چپ لیبرال و مقولهء بدیل

مقدمه
متن این مقاله قبل از آغاز خیزش سراسری کنونی در ایران تهیه شده بود و بعد از گذشت سه ماه از این خیزش میتوان ادعا کرد که موضوع این نوشته یعنی مقولهء بدیل به حیاتی ترین دغدغهء جامعهء متحول ایران تبدیل شده است. خیزش جاری بعنوان نقطهء عطفی در تاریخ چهل و سه سالهء رژیم اسلامی که نشانگر عزم و ارادهء ستمدیدگان ایران برای گذار از حکومت ننگین جمهوری اسلامی است و سد و موانعی را پشت سر گذاشت که دیگر برگشت پذیر نیستند. ولی با این وجود خواست عمومی توده ها هنوز در مدار تغییر شکل سیاسی جامعه یعنی حکومت محدود مانده و به کانال تغییر بنیادی وضع موجود یعنی شیوهء تولید یا به عبارت دیگر شیوهء کار و زندگی توده ها و در نتیجه ساختار سیاسی برآمده از آن نرسیده است. امر تعیین کننده ای که با مقولهء بدیل عینیت یافته و به شهادت تاریخ سرانجام مبارزات توده ها در نهایت با چند و چون آن رقم خواهد خورد. تمرکز این نوشته بر سر یکی از این بدیل هاست که با توجه به اوضاع و احوال جاری شاید محتمل ترین امکان در میان امکان هاست و به دلایل مختلفی حتی خیلی از نیروهای چپ و کمونیست یا خواست آن را دارند یا با قبول امکان ناپذیر بودن انقلاب سوسیالیستی حداقل در وضعیت کنونی، بدان تن داده اند. بدیلی که در واقع به غیر از جاهلان سلطنت طلب تمامی اپوزیسیون راست بر سر آن توافق نظر و اراده دارند و با کمک امپریالیسم غرب بعنوان تنها امکان رئاال در جامعهء ایران با جدیت تعریف و تبلیغ میشود. صحبت بر سر “لیبرال دمکراسی” یا به عبارت دیگر یک جمهوری دمکراتیک بورژوائی بعنوان بدیل جمهوری اسلامی است. پیتر هیودیس در جبههء چپ یکی از مروّجان این نظریه است که لیبرال دمکراسی را بعنوان پیش شرط ضروری سوسیالیسمِ اصلاً یک ضرورت تاریخی تعریف داده و بخصوص در دو دههء اخیراین دیدگاه منفعلانه درجنبش چپ و کمونیستی ایران نمایندگان فکری زیادی پیدا کرده است. این نوشته نقد نظرات ایشان حول این مسئله است و دیدگاه و بدیلی را به چالش میکشد که بخصوص در شرایط کنونی خطر جدی در روند انقلاب ایران محسوب شده و در برابر بدیل سوسیالیسمِ قرار گرفته است. 

لیبرال دمکراسی و رند ظریف ما
«نباید تصور کرد که گويا تمامى نمايندگان دمکراتيک (خرده‌بورژوازى) از دکانداران يا شيفته دکانداران هستند. چون ممکن است فرهنگ و موقعيت شخصى آنان فرسنگها با اين گروه فاصله داشته باشد. خصوصيت خرده‌بورژوايىِ اين نمايندگان از اينجاست که ذهنيت آنان نيز محدود به همان حدودى است که خرده‌بورژوازى در زندگى واقعى بدانها برميخورد و قادر به فراتر رفتن از آنها نيست، و در نتيجه، آنها نظراً به همان نوع مسائل و راه‌حل‌هايى ميرسند که منفعت مادى و موقعيت اجتماعى خرده‌بورژوازى در عمل متوجه‌شان است. اين است خطوط کلىِ رابطه‌اى که ميان نمايندگان سياسى و ادبى يک طبقه و خود آن طبقه وجود دارد…» (۱)

چندی پیش گفتگوئی از پیتر هیودیس در باب “لیبرال دمکراسی و سوسیالیسم دمکراتیک” (۲) انتشار یافت که صراحت کلامش بسیاری از شک و گمانه زنی های ما را برطرف ساخت و حداقل اینک میدانیم که این دیدگاه با توسل به چه واسطه و راهکردی قصد رسیدن به آن چشم انداز سوسیالیستی- کمونیستی مورد نظرش یعنی جامعه ای عاری از سلطه و اسثمار را دارد.
با این تکرار آغاز کنیم که هر چپی الزاماً کمونیست نیست و فقط باور یا ادعای باور به جامعه ای عاری از سلطه و اسثمار کفایت نمیکند و فاکتورهای  دیگری نیز ضروری هستند. باور به چنین چشم اندازی فقط پاسخ به سوال مبارزه برای چه میدهد. تا اینجا ما با یک مجموعهء ناهمگونی سروکار داریم که میتوان لقب گل و گشاد «چپ» را نیز بدان اطلاق کرد. اما بعد بلافاصله این سوال مطرح می شود که چطور و چگونه؟ با چه شیوه ای و کدام راه میتوان به این افق رسید؟ اینجاست که با وجود اشتراک افق در مجموعهء ولنگ و باز چپ، تفاوتها آشکار شده و گاهی حتی در برابر هم قرار میگیرند. اینجاست که حتی همان چشم انداز و افق های مشترک نیز از عرصهء عام نظری بیرون آمده، در چند و چون  شدایندش خودنمائی میکند و میتوان تفاوت و تمایزات را اینجا نیز تشخیص داد.میتوان ادعای باور به چنین افقی را داشت ولی مانند خیلی از چپ های دیروز و امروز خواسته یا ناخواسته به یمن این یا آن شیوهء مبارزه و انتخاب راه، به بخشی از جذب و دفع های نظام سرمایه داری تبدیل شد. به بخشی از ساز و کارهای نظام و بجای شدن سوسیالیستی- کمونیستی حتی صادقانه راه شدایند بورژوائی را طی کرد. اینجا پرداخت به دیدگاه هیودیس نیز در واقع نقد یکی از همین راهها و شیوهء مبارزاتی در جبههء چپ است که تحت نام بدیل ارائه شده و بی ارتباط با چشم انداز سوسیالیستی او نیست. سیستم فکری و چیدمان نظری تشکیل شده از اجزاء مختلفی که بصورت حلقه های یک زنجیره در نهایت راهش به تمکین در برابر وضع موجود کشیده شده و این نوشته سعی دارد تا خود را با یکی از این حلقه های نظری در روبنای سیاسی و ایدئولوژیکی این دیدگاه درگیر سازد. چیدمان نظری در روبنای سیاسی که فرمالیسم اش در واقع نتیجهء منطقی “شکل گرائی” در آسیب شناسی از شیوه تولید سرمایه داری است و پرداخت بدان فرصت دیگری میطلبد. شکل گرائی به افراط کشیده شده ای که از جادوی شکل انتظار معجزه اجتماعی دارد. معجزه ای که نه تنها رخ نداده و نمیدهد بلکه در پایان این نوشته خواهیم دید که چگونه با وجود آن ادعاهای پرطمطراق در باب سوسیالیسم در نهایت مبارزه برای “لیبرال دموکراسی و شکل دولتی آن یعنی جمهوری دمکراتیک بورژوائی” را بعنوان پیش شرط ضروری سوسیالیسم، جایگزین انقلاب پرولتری کرده و انقلاب را از دستور کار خود و پرولتاریا  در سراسر جهان کنار میگذارد. بقول مارکس:
«در نبردهاى تاريخى لازم است ميان گفته‌ها و ادعاهاى خيالپرورانه احزاب و سازمان واقعى و منافع واقعى آنها، ميان طرز تلقى آنها از خودشان و آن چيزى که به واقع هستند، از آن بيشتر فرق گذاشته شود.» (۳)
نقد را اول با یک نگاه اجمالی به مقولاتی مانند لیبرالیسم، دیکتاتوری و دمکراسی آغاز میکنم. بدیهی است که ارائه بحث حول هر دو مقولهء دیکتاتوری و دمکراسی بطور مستقل امکان پذیر نیست و به همین دلیل هر کجا تمرکز نوشته بر سر یکی از آنهاست خودبخود آن وجه دیگر وارد بحث و کنکاش خواهد شد.

لیبرالیسم
لیبرالیسم مفهومی ‌است که در ارتباط با واقعیت عینی تبیین یافته و بدون عزیمت از این بستر مادی بحث و گفتگو حول آن ما را به بیراهه می برد. سرمایه داری و بالتبع بورژوازی به مثابهء یک طبقه در مرحله پسین خود همزمان به ایفای دو نقش تاریخی پرداخت که برخاسته از ضرورتهای تاریخی بود. یعنی نفی جهان کهنه و همزمان اثبات و تکوین خود در مرحله رقابت ازاد که همزمان انکشاف و تکامل پرولتاریا به مثابهء یک طبقهء اجتماعی نیز بود. مرحله ای که در آن سرمایه داری بعد از قرنها رشد و توسعهء کمی در دل نظام فئودالی در اروپا شکل استقلال یافتهء خود را پیدا کرد و با همراه کردن پرولتاریای جوان و بخش بزرگی از جمعیت دهقانی فروپاشیده در سنگر انقلابات بورژوائی تبدیل به فرماسیون اقتصادی و اجتماعی و سیاسی مسلط شد و با پس زدن پر افت و خیز فئودالیسم که از همان اول بقول هیودیس در همین مصاحبه با«ضد و بند با ارتجاع» نیز همراه بود تاریخ بشر را در سیر تکامل مارپیجی خود به جلو راند. مرحله ای که با رشد و توسعه و پیشرفت همه جانبهء نیروهای تولیدی و در مرکز آن نیروی کار زنده یعنی طبقهء کارگر همراه بود و با دفن لاشهء متعفن و ارتجاعی شیوهء تولید فئودالی و حکومتهای استبدادی برامده از آن منجر به آزادی نیروهای تولیدی شد که در تضادی اشتی ناپذیری با مناسبات تولیدی- اجتماعی کهنه قرار گرفته بودند. استقرار مناسبات تولیدی نوینی که پابپای رشد و گسترش نیروهای تولیدی شکل گرفته بودند. تا اینجا لیبرالیسم بازتاب ایدئولوژیکی مرحلهء تاریخی از نظام نوینی بود که بند پیوندی خود را با نقش تاریخی اش یعنی دفن نظام کهنه حفظ کرده بود و درغالب نخستين انقلاب فرانسه بقول مارکس حرکتی “بالا رونده” و رو به جلو داشت. اما پس از استیلای مناسبات بورژوائی این تاریخ بسر آمد و با پس زدن نظم کهنه، واقعیت عینی جهان نیز تغییر یافت و بالتبع لیبرالیسم نیز که بازتاب همین واقعیت تغیر یافته بود، وارد فاز جدیدی از زندگی مفهومی خود شد که با انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه معنای خود را نه با نقش تاریخی دفن جهان کهنه بلکه تضادهای جدیدی در جامعه تعریف میکرد که در مرکز آن تضاد دو طبقهء اصلی پرولتاریا و بورژوازی قرار داشت و بر خلاف نخستین انقلاب فرانسه حرکت “پايين رونده‌” و ارتجاعی بخود گرفت که «حتى پيش از آنکه آخرين سنگر فوريه برچيده شود و نخستين مرجع انقلابى تشکيل گردد آغاز شده بود..» (۴) و حضور نمایندگان سیاسی بورژوازی «به عنوان نمايندگان نظمِ بورژوايى مطرح بود نه بعنوان شواليه‌هاى ملتزم رکاب شاهزاده خانمهاى هميشه در سفر، به عنوان طبقه بورژوازى در مقابل ديگر طبقات، نه بعنوان سلطنت‌طلبان در مقابل جمهوريخواهان. سلطه آنان به عنوان حزب نظم، بر ديگر طبقاتِ جامعه از سلطه قبلى‌شان در دوره احياى سلطنت يا در دوره پادشاهى ژوئيه، مطلق‌تر و سرسخت‌تر بود، و چنين سلطه‌اى امکان پذير نميشد مگر در قالب جمهورى پارلمانى، چون تنها در اين قالب بود که دو شاخه بزرگ بورژوازى فرانسه ميتوانستند متحد شوند و در نتيجه، سلطه طبقه خود را جانشين سلطه شاخه ممتاز اين طبقه سازند. اگر هم گاه ديده ميشد که به عنوان حزب نظم، به جمهورى دشنام ميدهند و انزجار خود را از اين نظام پنهان نميکنند، بخاطر فقط باورهاى سلطنت طلبانه نبود. غريزه‌شان به آنان ميفهماند که جمهورى اگر چه سلطه سياسى آنان را کاملتر ميکند، ولى در عين حال عامل تخريب پايه‌هاى اجتماعى اين سلطه است چرا که آنها را در برابر طبقات ستمديده جامعه قرار ميدهد و وادارشان ميکند بدون برخوردارى از حائل شاه و دربار، و بى آنکه بتوانند ملت را به وسيله جنگهاى زرگرى بين خود و بر ضد سلطنت اغفال کنند، به طور مستقيم با آن طبقات بجنگند.» (۵)
تضاد و آنتاگونیسمی که در سال ۱۸۷۱ با کمون پاریس ‌بلاخره هویت مستقل خود را اعلام کرد و دوران انقلابات پرولتری آغاز شد. لیبرالیسم جوان مرگ شده بعنوان ایدئولوژی یک دوران سپری شده اتفاقاً با انسجام و تثبیت دولت دمکراسی- دیکتاتوری بورژوائی با سرکوب کمون پاریس به خاک سپرده شد و حداکثر با تشکیل انحصارات جهانی نیز فاتحه اش خوانده شد. در جهان امروز دمکراسی و دیکتاتوری بورژوائی بازتاب سیاسی ضرورتهای هیولای سرمایه داری به غایت ارتجاعی شده ای است که آزادی برای آن در واقع حل ضروتهای انباشت امپریالیستی سرمایه معنا میدهد و تکرار مرحلهء تاریخی سرمایه داری پسین و رقابت آزاد در اروپا نیست که انحصار و امپریالیسم هنوز شکل نگرفته و موجودیتی نداشت که بعنوان یک نظام مسلط جهانی روند آنارشی گونهء تولید و باز تولید فرآیند کار و زندگی را سازماندهی کند. تکرار مرحله ای نیست که بورژوازی هنوز برای “آزادی” نیروهای تولیدی و نیروی اجتماعی نوینی به نام پرولتاریا از قید و بندهای نظام ماقبل خود مبارزه میکرد. ارزیابی مثبت ما از لیبرالیسم بورژوازی پسین  ربط دارد با بازتاب پویایی و بالندگی روابط تولید سرمایه داری در مرحلهء مشخصی از تاریخ اجتماعی که با تمام چرک و خونش نیروهای تولیدی را از قید و بند مناسبات تولیدی ارتجاعی شدهء ماقبل خویش رها ساخت و امری در خود نیست. هیولای سرمایه داری امپریالیستی امروز به مثابهء بالاترین مرحلهء توسعهء شیوهء تولیدی سرمایه داری در عین حال بالاترین مرحلهء تخاصم و آنتاگونیسم های ذاتی آن است و فقط با یک دگرگونی بنیادی میتوان بدانها پاسخ راستین داد. بالاترین مرحلهء آنتاگونیسم ماهیت اجتماعی کار و تصاحب و مالکیت خصوصی بعنوان ویژگی اساسی معرف این شیوهء تولید، بالاترین مرحلهء آنتاگونیسم طبقاتی پرولتاریا و بورژوازی، بالاترین مرحلهء آنتاگونیسم سازمان تولید در کارخانه و آنارشی تولید در مجموعهء اجتماع، رقابت و آنارشی و در نتیجه  قانون “گسترش یا مرگ” بعنوان نیروی پیشبرندهء توسعه و تکاملی که راهش لاجرم بدین جا کشیده شد.

 اما چپ لیبرال گمان میبرد که میتوان تاریخ را به عقب یعنی اواسط قرن نوزدهم برد تا بورژوازی با تصحیح خود بدون این فکر باطل که «منافع طبقاتی آن ها، یعنی منافع طبقه متوسط، توسط کارگران مورد تهدید قرار خواهد گرفت» (۶) راه متعارف توسعه و بالتبع” دمکراسی واقعی بورژوائی” را طی کرده و پیش شرط ضروری و تاریخی سوسیالیسم را برای آنان فراهم سازد. در صورتیکه انحصار از ثانیهء صفر بصورت یک ظرفیت بالقوه در ذات پویش سرمایه در چارچوب شیوهء تولیدی که رقابت اصل بنیادی و اصلاً نیروی محرکهء رشد و توسعه آن بوده و هست، در انتظار فعلیت یابی بی صبری میکرد. پروسهء توسعه و انباشت سرمایه با انگیزهء سوددهی هرچه بیشتر در روند رقابت و ضرورت گسترش نامتناهی که اگر گرایش نزولی نرخ سود در عالم واقعییت مرزهای عملی اش را بدان نشان نمی داد، انتهائی نشناخته و نمیشناسد. این پروسه و انگیزه ای است که بر سر شاخ نشسته و بن میبرد.عملکرد بالاترین مرحلهء ای که با تخریب جنون آمیز محیط زیست و جنگهای دهشتناک نسل بشر را در آستانهء نابودی قرار داده و راه حل رادیکال می طلبد.
ما در نظام سرمایه داری در عالم واقع با سرمایه انتزاعی و مجرد سرو کار نداریم بلکه واحدهای سرمایه در نظامی رقابتی. حق مالکیت خصوصی در نظم سرمایه داری در واقع از منظر هر واحد- بخش و لایه بورژوازی در عین حال به رسمیت شناختن حق مالکیت خصوصی برای واحدهای غیر خود نیز هست و این انگیزه ای بود که اصلأ لیبرالیسم بورژوائی را در برابر انحصار فئودالی قرار داد. یعنی حق مبادلهء برابر مالکان خصوصی کالا در بازار و رقابت آزاد با مالکان خصوصی دیگر. حق و اصل و قانونی که حتی در مرحلهء گندیدگی و انحصاری سرمایه نیز سایه خود را بر سر واحد های سرمایه های مالی داشته و رقابت را در ابعاد جهانی  مابین پایگاه ها و مراکز مختلف انباشت در درون و بیرون دامن میزند. اما این رقابت در مرحله ای که انحصار نه فقط یک نیروی بالقوه در روند پویش سرمایه بلکه نیروی فعلیت یافته است دیگر همان مضمون پویای دوران بالندگی خود را ندارد و رقابت باید خود را با شکل فعلیت یافته انحصار تطبیق داده و آزادی چیزی به غیر از حق انحصار و بلعش یا نابودی سرمایه های رقیب نیست. این پروسهء تبدیل رقابت به انحصار هم نیست و در این رابطه رقابت از صحنه خارج نمیشود و تجربهء دو جنگ جهانی امپریالیستی و تمام جنگهای نیابتی امروز مهر تائید بر این حقیقت میزنند.
آزادی مقوله ای ایستا نیست و با تغییر ضرورت و اینجا ضرورتهای عینی توسعه سرمایه داری در هر مرحله تغییر کرده و در مرحلهء انحصاری سرمایه چیزی بیش از فرارفتن از ضرورتهای انباشت امپریالیستی سرمایه معنا ندارد. آنچه که ما امروز به عنوان لیبرالیسم با ان سر و کار داریم در واقع توهم فرودستان جامعه وعمدتاً طبقه و اقشار میانی و متوسط یعنی خرده بورژوازی متزلزلی است که در فقدان آلترناتیو سوسیالیستی- کمونیستی برای رهائی از سلطهء روابط و مناسبات سرمایه داری و بورژوازی افعی شده بدان روی آورده و ترانهء برابری و برادری و آزادی  بورژوازی پسین را برای تسکین روح خستهء خود دین واره بازخوانی میکند. در راستای تحکیم این نوستالژی و توهم جمعی نیز دستگاه تبیلغاتی و ایدئولوژیکی بورژوازی افعی شده خود از پر کارترین بخشهای این سیستم جهانی است که از شبح بی جسم و پیکر لیبرالیسم به مثابه سوپاپ اطمینان فواید زیادی می برد. چه در ارتباط با اضمحلال و استحالهء طغیان و خیزش توده های زحمتکش کارد به استخوان رسیده، چه در ارتباط با تضادهای درون طبقاتی خویش. بورژوازی امپریالیستی با مکانیسم و دینامیسم نظامش آشناست و میداند که در عالم واقعی با سپری شدن مرحله رقابت آزاد هیچ لایه یا بخشی از سرمایه نمی تواند خارج از ساختارهای امپریالیستی حاکم بر جهان که خیلی بیش از نظامیگری است، بقا یا رشد و گسترش مستقلی داشته باشد. ولی دامن زدن به توهمات لیبرالی بخصوص در کشورهای تحت سلطه یکی از ترفندهائی است که سرمایه داری جهانی برای اضمحلال و استحالهء جنبشهای اجتماعی و حل بحرانهای خود بکار گرفته و بر طبل تو خالیش میکوبند تا ظرفیتهای جنبشهای اجتماعی توده های محروم و عاصی را در دایره توهمات بورژوای به هرز برده و در برابر بدیل نوین سوسیالیسم قرار دهد. از طرف دیگر در جنگ و رقابت های بورژوازی به کرات شاهد بودیم که فیل جناح مغلوب بخصوص بورژوازی متوسط دوباره یاد دوران خوش برادری و برابری رقابت آزاد کرده و برای همراه ساختن توده ها با خود ناله از بیداد رقیبان انحصار گر هم طبقه اش سر میدهد. بورژوازی متوسطی که خود بخشی از ساختارهای مادی و تقسیم کار امپریالیستی سرمایه است. از کدام لیبرالیسم صحبت میشود وقتی با تغییر شرایط عینی و حداکثر با شروع جنگ جهانی اول دورانش برای همیشه ‌بسر آمد؟ مگر در مرحلهء سیادت نظم سرمایه داری امپریالیستی بر جهان و تقسیم کارش توسعهء سرمایه داری بطور نمونه در کشورهای تحت سلطه و عقب افتاده تحت اوامر صندوق بین المللی پول سازمان تجارت جهانی ووو تکرار همان پروسهء رشد و تکامل سرمایه داری در اروپاست؟ اینکه چرا امروز برخی از چپ ها خود در نهادینه کردن توهم لیبرالیسم در بین توده ها شریک جرم دستگاه عظیم مخزنی طبقهء حاکم شده و بجای تبلیغ و ترویج بدیل انقلاب سوسیالیستی بعنوان ضرورتی عاجل، با بازگشت به عقب دوباره پرچم “لیبرال دمکراسی” را بالا برده و در مقابل انحصار بورژوائی قرار میدهند، روایت چپ ناامید از انقلاب است که بر خلاف ادعایش با واسطه کردن بورژوازی متوسط خوب و دمکرات منشی که هنوز به آرمانهای ایدئولوژیکی گذشتهء دورش وفادار مانده است، قصد کنار زدن شر بورژوازی انحصارگر و به تازگی مد شده نئولیبرال را دارد.

مدخلی بر مقولهء دیکتاتوری- دمکراسی طبقاتی
برخی از نحله های چپ مدعی آنند که آنها امروز بعد از دو قرن مبارزه طبقاتی دوباره به جستجوی محتوای مورد نظر مارکس از “اصطلاح” دیکتاتوری پرولتاریا با هدف بازبینی آن  برآمده اند. کدام محتوا؟ محتوای طبقاتی “اصطلاح نه چندان درست مارکس”  یعنی دیکتاتوری پرولتاریا که گویا قرار است این نحله های چپ آن را بازبینی مفهومی کند. در روند این نوشته خواهیم دید که مشکل این رفقا در واقع با زمختی “اصطلاح” دیکتاتوری پرولتاریا نیست و این مثلاً بازبینی در واقع باز کردن دریچه ای برای حذف محتوای عینی مقولاتی است که از مشخصه های بارز جامعهء طبقاتی اند. البته جای این تهی سازی خالی نمانده و با چیز دیگری که محتوا نیست، پر میشود. منظور این نحله های چپ از “بازبینی” دقیقاً همین جایگزینی است.
در دستگاه فکری این چپ دیکتاتوری و دمکراسی به مقولاتی ناب و غیرطبقاتی تبدیل شده و بعنوان مونیسم شر و مونیسم خیر مورد سنجش قرار میگیرند. ناب سازی برخی از این نحله های چپ بخصوص در باب مقولهء دمکراسی آنچنان به افراط کشیده میشود که پیتر هیودیس بعنوان یکی از متفکران برجستهء این دیدگاه در همان گفتگو ادعا میکنند «دمکراسی فقط جلوه‌ای از جامعه‌ی طبقاتی نیست که با گذار از آن ناپدید می‌شود.» تاکید از من
دیکتاتوری- دمکراسی در یک پیوند بازتاب سیاسی شیوه تولید مشخصی است که تازه با جامعهء سرمایه داری بعنوان بخش لاینفکی از مقولهء دولت و ملت بورژوائی وارد معادلات اجتماعی شد و مطمئناً با اتکا به دایره المعارف یونان باستان نمیتوان شناخت درستی از این مقولات مدرن کسب کرد و بقول مارکس در پيشگفتار چاپ دوم آلمانى هژدهم برومر لوئى بناپارت « با توجه به تفاوت کامل شرايط مادى يا اقتصادى نبردهاى طبقاتى در جهان باستان و در دوران مدرن، فرآورده‌هاى سياسى اين نبردها همانقدر به هم شبيه‌اند که سراسقف کانتربورى با سموئيل نبى در تورات.»
ولی با این وجود همان دمکراسی یونان باستان و اشرافیت کوچک  و بزرگ شهر آتن هم بر گردهء بردگانی استوار شده بود که هیچ نفعی از آن نبرده و سهمی از آن نداشتند. دمکراسی و آزادی که از ابتدا نمی توانست هم در خدمت برده باشد هم برده دار، هم سیاست استثمارشونده باشد هم استثمارکننده. مبارزه ای بی امان و آنتاگونیستی که طبقات درگیر با ویژگی های مشخصی که برآمده از جایگاه طبقاتی آنها در شیوه تولید سرمایه داری است، به پیش می برند. ابزار سیاسی که  بزعم برخی از رفقای چپ بازبین، ما امروز “مسلما درک همه‌جانبه‌تر از پیامدهای مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا داریم که به هیچ‌وجه در دایره اندیشه مارکس نبود”.. بازبینی مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا که بعنوان انحراف مهلکی در اندیشه های مارکس معرفی می شود. نزد این رفقای چپ حتی اندیشه های خود مارکس هم که در نهایت از دل تجارب انقلابات قرن نوزده دولت دیکتاتوری پرولتاریا را بعنوان یک ضرورت اجتناب ناپذیر نتیجه گرفت، زیر سوال میرود. ولی خب اینجا براحتی لنین نمیتوان مهر ابطال بر این اندیشهء مارکس زد و باید تمامی میراث جهانی پشتک‌‌های دوالیستی و سفسطه های دیالکتیکی را به خدمت گرفت تا بشود با نام مارکس، مارکسیسم را از محتوای انقلابی اش تهی ساخت.
دمکراسی بورژوائی، سیاست اقلیت انگلی از انسانها در غالب یک طبقه حاکم بر جامعه است. دمکراسی که در پیوند با دیکتاتوری بورژوائی در غالب دولت بر گردهء روابط تولیدی در شالوده مادی جامعه استوار گشته که متضمن منافع بورژوازی به مثابهء یک طبقه است. مناسبات مادی که زیربنای همه مناسبات سیاسی و اجتماعی را تشکیل می‌دهند و مالکیت خصوصی خدایان زمینی مقدس ترین اصل آن است. این نحله های چپ نیز مانند پرودن درک نمی کنند که مقولات اقتصادی و سیاسی « چیزی جز تبیین‌های مجردی از آن مناسبات واقعی نیستند، و تنها تا زمانی واقعیت دارند که آن مناسبات وجود دارند.» (۷)  
به عبارت دیگر تا زمانیکه مناسبات طبقاتی موجودند و واقعیت دارند لاجرم مقولات اقتصادی و اینجا سیاسی مانند دمکراسی و دیکتاتوری بعنوان تبیین‌های مجردی از آن مناسبات نیز واقعی هستند. مگر اینکه این زیربنا و روبنای سیاسی در راستای پیش فرض و پیش شرط های نظری موهم چپ لیبرال نه در یک پیوند دیالکتیکی بلکه دوالیستی به موازت هم قرار داده شوند. دمکراسی- دیکتاتوری طبقاتی ادعای دروغین این یا آن طبقه هم نیست و نمیشود با معیار واقعی یا کاذب بودن بدانها نظر افکند. دمکراسی بورژوائی در مرحلهء انحصار همین است که وجود دارد و خیلی هم واقعی است ولی مضمون آن با دمکراسی بورژوائی پسین تفاوت دارد. تفاوت واقعی دو مرحله وجودی متفاوت از پویش سرمایه. اما چپ بازبین ما مانند آقای پرودن «.. بجای حرکت تاریخی عظیمی که حاصل تعارض نیروهای تولیدی کسب شدۀ انسان با روابط اجتماعی اوست که دیگر با آن نیروهای تولیدی متناظر نیستند [یعنی سطح رشد آنها را منعکس نمی‌کنند]، بجای جنگ‌های قریب الوقوع وحشتناک میان طبقات مختلف یک ملت و میان ملت‌های مختلف، بجای اقدام عملی و خشونت‌آمیز توده‌ها، که تنها وسیله قادر به حل آن تعارض‌هاست – بجای حرکتی چنین گسترده، طولانی و غامض، هوی و هوس‌های ذهن خود را می‌نشاند..» (۸)

دمکراسی- دیکتاتوری پرولتری و بورژوائی
هیودیس همانجا در پاسخ به این سوال که از نقطه نظر مارکس چه تفاوتی میان دمکراسی سوسیالیستی و لیبرال دمکراسی وجود دارد و آیا اصولاً وجه مشترکی میان آنها وجود دارد یا آنها نسبت به هم قطب های متضاد و غیرقابل جمع را تشکیل میدهند، ادعا میکند:
«مطمئنا این دو در دو قطب متضاد قرار ندارند در حالیکه  یکی هم نیستند.» تاکید از من
به عبارت دیگر بزعم ایشان دمکراسی سوسیالیستی و دمکراسی بورژوائی نه تنها ضدیتی با هم ندارند  بلکه در حالیکه یکی نیستند ولی همسو و حتی قابل جمع هم هستند و به همین خاطر ضرورت نفی دمکراسی بورژوائی منسوخ و بی اعتبار اعلام شده و جمع و تفریق دمکراسی دو طبقهء آنتاگونیستی بعنوان بخشی از بازبینی چپ نو جایگزین آن میشود. مسئله کلیدی در این تحریف هیودیس نه یکی ندانستن دمکراسی سوسیالیستی و دمکراسی بورژوائی بلکه حذف تضاد و تخاصم و ضدیت آنهاست.
نقد هیودیس به “دمکراسی واقعی بورژوائی” محدودیت و عدم تکوین متعارف آن به دلیل “خیانت لیبرال ها به مبارزه برای لیبرال دموکراسی” است. لیبرال دمکراسی که هیودیس زحمت رشد و گسترش آنرا بعد از خیانت لیبرالها وظیفهء پرولتاریا و کمونیست ها اعلام میکند. دوالیسمی که با جدا سازی مکانیکی سیر حرکت دمکراسی بورژوائی از شالودهء مادی اش، ارتباط دیالکتیکی آنها را از هم گسسته و در نقد نظام سرمایه داری در بالاترین مرحله در هزارهء سوم فقط شکایت از این دارد که چرا برابری و آزادی در لیبرال دمکراسی به عرصه سیاسی محدود شده و به قلمرو اقتصادی کشیده نمیشود. بقول هیودیس در همان مصاحبه:
«هنگامی که بحث به قلمرو برابری اقتصادی کشیده میشود،درباره این که آیا کارگر حق  دارد و یا این حق دمکراتیک کارگر است که روند تولید کار خود را خودش اداره کند و یا کارگر فاقد چنین حقی است؟آیا کارگر حق دارد که در محل کارخود آزادانه درباره کار خود اظهارنظر کند؟ دراین عرصه است که تفاوت آشکار می گردد. ما میدانیم که در سرمایه داری و از جمله در لیبرال دموکراسی، کارگران از چنین حقی برخوردارنیستند. این انتقاد مارکسیستی به لیبرال دموکراسی است. یک جامعه واقعاً سوسیالیست جامعه ای خواهد بود که در آن، دموکراسی به عرصه سیاسی محدود نمیشود بلکه به قلمرو مناسبات اجتماعی انسانی هم  تعمیم می یابد؛از نقطه تولید در روند کار انسان شروع شده و به تمام جامعه  گسترش می یابد. این تفاوت میان این دو مفهوم است.» تاکیدات از من
پس حال دریافتیم که بزعم این دیدگاه تفاوت سوسیالیسم دمکراتیک با یک جامعه بورژوائی متعارف در تعمیم یا عدم تعمیم دمکراسی واقعی بورژوائی به قلمرو اقتصادی و دمکراتیزه کردن آن است و در این عرصه است که تازه تفاوت آشکار می گردد و این نقد مارکسیستی به لیبرال دمکراسی است.
آزادی و دمکراسی سیاسی بعنوان امری جدا از روابط و مناسبات تولید بورژوائی ادعای کاذبی بیش نیست و حق رای در نظامی که قلمرو اقتصادی آن توسط طبقهء حاکم به اشکال مختلف مرئی و نامرئی به انحصار درآمده است، فقط حق انتخاب ارباب در چارچوب رقابت های بورژوائی است. ساختارهای سیاسی که بازتاب ساختارهای اقتصادی حاکم بر جامعه است و در این عرصه هم نه از آزادی خبری است نه برابری و زنجیر اسارت را مناسبات تولید حاکم از قبل در بنیادی و گسترده ترین رابطهء اجتماعی محکم بر تن و روح مردم بسته و رای یک عضو پائینی این جامعه برابر با یک عضو بالائی نیست و دمکراسی سیاسی برای همه اعضای این جامعهء نابرابر وجود ندارد. در جهان طبقاتی یعنی حتی در دوران گذار (سوسیالیسم) دیکتاتوری- دمکراسی ناب غیرطبقاتی افسانه است. افسانه ای ساخته و پرداختهء چپی که بر خلاف ادعایش این مقولات جانبدارانه را در روبنای سیاسی جامعه از محتوای مادی و طبقاتی اش تهی ساخته است. دیکتاتوری شر است پس باید کنارش گذاشت… دمکراسی خیر ابدی است پس باید جایگزین شر دیکتاتوری شود. اینکه این دمکراسی- دیکتاتوری کدام طبقه علیه کدام طبقه است چندان مهم نیست و شر و خیر بعنوان معیار ابطال و اعتبار این مقولات عینی بر فراز تاریخ اجتماعی قرار میگیرد. بیخود نیست که در گفتمان اکثر این نحله های چپ بجای پرداخت به مضمون طبقاتی این مقولات مدام پیامدهای دیکتاتوری پیراهن عثمان میشود و حتی بردن نام دیکتاتوری پرولتاریا را منسوخ اعلام میکنند. توده هائی که این دیکتاتوری بارزترین شکل بروز اراده و منافع آنها در صف مقدم مبارزهء طبقاتی است و حتی بطور خودکار در همهء شورش و قیامهای حق طلبانه خود جلوه هائی از آن را بکار میگیرند.
بطور عام در جامعهء طبقاتی که دو طبقه اصلی آن ذاتاً تضاد آنتگونیستی را یدک کشیده و منافع هر طبقه ای نافی منافع طبقه ضد خود است، مسلماً هر طبقه ای از این جایگاه آنتاگونیستی طبقاتی به دمکراسی- دیکتاتوری طبقاتی نظر دارد و دمکراسی هر طبقه درعین حال دیکتاتوری علیه طبقهء ضد خود نیزهست. طبقهء حاکم دمکراسی خویش را ابزار تعادل جامعه برای حفظ شالوده و روابط تولیدی میداند که تامین کننده منافع اوست و از آنجاکه تاریخ ما تاریخ مبارزهء طبقاتی است پس لاجرم باید برای حفظ این دمکراسی و آزادی علیه طبقه و نیروهای اجتماعی که بطور خصمانه در برابر منافع او قرار گرفته و مبارزه میکنند، همزمان اعمال دیکتاتوری کند. غالباً دیکتاتوری و دمکراسی طبقاتی در اشکال ترکیبی مختلفی در جامعه ظهور می یابند که گاه تشخیص مرز بین آنها آنچنان دشوار میشود که نمیتوان مهر مشخص یکی از آنها را بر امر مشخصی زد. جنگ و تجاوز و کشتار و سرکوب بورژوازی اعمال عریان دیکتاتوری برای تحکیم و استمرار دمکراسی و آزادی است که حق استثمار و تصاحب و مالکیت خصوصی ثمرهء کار بردگان نوین را در قانون و منشور حقوق بشر و نهادهای دمکراتیک اش در روبنای جامعه بعنوان حق مقدسی با خون محرومین نوشته و هر کسی را که در برابر این حق و “آزادی” قرار گیرد به خاک و خون میکشد. دمکراسی که فقط به زور دستگاه قهر طبقاتی مجال استمرار پیدا کرده و تداوم می یابد. یعنی در هر وجه همزمان وجه دیگر خودنمائی کرده و همدیگر را مشروط میسازند. وجوه ای که مدام در حال تداخل و تبدیل شدن به یکدیگرند و با بمب اتم هم نمیشود آنها را از هم جدا ساخت و تبدیل به مونیسم دمکراسی و مونیسم دیکتاتوری کرد.
بطور مشخص دمکراسی بورژوائی، جامعه ای متعادل تحت حاکمیت قانون و دولت سرمایه از شهروند قانون مدارش طلب میکند تا بتواند روند استثمار و انباشت سرمایه را در روند مبارزهء طبقاتی تعدیل شده تضمین کند. صندوق رای در جوامع بورژوائی اوج بروز دمکراسی بورژوائی است که بقول مارکس طی آن بردگان مدرن اجازه می یابند ارباب خود را در چارچوب قانون- البته قانون اربابان- انتخاب کنند وهرگاه پا از چارچوب این قانون فراتر نهادند حتی در دمکرات ترین کشورهای جهان با  تانک از روی شهروند معترض و عاصی خود هم گذر کرده و سرکوبش می سازند. حق رای عمومی و صندوق رای که از آن بارها فاشیسم و اشکال مختلف حکومت های به غایت ارتجاعی بیرون آمده و می آیند. یکی دیگر از اصلی ترین نقش های دمکراسی بورژوائی در غالب دولت تعدیل رقابت و جنگ واحدهای سرمایه در مرحله انباشت  امپریالیستی سرمایه در چارچوب جغرافیای سیاسی دولت و ملت هاست که رای عمومی و صندوق رای ابزار سیاسی آن است و طی آن پائینی ها اجازهء “انتخاب” ارباب را در میان رقبای بالائی پیدا میکنند. جنگ و رقابتی که هرگاه افسار پاره کرد منجر به جنگ داخلی شده و اینبار تفنگ و گلوله تعادل را به نفع این جناح یا آن واحد سرمایه برقرار میسازد…مجامع گوناگون جهانی مانند سازمان بین الملل، و شورای امنیت، سازمان تجارت جهانی ووو همین نقش را در سطح کلان ایفا میکنند.
در مقابل دمکراسی پرولتری متضمن تعادل جامعه با مناسبات تولیدی-اجتماعی مشخصی است که تامین کنندهء منافع اکثریت زحمتکشان و ستمدیدگان جامعه است و در تضادی آشتی ناپذیر با دمکراسی اقلیت انگلی از جامعه در غالب یک طبقه قرار گرفته و از آنجاکه تاریخ ما تاریخ مبارزهء طبقاتی است پس لاجرم باید برای حفظ و گسترش دمکراسی اکثریت قاطع زحمتکشان و ستمدیدگان جامعه در برابر طبقهء سرنگون شده و نظامی جهانی اش اعمال دیکتاتوری کند. دمکراسی و دیکتاتوری پرولتاریا حاکمیت سیاسی نوینی است که طی آن اکثریت قاطع زحمتکشان و ستمدیدگان جامعه با نفی دمکراسی و دیکتاتوری بورژوائی  فرصت پویائی و بالندگی و خلاقیت و ابتکار، مشارکت همه جانبه در جامعه و گرفتن سرنوشت خود بدست خود و تغییر ضرورت عینی را در همهء عرصه های اجتماعی پیدا میکنند. دمکراسی و دیکتاتوری پرولتاریا دوره گذار از سرمایه داری به کمونیسم یعنی جامعه بی طبقه است. دوره ای که پرولتاریا با متحدینش در یک دوران پر افت و خیز گذار سوسیالیستی آگاهانه اقدام به محو و نابودی ” کلیه تمایزات طبقاتی، کلیه روابط تولیدی که این تمایزات بر روی آن‌ها بنا شده اند، کلیه روابط اجتماعی که منطبق بر این روابط تولیدی هستند” کرده و کلیه افکاری را که از این روابط اجتماعی نتیجه می‌شوند، دگرگون میکنند. در این نظام و جامعه حق مسلم رای عمومی و انتخاب و گزینش ماهیتاً مضمون دیگری دارد و این حق و حقوق تبلور ارادهء توده ها برای شرکت در اداره و سازماندهی جامعه و تعیین سرنوشت خویش است.
اگر قرار بود تحت فشار مفهوم سازی های کاذب دستگاه ایدئولوژیکی بورژوازی ما نام حقیقی این مقولات را تغییر دهیم تا حال یک دایره المعارف فلسفی، اقتصادی، سیاسی جدیدی اختراع کرده بودیم. اما بزعم از این دوستان نباید حتی نام دیکتاتوری پرولتاریا را برد، اما بعد از دو قرن مبارزهء طبقاتی خیلی بجاست و اصلاً باید فریاد زد که دمکراسی پرولتری یعنی  “گسترده کردن ابعاد همان دمکراسی… که دمکراسی بورژوایی مدعی آن است” تا بتوان مردم را زیر بیرق توهمات نهادینه شدهء بورژوائی بسیج کرد و گویا خود مارکس هم بجای دیکتاتوری پرولتاریا  از اصطلاح دیگری که امروز ما درست تر می‌دانیم، استفاده نکرد.. یعنی بجای اصطلاح وحشت برانگیز دیکتاتوری پرولتاریا نگفت گسترده کردن ابعاد دمکراسی بورژوایی.. به عبارت دیگر گویا قرار است امروز پرولتاریا با انقلابات خود رسالت ناتمام بورژوازی و دمکراسی نیمه کار مانده اش را به سرانجام برساند. بورژوازی که به باور این دیدگاه طی حرکت تاریخی اش در اواسط قرن نوزده با خیانت به مبارزه برای لیبرال دمکراسی پرچم آزادی و برابری از دستش افتاد و حداقل با آغاز قرن بیستم پرولتاریا و کمونیستها باید آنرا دوباره بلند میکردند. این رفقا فراموش کردند که همان آزادی و برابری که بر پرچم انقلاب بورژوائی پسین نقش بست نیز محتوای طبقاتی داشت و همان پرچم آزادی و برابری نیست که انقلاب پرولتری بالا برده و میبرد. آزادی و برابری بورژوازی زمانیکه دادش از استبداد و انحصار و قید و بندهای فئودالی بلند بود به شهروند آزاد از هر مالکیتی به غیر از کالای نیروی کار معجزه آسایش در بازار آزاد نیاز داشت که منبع پویش سرمایه است و خدایان جدید آن را فقط در بازار آزاد از آن خود میکردند. نیروی اجتماعی نوینی در تاریخ که به جز توان کارش “آزاد” از هر تملکی بود. آزادی مالکان خصوصی برای رقابت در بازار و فروش کالا و برابری که مبادلهء برابر هم ارزها در بازار به او دیکته میکرد. بقول مارکس همان ” مساوات‌طلبی و قلندر مادرزادی” کالائی که در بنیادی ترین رابطه انسانها شکل نابرابر کار و سرمایه و مکیدن ارزش اضافی کار کارگر بخود گرفته و متضمن فرادستی اقلیتی از مالکان خصوصی جامعه و فرودستی اکثریت توده های زحمتکش بی چیز بوده و هست. آزادی و برابری بورژوائی سرکوب آزادی و برابری پرولتاریاست و قرار نیست پرولتاریا ابعاد همان دمکراسی بورژوائی پسین قرن هجده و نوزده را گسترش دهد که در پیوند ناگسستنی با دیکتاتوری اش چارچوب سیاسی بقا و استمرار شیوه تولید بورژوائی یعنی کار استثماری را فراهم کرد. دمکراسی و دیکتاتوری پرولتاریا نفی دمکراسی و دیکتاتوری بورژوائی است و تضادی آشتی ناپذیر دارند و این تضاد و تخاصم هم با جمع و کسر اکابری قابل حل نیست. یکی حاکمیت سیاسی اقلیت انگلی در جامعه در غالب طبقهء استثمار کننده است و دیگری حاکمیت اکثریت زحمتکشان استثمار شوند و متحدین ستمدیده اش. فقط با یک انقلاب پرولتری که در آن با جابجائی طبقاتی در قدرت سیاسی اکثریت قاطع زحمتکشان و ستمدیدگان جامعه سرنوشت خویش را بدست گرفته و با سرنگون کردن دولت دمکراسی و دیکتاتوری بورژوائی و استقرار دولت دمکراسی و دیکتاتوری پرولتاریا اقدام به نابودی و زوال کل تمایزات طبقاتی، کل روابط تولیدی كه این تمایزات بر روی آنها پایه می‌‌ گیرند، کل روابط اجتماعی متناسب با این روابط تولید کرده و همه افكار برخاسته از این روابط اجتماعی را دگرگونی میکنند. بقول مارکس در نقد برنامهء گوتا «اين دورۀ تحول، يك دورۀ گذار سياسى نيز هست كه دولت در آن چيزى نمى تواند باشد جز ديكتاتورى انقلابى پرولتاريا.»  
مشکل این نحله ای چپ با محتوای دیکتاتوری پرولتاریاست نه “اصطلاح” و نام زمخت آن. دیدگاهی که تفاوت دوران گذار به مثابهء جهانی هنوز طبقاتی با کمونیسم بعنوان جهان بی طبقه را درک و فهم نکرده و می پندارد که از فردای انقلاب با اعلام پایان مبارزهء طبقاتی میتواند از شر دیکتاتوری پرولتاریا بعنوان یکی از شاخص های بارز مبارزهء طبقاتی پرولتاریا در جهان طبقاتی خلاص شد و دمکراسی ناب ابدی برپا ساخت. در دوران گذار بورژوازی سرنگون شده ولی هنوز به مثابهء یک طبقه و نظام جهانی نه تنها خارج از مرزهای انقلاب در سراسر جهان حکمفرماست بلکه به شهادت تاریخ در درون محدودهء انقلاب به اشکال مختلف در برابر انقلاب مقاومت کرده و با کمک نظم جهانی اش از هیچ کوششی برای بازتولید خود دریغ نمیکند. حتی در یک تجسم عالی از انقلاب با الغای کار استثماری و اجتماعی کردن مالکیت ابزار تولید و خلع ید از بورژوازی شاید پیکرهء مادی بورژوازی به مثابهء یک طبقه در محدودهء انقلاب پیروز فرو پاشد ولی در عرصهء سیاسی، ایدئولوژی و فرهنگی هنوز بخشی از سوخت و سازهای جامعه است و در برابر نظام نوینی که متضمن دمکراسی برای اکثریت قاطع زحمتکشان و ستمدیدگان جامعه است، مقاومت کرده و از پیشروی انقلاب جلوگیری میکند. حتی در بهترین تجسم ناب از دوران گذار این جامعه بنا بر ماهیت هنوز طبقاتی خویش و بقایای بجا مانده از جهان کهنه بارز ترین ظرفیت برای بازتولید نظم کهنه است و مبارزه طبقاتی در تمام سطوح آن هنوز جریان دارد و در نتیجه قوانین مبارزه طبقاتی از جمله دیکتاتوری- دمکراسی طبقاتی جاری خواهد بود و راه گریزی از آن نیست. می پندارند که اگر در دستگاه مفهوم پردازی های بازبینی شده، دیکتاتوری پرولتاریا منسوخ اعلام شد بعد میتوان ضرورت اش را هم در روند مبارزهء طبقاتی دور زد. می پندارند که با حذف وجه دیکتاتوری از پیوند کلی فقط  دمکراسی خوش ابدی باقی مانده و بعد میشود مفتخرانه خود را “مارکسیست انسان گرا و هومانیست” نامید. مارکس در بی اعتنائی به سیاست دیالوگی با این تبار از چپها دارد که گویای خیلی چیزهاست و پاسخی بدانها میدهد که هنوز پاسخ مارکسیستی بدانهاست. این چپ متوهم مدعی بود که « اگر مبارزه ی سیاسی طبقه ی کارگر اشکال قهر آمیز به خود بگیرد، اگر کارگران دیکتاتوری انقلابی خود را جانشین دیکتاتوری طبقه ی بورژوا کنند، مرتکب جنایت وحشتناکِ لطمه به اصول می شوند؛ زیرا به جای آنکه سلاح بر زمین گذارند و دولت را ملغی اعلام کنند، برای ارضای نیازهای حقیر و عادی روزانه ی خود، برای درهم شکستن مقاومت طبقه ی بورژوا، به دولت شکلی انقلابی و گذرا می دهند. کارگران نباید سازمان های حرفه ای تشکیل دهند؛ زیرا با این کار، تقسیم کار اجتماعی جامعه ی بورژوایی را جاودانه می کنند…»
مارکس پاسخ میدهد «.. حضراتی که چنان مخبط و کودن اند که هر وسيله ی واقعی مبارزه را به این دليل که همه ی سلاح های مبارزه را از جامعه ی کنونی باید گرفت و به این خاطر که شرایط عينی این مبارزه بدبختانه با خيالات ایده آليستی این دکترهای علوم اجتماعی در باره ی آزادی، خودگردانی و آنارشی که به صورت احکام الهی بنا نهاده اند، منطبق نيست، بر طبقه ی کارگر منع می کنند..»
از ” گسترده‌ترین دمکراسی برای توده‌ها” شعار میدهند. تکرار امر بدیهی و مسلم بدون پاسخ به این سوال که چگونه در نظام هاری که انقلاب راه خود را باز میکند این گسترده ترین دمکراسی برای توده‌ها بدون دیکتاتوری علیه دشمن هار طبقاتی نه تنها میسر بلکه حفظ و دامنهء آن در راستای انقلاب جهانی گسترده تر میشود؟ نام و صورت مسئله هم که عوض کنیم بلاخره در عمل پرولتاریا با این واقعیت و ضرورت عینی روبروست و دور زدن دیکتاتوری پرولتاریا در مصاف با دشمن متخاصم یعنی بر باد دادن سهل انگارانهء همان دمکراسی که در حرف ضروری ترین رکن “سوسیالیسم دمکراتیک” معرفی میشود. مارکس اشتباه نکرد و خیلی خوب با نگاهی عمیق به واقعیت مبارزهء طبقاتی هم مفاهیم و هم اصطلاحات مناسب و منطبق با آنها را انتخاب کرد و بخصوص بعد از تجربه شکست کمون پاریس بطور مشخص دیکتاتوری انقلابی را برجسته ساخت که در نقد برنامهء گوتا چنین توصیف اش کرد:
«سرشت دولت در جامعۀ كمونيستى دستخوش چه تحولى مى گردد؟ به بيان ديگر، چه عملكردهاى اجتماعى در آن جامعه باقى مى ماند كه شبيه عملكردهاى كنونى دولت اند؟ به اين پرسش تنها مى توان به شكل علمى پاسخ داد و با هزار گونه تركيب كلمۀ مردم با كلمۀ دولت به اندازۀ جهش كك نيز به [حل] مسأله نزديك نخواهيم شد.  بين جامعۀ سرمايه دارى و جامعۀ كمونيستى يك دورۀ تحول انقلابى از اولى به دومى وجود دارد. منطبق با اين دورۀ تحول، يك دورۀ گذار سياسى نيز هست كه دولت در آن چيزى نمى تواند باشد جز ديكتاتورى انقلابى پرولتاريا.» تاکید از من
فعلاً اینجا مهم نیست که پرولتاریا به مثابهء یک طبقه در روبنای سیاسی در چه شکل و قاموسی دیکتاتوری خود را اعمال میکند. مهم این است که در هر حال این دیکتاتوری، اتوریته و اعمال قدرت (سیاسی) طبقاتی، بخش مهمی از ساز و کار دوران گذار بوده و بدون آن انقلاب و گسترش جهانی آن خواب و خیالی بیش نیست و حکومت و “دمکراسی شورایی” آغاز نکرده پایان یافته است. مهم این است که توده ها باید بدانند که دیکتاتوری پرولتاریا امر اجتناب ناپذیری در روند مبارزه طبقاتی تا برقرای جامعهء کمونیستی است و سوسیالیسم گل بی خار فیلسوفان و مفسران رمانتیک و منفعل تاریخ نیست و اهرم های دفاع از خود را در برابر دشمن هار طبقاتی داراست و برای پاسداری از دستآوردهای انقلاب و گسترش و عمیقتر کردن آن در راستای آزاد سازی کل جهان از فلاکت سرمایه داری، اعمال دیکتاتوری کرده و جنگ و نبرد طبقاتی اش را تا برقراری جامعهء بی طبقهء کمونیستی ادامه خواهد داد.

لیبرال دمکراسی، پرولتاریا و کمونیستها
اینجا سخن را با تعریف هیودیس از لیبرال دمکراسی در همان گفتگو آغاز میکنیم. او می گوید: «بهر حال اولین مساله ای که باید بدانیم این است که لیبرال دموکراسی  به عنوان یک واژه، اشاره اش به سیاست های لیبرالی یا دموکراسی بورژوائی است که لازمه اش داشتن جامعه ای است با حدی از آزادی های سیاسی که البته حد این آزادی ها در جوامع مختلف میتواند خیلی متفاوت باشد؛این آزادی ها میتواند ازجمله شامل برقراری حق رای عمومی یا  یک فرد یک رای باشد که در آن نهادهای نمایندگی سیاسی وجود دارد که لااقل در تئوری، به همه این امکان را میدهد که از حق رای خود برای بیان گزینش سیاسی مورد نظرشان از طریق صندوق رای و یا  طرق دیگر نظیر آزادی بیان ونظر استفاده کنند. این معنای لیبرال دموکراسی و فرمول بندی سیاسی آن است.» تاکیدات از من 

قبل از هر چیز بقول رفیق نازنینی معلوم نیست که واژه ء “لیبرال دمکراسی” اختراع کیست ولی تا جائیکه فهمیده میشود ایدئولوژی و سیاست با وجود ربط و وجه اشتراک شان یکی نیستند و تفاوتهای بارزی نیز دارند و گویا با تلفیق این دو مقوله در غالب یک واژه با مضمون واحدی سعی میشود با توهم لیبرالیسم، دمکراسی بورژوائی یعنی دولت سیاسی- طبقاتی بورژوائی البته از نوع مرغوب اش را در هزارهء سوم تطهیر کرد. 

بعد اینجا سوال این نیست که بطور نمونه دادگاه قانون اساسی باید منتخب باشد یا غیر منتخب؟ مدافع حق رای عمومی هستیم یا نیستیم؟ مسئله این است که آیا میشود در چارچوب این نظام از انتخاب و حق رای صحبت کرد؟ میشود جدال بر سر این مسئله را در چارچوب وضع موجود به هدف مبارزه طبقاتی پرولتاریا، توده ها و کمونیستها تبدیل ساخت؟ هیودیس صریحاً پاسخ مثبت به این سوالات میدهد و نقد ما به این مسئله است. وگرنه استفاده از همهء این اشکال و یا دقیقتر ابزار مانند حق رای عمومی و گزینش و انتخاب وو در سوسیالیسم را (بدون اینکه مطلق شان کنیم ) اموری بدیهی دانسته و بدان باور داریم. در مقالهء “کنکاشی پیرامون عنصر آگاهی و آگاه” در بخش “هم خودگردانی و هم مرکزیت” مفصل به این وجه دمکراتیک و مشارکت مستقیم توده ها در ساخت ساختمان سوسیالیسم پرداخته شد.
بالاتر روشن ساختیم که به باور دوالیستی هیودیس در عرصهء سیاسی دمکراسی بورژوائی و دمکراسی سوسیالیستی ضدیتی با هم ندارند و این ضدیت فقط در قلمرو اقتصادی است. دوالیسمی که برای توجیه ادعاهای خود ناچاراً کارش به فرمالیسم (شکل گرائی) کشیده شده و آزادی های سیاسی مانند “حق رای عمومی برای بیان گزینش سیاسی مورد نظرشان از طریق صندوق رای و یا  طرق دیگر نظیر آزادی بیان و نظر” در چارچوب نظام سرمایه داری را با دمکراسی سیاسی سوسیالیستی عوضی گرفته است. گویا رند ظریف ما در خوشبینانه ترین تجسم با مفهوم حقیقی رای یا آزادی رای بدرستی آشنا نیست و لازم به تکرار این حقیقت است که در نظامی که در بنیاد و شالودهء جامعه اش یعنی در اساسی و گسترده ترین رابطهء انسانها، رای و آزادی از اکثریت قاطع اعضای آن سلب شده است، حق رای و گزینش در روبنای سیاسی مسخره است و توده ها آزادی و حق انتخابی به جز انتخاب مشروط شکل بردگی ندارند. بردگی که قبلاً قواعد آن در قلمرو کار تثبیت شده و لاجرم در عرصهء سیاسی بطور جانبدارانه بازتاب می یابد و این کشف مارکس در واقع جوهرهء ماتریالیسم تاریخی را تشکیل میدهد. کدام آزادی؟ کدام رای؟ کدام حق انتخاب و گزینش وقتی در اساس این جامعه، روابط و مناسبات تولید بورژوائی زنجیر بردگی بر تن و روح توده ها بسته است؟  

هیودیس در وصف چیستانی لیبرال دمکراسی در گفتگو با آزاده رئیس دانا ادامه میدهد:
«اولین چیزی که باید بدانیم این سئوال است که  لیبرال دموکراسی چیست؟ شما میتوانید از لیبرال دموکراسی حمایت کنید بدون آنکه لیبرال باشید. در عین حال میتوانید یک لیبرال باشید و از لیبرال دموکراسی حمایت نکنید. در۱۸۴۸ لیبرال ها برای براندازی نظام های سلطنتی در اروپا در انقلاب شرکت کردند اما بعدأ پا پس کشیده و به طبقه کارگری که وارد میدان مبارزه شده بود خیانت نمودند و به سنگرهائی که برای تعمیق انقلاب و رشد دموکراسی بوجود آمده بود پشت کردند،زیرا فکر میکردند منافع طبقاتی آن ها، یعنی منافع  طبقه متوسط، توسط کارگران مورد تهدید قرار خواهد گرفت.بنابراین در واقع لیبرال ها با ارتجاع و ضد انقلاب وارد زد و بند شده و بدون جنگیدن تسلیم آن ها شدند. پس  می بینیم که لیبرال ها به مبارزه برای لیبرال دموکراسی خیانت کردند و البته موقعیت های دیگرهم هست که این اتفاق روی نداده است.» تاکیدات از من

پس با این حساب طبقهء کارگر و کمونیستها بدون اینکه لیبرال باشند از مصمم ترین حامیان لیبرال دموکراسی اند و بقول ایشان مانند مارکس در راه تحقق آن از خود لیبرالهای خائن به لیبرال دمکراسی کوشاترند. لیبرال هائی که گویا از ۱۸۴۸ به مبارزه برای رشد لیبرال دموکراسی پشت کرده و بدینسان به طبقه کارگری که در این سنگرها برای رشد لیبرال دمکراسی مبارزه میکرد،خیانت نمودند. « زیرا فکر میکردند منافع طبقاتی آن ها، یعنی منافع طبقه متوسط، توسط کارگران مورد تهدید قرار خواهد گرفت.» (۹) هر کجا و در هر موقعیتی هم که این خیانت روی نداد و این فکر بیهوده و باطل به ذهن لیبرال ها راه نیافت، کمونیستها و پرولتاریا همدوش با آنها در سنگر های مبارزه برای لیبرال دمکراسی مبارزه کرده یا دقیقتر باید بکنند. اما چرا؟ زیرا بزعم این دیدگاه در هر جامعه ای که لیبرال دمکراسی گسترش نیافته یا نیابد از انقلاب سوسیالیستی هم خبری نیست و « یک دولت دموکراتیک، پیش شرط ضروری برای سوسیالیسم است.» (۱۰)
چرا؟ زیرا بقول هیودیس در همان گفتگو و نه آنچه که او به مارکس نسبت میدهد «شما باید توده های مردم را قانع کنید تا سوسیالیست شوند و در واقع اگر حق آزادی تشکل نداشته باشید چگونه میخواهید این کار را انجام دهید،اگر حق تبلیغ نظرات تان را نداشته باشید و اگر نتوانید مواضع تان را از جمله در دوره انتخابات به اطلاع عموم  برسانید،چگونه این کار را آنجام خواهید داد؟»
ببینید فکر میکنم همهء ما ترجیح میدهیم مبارزه طبقاتی را در چارچوب « یک دولت دمکراتیک» پیش ببریم تا حکومت هائی مانند جمهوری اسلامی و رژیم های فاشیستی. ولی ترجیح دادن با ضروری دانستن فرق بسیاری دارد و میل ما یک چیز و واقعیت وجود گستردهء چنین حکومت و رژیم هائی در سراسر جهان امر دیگر و ما و پرولتاریا چاره ای جز پیش بردن مبارزه طبقاتی در چنین شرایطی آن هم نه بعنوان امری در خود بلکه در راستای انقلاب سوسیالیستی- کمونیستی نداریم. هیودیس مانند ما ترجیح نمیدهد که مبارزه را در چارچوب ساختاری دمکراتیک پیش ببرد بلکه با تاکید این ساختار دمکراتیک را ضروری و باید میداند و لاجرم همه جا مبارزه برای ایجاد چنین شرایطی و نه انقلاب را در دستور کار و الویت پرولتاریا و کمونیستها قرار میدهد.
بعد برای اتمام حجت بسان تاریخ نویسان هار بوورژوائی انگشت اشاره بسوی بلشویک های منحرف از اندیشه های مارکس نشانه برده و میگوید:
«ببینیم که آنها بدون دمکراسی سیاسی،لیبرالی و یا بورژوائی و با بدور انداختن آن به کجا رسیدند، بدون حرکت مثبت وبه پیش از دمکراسی سیاسی و با فراتر رفتن از محدودیت دمکراسی سیاسی از طریق برقراری دمکراسی اقتصادی،از کجا سر برآوردند.» تاکید از من
می پرسیم از کجا سر برآوردند؟ سر از تطهیر دمکراسی متعفن شدهء بورژوائی؟ سر از مبارزه در سنگر لیبرال دمکراسی؟ سر از دخیل بستن به پسمانده ساختارهای دمکراتیک به بهانهء مبارزه با استبداد و فاشیسم؟ سر از لاس زدن با سندرزها؟ سر از فرستادن توده ها بدنبال نخود سیاه و کنار گذاشتن برنامهء انقلاب؟ سر از رجعت به دو قرن پیش و اختراع دوبارهء چرخ؟ سر از تبدیل سوسیالیسم به یک رویای دست نیافتنی با لاف های نظری پر طمطراق و در نهایت تمکین به وضع موجود؟
حداقل بلشویکها با وجود  تمام کم و کاستی ها و خطاهای اجتناب پذیرشان یک قرن پیش با نگاه به جلو به رهبری لنین بدعتی نهادینه کردند که جهان سرمایه داری را به لرزه درآورد و بعد شکست خوردند. شما که آغاز نکرده با بالا بردن دست خود و حواله دادن ضرورت انقلاب به آیندهء نامعلومی شکست را پذیرفته و در میادین و پارک های مدرنیته با دلبری، دل به پسمانده سنت های دمکراتیک داده و قلوهء خونین مردم جهان را از آنان می ستانید. بیخود نیست که سرنوشت بسیاری از این نحله های چپ لیبرال و شبه آنارشیست به تمکین در برابر وضع موجود کشیده شد و آن افق و چشم انداز عالی “جهانی عاری از سلطه و استثمار” در بین راهی که انتخاب کردند به سرابی گول زننده در صحرای سوزان و کشندهء نظام سرمایه داری تبدیل گشت. 
هیودیس به این اکتفا نکرده و همانجا چشم انداز خود را در راستای مبارزه طبقاتی بطور نمونه در امریکا اینگونه شرح میدهد:
«در واقع ما در آمریکا یک دموکراسی بورژوائی واقعی هم نداریم، بلکه دارای برخی سنت های دموکراتیک و ساختارهای سیاسی دموکراتیک هستیم که هرچند آن ها ضعیف، فاسد و محدود هستند اما ما باید از آن ها استفاده کنیم، ما باید از این ساختارها  و فضای سیاسی مولد آن ها استفاده کنیم، ما باید متشکل شویم و به شکل دمکراتیک تا آن جا که امکان دارد- هرچند هم که این امکانات محدود باشد – نظرات خود را مطرح نماییم،ما همچنین باید با تلاش های جناح راست برای نابودی یا امحاء این سنت ها و ساختارها، که در ایالت متحده اکنون یک خطر واقعی است، وارد مبارزه شویم.ما باید برای گسترش حق رای عمومی مبارزه کنیم،ما اگر بتوانیم می باید یک جنبش نیرومند برای فراخواندن مجلس موسسانی به وجود آوریم که بتوانند قانون اساسی جدیدی را برای یک جمهوری واقعی،یک جمهوری لیبرال دمکرات در آمریکا بازنویسی کند که در آن یک “دادگاه عالی قانون اساسی” غیرمنتخب وجود ندارد، دارای مجلس سنا نیست و خیلی از قوانین دیگری را که حالا در این قانون اساسی وجود دارند، در آن وجود نداشته باشد.» تاکید از من
ببینید این بیان یک وضعیت اقتصادی- سیاسی معین است که تاریخ صد سال گذشته تعیین اش را بارها تجربه کرده و استثناء نیست. مسئله هنوز این است که ما و پرولتاریا  چه رویکرد و برخوردی با این وضعیت اقتصادی سیاسی داریم؟ نقد ما به این وضعیت چیست و چه راه حلی پیش پای توده ها قرار میدهیم؟ همانطور که دیده میشود هیودیس بالا به صراحت پاسخ و راه حل مثلاً مارکسیستی البته از جنس هومانیستی خود را ارائه داده و با ضروری نامیدن مبارزه برای احیای لیبرال دمکراسی جای هیچ شک و گمانه ای باقی نمیگذارد. یعنی در شرایطی که انقلاب ضرورت خود را به هر شکل و با هر صدای در جامعه فریاد میزند، ما و پرولتاریا باید برای بازنویسی قانون اساسی یک جمهوری لیبرال دمکرات  بطور نمونه در آمریکا مبارزه کنیم! اینجاست که براستی باید گفت کوه موش زایید و چه چیز و ناچیزهائی که از دل آن پرداختهای افسانه ای راجع به سوسیالیسم بیرون نزد. اینجا شکل دمکراتیک مبارزه این دیدگاه حتی پائین تر از قد و قوارهء بقول خودشان «دمکراسی بورژوائی واقعی» است و تا قعر ابتذال همان برخی سنت ها و ساختارهای سیاسی دمکراتیکی که جان سالم از دست خیانت لیبرالها و “زد و بندشان با ارتجاع و ضد انقلاب” بدر برده اند، سقوط کرده و با تکیه زدن بر آنها، انقلاب سوسیالیستی را به زائده ای از همین سنت ها و ساختارهائی تبدیل میسازند که به واسطهء آن بورژوازی در امریکا بعنوان یکی از ابرقدرتهای امپریالیستی مردم جهان را به بردگی و فلاکت و خون کشانده است. جمهوری که مارکس ۱۷۰ سال پیش آن را در جمعبندی از شکست انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه « بطور کلى، فقط قالب دگرگونى سياسىِ جامعه بورژوايى» تعریف داد و امروز در دستگاه فکری چپ لیبرال به پیش شرط  ضروری رهائی بشر از تعفن همان جامعهء بورژوائی تبدیل شده است.

می پرسیم پس چرا در کشورهائی که از دیر باز به یمن این قالب سیاسی بورژوائی و سنت ها و ساختارهای سیاسی دموکراتیک مانند حق رای عمومی، آزادی تشکل و حق تبلیغ نظر و عقیده حتی برای چپ هائی امثال شما،، حق اعتصاب و حق ایجاد سندیکا و اتحادیه های کارگری مستقل برپاست، انقلاب سوسیالیستی به یک افق و چشم انداز دست یافتنی تبدیل نشده است؟ چرا با وجود این سنت ها و ساختارهای سیاسی دموکراتیک، بر خلاف بزرگ نمائی های غیرواقعی هنوز اندر خم کوچهء اول قانع سازی توده ها هستید و نتوانستید در این جوامع بعد از گذشت یک قرن حتی بخش کوچکی از « توده های مردم را قانع کنید تا سوسیالیست شوند»؟ علت و ریشهء این درماندگی مطمئناً کم کاری و دست و پا چلفتی نیست و بالتبع نقد ما هم نمیتواند این باشد. یکی از مشکلات اصلی این درماندگی، دیدگاه راهبردی چپ خرده بورژوائی بورژوا زدهء لیبرالی است که انقلاب سوسیالیستی را ضروری و اولویت و رسالت خود و پرولتاریا و زمانه ندانسته و تلاش برای رسیدن به « یک جمهوری لیبرال دمکرات» را جایگزین آن کرده و اتفاقاً در این راستا خیلی هم پرکار و فعال و جدی است. نقد ما به این ریشهء فاسد شده است.

نمی توان با بزرگ نمائی در باب تحول فکری جامعهء غرب بخصوص امریکا در چند سال گذشته و رجوع به جنبش هائی مانند “وال استریت را اشغال کنیم” یا اعتراضات توده ای سال ۲۰۲۰ یا طیف “چپ”  بورژوا امپریالیستی مانند برنی ساندرز که طی یک قرن گذشته به کرات حتی قدرت سیاسی را در کشورهای اورپائی و خود امریکا به واسطهء همان پسمانده سنت ها و ساختارهای سیاسی دمکراتیک و صندوق رای بدست آورده و با جنگ و کشتار شاهراه انباشت امپریالیستی سرمایه را تا مرز جنون هموار ساختند، واقعیت اسفناک جنبش انقلابی را در مراکز انباشت امپریالیستی سرمایه تحریف کرد و از کاه کوه ساخت و برای دمکراسی بورژوائی و پسمانده سنت های دمکراتیک اربابان جهان غش و ضعف کرد و با اطمینان از رسیدن به یک «نقطهء عطف» سخن گفت و کودکانه ادعا کرد « که نوعی تغییرات ژرف  و ریشه ای در اعماق جامعه درحال وقوع است.»
میپرسیم کدام تغییرات ژرف  و ریشه ای و نقطهء عطف؟ هیودیس پاسخ میدهد «غلیان بزرگ علاقه به سوسیالیسم» در امریکا و برای اثبات این ادعا تعریف و تمجید خجولانهء دو صحفه ای از برنی سندرز بعنوان یک خط سیاسی متفاوت ارائه داده و ما را با آمار افزایش یافتهء سوسیالیست های دمکراتیک آمریکائی آشنا میسازد که همین یک سال پیش با وجود تجربهء رژیم ترامپ باز نیمی از جمعیت آن به فاشیسم عریان رای داد و نیمهء دیگرش از وحشت به دامن حزب دمکرات یعنی فاشیستهای خجول پناه برد. آن هم در آمریکائی که فاشیسم مذهبی هم در سیاست هم در بطن جامعه قدرتمندتر از هر زمانی است و در بهترین حالت مانند دوران زمامداری ترامپ جنگ داخلی میان دو جناح بورژوا امپریالیستی تجسم آن نقطهء عطف و تغییرات ژرف  و ریشه ای در اعماق جامعهء امریکاست نه غلیان بزرگ علاقه به سوسیالیسم.
همینجا از خود بپرسیم چرا دیدگاهی که ابتذال برنی سندرز در حزب امپریالیستی دمکرات امریکا، جنبش وال استریت، چند سازمان مثلاً سوسیالیستی علنی و اعتراضات علیه خشونت پلیس که مانند تجربهء جورج فلوید در سه شماره توسط حزب دمکرات ملاخور و تبدیل به کارزار موفق تبلیغاتی آنان در انتخابات ریاست جمهوری امریکا شد، وی را چنان به وجد می آورد که صحبت از تغییرات ژرف  و ریشه ای در اعماق جامعهء امریکا کرده و این را تبلور غلیان بزرگ علاقه به سوسیالیسم در امریکا جار میزند، ولی دو انقلاب بزرگ و شکوهمند سوسیالیستی روس و چین با مشارکت داوطلبانهء صدها میلیون انسان زحمتکش و ستمدیده که جهان سرمایه داری را بلرزه درآوردند و به یمن آنها بدعت تاریخی نوینی گذاشته شد را فجایعی تعریف میدهد که در آن احزاب کوچک توطئه گر قدرت را تصرف کردند و امروز با بی شرمی که شاخص ایدئولوگ های هار بورژوائی است اصلاً خیلی خوشحال است که ریشهء آنها یعنی “مارکسیست لنینیستها” کنده شده است؟ 

دمکراسی بورژوائی و فاشیسم یعنی شکل عریان دیکتاتوری بورژوائی در مرحلهء امپریالیسم دو شکل سیاسی از چند و چون یک پروسه در دو حالت وجودی تعادل و عدم تعادل در روند انباشت سرمایه است. بیخود نیست که اغلب رژیم های فاشیستی درغیاب بدیل انقلابی در دوران بحران و اختلال در روند انباشت امپریالیستی سرمایه عروج کرده و هنوز میکنند. دمکراسی بورژوائی و فاشیسم حالتهای وجودی و اجتناب ناپذیر در پروسهء تضادمند پویش و انباشت سرمایه در بالاترین مرحله انحصاری است در این مرحله طرح رمانتیک خواست دمکراسی بورژوائی و گسترش آن بدون ظهور و حضور مدام و پیوستهء فاشیسم خیالی کودکانه است.
البته برخی از رفقای خوب ما هم نقد میکنند که این یک بینش “اکونومیستی و فاتالیستی” است که دوران کمینترن هم خیلی رایج بود. یعنی رابطه یک به یک برقرار کردن بین روبنا و زیربنا و ندیدن تضادهای درون روبنا “. این جدال فرصت مناسب دیگری طلب میکند ولی به اختصار پاسخ میدهیم ما دینامیک های روبنا را برسمیت میشناسیم ولی معتقدیم که در تحلیل نهائی افسار آنها  محکم در دست شیوهء تولیدی قرار دارد که منبع و منشاء حتی دینامیک های درونی روبناست و نقش تعیین کننده را در این رابطه بر عهده دارد. روبنای سیاسی عنصر بیکاره نیست ولی نمیتواند بسان نیروی مستقلی ساز خود نواخته و راه خود برود. پاسخ میدهیم بینش علمی با واقعیت عینی دست و پنجه نرم میکند و این بستر عینی نقطهء عظیمت حتی بلندپروازی های اوست. خب حال با رجوع به واقعیت صد سال گذشتهء جهان مگر شما چیزی دیگری به غیر حالتهای سیاسی وجودی که ما برای انباشت امپریالیستی سرمایه برشمردیم، کشف کردید که ما از آن بی خبریم؟ حتی دین و مذهب در روبنای سیاسی کشورهای عقب افتاده هم در نهایت تسلیم ضرورت های انباشت سرمایه است و ساز گوش خراش خود را با نت های آن می نوازد. میپرسیم مگر یک سال پیش در روند انتخابات امریکا “تضادهای درونی روبنا” منجر به حالت سیاسی جدیدی شد؟ میپرسیم مگر تجربه یک قرن انباشت امپریالیستی سرمایه چیزی به غیر از ادعای “کمینترنی و لنینی” ما را نشان داد؟ میپرسیم با رجوع به واقعیت عینی مگر ادعای جوشش آب در دمای صد درجه یک نظریهء علمی است یا فاتالیستی؟ 

پیش شرط های انقلاب سوسیالیستی
سرمایه داری در مرحلهء امپریالیسم جهان را به دو اردوگاه کشورهای تحت سلطه و سلطه گر امپریالیستی تقسیم کرده است. بر این اساس رویکردهای مختلفی در باب چند و چون انقلاب سوسیالیستی در وضع موجود جمعبندی شده که اینجا موضوع ما نیست و این نوشته فقط حول دیدگاه مشخصی که پیتر هیودیس آنرا نمایندگی میکند، خم شده است.
اول با اردوگاه کشورهای تحت سلطه ای آغاز میکنیم که غالباً دارای بافت و ساختی عقب افتاده هستند و امروز هم اکثریت جهان سرمایه داری امپریالیستی را تشکیل میدهند. کشورهائی که منطبق با این شرایط عینی غالباً با روبنای سیاسی استبدادی و شبه فاشیستی توده ها را از بدیهی ترین حقوق انسانی محروم کرده و حتی ابتدائی ترین “آزادی”های سیاسی بورژوائی تحمل نمیشوند. تا جائیکه این شرایط عینی حتی برخی از چپ های غرق شده در دمکراسی باختری را بدان واداشته که از سرمایه داری خواندن این کشورها خودداری کنند. روسیه تزاری در اوایل قرن بیستم با بافت و ساختی عقب افتاده و استبدادی یکی از این نمونه هاست که هیودیس مد نظر گرفته است. عدم رشد نیروهای مولده تولیدی، عدم انکشاف و تکوین تضادهای طبقاتی سرمایه داری، خفقان و استبداد و امپراطوری تزاری که در روند انقلابات بورژوائی با تاخیر سوار واگن های آخر و فرسودهء قطار تاریخ شده بود و تحت تاثیر حرکت مارپیچ لکوموتیو تغییرات جهان که با سرعت در اورپا به پیش میرفت و تکانش میداد ، حال و روز خوبی نداشت و در حال بالا آوردن نظم نوینی بود که با سماجت نظم کهنه در روند فروپاشی خود در روسیه، برای خلاصی از حالت تهوع در هر ایستگاهی تصمیم به پیاده شدن میگرفت. سماجت و دهن کجی و دو دلی به حرکت تاریخ که خشم مارکس را آنگونه برانگیخت که گاهی در ناامیدی فرمان میداد که با اردنگی از قطار تحولات تاریخی که در اورپا غوغا میکرد بیرونش اندازند…ولی خب مام جهان آبستن طفل دیگری بود که مارکس را هم آنچنان شگفت زده کرد که وقتی در اواخر عمرش برای اولین بار اثر جاودانه اش در روسیه فلک زده و عقب افتاده و نه مهد انقلابات بورژوائی و خانه پرولتاریا، دست بدست میچرخید، مانند کودکی شوق و شگفت زده شد و زنده نماد تا ببیند که در نهایت همین روسیه عقب افتاده دهقانی و نه انگلیس زادگاه پرولتاریا، نقطهء عزیمت انقلاب و سوسیالیسم در جهان شد.اما درک خطی هیودیس از حرکت تاریخ، جهش بلشویکی را در کشوری عقب افتاده که هنوز مرحلهء لیبرال دمکراسی را پشت سر نگذاشته بود، نمی پسندد و با “زودرس” خواندن انقلاب سوسیالیستی در روسیه دهقانی بطور ضمنی بلشویکها و انقلاب اکتبر را به رهبری لنین متهم به کودتا و توطئه میکند و همانطور که بالاتر اشاره شد طعنه میزند «ببینیم که آنها بدون دمکراسی سیاسی،لیبرالی و یا بورژوائی و با بدور انداختن آن به کجا رسیدند..»
وی در ادامه پیش شرط دیگری را مبنی بر “انقلات سوسیالیستی در کشورهای توسعه نیافته بدون کمک پرولتاریای اورپا امکان ندارد” نیز اضافه میکند تا کسی در مناطق عقب افتادهء جهان حتی به فکر انقلاب سوسیاسیتی هم نباشد. گل بود و حال به سبزه هم بیارست. منظور از کمک پرولتاریای اروپا در واقع پیروزی انقلاب سوسیالیستی در اروپای صنعتی است که سرنوشت خود آن هم به آیندهء نامعلومی بعد از برقراری « یک جمهوری لیبرال دمکرات» موکول می شود. حال اگر کمونیستهائی مانند بلشویکها  در کشوری توسعه نیافته قبل از پیروزی انقلاب سوسیالیستی در کشورهای پیشرفتهء صنعتی و دور زدن مرحلهء لیبرال دمکراسی، در کشوری مانند روسیه که «برای سوسیالیسم آماده نبود» اقدام به چنین خطای تاریخی کرده و با همراه و قانع ساختن توده ها و کسب قدرت سیاسی تلاش برای بنا ساختن ساختمان سوسیالیسم در چنین کشوری کردند، در برابر چه گزینه هایی قرار میگیرند؟ هیودیس همانجا پاسخ میدهد« تا آن جا که میتوانید در قدرت بمانید و امیدوار باشید که شرایط بهتری ظاهر شود، که در واقع این یک سیاست واقعی برای رهائی نیست». تاکید از من
خب با این وصف چه گزینه ای باقی می ماند؟ مسلماً پرهیز از یک انقلاب زودرس سوسیالیستی که الزمات تاریخی آن فراهم نیست و محکوم به شکست است. پس چه باید کرد؟ بجای این اقدام زودرس تلاش برای فراهم ساختن الزمات و پیش شرطهای سوسیالیسم. کدام الزام و پیش شرط؟ پاسخ هیودیس روشن است. مبارزه در سنگر لیبرال دمکراسی بعنوان پیش شرط ضروری سوسیالیسم. لیبرال دمکراسی که پرولتاریا را به بخش بزرگی از جمعیت جوامع توسعه نیافته تبدیل ساخته تا کمونیستها هم در این بین به لطف آزادهای بورژوائی حاصل شده “توده های مردم را قانع کنند تا سوسیالیست شوند”. در سراسر این مصاحبه شرح تاریخ بگونه ای مهندسی میشود که گویا بلشویکها پرولتاریا و فرودستان روسیه را با ‌زور سرنیزه و توطئه همراه انقلاب اکتبر و سوسیالیسم کردند. ترسیمی کودتائی از انقلاب اکتبر که در واقع از همان زمان توسط دستگاه تبلیغاتی و ایدئولوژیکی جهان سرمایه داری باب روز شد و در جبههء چپ نظریه پردازان اکونومیستی امثال پلخانف در همان زمان  منبع تئوریکی آن بودند و سوسیال دمکراتهای آلمانی آنر به یک خط و دیدگاه منسجم بین المللی در جنبش چپ و کمونیستی ارتقاء دادند. قبول همراهی و همصدائی داوطلبانهء تودها با بلشویکها و سوسیالیسم و سازماندهی و رهبری انقلاب  زیر سیطرهء سرکوب و خفقان و استبداد تزاری سوالاتی را در برابر چپ لیبرال قرار میدهد که پاسخ بدانها چندان باب میل درک خطی و منفعل این دیدگاه نیست و با دور زدن “لیبرال دمکراسی” یکی از اصلی ترین پیش شرطهای ضروری مثلاً انقلاب اش بی اعتبار می شود. چون بنا بر درک گام بگام این دیدگاه فقط در پناه و زیر چتر “دمکراسی سیاسی” بورژوائی حتی همان پسمانده ساختارهای دمکراتیک میتوان مردم را قانع ساخت تا با انقلاب سوسیالیستی همراه شوند و غیر از این یا کودتا است یا توطئهء ” حزب کوچکی که بر گرده مردم سوار شده اند”. به همین خاطر هیودیس در همان گفتگو بسیار خوشنود و خرسند است که « امروزه دیگر سازمانها یا احزاب زیادی وجود ندارند که بگویند مارکسیست- لنینست هستند، و این خود باعث خوشحالی است.»
مسلم است برای چپی که بعد از یک قرن فعالیت “آزادنه”  در پناه دمکراسی آغشته بخون ملتهای تحت ستم جهان و پرولتاریا و سیاهان خود امریکا هنوز قادر به کوچکترین تاثیری بر افکار مردمش نیست و به همین خاطر نهایتاً با چشم چپ نگاه امیدوارانه ای به تفاله های امپریالیستی مانند برنی سندرز و مثلاً جریان سوسیالیستی در حزب دمکرات امریکا می اندازد، درک عظمت کار بلشویکها در یک کشور بزرگ استبداد زده مانند روسیه کار ساده ای نیست و به همین خاطر بر آن برچسب توطئهء حزبی زده تا درماندگی نظری وعملی و مانیفست منشویکی خود را توجیه کند. البته این پیش شرط هم هنوز کافی نیست و باید تا آیندهء نامعلومی در انتظار پیش شرط ضروری دیگری یعنی پیروزی سوسیالیسم در اورپا و “کمک پرولتاریای اروپائی” باقی مانده و تا آن زمان لذت تمرین و گسترش آزادیهای لیبرالی در کشورهای توسعه نیافته را ببرد. بعد برای اثبات این درماندگی از قول بلشویکها یا دقیقتر ترتسکی می نویسد «که حداکثر چیزی که ما در شرایط حاضر میتوانیم داشته باشیم یک حکومت بورژوا دمکراتیک است و نه انتقال بیواسطه به سوسیالیسم» و فراموش میکند که خود با اقتباس از سوسیال دمکراتهای رویزیونست آلمان در مرکز اتهاماتش به بلشویکها و لنین دقیقاً همین اقدام زودرس بی واسطه برای ساخت ساختمان سوسیالیسم در روسیه عقب افتاده بود. ولی خب مدتهاست که تحت نام پر طمطراق بازبینی و نقد، انقلاب سرخ اکتبر و لنینسیم تبدیل به مرغ عزا و عروسی لیبرال ها و فاشیستها شده و از چپ و راست تلاش میکنند دستآوردهای سترگ یکی از با شکوه ترین انقلابات تاریخ بشریت برای ساختن جهانی نو را به ابتذال بکشانند.
این تازه نگاه حداکثری این دیدگاه به پیش شرط های مثلاً تاریخی انقلاب سوسیالیستی در بخش بزرگی از جهان توسعه نیافته است. وگرنه در ادامه خواهیم دید که در کشورها و مناطق خوش آب و هوای توسعه یافتهء جهان مانند امریکا میتوان به حداقل پسمانده سنت های دمکراتیک هم قانع بود و در سنگر مبارزه برای لیبرال دمکراسی با خیال راحت خواب خوش سوسیالیستی دید. هیودیس از این جایگاه با زبان سرخ روزا لوگزامبورگ که بر خلاف او بخوبی به آنتاگونیسم دمکراسی پرولتری و بورژوائی واقف بود، به لنین و بلشویکها پند و اندرز میدهد «در شرایطی که در حال از دست دادن نفوذ تان در میان توده ها هستید دمکراسی را هر چه بیشتر گسترش دهید و این خطر را به پذیرید که اگر لازم است از طریق رای از قدرت به زیر کشیده شوید… زیرا این تنها راهی است که میتوان سوسیالیسم را از طریق دمکراسی بنا کرد.»
یعنی بزعم هیودیس و نه رزای سرخ همان اوایل انقلاب اکتبر زمانیکه بنا بر آمار گرفته شده طی سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۰ بورژوازی با رخنه در سامان و “سازماندهی افقی” شوراها حرف اول را میزد و اگر با بازبینی لنین در راستای مشروط کردن قدرت شوراها مواجه نمی شد، بلافاصله قدرت سیاسی را این بار از درون این شکل و ظرف سازمانیابی دوباره به چنگ میآورد، بلشویکها بایست محترمانه پا پس کشیده و چندین دههء دیگر تلاش میکردند تا این بار از راه درست یعنی از طریق لیبرال دمکراسی و کمک پرولتاریای اروپا و سوسیال دمکراتهای بریده از انقلاب باختری به سوسیالیسم برسند. این چپ متوهم حتی حاکمیت سرمایه در اتحاد جماهیر شوری دو سال بعد از پیروزی انقلاب اکتبر را بر فاجعهء بلشویسم ترجیح میدهد. بدون اینکه پاسخ به این سوال دهد که اگر شکست انقلاب و این بازتولید نه بازتولید لیبرالی مورد پسند این دیدگاه بلکه با برداشتن کلاه فريقى و پوشیدن اونيفورم مانند شکست انقلاب المان بازتولید فاشیستی سرمایه در اتحاد جماهیر شوری می بود، بعد چی و از کانال کدام لیبرال دمکراسی میشد به سوسیالیسم رسید؟ بدون توضیح فاکتهای تاریخی مبنی بر اینکه “جمهوری دمکراتیک” مورد نظر این رفقا در فوریه قبل از انقلاب اکتبر با کمک و مشارکت خود بلشویکها تاسیس شد و نه تنها منجر به ” ایجاد فضای لازم برای تبادل نظر و مباحثات سیاسی” و حفظ و توسعه دمکراسی نشد بلکه در عرض چند ماه با ایجاد  فضای رعب و وحشت و ترور و تقویت ناسیونالیسم و شوینیسم، روسیه را در آستانهء بازگشت دوباره به جنگ جهانی اول کشانده بود و اگر “ماجراجوئی و توطئه”ی بلشویکی صورت نمیگرفت و “فاجعه”ی انقلاب اکتبر رخ نمیداد آن جمهوری دمکراتیک، روسیه را تبدیل به گورستان عظیمی میساخت که فقط مردگان در آن تمرین لیبرال دمکراسی میکردند.
درکی مرده و ایستا مبنی بر حرکت گام بگام تاریخی که دمکراسی بورژوائی را به مثابهء “واسطه” جایگزین تدارک کمونیستی انقلاب کرده تا سوسیالیسم مورد نظرش ذره ذره در درون سرمایه داری تحقق یابد. بنا بر درک هیودیس با لیبرال دمکراسی اصلاً نیمی از این حرکت گام بگام طی خواهد شد و ما فقط باید نیمهء دیگر آن یعنی کشیدن دامنهء این دمکراسی به قلمروی اقتصادی را برای اولین بارتجربه کنیم. اولویت این دیدگاه در وهلهء اول اصلاح سرمایه داری “نامتعارف” امروز و استقرار دوبارهء “دمکراسی بورژوائی واقعی ” و متعارف کردن سرمایه داری است که گویا در اواسط قرن نوزده ره گم کرد و حال دوستان چپ ما قصد اصلاح آن را دارند. چپی که از دیرباز برای خود و پرولتاریا رسالتی جز تلاش برای استقرار دمکراسی بورژوائی در عرصه حیات سیاسی و اجتماعی جامعه قائل نیست و جمع و تفریق لیبرالیسم و سوسیالیسم را بعنوان راه حل راستین تعارضات جهان امروز موعظه کرده و نفی دیالکتیکی و جهش بلشویکی را در کشورهای پیرامونی مهر زودرسی،ماجراجوئی، اراده گرائی، کودتا و توطئه ووو میزند. دمکراسی سیاسی بورژوائی فقط سیاست نیست و این سیاست بر گردهء شیوه ای از تولید استوار میگردد که به بقول خود هیودیس اقلیتی در جامعه با مالکیت و انحصار خصوصی ابزار تولید شیرهء جان اکثریت قاطع  توده ها را مکیده و پروارتر میشوند.
حال به پیش شرط های سوسیالیسم در کشورهای توسعه یافته نگاهی اندازیم و ببینیم این دیدگاه اینجا چه رویکردی را پیشنهاد میدهد؟ اگر بپنداریم که این دیدگاه، لیبرال دمکراسی را بعنوان هدف مبارزه طبقاتی فقط در کشورهای تحت سلطه و عمدتاً استبدادی و عقب افتاده اعلام میکند سخت در اشتباه ایم و این شامل حتی کشورهای پیشرفته امپریالیستی مانند امریکا هم میشود. ولی اینجا عدم وجود “دموکراسی بورژوائی واقعی” چپ متوهم ما را روانهء همان سنگر مبارزه برای لیبرال دمکراسی این بار در برابر فاشیسم میکند. با این تفاوت که اینجا به لطف پسمانده سنت های دمکراتیک کارشان آسانتر است و میشود بعنوان یک کمونیست انقلابی در دانشگاه و کالج های دولتی کشورهای پیشرفتهء سرمایه داری مانند امریکا درس لیبرال دمکراسی داد و حتی در وقت استراحت برای آزمودن میزان دمکراسی «به گوشه یک خیابان،میدان رفته  و روی یک چارپایه ایستاده و علیه دولت شعار داده و فریاد برآورد که من با این دولت مخالفم…» (۱۱) ولی دستگیر نشد و با خیال راحت دوباره به سر کار برگشت و از وجود یک دولت حتی شبه دمکراتیک مطمئن و خوشحال شد. دمکراسی که بر جنگ و تجاوز و سرکوب فاشیستی ، غارت و چپاول و فوق استثمار در کشورهای تحت سلطه استوار شده و به شهادت تاریخ اگر خللی در روند انباشت امپریالیستی سرمایه اش رخ دهد، توده های فرو دست در خانه اولین قربانیان آن خواهند بود و در همان میادین شهر چوخه های اعدام و رعب و وحشت جای تریبون آزاد و چارپایه های سنجش میزان دمکراسی را میگیرند. ولی خب گویا تا زمانیکه این فاشیسم بالفعل در کشورهای تحت سلطه در خانه خفته است تنها گلایهء رند ظریف ما این است که «در واقع ما در آمریکا یک دموکراسی بورژوائی واقعی هم نداریم، بلکه دارای برخی سنت های دموکراتیک و ساختارهای سیاسی دموکراتیک هستیم» اما با این وجود « هرچند آن ها ضعیف، فاسد و محدود هستند اما ما باید از آن ها استفاده کنیم، ما باید از این ساختارها  و فضای سیاسی مولد آن ها استفاده کنیم، ما باید متشکل شویم و به شکل دمکراتیک تا آن جا که امکان دارد- هرچند هم که این امکانات محدود باشد – نظرات خود را مطرح نماییم،ما همچنین باید با تلاش های جناح راست برای نابودی یا امحاء این سنت ها و ساختارها، که در ایالت متحده اکنون یک خطر واقعی است، وارد مبارزه شویم. ما باید برای گسترش حق رای عمومی مبارزه کنیم،ما اگر بتوانیم می باید یک جنبش نیرومند برای فراخواندن مجلس موسسانی به وجود آوریم که بتوانند قانون اساسی جدیدی را برای یک جمهوری واقعی،یک جمهوری لیبرال دمکرات در آمریکا بازنویسی کند که در آن یک “دادگاه عالی قانون اساسی” غیرمنتخب وجود ندارد، دارای مجلس سنا نیست و خیلی از قوانین دیگری را که حالا در این قانون اساسی وجود دارند، در آن وجود نداشته باشد.» تاکیدات از من
روشنتر از این نمی شد افق مبارزه طبقاتی کمونیستها و طبقهء کارگر را در یکی از پیشرفته و تکوین یافته ترین جوامع سرمایه داری جهان بعنوان نمونه ای عام برای تمام کشورهای پیشرفتهء سرمایه داری ترسیم کرد. به یک کلام مبارزه  به شکل دمکراتیک برای برقراری « یک جمهوری واقعی،یک جمهوری لیبرال دمکرات در آمریکا» با تکیه بر حتی پسمانده سنت های دموکراتیک و لیبرال ضعیف، فاسد و محدود موجود.

واضح است که برای این دیدگاه لیبرالیسم بعنوان بدیل وضع موجود هنوز موضوعیت دارد و رسالت تاریخی اش به پایان نرسیده است. ‌کدام رسالت تاریخی؟ رسالت تاریخی انکشاف تضادهای طبقاتی در کشورهای پیرامونی. رسالت تاریخی فراهم سازی چارچوب سیاسی که در آن طبقهء کارگر به یمن دمکراسی بورژوائی اجازهء تمرین حکومت داری پیدا میکند. رسالت تاریخی فراهم ساختن یک دمکراسی واقعی بورژوائی در کشورهای متروپل تا به یمن آن کمونیستها آزادنه با خیال راحت رخصت یابند طبقهء کارگر را قانع سازند تا سوسیالیست بشود. رسالت واسطه بودن. این اصل قضیه بوده و هست و چپ لیبرال از این منظر زودرسی انقلاب سوسیالیستی را عملاً در سراسر جهان از درون سنگر لیبرال دمکراسی اعلام میکند. دیدگاهی که در مقطع تاریخ انقلابات بورژوائی فرانسه درجا زده و روند حرکت سرمایه داری بعد از ۱۸۴۸ را انحراف تاریخی می پندارد. این دیدگاه چپی است که رسالت واسطه بودن خود را به “لیبرال دمکراسی” واگذار کرده است.

جالبی مسئله اینجاست که این دیدگاه اساس بینش خود را بر پایهء از خود بیگانگی انسان بعنوان خروجی لاجرم تولید و مبادلهء ارزشی  نهاده است، اما خود همزمان دموکراسی لیبرالی و جمهوری دمکراتیک یعنی شکل دولتی دمکراسی لیبرالی را که عالی، مطلوب و مطمئن ترین شکل سیاسی همین شیوه تولید از خود بیگانه ساختن انسانهاست را بعنوان پیش شرط ضروری سوسیالیسم معرفی میکند. چارچوب سیاسی که در یک قرن گذشته عمدتاً در جهان غرب برپاست و سوسیال دمکراتها به یمن آن توانسته و میتوانند بدون هیچ مانعی با طبقهء کارگر ارتباط برقرار ساخته و حتی در رقابتهای سیاسی پیروز و زمامداری کنند. ولی خب با این وجود نه طبقهء کارگر و نه فرودستان جامعه تره هم برای تبلیغات مثلاً سوسیالیستی این چپ لیبرال خرد نکرده و نمی کند. چرا هیودیس بجای بزرگ نمائی های فریبنده در باب تحولات سوسیالیستی در غرب بدنبال چرائی این درماندگی و تناقضات دیدگاهی خود نیست و حتی احتمال نمیدهد که همین « شکل دولتی دمکراسی لیبرالی» مطلوب ایشان که عالی ترین بستر برای از خود بیگانگی انسانهاست، یکی از دلایل اصلی این عجز و ناتوانی چپ و سوسیال دمکراتهای باختری در راستای قانع ساختن توده هاست؟
 
جمعبندی
در واقع حساب کتاب این دیدگاه چپ لیبرال خیلی ساده است… اول با این استدلال که “مابین سوسیالیسم و کمونیسم هیچ تمایزی نیست ” (۱۲) یک تجسم به ظاهر خیلی چپ و رادیکال از سوسیالیسم و دوران گذار ارائه داده و از فردای انقلاب خواهان الغای دولت و هر شکلی از دیکتاتوری و اتوریته حتی دیکتاتوری پرولتاریا، حذف حزب کمونیست از هر معادلهء اجتماعی، الغای فوری مبادله و قانون ارزش، برپائی حکومت شوراها و جامعهء خودگردان و خودمختاری توده ای، آزادی های بی قید و شرط ووو میشوند. مسلماً بعد پیش شرط چنین جامعهء کمونیستی یک جامعه و مردم آگاه و آماده شده است. مردمی که بقول هیودیس فقط به یمن آزادی های بورژوائی در چارچوب یک دولت بورژوا دمکراتیک میتوان آنان را در واقع برای جامعه کمونیستی آماده ساخت. چارچوبی که در بخش بزرگی از جهان تحت سلطه و ساختارهای عقب افتادهء اقتصادی- سیاسی شان فراهم نیست و ایجاد چنین چارچوبی ضرورت تاریخی است. کشورهائی مانند افغانستان که اصلاً باید به قرن هجده بازگشت داده شوند تا تازه مقولهء دولت و ملت را تجربه کنند. در کشورهای پیشرفتهء سرمایه داری مانند امریکا هم «دمکراسی بورژوائی واقعی» نداریم و اینجا هم مبارزه برای دستیابی بدان الویت ماست تا به برکت آزادی های واقعی اش  بشود مردم را برای گذار به جامعه کمونیستی آماده ساخت. در این بین فقط چند کشور امریکای جنوبی باقی میماند که در اوج فروپاشی و فلاکت گهگاه چپ های بورژوائی در انتخابات پیروز شده و با سازماندهی دولتی سرمایه ولی همچنان در تقسیم کار امپریالیستی جهان با شعارهای تو خالی ژست سوسیالیستی گرفته تا آنچنان با این نمایشات مسخره دوستان چپ ما را با کوله بار خالی از پراکسیس تاریخی به وجد آورند که “دستآورد”هایشان را بعنوان سرشت نمای سوسیالیسم به رخ انقلابات عظیم و شکوهمند روسیه و چین بکشند. غیر از این امکانهای بورژوائی هر مبارزه و تلاش زودرسی برای برپائی ساختمان سوسیالیسم بدون واسطهء لیبرال دمکراسی یا دور زدن آن مانند انقلاب اکتبر توطئهء “من تحقیر و خرد و خاکستر شدهء انتقامجو” است تا “در شکل یک کمیته سری توطئه‌گر با نشستن بر تخت به نام «اراده خلقی» که وجود خارجی ندارد- خود را قادر مطلق اعلام نماید.”
در واقع آن رادیکالیسم کذائی در ترسیم چشم انداز سوسیالیسم از یکسو و لولوسازی از نقش حیاتی  کمونیستها در روند انقلاب از سوی دیگرچیزی بیش از توجیه دیدگاه بورژادمکراتیک حال این دیدگاه نیست. چشم انداز غیر ممکنی از انقلاب سوسیالیستی در آیندهء نامعلومی ارائه میدهند تا در نهایت راه بدیل ممکن امروز یعنی ذوب شدن در دمکراسی بورژوائی هموار و توجیه نظری شود. .

راوی

۲۹ آذر ۱۴۰۱

 

1-  هژدهم برومر لوئى بناپارت..مارکس

۲- سوسیالیسم دمکراتیک چیست؟..گفتگو با پیتر هودیس..آزاده رئیس دانا
https://www.rahekargar.net/browsf.php?cId=1042&Id=40

3- هژدهم برومر لوئى بناپارت..مارکس

۴- همانجا

۵- همانجا

۶- سوسیالیسم دمکراتیک چیست؟…گفتگو با پیتر هودیس..آزاده رئیس دانا

۷- نامه مارکس به پاول واسیلیویچ آننکوف 

۸- همانجا

۹- سوسیالیسم دمکراتیک چیست؟..گفتگو با پیتر هودیس..آزاده رئیس دانا

۱۰- همانجا

۱۱- همانجا

۱۲- بازتولید اجتماعی، گردش سرمایه و جست‌وجو برای جامعه‌ای جدید / پیتر هیودیس / ترجمه حسن مرتضوی

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate