تقدیم به زنده یاد
( صادق چوبک )
فقط می خواستم
سَیّاره ها را
از نو ،
بنگرم
امّا آدَمَک !
آویزانِ دار
بود
می خواستم از اشتیاقِ ناودان با لاله عبّاسی ،
بگویم
هنگامی که خُنَکایِ باد : نَسیمِ پاییزی
حَیاط را می روبَد و
تَراشه هایِ نان ،
در ازدحامِ شَمعدانی
و گنجشک
بَدَل به خیال ،
می شوند
امّا عاقبت ..
خانه پوسید
واژگان به ریا
نَبضِ باران شدند
به گمان اَم
پُشتِ آن توطعه
یا همین حَوالی : کنارِ این فریبِ است که نَهنگ ها
خودکُشی می کنند
گوش کن :
مُطربِ پریشانْ مِزاجِ آشفتهْ احوال نیز
به مُطلقِ خون
نه …
به زائرانِ گُنگِ آرامش پیوست : آفتاب مُرد
می خواستم انعکاسِ نور را در مَذهبِ هر رَنگ
تماشا کنم
امّا ناگهان !
با حَدسِ یک شایعه
حُبابِ تُهمت گُسَست : حُکومتِ نظامی شد
حَتّا روستا
از پَسِ مَهتابی نَهیف ،
گریست
ولی تو ، و من
در مُبهَمِ آستین ها
وداع کردیم و
دِشنه ها را ،
از لُکنَتِ تاریخ
از هیاهویِ تَن
بیرون کِشیدیم
اکنون …
تا لاشه یِ غُروب : رُسوب کرده میانِ قَلَندَر
و شاپَرَک
تا شُعاعِ این نَعره
صدایی نیست : جُز تَلَنگُرِ ماهی در حوضَک اَش
نه !
لحظه ای چونان خیابانی مَطرود در خَمِ یک دیوار
آرام باش
زیرا جانان ،
ضیافتِ گندم را در وحدتِ کوچه
طلب می کند
ما دیگر …
آزمونِ صُبح در تَردیدِ یک گُل
نیستیم
دائم : ضَرباهنگی عَبوس
بامدادان را با ترانه اَش ،
ناشاد می کند
مُدام :
تکراری ساده از جُنون
پاسخ می دهد که آن سَیّالِ خوشْ آواز
آن الیافِ بی هَمتا
به یَغما رفته است !
اگر سَمتِ فُمری
رو به شَفَق
ناتمامِ یک جاده را ،
تَلاوَت کنی
یا اگر
اندکی صَبورانه
تا آیاتِ مُقدّس : تا واژگونِ تَصاویر اَش ،
بنگری
خواهی دید که لَمسِ هَذیانِ یا ماتم ،
تَقدیرِ آدمی نیست
دَریغا !
سُرودِ زَن از مَترسک
تنها مَعبرِ زمان بود
که ما اصوات اَش را
هرگز ،
در امتدادِ سَلّاخ
و قاضی
باور نکردیم
اینک چَخماق ها …
یاد آورِ کابوس اَند
زیرا دَقایق ،
از حیرتِ مُخاطب در تَهدیدِ کتابْ سوزان
از جاودانگی بر تارُکِ تاول ها
سَرشار می شود
به راستی
بُغضِ شاعر
خویشاوندِ کیست ؟
یا سَهمِ کودک از نُقطه چین هایِ مَشق اَش
کدامین فریاد است ؟
هیچ سُکوتی :
چونان غِفلتِ خاک از اَندوه باد
زندِگان را به خَطر ،
نمی اَندازد
هَنوز …
و هَمیشه
مُسافری یا غَزلی عَبَث : شَبیهِ فاصله : مثلِ هَراس
فُصول را در اطراف و پِندارِ ما ،
می پوشانند
افسوس !
که این فاتحِ گُرسنگی
یا آن لوحِ مَغلوب
بَذرها را ،
اَمان نخواهند داد
ولی …
اقلیمِ هزارانْ شَقایق
یا بَعضی نَفَرات :
مادرانِ براَفروخته با پینه و براَفراشته از پاکی : سِرِشتِ صَد خاوران
شَهادت می دهند که
حَسرت یا شیونِ شمایان ،
رونَقِ آسمان نیست
باید …
رَمق از ظُلمت
بگیرید
تا شَباهنگام ،
ابیاتِ باز مانده از خورشید
پِچْ پِچِ آرزوها ،
شوند
آری :
بی شَک
تکرارِ یک آغاز : زَخمه هایِ زَنانه
فَلاتِ تُرا ،
به تَباری از لالایی و
حماسه
بَدَل خواهند کرد
شاید آن رِخوتِ خیس : نَغمه ای در گلو
که چهره ها را از شیارِ گُرده هامان
می شناسد :
ناجیِ تو
یا من ،
باشد
امّا نه !
انگار
سینه از بَیاتِ دُشواری ،
نمی شِکوفد
گویی …
واعظانِ این سَرزمین : نَسلِ ماسیده بر دالان ها
به پوشالِ مُعجزتی ایمان دارند که
ریسمان اَش ،
کولی ها را در خَزانِ هزارانْ جادو
مَصلوب می کند
اگر قَفَس
شَرحِ شاهدان اَش از حَدیثِ آزادی نیست
یا صُلحِ پَرنده
اگر نشان از پیامِ جَلّادان و قَصّابان دارد
پَس چرا باید گیسوانِ خواهرانِ مان را ،
به شانه هایِ رُسوایی
بِسپاریم
مَگر تُردِ شُعار
کُفرِ فانوس ،
نبود
آی سَرانگشتِ نوازش
ای انسان
به من بگویید که راویِ خَستگی هایِ پدر از رَنجِ خُشکسالی ،
کدامینْ اتّفاق است
یا که نه …
در دَخمه هایِ آفرینش : بر مَزارِ شَهیدان
بنویسید که نارَسِ آغوش از مَحضِ پیله ،
پَروانه شد : آن احکام و ارواحِ دِژخیمْ صِفَت نیز
به دوزَخِ شان ،
گُریختند
ما
تو ، و من
با وَحشتی مُداوم از مِناره ها و مَساجد
زیسته ایم
سالیان با سایه هایش
چونان شَرمی از گناه ،
آزارِمان می داد و
پنجره ها …
افکارِمان را در هِجایِ هر خانه
پنهان می کردند : تا مَبادا
سَفرْ آذینِ تَبعید ، آخرین وسعتِ ما باشد
نه !
هِقْ هِق نکن
که اساطیر ،
عشوه ای از طلوعِ صَد نفرین اَند
حَتّا بی پَناهی ،
پَژمُردِگی نیست
زیرا خَشمِ تو از ناسورِ مُعاصر
از دَرد هایت
صیقلِ این ولایت خواهد بود
من …
هَمچون کُهنهْ نِدایی بی پَروا
به حاشیه می اَندیشم :
ساقه ای در کولاک را تَصَوّر می کنم که ناگزیر
با پیکری چِرکین
شورش می کند
تا قیام اَش از قَبایِ ریشه ،
بَدَل شود به شاخه ای که آوارِگان را در ویرانه ها
به پَرتویی از اُمید ، می رساند
آدمی
به تَمثیلِ باستان !
ولی با کینه ای مُختصر
در جُست و جویِ مَعناست :
نابِ بَشَر
کدامین اوج را در نفرت هایش ،
مَفهومِ پَرواز
می پِندارد
یا انسان
چرا ؟
توده هایِ یک احتمال را
فَلاکت می نامد
تو ، و من
بی بَهانه
ایمان آوردیم …
با تَلخَکْ قامتی مَغرور
میانِ داس
و شَبنم
ایستادیم و
پُل ها را ،
تَقوایِ جهان
دانستیم
هجرت :
سَهمِ ما بود
امّا چَکامه ای مأیوس ،
اعماق را در چَشمانِ مهربانی
رعایت نمی کرد
حَتّا دُروغ ،
و تَباهی
طنینِ زیبایی داشت
نگاه کن !
هَنوز هم چشمه ها و
مَحلّه هامان ،
از آیینِ درخت در عَمودِ صَحرا
از وَعده ای نِشاط
واهِمه دارند
شَیاطین :
پوچِ افسانه اَند که قاریان یا کاتبان
با خِیلِ کلمات : با افسونِ بی شُماراَش ،
قافله را از قَلعه
می تَرسانند
بگذار …
تا چونان قابی قَدیمی : هَمچون تاریخ
جُغدِ شبانه را در انعکاسِ یک حادثه ،
خَطاب کنیم
بگذار هَفته ها !
پَرگارِ قَطره ای باشد در آفاقِ عَطش
آن جا که تِشنگی : یا هر قافیه ،
پژواکی از کومه هایِ بیابان است
می شنوی رفیق ؟
ذَرّاتِ مَرثیه در هَوا
میهمانِ چراغ اَند
اینان ،
رؤیایی دارند
به گرته ای از لُغَت
و خون
می مانند
نه …
فَراموش نکن
که جُمجُمه ها را
بامَکِ دُنیا در بومِ خُماراَش ،
وَسوَسه می کند
مَشعَلِ رو به دَریا :
بیم قایق از امواجِ رَهایی
نیست
زیرا قَلبِ تو
میعادی مَمنوع را در زُلالِ قُرون ،
خَبَر می دهد
یا ذهنِ من …
که غوغایِ مُلاقات
دارد
به کشفِ سُنبُل در فوجِ بی قراری ،
خواهد رفت
آینه ها
عابرانی مَحبوس در انتشارِ غُروب اَند
به آتش بنگر !
تا خُدایگان را در نَثرِ آینده
ببینی
ما :
به اسمِ رود
فَرزندانِ عُقده
و مُصیبت
بودیم
ستاره را …
از نزدیک
نزدیک تر حَتّا
از کورسویِ یک غار : در میانِ قَندیل هایش
می شناسیم
قصّه از خَلوتِ ابلیس !
آغاز می شود که
ژندهْ پیراهنِ تو : موطنِ من
گلوله را
زوالِ دولت می کند و
فَرمان اَش ،
می پوسد
آری …
سُخَن بگو
از استخوانی که قَلم شد !
تا شکنجه را در خُطوطِ تاریکی
و خَلسه ها ،
فاش کند
… از آدابِ پَرنده بگو
که آشیان اَش ،
پایانِ قاصدک نیست
اینجا : زندان را می گویم
ریزهْ سَنگ با نگهبان ،
گفت و گوها دارد
عَطرِ اَقاقی ،
اشاره به یاران : پیغامی آشناست
حَتّا قَیّمِ پَلید : آن ظلمتِ آشکار
طعنه می زند به کودکانِ در بَنداَش
آموزگار …
واپَسینْ دَروازه بود و
طاقی به شکلِ دیدار
که با تَرجُمانی از خِشت
یا گُلاب ،
فردا را میانِ اعداد و ابعاد ، تَقسیم می کرد
امّا دَبستان :
با صَحنه ای از عَزا
با هُجومِ خاموشی
به فاجعه نِشَست : بَچّه ها گُریختند
تو ، و من
عدالت را در لَفظِ ایثار
فَهمیدیم
اینک …
تُردِ اندام اَش
به هیأتی از قَصیده و
چَندینْ تُفنگ ،
می غُرّد
نه !
سوگْ واری نکن … حَرفی بزن
از مَسیرِ یک غُبار
از چوبَکِ اعدام
بگو
یا که نه :
نُطقِ خوشه ها در آزمونِ طبیعت باش
از اهریمن بگو
تا کوهستان ،
برآشوبَد
تا زَنجیرها ،
و پیاده رو
مَکتبی از اجساد ، نباشند
اکنون …
با من بیا
دورتر ،
چَند قَدم مانده به آیینِ طناب
سَمتِ نِفاق بیا
اگر !
خامِ جَنگل : پوستین اَش
نقاب باشد و
حَقایق …
فَریبی درآمیخته با سُستِ کاغذ
شود :
هر لُغُت
خُمارِ نیرنگ است
آری
با من بیا
تا در این بیهودهْ شَبِ بَندِگی
در این بیاتِ سِمِج
شَهیدان را ،
صدا کنیم :
که غَضَب از طبلِ بی هُشدار
جُرم نیست
وقتی دَلقَک
بوسه بر زَخمِ روسپی
می زند
شیپور را دیوانِگان ،
حصاری مُضاعَف
می کِشند
اگر چه …
کندویِ تو
یا پیکرِ من
غَرقه در گلایه هاست
اگر چه :
زائرانِ جَنگ
به کالبُدِ برکه در طعمِ مَزارع ،
نمی اَندیشند
امّا گویی : چیزی یا کسی
در لوحِ استقامت ،
پَنجه می ساید
انگار …
حَلقه هایِ عَدَم
بر تارُکِ اشک ،
خواهد گُسَست
بگذار :
تا به تَمثیلِ نَهال
که نَرمَکْ اَبری را ،
زمزمه می کند
من نیز …
صَمیمی تر
بنویسم !
تا به ظرافتِ نَهری در بَرَهوت
صادقانه بخوانی
باید :
از زادِگانِ اسارَت گفت
یا از اُردویِ هزارانْ تَقدیر نوشت : که میزبانِ اشباح اَند
باید بطالت را
در مِصرَعِ یک مَقصد ،
شناخت
به گمان اَم …
ضَجّه ها
انجمادِ تابوت ،
و مَرگ اَند
ای کاش !
فِطرَتِ زمین را
به نامِ کابوس هامان ،
تَکثیر کنیم
آی ذوقِ اَفروزانِ مُشَوّش : خالقانِ ابَدیّت
یادِتان نیست که چگونه آرامْ آرام ،
ولی پیوسته
به کوچ رفتیم …
کوچِ تو ، و من
پَستِ آفرینش شد
زیرا !
کانونِ تَبَر : آن هجرتِ طولانی
بیشه ای از جنسِ قِصاوت بود
ما :
وارثانِ جَرقه و
شالیزار ،
عشق را در کتیبه هایِ کُهن
نمی جوییم
به راستی …
کدام تَجربه
خَصمِ دُشمن است !
که لذّت اَش
الفبا را در مَتنِ این فَرسودگی
این گندیدهْ بویِ انتقام
عاصی می کند
آری
با تواَم : با تو : طرحی از زیستن در گُنگِ اشیاء
بگو که در این افسردهْ حَجمِ حقارت ،
کدامینْ جُغرافیا
وطن خواهد بود :
وقتی صورَتَک ها
ناله ای پنهان اَند
صَد افسوس … دَریغا
که آدمی
شَهوتِ ریشه در قامتِ باد ،
نیست
اگر !
شَمعَکِ مَلول
غَریبه ای در پیکار
باشد :
کُجایِ این غَلط اَندازِ عالمْ گیر : مَفهومِ یاران
نَقش می بَندَد
یا که نه …
اگر شبانه هامان : با صافیِ قیرین اَش
اقوامِ طراوت را در جوهری مُشترک
فریاد نکنند :
مومِ مُقاومت
چگونه مَعنایی ،
خواهد داشت
روزها :
باریکه ای به شَمایلِ رود اَند
شَفّاف تر حَتّا
آنان …
به ادراکِ پَنجره در حَریمِ حُفره ای مُضطرب
خیره می مانند !
تا شاید آستانه را
در طلسمِ شیاطین ،
بنگرند
گاه :
خیمه ای در کویر
یا بیراهه ای کوتاه
به سَمفونیِ یک انقلاب ،
می ماند
فکر می کنم …
که باید
پیکِ سَحَر را ،
به خیزشِ بَرگ در گودالی کوچک
یا بُزرگ تر حَتّا
دَعوت کنم
امّا نه !
کوچه هایِ بی هَدَف
شُعبده یِ انسان است
تا آدمی ،
به وقتِ قُمار یا غَم
مَعصومیّتِ خویش را در سلسله ای از بی عاری
تَماشا کند
اگر :
حجاب از سالیانِ بی حاصل
از صَفَحاتِ بی ثَمر اَش
بر داریم …
جدالِ دریچه را
در مُلایمِ باد
وَرق ،
خواهیم زَد
اینجا :
در این شومِ بیغولهْ زار
خُردَکْ پاره ای چوب
یا تکّه ای نَخ
سُتونِ هر آلاچیق است !
زاغه ها
پَرده از شَرمِ انتظار ،
کِشیده اَند
تا عاطفه را ،
با لَبخَندی عُریان
عُریان تر حَتّا
مَصرف کنند
اگر خاطره …
ایمان به تَکاپو
نیست
تو ، و من
زندگی را در واپَسینْ سَطر اَش
باور نداشتیم :
تنها رازِ این عِشوه یِ بُلورین
این انجمنِ دیرینه
به تَن می رسد !
که نَجوایش را ناگزیر : در لَمسِ یکدیگر
انکار می کنیم
گاهی …
با ضَمیرِ تو : هر میدانْ چه یا خانه
نُطفه می بَندَدم
یعنی : وَسواسْ گونه : احساس می کنم که
آمیزه ای از سَرما ،
و برهنگی
وطن را …
می بَلعَد
امّا بی اختیار
ما کالِ شُعله ،
در جُست و جویِ یک مَعبَد
هستیم
نگاه کن :
ثانیه ها
تیکْ تاکِ آبی رَوان اَند
که بر تیغَکی مَسموم ،
بالغ می شوند و
چونان واژه ای شَبیهِ اعتراض ،
تَلخ تر حَتّا
مثلِ لحظه ای قَدِغَن در رَنجِ تو
کوچه ها را از دوزخی عَظیم !
به خواب می بَرَند
اکنون …
هَمچون ساحلی
که ناهنگام ،
بر موجْ کوبِ طوفان
می خُروشَد :
مُردِگان را در خَلائی از اعتراف
رَها کن
بگذار تا کبوتر
مَصلوبِ فرشتگان ،
نباشد
زیرا فاحشه :
آن گندُمَکِ چکیده بر خیال
بَهایی به میزانِ سخاوت ،
دارد
بگذار …
تا سَنجاقَکی مُعَلّق در بیداری
رَقصِ غُنچه را از چَکاوَک ،
بیاموزَد
آری !
باید به زَنگارِ صدا : ماسیده بر خون
به شَهری مَسدود در تیرِگی
مؤمن بمانیم …
تا رَگانِ مان
در این رَزمِ بی نَهایت ،
ذاتِ هر جوانه
باشند
سَراَنجام …
فَضایی از لُغَت : سُنّتِ من : عِمارتی شاعرانه
سِتَم را ،
می روبَد
به گمان اَم :
نُخُستینْ میهَن در یَقینِ تو
یا جَشنِ یک کودک در پایانِ فَرسودِگی
اَرّابه ها را بر کفِ تَرازو ،
مُژده خواهند داد
اَرّابه ها !
به تَعبیرِ خُنیاگران اَش
نیاکانِ پیروز اَند
که با تاریخ ،
سُرودی از انسان
می خوانند
… لحظه ای ، مَکث کن
با من بیا
تا دَرّه ای ناشناس : حَوالیِ باران
یا که نه :
بیا تا روزنی ناپیدا
که از داغْ آجینِ شَلّاق
از تَپّه هایِ مُجازات
می گوید
بیا تا تَن هامان را از زمان ،
بیرون بکشیم
زیرا قَحطی !
و طمع
خَنجری در دَستانِ گزمه هاست
نگاه کن :
در این بی داد گاهِ بی کفَن … حَتّا این دَشت نیز
ناطوران اَش فقط ،
می گریند
… هان ! نه رفیق
جَهَتِ اَندیشه : به رَسمِ عاشقان
با یک نَقاشی از یگانهْ آوَنگِ بی مَرز
از کودکانِ مَدفونْ مانده در باد
سُراغِ من بیا
آن گاه بَعد :
از انتها تا ابتدایِ این ثِقلِ هَدر رَفته
این خاکسترِ خُفته بر شعر
گامی طولانی ،
بَردار
گوش کن …
زیرِ ناقوسَکِ پیر
هیچ فریادی
هرگز فریادی از ایهامِ مُقَدّس
یا خداوَندِ مَجهول ،
نیست
# گُنبَدِ کبود
# امید آدینه