خواب صادرات به آنجا را هم ندیده بود. معهذا چه تأثیرات بسیار مهمی که این اکتشافات و فتوحات، که منحصراً به خاطر منافع بازرگانی انجام شدند، بر روی صنعت گذاشتند. تنها به علت احتیاج به صدور کالا به این کشورها بود که صنعت بزرگ مدرن ایجاد شد و تکامل یافت» (فریدریش انگلس، «نامه‌ی انگلس به کنراد اشمیت در برلن»، همان، ص ۱۶۴-۱۶۵). انگلستان، در دورۀ استعمارگری‌اش، هم استعمارش مبتنی بر واردات بوده و هم مبتنی بر صادرات، اما در دوره‌های متفاوت. این تفاوت در شکل استعمار نیز هم‌بسته با تکامل مناسبات تولید فهمیدنی است، چیزی که صادقی از درک آن عاجز است.

[۴۸]. پویان صادقی، همان، ص ۲۰. البته خیال نکنید که صادقی همین ۲۱ کلمه را هم از منبعش درست منتقل کرده است. او از این کار هم ناتوان بوده است. صادقی تصمیم گرفته بدون اینکه از علامت قلاب استفاده کند (که می‌دانیم مانند گیومه با کاربرد آن هم آشنا نیست) عبارت «نسبت به رقبا» را از خودش به متن اضافه کند و نهایتاً جای «صنعت» و «تجارت» را هم عوض کند و دست آخر به کتابی تحت عنوان کاپیتال ترجمۀ حسن مرتضوی ارجاع داده است، که به‌واقع حسن مرتضوی چنین کتابی ترجمه نکرده است، بلکه نام کتابِ ترجمۀ مرتضوی سرمایه است (این را هم می‌گذاریم به حسابِ فرنگی‌مآبی صادقی). این را محض نمونه آوردیم تا حتی اندکی هم گمان نکنید که صادقی قادر است حتی یک نقل قول را از کسی درست نقل کند و چیزی را پس و پیش نکند و ارجاع درست بدهد.

[۴۹]. پویان صادقی، «مسّاحیِ جغرافیای سیاست (ترسیم خطوط)»، همان، ص ۹؛ تأکید از ماست.

[۵۰]. بابک پناهی و فرزان عباسی، سوریه و رئال‌پلیتیک کمونیستی، نشر مجازی، ۱۳۹۷، ص ۲۴۲-۲۴۳؛ تأکید از ماست.

[۵۱]. ولادیمیر لنین، «دربارۀ حق ملل در تعیین سرنوشت خویش»، همان، ص ۳۵۶-۳۶۳.

[۵۲]. گئورگ لوکاچ، تأمّلی در وحدت اندیشه‌ی لنین، ترجمۀ حسن شمس‌آوری و علیرضا امیرقاسمی، نشر مجازی، ۱۳۹۱، ص ۲۰.

[۵۳]. پویان صادقی، «خیابان یک‌طرفه و عروسک‌های کوتوله‌اَش»، همان، ص ۲۶.

[۵۴]. «ج.ا.ا در گیرودار این خروج بورژوایی و میلِ بازگشتِ سرمایه به مدار و میدان امپریالیستی می‌توانست نیست شود، تا که طلیعۀ عصر ”افول هژمونیک“ دررسید و این خود شرط مادی لازم و نه کافی برای ادامۀ حیاتش شده است» (همان، ص ۱۸). همان طور که می‌دانیم انقلاب ۵۷ در تاریخ ۱۹۷۹ روی داده، بنابراین «طلیعۀ عصر افول هژمونیک» امریکا از منظر صادقی حدوداً پس از ۱۹۸۰ بوده است.

[۵۵]. گئورگ لوکاچ، همان، ص ۶۶.

[۵۶]. پویان صادقی، همان، ص ۲۶.

[۵۷]. پویان صادقی، «اُدیسه‌ی امپریالیسم (سِنخ‌شناسی، تکرار اُفول و فعلیّت خاص انقلاب)»، همان، ص ۲۹.

[۵۸]. از این می‌گذریم که صادقی برای نقد کسی مثل تروتسکی حتی به خود زحمت نداده ارجاعی دهد تا دیگران متوجه شوند تروتسکی کجا چنین گفته و این کار را با بوخارین هم در ابتدای مقالۀ «ادیسۀ امپریالیسم» کرده است. البته، می‌دانیم که داشتن چنین انتظاری از فریب‌کار ایدئالیست ما، که سخنان دیگران را هر طور می‌خواهد تغییر می‌دهد و در همین مقاله چند مورد را ذکر کرده‌ایم، بیجاست.

[۵۹]. در ادامه نشان داده‌ایم که دقیقاً در همین دورانی که صادقی می‌گوید افول هژمونیک رخ نداده خیزش‌های انقلابی اتفاق افتاده است و «مؤلفۀ اساسی» او اساسی ندارد.

[۶۰]. لئون تروتسکی، «موقعیت انقلابی چیست؟»، ترجمۀ آرمان پویان، نشر مجازی؛ تأکیدها از ماست.

[۶۱]. لئون تروتسکی، «بناپارتیسم، فاشیسم و جنگ»، نبرد با فاشیسم در آلمان و مبارزه‌های مدنی با فاشیسم در ایالات متحد، ترجمۀ رضا اسپیلی، تهران: دیگر، ۱۳۸۷، ص ۵۸؛ تأکید از ماست. این مقالۀ تروتسکی در ۱۹۴۰ نوشته شده است.

[۶۲]. لئون تروتسکی، «فاشیسم چیست و چه‌گونه باید با آن مبارزه کرد؟»، همان، ص ۱۱۹؛ تأکید از ماست. این در ۱۹۳۰ نوشته شده است.

[۶۳]. امیدواریم مراجعۀ صادقی به مقالۀ «موقعیت انقلابی چیست؟» و کتاب نبرد با فاشیسم در آلمان و مبارزه‌های مدنی با فاشیسم در ایالات متحد کمکش کند تا از کمونیست‌هایی چون تروتسکی بیشتر یاد بگیرد و آنها را با چرخش قلمی بدهکار تاریخ نکند و ساده‌لوح جلوه ندهد. اگر فرضِ بی‌سند صادقی را که تروتسکی پیش‌بینی خیزش انقلابی را پس از جنگ جهانی دوم می‌کرد بپذیریم (آن‌هم با صرف عروج جنبش کارگری و افزایش اعتصابات)، صادقی جای یکسره کردن کار تروتسکی با چرخش قلمش باید استدلال‌های تروتسکی را پیش می‌نهاد و نقد می‌کرد. (اگر صادقی جای اعتراف به اشتباهش یا آوردن گزاره‌های تروتسکی و نقد آنها ما را تروتسکیست بنامد هیچ عجیب نمی‌نماید. این کار از چنین موجودی کاملاً برمی‌آید.)

[۶۴]. ای اچ کار، مرد انقلابی و ابزار کارش، ترجمۀ نجف دریابندری، نشر مجازی، ۱۳۹۷، ص ۶۵.

[۶۵]. گئورگ لوکاچ، همان، ص ۲۰. این برای لنین بدین معنی هم هست که «بورژوازی میراث گذشتۀ انقلابی‌اش را به پرولتاریا واگذار می‌کند، از این پس پرولتاریا تنها طبقه‌ای است که می‌تواند انقلاب بورژوایی را به سرانجام منطقی آن برساند» (همان، ص ۴۰).

[۶۶]. «چرا که ماتریالیسم تاریخی به منزلۀ بیان مفهومی مبارزۀ پرولتاریا برای رهایی فقط زمانی قابل درک بود که انقلاب به عنوان واقعیت عملی در دستور جلسۀ تاریخ قرار گیرد و تئوری آن تقریر گردد… بنابراین پیش‌فرض تئوری ماتریالیسم تاریخی، فعلیت جهانی انقلاب پرولتاریایی است… فعلیت انقلاب پرولتری، دیگر صرفاً افق جهان تاریخی، که دور از دسترس طبقۀ کارگر رهاکنندۀ خود باشد، نیست؛ بلکه انقلاب در دستورِ روز آن طبقه است» (همان، ص ۱۳-۱۴).

[۶۷]. در اینجا ما اصلاً قصد بازی با اعداد و سال‌ها را نداریم. شما فرض کنید در این بین بالاخره یکی دو سال بوده که جزو «دورۀ افول هژمونیکِ» مد نظر صادقی نباشد. در این مورد فرقی نمی‌کند که ما ۶۰ سال را «دورۀ افول هژمونیک» در نظر نگیریم یا یکی دو سال را. در ادامه متوجه می‌شوید به چه دلیل.

[۶۸]. پویان صادقی، همان، ص ۱۱.

[۶۹]. پویان صادقی، «مسّاحیِ جغرافیای سیاست (ترسیم خطوط)»، همان، ص ۶.

[۷۰]. شوربختانه، باید اینها را «پریشان‌گویی» بنامیم، نه چیز دیگری. اما خواننده خود می‌داند که نام اصلی این «پریشان‌گویی» چیست.

[۷۱]. پویان صادقی، «اُدیسه‌ی امپریالیسم (سِنخ‌شناسی، تکرار اُفول و فعلیّت خاص انقلاب)»، همان، ص ۳۰.

[۷۲]. منبع ذکر تاریخ این انقلاب‌ها از ۱۷۸۹ تا ۱۸۴۸ از کتاب روبه‌روست: اِ. ج. هوبزباوم [اریک هابسبام]، عصر انقلاب (اروپا ۱۷۸۹-۱۸۴۸)، ترجمۀ علی‌اکبر مهدیان، ۱۳۷۴.

[۷۳]. منبع ذکر تاریخ این انقلاب‌ها از ۱۸۴۸ تا ۱۸۷۱ از کتاب روبه‌روست: اِ. ج. هوبزباوم [اریک هابسبام]، عصر سرمایه (۱۸۴۸-۱۸۷۵)، ترجمۀ علی‌اکبر مهدیان، تهران: ما، ۱۳۷۴.

[۷۴]. منبع ذکر تاریخ این انقلاب‌ها از ۱۸۷۱ تا ۱۹۱۷ از کتاب روبه‌روست: اریک هابسبام، عصر امپراتوری، ترجمۀ ناهید فروغان، تهران: اختران، ۱۳۸۵.

[۷۵]. منبع ذکر تاریخ این انقلاب‌ها از ۱۹۱۷ تا ۱۹۹۱ از کتاب روبه‌روست: اریک هابسبام، عصر نهایت‌ها (تاریخ جهان ۱۹۱۴-۱۹۹۱)، ترجمۀ حسن مرتضوی، تهران: آگاه، ۱۳۸۰. «… چهار موج بزرگ انقلاب در قرن بیستم یعنی انقلاب‌های ۱۹۱۷-۱۹۲۰، ۱۹۴۴-۱۹۶۲، ۱۹۷۴-۱۹۷۸ و ۱۹۸۹…» (همان، ص ۵۸۸).

[۷۶]. پویان صادقی، همان.

[۷۷]. گئورگ لوکاچ، در دفاع از «تاریخ و آگاهی طبقاتی» (دنباله‌روی و دیالکتیک)، ترجمۀ حسن مرتضوی، تهران: آگه، ۱۳۹۹، ص ۸۳-۸۴.

[۷۸]. László Rudas

[79]همان، ص ۸۳.

[۸۰]همان، ص ۱۹۶-۱۹۷.

[۸۱]همان، ص ۸۴.

[۸۲]. پویان صادقی، همان.

[۸۳]. مایلیم صادقی را بیش از این آزرده‌خاطر نکنیم، اما چاره‌ای نیست که گوشزد کنیم: «فعلیت انقلاب» به معنی این است که پرولتاریا از اواخر قرن نوزدهم انقلابی است و بورژوازی دیگر انقلابی نیست و اگر کسی انتظار بیشتری از مفهوم «فعلیت انقلاب» دارد و به آن به چشم غول چراغ جادو می‌نگرد، باید ذهن متوهم خود را جارو کند و دست از سر کچل «فعلیت انقلاب» بردارد. البته، می‌دانیم که این توصیه برای روشن‌فکر ایدئالیستِ لجوج ما حکم افعال معکوس را دارد و او را مصرتر می‌کند تا اوهامش را مکتوب کند. چه باک؟! سیرکش پرنمایش‌تر باد!

[۸۴]. «در واقع فاشیسم چیزی نیست جز یک هذیان بورژوایی و عدم عقلانیت سرمایه‌دارانۀ متشکل که غایت منطقیِ هر فرایندِ ”افول هژمونیک“ است» (پویان صادقی، «کلیّت و تروما‌ـ‌مؤلّفه‌ای نوین (علیه وسوسه‌ی سرنگونی)»، همان، ص ۳؛ تأکید از ماست). ضدیت با ماتریالیسم تاریخی به طور نظام‌مندی در نوشته‌های صادقی حک شده است. او حتی «فاشیسم» را هم از محتوای تاریخی‌اش تهی می‌کند و آن را به هر فرایند افول هژمونیک و نتیجتاً «دوران‌های افول هژمونیک» نسبت می‌دهد. یقیناً این خود «هذیان بورژوایی» است.

[۸۵]. همان، ص ۲. غلط تایپی در نقل قول از صادقی است، نه ما.

[۸۶]. همان طور که پیش‌تر نشان دادیم، انقلاب‌ها در دورانی غیر از «دوره‌های افول هژمونیکِ» مد نظر صادقی رخ داده و «مؤلفۀ اساسیِ افول هژمونیِ» صادقی برای وقوع انقلاب چیزی است که از ذهن او برآمده است، نه از واقعیت. از این روست که معتقدیم مؤلفۀ اساسی درگرفتن انقلاب از نظر صادقی به صورت ایدئالیستی تعیین شده است. اگر به نمونۀ مشخص اوکراین بنگریم، می‌بینیم که حتی کارگزاران انقلابِ او در آنجا نیز «گردان‌های کمونیستیِ» خیالی است، که باز به صورت ایدئالیستی تعیین شده است. به خواننده پیشنهاد می‌کنیم که برای پی بردن به درجۀ ایدئالیسمِ صادقی ابتدا مقالۀ «جنگ اکراین (ضد احالۀ ۳)» او را بخواند و سپس مقالۀ «جنگ بازیابی هژمونی و امکان اعتلای مبارزۀ طبقاتی (۲)» از محمدرضا حنانه (منتشرشده در شهریور ۱۴۰۱) را مطالعه کند.

[۸۷]. آهای! آهای! حواستان باشد که کلمۀ «فقط» در کار نیست.

[۸۸]. پروین اعتصامی، دیوان اشعار پروین اعتصامی، به کوشش حسن احمدی گیوی، تهران: قطره، ۱۳۸۱، ص ۵۴.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate