نگاهی به رمان  “آخرین انار دنیا”  از بختبار علی

     دغدغه نوشتن و نوشتن دغدغهدغدغه نوشتن و نوشتن دغدغه

                             خواب‌هایم را شخم می‌زنم

                                                      شاید باد

                                                             بذر ِتنو را بکارد! *

                                          نگاهی به رمان  “آخرین انار دنیا”  از بختبار علی

بختیار علی نویسنده‌ای که تلاشی بی‌وقفه‌ برای نوشتن دغدغه‌هایش دارد و دغدغه‌ها چنان ساختار متن را فرآوری کرده تا دست به‌آفرینش کاراکترهای تاریخی بزند.

بختیارعلی نویسنده توانای کورد کوشش دارد لحظاتی از امروز اینجائی (دست یافتنی) را را شخم هم‌چون پیوستاری از آنجا که تاریخ است آشکار‌سازد . بختیار روایت رئال‌تخبه یکی از شخصیت‌هروایت را «آخرین انار دنیا» می‌سپاردبه شخصیتی از رمان می‌سپارد که گاهی دانای کل و گاهی درماندهه  برای تصمیم‌های خویش است می‌باشد. سبک روایت، تعلیقی چنان بیکرانگی زیستی در مخاطبدر مخاطب ایجاد می‌کند که کرانه‌گی و بی‌کرانه‌گی زندگی اجتماعی را در خود نهان دارد.

تودرتوئی زیست تاریخی در سطوح و لایه‌های متفاوت ِ واژه‌‌ها و مفاهیم جای می‌‌گیرند تا آشکارشدن خطوط ریز چهره‌های داستان. قلم بختیار نیست که کاغذ را رنگ‎آمیزی می‎کند این کسیالیتدغدغه‌های‎ وی او است که به‌ جان می‌نشینند. نویسنده فرمی متناسب با مضمون ایجاد  یافته‌ که زمینه‎ی آفرینش چهره‌هایی ناهم‌گون با ساختار اجتماعی را فراهمجان ببخشد. از آنجائی که فرم و محتوا بربنیاد وضعیت‌های اجتماعی و دغدغه نویسنده سامان گرفته دغدغه‌ی اجتماعی تارمخاطب را مجذوب می‌نمایدم را با خود . در حالیکه نوشتن دغدغه، چگونه نوشتن را در نویسنده سامان می‌دهد زیرا هر محتوائی در هر فرمی نمی‌گنجد. ولی دغدغه نوشتن بربنیاد فرم‌های شناخته شده شکل می‌گیرد و از این منظر شاید فرم و محتوا در بسیاری موارد ناهمخوان هستند. شاید ابداع سبک‌های متفاوت محصول رویکرد نویسنده‌هائی باشد که می‌خواهند دغدغه بنویسند.

روایت بربنیاد وضعیت امروز جامعه کردستان جنوبی شکل می‌گیرد و از آن شخصیت‌هائی مانند خواهران‌سپید فرامی‌رویند؛ دخترانی با موهای بلند، لباس سفید، صدائی زیبا و دلنشین، چشم‌هائی با هیبت و عاشق‌پیشه که مثل «هر‌کس» (سایر زنان) نیستند. نقطه پیدائی خواهران را بارش شدید باران بر زندگی است که تنتدآب زیست شده و ولایتسراسر شهر را فرامی‌گیرد. راوی یکی از شخصیت‌های رمان «مظفر صبحدم» است که بیست‎ویک سال از بهترین دوران زندگی‌ را در زندان‎های رژیم بعث گذرانده و حالا دارد با گرداب‌های اجتماعی دست و پنجه نرم‌می‌کندد.

سیلابی ویرانگر همه چیز را با خود می‎برد آدم‌های درون تندآب دست‌شان برا روی کیف‌ پول‌شان استگرفته‌اند تا خیس نشود، معلوم نیست در این گرداببرای چه پول‌ به چه دردشان می‌خورمی‌خواهند پول‌ها را حفظ کنند. در این میان «محمد دل شیشه» جوانی با دغدغه‌های زیاد روی آب‌های فراوان سوار بر امواج با گلدانی نقره‌ای در دست، اناری بلوری + مدال‌ها و دسته‌ کلید گشاینش‌گرده هر دروازه ‎‌‌ها، مشغول بازی‎گوشی و نظاره‌گر منجلاب است می‌باشداست. در نقطه‌ای سَیلاب او را  وارگِردد حصار سی کرده، گِرد ساختمانیی قدیمی می‎چرخاند، عبور نازکای خیال مسأصل‌اش ظریفی از او عبور می‎کنکند  با خودش می‎گوید: “این غروب، غروب عشق است، در دسته کلیدهایش، کلید عشق (عشق‎ناکام) را میان انگشتان می‎‌فشارد. پشت پنجره‌ای  دختران سپیدپوش دخترانیی می‌بیند که گیسوان بلند‌شان را رهای در سیلاب  رها کرده‌اند‌، سیلاب او را به آنها که دارند تماشایش می‌کنندکه دارندد تماشایش می‌کنند نزدیک می‌کند.”

مثل اینکه سیلاب دل‌شیشه را را از کوچه و خیابان‌های شهر با خود ‌آوورده تا  به پنجره خواهران سپیدی که خود را به گرداب نسپرده‌اند ببرسرساند، با نگاهی  شیشه‎ای و رازگشای شیشه‌ای می‌گوید: “عصر بخیر اسم من محمد دل شیشه است و سیلاب مرا آورده اینجا می‎توانید پنجره‎تان را برایم بازباز کنید؟”  لاولاو سپید پنجره را می‌گشاید و می‌گوید بفرمائید.

از قرار هیچکس بر نمی‎داند بازکردن پنجره گشایش طوفانی عظیم به‎روی زندگی آنها است. دل‌شیشه پسر «سلیمان بزرگ» این گشایندهکلیدساز دروازه‌‌های اسرارآمیز و ممکنناگشودنی صحنه‌هائی در این خانه صحنه‌هائی می‌بیند که تا کنون ندیده و همین تشویش  درونی برایش آزارش بوجودمی‌آورد. او نگاه‎اش را به حرکات این دو دختر که هنگام راه رفتن موهای بلندشان روی فرش کشیده می‎شوند، موج می‎اندازند و آرام‎می‎گیرند، دوخته استچشم‌میدوزد.

«دل‌شیشه» مکانی بسیار زیبا و صحنه‌هائی دل‌نشین می‌بینددلنشیمی‌بیند، خواهران وقتی خوشروئیئی و شادابی این جوان دل‎پاک را می‌بینند دوستانه و با گشاده‎دستی پنجره زندگی را برویش او می‎گشایند. همان اول غروب به او می‎گوینند: “یادت باشد که تو از در  وارد نشده‎ای.” با این حال دو خواهر دلسوزانه به وی خدمت کردهمی‎کنند؛ موها و لباس‎هایش را خشک و به او چای تعارف کرده ، به او چای تعارف می‌کنند و می گویند: “به‎چشم خواهری نگاه‎مان کن، ما مثل خواهر تو هستیم.”  محمد دل‎شیشه با روی خوش و ناراضی پاسخ می‎دهد:

” این‎طور نیست، شما خواهران من نیستید. من در این طوفان آمده‎ام تا یکی از شما را دوست‎بدارم. باران مرا اینجا کشانده تا لاولاو را دوست داشته باشم.”

هنگام ادای جمله مزبور نرمای عجیب زنگ صدا با رقصیی از اندوه و فریادی دلنشین مشهود است چشمان‌اش پر از خنده و گریه،  سرشار از شرم و ناشرمی و در عین حال صدای‌اش آمیخته به باد و زنگی بلورین است. دل‎شیشه به‎عنوان فرزند یک فرمانده نظامی جنبش انقلابی، با مادر در شرایطدر شرایط مخفای و نا مناسب زندگی گذراندهزندگی بسیار نامناسبی را پشت سر گذاشته به‌همین علت شاید نتوانسته خلق و خوئی در وی بوجود آورده تا نتوانداز مهر خواهرمادری را درک درک‌نماید. به‌همین دلی هم بهره‌مند شود این است  که به محبت‎های خواهران سپید معنائی مردانه را در وجوئش به غلیان می‌اندازاده،د یک دل نه صد دل عاشق «لاولاو» تازه آشنا  می‌شوده می‌گردد و درخواست چنین رابطه‌ای به او می‌دهد چون درکی از عشق خواهرانه ندارد. همچنین حقیقت اینکه در مناسباتسرزمین شبان‌رمگی درکی واحد از روابطمناسبات‌ی دیگری انسانی میان دو جنس به‌سادگی محقق نمی‌شود به‌سادگی محقق نیست. لذااین امر از همان لحظه اول معلوم اوضاع آدرسمی‎کند فاجعه‌ای ای دناخوش‌آیند را می‌دهدرحال شکل‌گیری است و موضوعی ساده دارد به امری نامتعارف گذارمی‌کند.

شادریای سپید “به نگاهی به چشمان جوان نگاه کرده می‎فهمد سَیلاب او را برای چیزی غریبی به خانه آنها کشانده‎است و .”‌دخالت  دخالت خود را ‌کرده ضروری دانسته و‎ می‎گوید:

” محمد دل‎شیشه ما تو را نمی‎شناسیم، طوفان ترا آورده یا گرداب … باران تو را برداشته یا سیلابب فرقی نمی‌کند ، میبایست ما تو را نمی‎شناسیختیم.”

در جواب محمد می‎گوید: “… من قلبی شیشه‎ای است آن‌هم دارم، شیشه‎ای خیلی نازک، کوچک‎ترین دل‎شکستنی مرا می‎کشد، من از شیشه‎ام اگر شکسته شووم  ریز ریز خواهممی‎شدوم و فقط ریزه‎هایی از من به‎جا می‌خواهدماند. اگر ریزه‎ای از من ‎جا ‎ماند، مرده‎ی پلیدی هستم. اگر بمیرم به‎گونه‎ای خُرد می‎شوم که برای هیچ‎کس نمی‌داند چگونه خُرده‎ریزهای من زندگی را نابود کرده پس دل مرا نشکنید!”

ا

راوی این حرف‎ها را آمیزه‎ای از تهدید، خواهش و التماس می‎داند با همه اینها آن شب به آرامی گذشت گرچه دل‌شیشه گاهی سر آنها داد کشید. خواهران  ولی دل‌اشان می‌خواست انار شیشه‎ای را به آن‎ها بدهد، در پاسخ درخواست وی گفت: “این انار متعلق به من نیست، انار اسرار است” به‎جای آن گلدان نقره‎ای را نزد آن‎ها به  ‌یادگاری ‌به‌آنها بدهد جاگذاشتنه هدیه‌ای، این این آغازی بر  سرآغازی برشکسته شدن اوست، چون بجای هدیه یادگاری می‌دهد. لذا برخلاف دیگاه راوی تهدید نکرده که از واقعیت خویش سخن گفته‌استمی‌‌گوید.. او جزو استثناء‌های تاریخ است با اسم دل‌شیشه «محمد»ی عربی و فامیلی‌ عجیب ویای نشانه‌ی عجیب‌ که بیانگر کاراکتر او ارگانیستی‌اش می‌باشد که با ویژگی ارگانیسم‌اش را عیان می‌کند. تا در این دوران از رمان این لحظه‌ی رمان نه تنها خواهران سپید و که مخاطب هنوز هم رابطه‌ی بین جان و جسم‌ این آدم دل‌شیشه را را درک‌نمی‌کنند. یعنی در این بازه رمان هنوز نمی‌دانیم واقعیت این است که پاسخ منفی لاولاوسپید  دل شیشه‌ای دل‌ او او را ریزریز خواهدمی‌‌شکرند.

دل‌شیشه در دامن بچه‌ای در آغوش مادری پشت دیوارهای مرگ و زندگی در خفا رشد‌می‌می‌کندند.، حضور آنان باید دزدکی و پنهان از چشم قره‌نوکراننیروهای امنیتی آشکار و شناخته شده و نشده رژیم پنهان ‌بمازرگ شنده است  بهمین دلیل اومحمد هراس دارد بیرون از خانه ابا دارد حتا نام واقعی خود را  به زبان آورد.. پدر پیشمرگ و فرمانده نظامی است اما مادر و کودکش مجبور‌اند مجبورند زیست نابسامانی در خفا زیر چکمه گزمه‌های دیکتاتورهای حاکم پیشه کنند، چنین وضعیتی زمینه روحی  شکننده، و دلی نازک و شیشه‌ای را برای «محمد»بوجود آورده‌است.

فرار ازبرای جبران کودکانه‌های مخفی، پس از سرنگونی صدام حسین و تغییر اوضاع محمد، از پدرش او از پدرش که ـ یکی از شخصیت‌های حکومت حریم کردستان است درخواست ـ درخواست ساختن‌ خانه‌یای از شیشه‌ای می‌کند می‌کند تا شفافیت را همه جانبه تجربه نماید.

خواهران سپید مثل «هرکس» نیستند، مردم آنها را موجودات غریبی می‌پندارند، در مراسم‌های مختلف با اینکه چیزی از اخترشناسی نمی‌دانند به‌عنوان کف‌بین به آنها رجوع می‌شود چون ساحر و جادوگر و رمال قلمدادشان می‌‌کنند.

محمد  با در حالی‌که دل ِشکسته‌ و در حالاش خونریزی‌اش دارد زیر باران غروب همان روز به‌خانه خواهران سپید می‌رود آنجا می‌فهمد که کلیدش در خانه‌ی عشق را نمی‌‌گشاید، آنها را کنار پنجره‌ می‌بیند:

” جلوی دروازه فریاد می‌زند: لاولاوسپید می‌خواهم ترا بگیرم … راضی هستی؟” آنها بدون گفتن چیزی گیسوان‌شان را به داخل اطاق کشیده  پنجره‌ها را بسته و پرده‌هایی ضخیم را می‌اندازند و از پشت پرده به محمد نگاه می‌کنند او خون روی سینه‌اش را نشان داده  می‌گوید: “این خون شماست.”  اویعنی با شکست جانکاه د دیگریگری برمی‌گردد و هردم ترک‌های قلب‌اش زیادتر می‌شوند.

دل ِ‌شیشه‌ای محمد دارد ریز ریز می‌شود، و شکست عشقی روح بلورین‌اش را دارد متلاشی می‌سازد،، زیر باران سراغ سلیمان ِپدر می‌رود چنان ویران شده که کسی او را به‌جا نمی‌‌آورد.

وقتی این جوان بلورین را در مخروبه‌ی شیشه‌ای‌اش پیداکردند خواهران سپید مشهور ‌شدند. آنها گم شدن محمد را هم‌چون پیداشدنش ارزیابی می‌کردند.

اما «سلیمان بزرگ» هفته‌‌ای بعد از مرگ پسرش با پیشنهادی برای بار دوم به خانه خواهران سپید آمد، در همان اطاق، روی همان صندلی ِزمان خواستگاری نشست خواهران از روی وضعیت او فهمیدند که محمد دل‌شیشه مرده است. او انتظار همان چشمان شبیه دو پرنده بی‌باک را داشت ولی سراسیمگی آنها چیز دیگری را آشکار ساخت. سلیمان بزرگ به لاولاوسپید گفت براین باور است لاولاو سپید پسرش را را نکشته، که مرگ او ناشی از دنیای شیشه‌ای نازک‌اش بود سپس درخواست‌اش را طرح می‌کند:. مواجبی برایت تعیین می‌کنم تا هفته‌ای ساعتی سری به گور پسرم بزنی.

 یک روز طوفانی در گِردباد خواهران زیباترین جامه‌ سپیدشان را پوشیده و برای دیدار با شیشه‌های خُرد‌شده محمد به گورستان می‌روند. باد گسیوان‌شان را می‌بَرَد. دو خواهر آهسته سر گور رفته و با صدای غمباری به او می‌گویند: “ما را ببخش! ” با همه احساس بی‌گناهی، در آن فضا احساس گناه کردند. آواز خواندند صدای‌شان آسمان را تاریک و گورها را آرام‌ کرد به خودشان هم احساس آرامش دست‌داد. از پشت سنگ قبری جوانی به‌پاخواست و گفت:

” خانم‌ها چه صدای جادوئی و دل‌انگیزی دارید. … در طول زندگی تا کنون چنین صدای خوش و افسون‌کننده‌ای نشنیده‌ام. عجب صدائی، چه نغمه‌ای! چه آوازی!”

خواهران کمی جا خورده غافگیرمی‌شوند، اندکی درنگ‌کرده به هم خیره‌شده و می‌گویند: “سپاس، بی‌اندازه سپاس، فکرنمی‌کنیم تا این حد هم صدای خوبی داشته‌باشیم.”

او با آرامی به آنها نزدیک شده می‌گوید: “من سریاس صبحدم هستم، از همان اول به صدای شما گوش دادم، قبلا کمتر به صدای زن‌ها گوش داده‌ام، اما چه خوب است دخترانی مثل شما روی سر قبر مرده‌ها آواز می‌خوانید. ” شادریا گفت:

“نمی‌دانم آواز خواندن مرده‌ها را خشنود‌می‌کند یا نه، این قبر محمد دل‌شیشه است. دو هفته قبل درد عشق او  را کشت، حالا ما آمده‌ایم طلب بخشش کنیم و کمی خود را تسلا دهیم.”

ملاقات سریاس با خواهران سپید ‌تصادفی و نه‌‌تصادفی است چون به‌خاطر ‌دیدار با دلی شیشه‌ای آنجا حضور دارند. ولی دخترهای سپید ترسی که در دل‌شان ایجادشده نمی‌خواهند به سریاس نزدیک شوند.

سال‌هاست که لاولاو و شادریای سپید با همان لباس‌ها، موی بلند و شال سیاهی برگردن هر هفته یک‌بار به‌دیدار خاک محمددل‌شیشه و سریاس صبحدم می‌روند اشک‌می‌ریزند و با همه وجود برای‌شان ترانه و آوازمی‌خوانند. هر بار شعری تازه می‌سَرایند و با ساخت آهنگی نو و صدائی سحر انگیز دل مظفر صبحدم را آب میکنند. آخرین روزی که مظفر تصمیم دارد راهی دریا و سرگردانی شود، می‌گوید:

” روی گور محمد دل‌شیشه همان درد را در چهره‌شان دیدم، هر سه نفرمان سنگ گور را بوسیدیم، هر سه با صدای بلند به او گفتیم: محمد دل‌شیشه دوستت داریم.” وقتی برای ترک آنجا بلند شدیم هر سه خنکای روح او را مثل بادی، نسیمی ناگهانی، در هوا حس کردیم.”

مظغر می‌گوید: وقتی به چشمان آن‌ها نگاه کردم، با اندوه گفتند:

“پیرزخم‌ها، بعد از عمری اندیشیدن به این پسر حالا حس می‌کنیم دوستش داریم از اولین لحظات که با لباس‌های خیس روی آب ایستاده بود، دوستش داشتیم، به او عشق می‌ورزیدیم، اما با محبت هیچ‌کاری از پیش نمی‌رفت … محبتی ناگهانی و بی‌سرانجام.”

بالاخره مظفر آخرین لحظات جدائی به خواهران می‌گوید:

“مواظب خودتان قلب‌تان تن‌تان باشید. شما دو موجود از جنس شیشه هستید.” روز جدائی احساس ترس می‌کند که زمان بازگشت: “این دو خواهر مثل دو موجود شیشه‌ای خورد و ریز شده باشند.”

دل‌شیشه و خواهران سپید عاشق‌اند؛ یکی جان‌اش را بر سر عشق‌ می‌گذارد و دوتای دیگر زندگی‌ را به جان‌ شیفته عاشق وی نزدیک می‌کنند. آنها نه تنها آن دل نازک را فراموش نمی‌کنند که جان‌شان را به او پیوند می‌زنند با اینکه فقط چند دوبار او را دیده‌اند. یک سوی عشق مردانه و سوی دیگر عشقی زنانه است، عشق یکی تمنای ِهم‌خوابگی را عیان‌ می‌کند و دیگری عشق خواهرانه‌گی را آشکارمی‌سازد. همان روز اول خواهران سپید او را به برادری قبول می‌کردنند ولی او نمی‌پذیرد.

پس از آن‌که خواهران از مرگ دل‌شیشه مطلع ‌می‌شود یکی از صمیمی‌ترین رفقای او «سریاس صبحدم بزرگ» را به برادری ‌پذیرفته و برای همیشه به‌این رابطه وفادار ‌می‌مانند. حال ارزیابی متن رمان را پی‌بگیریم:

خیلی‌ها از این دو خواهر ِبی‌اندازه زیبا و خوش‌خوان و سپیدپوش تنفر دارند. خواهران سپید با اینکه انسان‌هائی معمولی هستند ولی مثل دیگران نیستند زیرا شیوه‌ی متفاوتی از زندگی‌کردن را برگزیده‌اند. مثلا ترانه‌ خوانی سر گور دل‌شیشه و سپس تکرار آن در زمان‌ و مکان‌های مختلف تصویر غریبی در اذهان ‌بوجودمی‌آورد،. قضاوت منفی ناشی از کاراکتر آنان نیست بلکه بر پاهای تاریخی از سنت‌ استواراست که بر روح و روان‌ بخشی زیادی از مردم چنگ انداخته است. مردمی که از پیشرفته‌ترین امکانات جهان استفاده می‌کنند ولی تا خرخره در سنن واپسگرا غرق‌اند و ملاک سنجش‌شان سنت‌های هزاران ساله را آشکارمی‌سازد. البته حتا معیار سنجش راوی نیز در موارد زیادی نسبت به رخ‌دادهای داستان به‌همین‌گونه است:

“در گرماگرم آن تنهائی، سریاس صبحدم یک‌بار دیگر پیدا شد. خیالتان جائی نرود… دوست دارم از ابتدا خاطر جمع‌ باشید که هیچ‌وقت سریاس صبحدم و آن دخترها عاشق هم نشدند، این حکایتی که من می‌گویم از عشق تهی است. … مطمئن باشید حکایت من، حکایت عشق نیست. وقتی دوباره سریاس صبحدم آمد، دو خواهر مطمئن  بودند که دلیلی ندارد از جوانی با آن سیمای گردگرفته و سیاه بترسند. … سریاس صبحدم از جنس آن مردهائی بود که عشق به‌خاطرش هم خطور نمی‌کرد.”

این دیدگاه مخاطب را تا ناکجاآباد سنت با خود می‌برد. خواهران سپید به‌خاطر سلیمان بزرگ سر ِخاک محمد دل‎شیشه حضور پیدا نمی‌کنند، حضور آنها محصول جان شیفته و عاشق‌شان می‌باشد که از همان شب نخست خود را آشکار می‌سازد. لاولاو و شادریا او را عاشقانه بعنوان برادر پذیرا می‌شوند ولی آن جوان دل نازک و شیشه‌ای مثل راوی عشق را تنها در همخوابگی و رابطه دوجنس به‌رسمیت می‌شناسد. البته حق انسانی دل‌شیشه است که بمنزله یک جوان چنین تقاضائی را طرح‌کند هم‌چنان‌که حق خواهران هم هست که پاسخ درخور شأن خود را ارائه دهند. سریاس صبحدم هم که خواهران سپید را عاشقانه دوست دارد می‌توانست مانند محمد دل‌شیشه ابراز عشق کند بدون اینکه خدشه‌ای به شخصیت وی وارد شود.

حضور هفتگی خواهران سپید و سریاس صبحدم بر مزار محمد دل‌شیشه محصول چه چیزی است اگر زوایای پنهان جان و دل را آشکار نمی‌سازد؟ این رفتارها رابطه‌ای بلاواسطه با جان‌های شیفته‌ای دارد که وجودشان را پیوستاری از وجود عزیزان‌شان احساس می‌کنند این یعنی عشق و عشق و عشق! پس چرا راوی می‌خواهد ما را مجاب کند که سریاس صبحدم عاشق نمی‌شود؟ همان روز اول که سریاس از میان سنگ قبرها برمی‌خیزد و با شیفتگی از زیبائی صدای خواهران سپید می‌گوید درعین‌حال که به‌عنوان ابژه سکس نگاه‌شان نمی‌کند عاشقانه با آنها حرف می‌زند، سریاس صبحدم («مارشال گاری‌چی‌ها» و «پروفسور شب‌های تاریک») با جان شیفته‌ی خود به سازماندهی همکاران‌اش اقدام می‌کند به‌همین دلیل جملگی همکارها به او عشق می‌ورزند.

سریاس در حالی‌که با تیر نیروی سرکوب‌گر حاکمیت حریم کوردستان زخمی شده تمنای آن دارد به‌جای بیمارستان او را نزدپیش خواهران‌اش ببرندش و تازه آن دَم همکاران با همه وجودشان پی به رابطه عاشقانه‌شان آنها پی می‌برنده و می‌فهمنددرک می‌کنند مناسبات‌شان از جنس دیگری است.

چگونه می‌توان همان پیمانی که خواهران سپید را از زنان دیگر جدامی‌نماید برایشان آشکار می‌شوارزیابی کرد؟

خواهرانآنان چهار سال پیش از آن‌که سیلاب محمد دل‌شیشه را به خانه‌شان ببرد عهدی را به‌گونه‌ای خاص در مراسمی ویژه می‌بندندژه به‌ثبت می‌رسانند:

“قبل از اینکه شادریا وارد اطاق عمل شود، به لاولاو سپید گفت: قسم بخور که تا ابد از پیمان‌هایمان پشیمان نشوی.

لاولاو با چشمی پر از اشک و صدائی پرسوز و گداز گفت:  قسم می‌خورم که تا ابد نه ازدواج نکنم ، نه بی تو آواز نبخوانم و نه موهایم را کوتاه نکنم و، نه غیر از لباس سپید چیزی دیگر نبپوشم؟

اما در شبی طوفانی لباسی تازه  به‌تن عهدنامه قدیمی می‌سوگندشان پوشیدند:  ” مثل عاشقان آن روزگار پیمانی ابدی را با خون خود مُهر کرده در شیشه سیاهی انداختند و در بُن درخت اناری پنهان کردند، …”

گزاره مزبور سرگشتگی راوی نسبت به «عشق» را آشکارمی‌سازد زیرا پیمان مزبور را چیزی شبیه بگونه‌ای عاشقانه ارزیابی ومی‌داند ولی چون به آن باور ندارد آنرا «مثل پیمان‌های ابدی عاشقان آن روزگار» معرفی می‌کند، یعنی می‌پندارد روزگاری بزعم وی عاشقان زیادی در روزگاری این‌گونه پیمان ابدی بسته‌انمی‌بستند و . این در حقیقت کم‌رنگ جلوه دادن پیمان خواهران سپید است.

دیدگاهر همین صفحه راوی نگاه «سرد و بی‌تفاوت» یا «لبریز از مِهر و معصومیت» خواهران سپید را به امری صوری جلوه‌تبدیل می‌دهکند، زیرا می‌‌پنداراندیشد آنها اگر «می‌خواستند» نگاه‌شان را تغییر می‌دادند. در حالیکه هر یک از این رفتارها امری درونی است و به تصمیم آنان خود انسان مربوط نمی‌گردد. همچنانکه نیروئی در چشمان آنها بود که مردان را به‌وحشت می‌انداخت و مجبورشان می‌کرد خود را پنهان کنند.

این دخترانی که اعتقادی به خدا باور نیستندارند ولی هر روز قبل از صبحانه ترانه‌ای جدید می‌خوانند. محمد دل‌شیشه و خواهران سپید جملگی زندگی‌شان مثل «هرکس» نیست ولی شفاف بودن آنها از دو جنس است او در خانه‌ای از شیشه‌ای زندگی می‌کند تا همه چیزش برعکس کودکی‌اش آشکار باشد. سپیدهای خواهر همه وجود پنهان خودشان را به کوچه پس‎کوچه‌ها می‌ریزند.

سلیمان بزرگ پس از آمدن به شهر محمد را که بغل می‌کند به چشم‌هایش نگاه کرده و با ترس به او می‌گوید:

“روشنائی عمیقی در چشمانت هاست، زلال‌تر و عجیب‌تر از چیزهائی که من تا کنون دیده‌ام.”

“دل‌شیشه در حال مرگ است، علت مرگ‌اش  هم کینه و بی‌وفائی و کینه نیست، بلکه عشق است. …”

در مراسم خواستگاری لاولاو با صدای آرامی می‌گوید: ” من قصد ازدواج ندارم… تا ابد قصد ازدواج ندارم.”

آخرین غروبی که دل‌شیشه با حالی نزار به در خانه خواهران سپید آمد از آنها خواهش کرد پنجره را بازکنند و با او حرف بزنند،. برای اولین‌بار پنجره را بازمی‌کرننده، لاولاو سپید با صدائی اندوهناک به‌او می‌گوید:

” محمد دل‌شیشه مرا ببخش، کاغذی زیر آن درخت انار است. … برش‌دار و از ما دست‌برداربکش.”

محمد پای درخت انار سربلند کرده ماه و روشنائی مهتاب را می‌بیند را می‌بیند احساسحس‌می‌کند زیر درخت انار ِرؤیاهایش زنده‌می‌شود ایستاده است.

آنجا زیردرخت دستنویس پیمان قدیمی خواهران سپید را می‌خواند و می‌فهمد هیچ قدرتی قادر به شکستن آن نیست با خواندن سطر به سطر دنیای شیشه‌ای‌اش فرومی‌ریزد، هر کلمه منافذ قلب‌اش را بزرگ‌تر کرده و تَرَک‌های دیوارهای شیشه‌ای خانه‌اش را زیادتر میکنند. این دل شیشه‌ای‌ای و نازک وی نشانی جان شیفته و عاشق‌اش را به ما می‌دهد.

دخترانی که مثل «هرکس» نیستند تنهاتر شده و مانند دو پرنده بی دوست می‌شوند. ولیی هر چقدر تنهائتر می‌ باعث‌نمی‌شوند آرام نمی‌ بگیرند، بیشتر بیرون رفته و در مثل آن است که “در آن کوچه‌های تاریک و خیابان‌های خاموش به‌دنبال چیزی هستندباشند تا جائیکه در همه‌ی لحظه‌ها و زمان‌های عجیب، بی‌معنی و نابه‌هنگام … این دو روح به‌هم گره‌خورده و ساکت شب روی گورها، صبح زود در خیابان‌های سردد و خالی دیده می‌شوند.”

در گرماگرم آن درد تنهائیاین جان‌های شیفته، یک‌بار دیگر سریاس صبحدم را می‌بینندپیدامی‌شود که دیگر از او وحشتی ندارند. آن روزی که خواهران را بر مزار رفیق جان‌جانی‌اش محمد دیدند جزوجزئی از روزمرگی‌های او بود.

یک روز کهدیگر سریاس و خواهران سپید در اتوبوسی قراضه‌ای که به سمتشمال شهر در حرکت بود می‌رفت همدیگر را ملاقات کردند. دو خواهر سلام‌ کردند او طبق معمول او با صدای بلند حرف می‌زد وقتی پیاده شدند به آنها گفت:

” اصلا جالب نیست که آدم با لکنته‌ترین ماشین دنیا به‌طرف محورهای زیبای شمال برود.” مدت کوتاهی با هم هستند و سریاس در جواب سئوال‌ها می‌گوید:

” خواهر و برادری نداارم، نه مادر دارم نه پدر، مدرسه هم نرفته‌ام.” و آنها گفته‌بودندبا افتخار گفته بودند دانشسرا می‌رویم. وقتی حرف‌شان تمام شد با شرممی در چهره می‌گوید:

” من شما را می‌شناسم، شما خواهران سپید هستید، دوست دارم بار دیگر صدایتان را بشنوم.”

خواهرران با سردی گفتی‌می‌گوینند: “نه، دوست نداشته‌باش، دوست نداشته‌باش صدای ما را بشنوی، هرگز دوست نداشته‌باش صدای ما را بشنوی.”

سریاس رفت و دو خواهرر از بدعنقی، کمروئی و سردی خودشان پشیمان شدند، با اینکه کمتر اتفاق می‌افتاد که پشیمان شوند. به‌همین خاطر پشیمانی‌شان عادی نبود که ترسناک می نمود. راوی دلیل پشیمانی را این‌گونه بیان می‌گویکند:

” رنگ غروبی نکبتی بر سریاس سایه افکنده بود ولی چیزی در آن جوان بود که بعد از مصاحبتی کوتاه همه را جذب می‌کرد چیزی که اسم‌اش را می‌گذارم «نیروی زندگی»” که خبرگزاری مرگ استجادوی مرگ است و جان اش را سر آن گذاشت.”

خنده از لبان تنگدستی قادر نبودسریاس این جوان تنگدست هرگز دور کننمی‌شد. صدای خنده‎های او  اینجا و آنجا  همه جا طنین و پژواک خاصی داشت. سردی و بی‌ میلی و دل سردیخواهران  هنگام رویاروئی با سریاس صبحدم خواهران سپید را شب‌هنگام آنها را دچار ملال شدیدی کرده،نمود، سایه صبحدم بزرگ برای‌شان وجدان‌‌درد به‌همراه آورد به‌همین خاطر. همین باعث شد:

دیر وقت شب بیر پی ندائی نهانی بیرون زدند تا رد پای خنده‌هایش را جستجو کردندپی‌بگیرند همه جا صدای خنده‌اش شنیده می‌‌شد بی رَدی از حضور  خودش. با دلی ناآرام و خیالی پریشان برگشتند. راوی می‌گوید دلتگی آنان مرا به شوق می آورد تا روایت کنم. بی‌قراری و ناآرامی خواهران کاملا خود را آشکار می‌سازد. چندین روز متوالی دنبال‌اش  می‌گشتند حرف ناگفته‌ای درمیان نبودبا وی نداشتند می‌خواستند یکبار بخاطر آرامش او آواز بخوانند. بالاخره پس از چند هفته روزی در میدان بزرگ شهر در حالیکه او را دیدند که داشت گاری بزرگی پر ازکه چند گونی سیب‌زمینی رارویش بود را می‌کشید او را دیدند. در این هنگام یکی صدایش‌زد “مارشال … مارشال سیگارهایت را فراموش کرده‌ای.”

جلو رفتند با صدائی پُر از ترانه به او گفتند:

 «ظهر به‌خیر مارشال.» اوضاع مارشال بخاطر وزنه ترازو و … چنان نامناسب بود که گوئی خواهران را را ندیده، جوابی نداد. در این گیرودار سرش را را بلند کرده و چشم‌اشش به خواهرران سپید افتاد.

” در چشم به‌هم زدنی آسودگی و خوشی به او بازگشت گفت: خانم‌ها لطف فرده‌اند، مرا به‌بخشید … دوست نداشتم فحاشی مرا بشنوید. اما اینجا بازار است. آدم اگر فحش‌ندهد دل‌اش می‌ترکد، روزی که آدم فحش نداده باشد جنازه‌اش را به خانه می‌کشاند.”

خواهرها با چشمانی گشاد و پر مِهر گفتند: ” سریاس صبحدم … خیلی دنبالت گشتیم.” با دست‌پاچگی گفت:

” خوش باشید … سلامت باشید … دست شما را می‌بوسم … .” این پسر جوان و تهیدست وقتیبا شرم می‌شنود که آنها سلام‌اش می‌کنند شرمگین می‌شود، سریاسی که “با هوش‌ترین و داناترین و خوشروترین دستفروش لشکر گاریچی‌ها و صاحب «سینه کژال»” است، بدون سرپرستی پدر و مادر، در شرایط خیلی بدی زندگی را سرکرده را گذرانده است. خواهران سپید زمانی طولانی پیش گارچی‌ها ایستادند، هردو با اندوه صحبت می‌کردند و از احساس پشیمانی خود در آخرین دیدارشان حرف می‌زدند، طنازی در صدای آنها موج‌می‌زند. گاریچی‌هائی که آنها را گوش‌میده‌کردند احساس می‌ککرندند در هیچ صدای دیگری آهنگی به این زیبائی نشنیده‌اند. خواهران آآرزو داشتند مارشال به‌چشم خواهری به‌آنها نگاه‌کند. به او گفتند اگر  دل‌اش بخواهد برایش آوازمی‌خوانند، ولی او آنقدر به‌هم ریخته‌بود که هیچی نگفت.

آنها رفتند و سریاس از خودش بیزار شد با پرت‌کردن کفه ترازو، آرام و نومیدانه گفت:

“این زبان لعنتی، این دست و پای چلفتی، هیچ‌وقت این‌طور بی‌حس وحال و کر و گنگ نبودی ه … .” فکر میکرد این همه شرم و بی‌دست و پائی و بهت ‌نابه‌هنگام چرا؟ فکرمی‌کرد  نکند این رفتار تأثیری ناخوش‌آیندی بر خواهرران سپید گذاشته‌باشد. ، اما این احوالدر حالیکه آنان تا صبح آنها را بهبه این احوال خندیده واداشته بودند. و باعث قوت قلب‌شان شده‌بود. پس از غش و ریسه رفتن‌ها، دمدمای صبح هوا که روشن شد شادریا و لاولاو سپید تصمیم گرفتند که سریاس صبحدم را دوست همیشگی و برادر خود بدانند.

اکرام کوهی بالاخره مظفر صبحدم را از قصری که مخفی‌گاه یکی از فرماندهان شورش (یعقوب صنوبر) است نجات داده و او را آزاد میکند. پس از راهی طولانی به خانه‌ای‌ می‌می‌رسند راوی می‌گوید و مظفر میگوید:

“دخترکی سفید پوش با ترمه‌ای سیاه بره گردن در را بازکررد، .. زیباترین موجودی که تا آن‌زمان دیده‌بودم و اکرام گفت صبح به‌خیر شادریای سپید … این مظفر است. این دخترانی که زندگی مرا روشن کردند آخرین روزهای زندگی سریاس را هم پُر از نور و روشنائی کرده بودند.”

سریاس «پروفسور گاریچی‌ها» این با جانی شیفته انسان، راهنمای صدها کودک کار، دستمالی قرمز بر پیشانی، سیگاری میان انگشتان یک دست و عصای کوچکی در دست دیگر دیگر جایگاه دستفروش‌ها را برایشان دست و پا می‌کنرده و. ده‌ها خرابه و انبار خالی و حیاط ویرانه را به مخفیگاه گاریچی‌ها تبدیل کرد. می‌دانست صدها بچه‌ی دستفروش بدون این کار مجبور می‌شوند بخاطر پول سلاح بردارند، نیروی کلام و فکرش فراتر از سن‌اش بود. شبی روزنامه‌نگار ژیگولی برای قانع کردن گارچی‌ها به‌محل آن‌ها رفته و مصاحبه ای با سریاس ترتیب داد. روزنا‌مه‌نگار از بازگشت روستائیان به دهات حرف زد و سریاس از رجعت انســـان به زندگی انسانی‌گفت، او از ویرانی مزارع صحبت‌کرد و پروفسور گاری‌چی‌ها از هزاراان  بچه‌ و جوانی سخن ‌گفت که دیگر نه در شهر و نه در روستا توش و توان زندگی ندارند، بچه‌هائی که در نقشه‌ی جغرافی سرگردان هستهندستند.

یک روز درگیری خیلی شدیدی بین دستفروش‌ها اتفاق افتاد در میانه‌ی زد و خوردها با تیغه ماله کچکاری شیار عمیقی روی گونه مارشال افتاد. جنگ ادامه داشت ژینو مخملی دوست پروفسور گاری‌چی‌ها او را روی بلوکی نشانده و روی زخم‌اش کهنه می‌گذاشت. همان موقع خواهران سپید مثل دو فرشته غافل‌گیرانه پیدایشان شد، خودشان را به سریاس رساندند. ژینو مخملی مرتب دواگلی روی زخم می‌گذاشت و می‌گفت دیشب این زخم را در خواب دیدم نه توی صورت تو روی دست راست خودم. سریاس صبحدم که نمی‌توانست بخندد گفت:

“سخیف‌ترین زخم دننیا، تا پیری اثرش بر صورتم باقی خواهد ماند. مثل نشانه‌ای برای یادآوری این روز زشت … روزی که میمون روی صورتم رید.”

غروب حضور خواهران سپید چهره دیگری به اوضاع بخشید. سریاس را با تاکسی به بیمارستان رساندند پزشک پس از معاینه پنج بخیه خرج زخم کرد. وقتی از بیمارستان بیرون آمدند برای اولین‌بار دستشان را در دست سریاس گذاشند و گفتند:

“ما خواهران تو هستیم از امروز تا ابد تو برادر ما هستی، دیگر به این عادت کن … حالا خودت بگو … اگر برای برادری مشکلی پیش بیاید به‌کجا می‌رود؟ پیش خواهرانش می‌رود  تو هم باید پیش ما بیائی.”

سریاس چنین روزی را حتا در خواب هم ندیده‌بود. یکی از شروط آنها رابطه خواهر برادری بود. آن‌شب قبل از برگشتن به سریاس او گفتند شرط این رفاقت آن است که تا ابد در مرز  ابدی بماند. گفتند برای ما دو نفر عهد و پیمان مفهوم دارد و به آن هرگز خیانت نمی‌کنیم. اثر داروی بیهوشی هنوز از بین نرفته‌بود و سریاس وقتی نفس می‌کشید بوی داروهای بیمارستان می‌داد. دو ماه پس از مرگ محمد دل‌شیشه، و بعد از از آن جنگ و گریزها به خواهرها می‌گوید:

“از سریاس صبحدم وحشت نکنید، از زندگی من چیزی باقی نمانده، تا بخواهم کسی را بدبخت کنم.”

این اولین شبی بود که این سه باهم هم بودند تا دیروقت خواهران سپید برایش آواز خواندند روبروی او زلف‌هایشان را باز کرده و بافتند، مرتب به او به او آب می‌دادند، به پیشانی‌اش دست می‌کشیدند و زمان خوردن داروها را یادآوری می‌‌کردند. در و تخته با هم جور شده‌بود آنها پسری بی‌کس را به برادری پذیرفتند. لاولاو و شادریای سپید آن شب راز مهم زندگی‌شان‌شان را به او گفتند: آن دو تا ابد ازدواج نمی‌کنند، موی خود را کوتاه نمی‌کنند، بدون هم آواز نمی‌خوانند و جز سپید رنگ دیگری نمی‌پوشند.

آنگاه هر سه پیمان دیگری نوشتند و با خون خود مُهرش کردند که سریاس برای همیشه برادرشان است و تا دَم مرگ هیچ کس دیگری را به برادری قبول نمی‌کنند. میثاقی که شادریای سپید با خط خودش نوشت و سه پنجه ظریف پای آنرا مَهر کردند. این پیمان‌نامه هنوز هم پای آن درخت انار است. آن شب پیمان را داخل جعبه‌ای گذاشتند، خواهران سپید و سریاس آنرا زیر درخت انار دفن کردند با نیروی نامرئی چنان درون خود را چنان رام کردند که احتمال هر خیانتی را کشتند.

سریاس با آندر حالیکه خط عمیق ضربه ماله را بر چهره دارد چون صاحب دو خواهر شده چهره دورنی‌اش بود متحول شدپیدامی‌کند  و همین  باعث می‌شود روز بعد هنگاهی که به بازار می‌رود ژینو مخملی و آدم مرجان دوستان صمیمی‌اش در آن سن و سال با همه خوش‌برخورد بودن خیال می‌کنند آن دو فرشته رفیق‌شان را ربوده‌اند. در مقابل چنین برخوردی سریاس با جدیت کامل از شَرَف حرف‌ می‌زد:

“هیچ‌کس اجازه ندارد حرفی به خواهرانم لاولاو و شادریا بزند .. … آن‌ها خواهران من هستند.”

با همه اینها تا روز مرگ سریاس هنوز کسی درکی از ویژگی کسی رابطه خواهر برادرانه آنها را باور ندارد. ولی هنگامی‌که تیر خورده و سرش روی پای ژینو است و خون بالامی آورد … می‌گوید:

“مرا به خانه خواهرانم ببرید … پیش خواهران سپیدم. می‌خواهم آن‌جا بمیرم … .” در آن لحظه صدها گاریچی ِدوست‌اش که داشتند اشک می‌ریختند فهمیدندتازه باور کردند پیمان پاکی میان خواهران سپید با او جاری شده‌است. اما بعد از مرگ مارشال، تنها پسر بچه‌های گاریچی این دو دختر را دوست می‌داشتند. زمانی که سریاس کشته شد شب‌ها لاولاو و شادریای سپید به‌میان کودکان گاری‌چی‌ می‌رفتند. غیز این بچه‌ها مردم روستائی که معلم آنجا شدند نیز آنها را به چشم معلم نگاه نمی‌کردند که دو فرشته می‌انگاشتشتند و رابطه صمیمی با آنها داشتند. البته لاولاو و شادریا آن روستا را بخاطر نزدیکی به قبر سریاس انتخاب می‌کردنند. نادیده نگیریم که پس از مرگ برادرشان «سریاس بزرگ» هر یک شال سیاهی به گردن می‌آویزند. خواهران رابطه‌ی خود با دست‌فروش‌ها را با حضور سریاس شروع و ادامه دادند.

پسر بچه‌هائی که شب‌ها در بازار شاهد صدای جادوئی و جاودان خواهران سپید بودند آنها را از قطره شبنم زلال‌تر می‌دانستند. در آن غروب کودکان، نوجوانان و جوانان تهیدست که اکثرا آواز و ترانه زنان را نشینده بودند گِرد آواز خوانی شادریا و لاولاو سپید نشستند و سریاس می‌گفت حنجره‌شان طلائی است. آن شب تا دیروقت برای تهیدست‌ترین اهالی شهر خواندند و هر دَم علاقه بچه‌ها به آنان بیشتر و بیشتر شد. آخر شب سریاس تا خانه بدرقه‌شان کرد و باور داشت که ترانه و آواز نیروی سحرآمیزی در آدم‌ها به جنبش می‌آورد. آنها برای کسانی می‌خواندند که دیگران به چشم انسان نگاه‌شان نمی‌کردند.

ولی ترانه‌خوانی آنها برای گار‌چی‌ها چگونه شروع شد خود پدیده جالبی است. آن غروب  برای اولین بار شادریا سپید و لاولاوسپید به آن میدان برای دیدار مارشال گاریچی‌ها آمده‌بودند. جوانکی با چمبری در دست می دوید و گفت:

“مارشال دو فرشته به ملاقات تو آمده‌اند که نگو … دو دختر که گوئی از آسمان نازل شده‌اند.”

 آن شب، شب سرور و خنده‌های بلند سریاس بود، … با تخته‌پاره و مقوا آتشی درست و چای دَم کرد و با خنده بلندش که سراسر میدان را پُرکرده بود گفت:

“شادریا و لاولاو اگر مرا دوست دارید و برادر خودتان می‌دانید برایمان بخوانید. شاشای گُل و لالای ِمن، تا حالا چیزی از شما نخواسته‌ام خواهشم را بپذیرید این تنها تمنای من است.”

او مشقات و اندوه و درگیری روزمره‌ی صبح تا شام بچه‌ها را می‌شناخت. دختران سپید تا دیروقت برایشان خواندند. و این آغاز دوستی ِ عمیق دستفروش‌ها با آنها است. همچنانکه شب‌های دیگر به آن میدان رفته و تا دیروقت برای آنها خواندند.

مرگ سریاس بخشی از دنیای خصوصی خواهران را دفن کرد با این حال هر شب به آن میدان می‌رفتند و برای پسرهائی تا دیروقت می‌خواندند که اندوهگین دورشان حلقه‌زده، برخی می‌گریستند و بعضی سر بر زانو می‌گذاشته و با آنها همصدا می‌شدند.

«آخرین انار دنیا» تا آخرین آنات رمان مخاطب را همراه خود می‌برد چون جان‌های شیفه و عاشق: دل‌شیشه، مارشال  بزرگ، خواهران سپید، بچه‌های گاریچی، ژینو مخملی و آدم مرجان، راوی (مظفر صبحدم) و اکرام کوهی در آن تحرک دارند.

خواهران سپید ِعاشق‌پیشه نگاهی دیگر نسبت به مناسبات با مردان را به‌منزله پیمان با خون خود مُهر می‌کنند و برمبنای آن این جان‌های شیفته‌ به‌گونه خاصی وارد رابطه با دنیای پیرامون می‌‌شوند از جمله با سلیمان بزرگ پدر محمد دل‌شیشه نیز. اما راوی چگونه به این اوضاع می‌نگرد خود مطلبی دیگر است که ما را یاری می‌دهد تا اندیشه را از غریزه تفکیک نمائیم:

“آن‌ها … دو دختر هستند که می‌خواهند بیرون از مسائل دنیا و شر و شور سیاست زندگی کنند. … اسم بیش‌تر احزاب را نمی‌دانند، به رادیو گوش نمیکنند روزنامه ‌نمی‌خوانند. حصاری از ترانه به دور خود تنیده‌اند، آهنگ و شعر ترانه و آواز هم از خودشان است. … در عین حال پیش از آنکه رنجی رخ نماید و زخمی حادث شود آنرا حس می‌کنند. حس می‌کنم با نیروئی نامرئی و طبیعی مه‌آلود مرتبط‌اند. بی‌اندازه آزاد هستند اما با همه آزاد بودن تن خود را بر مردان حرام کرده‌اند. سوگند ایام کودکی طوقی برگردن‌شان نیست که آرام‌آرام شیوه زندگی آنها شده‌است.”

خواهران سپید شعر برای آواز و ترانه‌های‌شان می‌سُرایند، چون موسیقی را می شناسند آهنگ هم می‌سازند و با صدائی زیبا و دلنشین و جادوئی می‌خوانند. صدا و صوت خوش امری غریزی است اما سرودن شعر و ساختن آهنگ موضوعی اکتسابی است و نیاز به شناخت دارد بنابراین دانش موسیقائی و شعری خواهران پیوستاری از مطالعه و آموزش و کوشش بی‌دریغ‌شان جهت فراگیری است. با این حال این دختران بجای آنکه توانائی خود در این زمینه را به فعالیتی برای درآمد بهتر و موقعیتمندی اجتماعی به‌خدمت گیرند و به خواننده رادیو تلویزیون تبدیل ‌شوند در بازار برای سریاس و دوستان گاریچی‌اش تا دمدمای صبح ترانه می‌خوانند و سپس برای بچه‌های تهیدست روستائی که در آن معلم هستند و نیز برای تسکین خویش بر مزار سریاس و دل شیشه.

با همه اینها راوی فاعلیت و فعالیت خواهران سپید را به‌شیوه ‌ای غیرفعال و پاسیو «آزاد» معرفی کرده و سپس می‌افزاید: «با وجود آن همه آزادی تن خود را برمردان حرام کرده‌اند.»

یعنی رابطه‌ی میان آزادمنشی و رفتار خواهران سپید با تن خود را به عالم هپروت و سنت‌های مردسالار پیوند ‌زده و این رفتار را به حیطه «حلال و حرام» انتقال می‌دهد. ارزیابی راوی از رفتار خواهران سپید به مفاهیم انتزاعی «آزاد و آزادی» تقلیل یافته بنابراین رفتار آزادمنشانه‌ی آنان نه بمنزله رفتار که همچون اموری آبستراکت جلوه می‌کند زیرا راوی قادر نیست رفتار فاعلانه و آزادیخواهانه انسانی را درک نماید. مفاهیم آبستراکتی مثل «آزادی» و «آزاد» به‌هیچوج عمل فاعلانه خواهران (خواندن برای گاریچی‌ها و درون بازار و مدرسه) را بازتاب نمی‌کند چون عمل آنها را نه محصول فعالیت‌ عملی که با دیدگاه منفعل خویش نسبت به عمل اجتماعی انسان در زندگی‌ توضیح می‌دهد. 

آنچه لازم است توجه بیشتری به آن داشت دیدگاه بختیار نسبت به رمان «آخرین انار دنیا» است. او در مصاحبه‌ای با بابک ونداد در “مد و مه” می‌گوید:

” در برخی از رمان‌هایم به عمد نقش کمتری به زنان می‌دهممردها جهانی این‌گونه زشت خلق کرده‌اند مانند رمان‌های «آخرین انار دنیا» و «دابرهای انیال». به‌طور کلی جهان ما ساخته دست مردها است. فاجعه، جنگ، سیاست و بخش اعظم تفکرات را مردها با بیرون مداوم زن‌ها ایجاد کرده‌اند. هدف من این است تا مردها واضح‌تر این جهان خالی از زن و به دور از زن و بدون آنرا ببینند تا بدانند چه جهانی ساخته‌اند. …”

حقیقت اینکه پیمانی ممهور به انگشتان خونی دختران زیبای بلند گیسوی سفیدپوش قاب‌ رمان «آخرین انار دنیا» را ‌دزده‌اند زیرا با جامعه شخصیت‌های سمپاتیک رمان درمی‌آمیزند و بگونه ای به زندگی آنان معنای ویژه‌ای می‌بخشند. شادریا و لاولاو سفید آموزگاران محبوب روستا و مارشال گاریچی‌ها با صدای زیبا و جاودانه برای محرومان ترانه و آواز می‌خوانند و چون خواهان تسلای دلی شیشه‌ای بر گور او و سریاس بزرگ ترانه خوانی می‌کنند. این خانم زیبا تن‌شان را از مردان دریغ می‌کنند ولی با انسان های حاضر در داستان پیوندی صمیمانه دارند و برای دختران دم‌بخت لباس عروس‌ می‌دوزند. رفاقت با پرفسور گاریچی‌ها و آواز و ترانه‌خوانی برای آنها، دوستی با  دل‌شیشه نازنین، با اکرام کوهی و مظفر صبحدم و با مردمان روستا یعنی حضور فعال اجتماعی آنها.

اختتام کلام را با ارجاع به مصاحبه بختیار علی با ونداد در «مَدو مه» پی‌می‌گیریم:

“در برخی از رمان‌هایم به عمد نقش کمتری به زنان می‌دهم تا نشان دهم مردها جهانی این‌گونه خلق کرده‌اند مانند رمان‌های «آخرین انار دنیا» و «ابرهای دانیال». به‌طور کلی جهان ما ساخته دست مردها است.”

من مخاطب بر عکس بختیار پی‌رنگ پرده‌ای که رمان «آخرین انار دنیا» بر آن نقاشی شده خواهران سپید ارزیابی می کنم. این بدان معنا است که حضور این دختران عاشق به رمان جان بخشیده و زندگی را در رمان جاری می سازند با ترانه و آوازخوانی‌شان، با پناه دادن به دل‌شیشه هنگام که روی سیلاب است، با پذیرفتن پروفسور شب‌های تاریک به برادری، با مناسباتی که با اکرام کوهی و مظفر صبحدم برقرار می‌کنند، با پیمان ابدی‌شان با جان‌های شیفته و پیوندی که مزار آنان پیدا می‌کنند، با دلبستگی انسانی‌شان نسبت به گاریچی‌ها و سپس با محصل‌ها و خانواده‌شان در روستائی که بعنوان معلم فعالیت می‌کنند؛ حتا با آب و باران و دشت و صحرا. از این منظر می توان گفت علیرغم اینکه بختیار کوشش کرده در در این رمان نقش کمتری به زن دهد ولی «ناخودآگاه» وی خلاف آن وارد روند نویسش شده و نقش مهمی به آنان محول کرده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  • از  کتاب « هیچ وقت/ خوابیده بودم/ مگر مرگ» بهنام عزتی

                                                                                                              ۲ ۰۵.۰۸.۲۰۲

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate