تقدیم به جانْ فدا
( رفیق فرزاد کمانگر )
صُلح
الیافِ کدامینْ دیار است ؟
که حَدیث اَش
این گونه تاریک ،
می روید از دَهانِ قَناری
وقتی شهر را
سَربازان به یَغما بُردند :
آزادی نامِ زَنی بود با بُقچه یِ فُصول
… با اشارتی رو به زَنگارِ خانه اَش
سالیان ،
از خَلوتِ ییلاق
گذشت
ولی عاقبت ! کوچِ باغ بان از دَرّه هایِ قَحطی
گرته یِ خون را بر بالِ پرنده
فریاد نکرد و
لَبْ ریختگی هایِ عُریانی
فاش نشد
حَتّا خاک نیز ،
خاک فَریبنده
جُرعه از کفن
یا پیکرِ مَدفون اَش ،
نَنوشید
اینجا : زیرِ شبْ کلاهِ جادو : در هندسه ای شَبیهِ ظلمت
کتاب ها بی کاراَند !
مَشقِ قَندیل
عِبرتِ مُعاصر از یک غارِ باستان است
اینجا …
ریزهْ سنگی بر پیاده رو
از غَضب می گرید
حَتّا صیقلِ اَندام اَش ،
به شَرحِ قانون در جیبِ آن پاسبان می ماند
پاسبان
اقاقیا را در صَحنه ای به اسمِ کابوس ،
کُشت و
قانون نیز :
حُبابِ چوبین اَش را
تَرکه یِ پاسبان کرد
تا مَبادا ،
شَمیمِ استقامت در انجمنِ اَقاقی
رَهگذر را
بَدَل به مَشامِ بهاران کند
زیرا …
آن صورتک
می داند که می توان از اصواتِ بیهودگی
از تازیانه
ابدیّتی ساخت تا عِمارت هایِ عَظیم … تا غُرورِ یک پَلید
بگذار ساده تر بگویم :
چگونه باید به جدالِ مَترسک
رفت
با کدام غَزل
یا کدامین عُقده
بر کتیبه هایِ تشنگی بنویسم که قاضیان ،
از شانه هایِ بی طاقت
خبر داده اَند :
شاهدانِ گُم گشته در پَستِ دود یا سُستِ غُبار
بر ویرانه ها : با پوشالی گیج
حَک کرده اَند که لوحِ مُقاومت ،
آن خُنیاگرِ حماسهْ خوان
نیست …
این گونه می شود که اطرافِ خَشم و خَصم
گُرسنگان را
به حقارتِ پاسخ ،
وا می دارند : تا بَیاتِ پُرسش
رِزقِ هر سَجّاده باشد و
رَدِ شلّاق بر گُرده هامان ،
فراموش شود
اگر :
پَژمردهْ میوه ای در حِصارَک
خُمارِ چیدن است
یا نِهضَتی با شَمایلِ خُشکِ یک شَط
ضَجّه می زند
یعنی !
خِلاءِ ایهام در نشاطِ خِشتی خام
تکاپویِ ما بوده … هَست
یا حَتّا خواهد بود
زیرا
تو ، و من ، به آزمونِ اربابان
ایمان آورده ایم
گاه :
سُمْ ضَربه یِ اَسبی پیروزْ مَست
ما را به یک قَتلِ عام ،
خیره می کند
بارها
از کرانه هایِ سُقوط ،
تا مَزارِ چندینِ غَریبه
گریسته ایم
تو ، و من
قَلعه ها … قافیه ها و قافله ها را
می شناسیم :
یالِ آن اَسبِ بَدْ مِزاج
ریشه در احکامِ رَسولان
یا آیاتِ ایزدان اَش دارد
گوش کن …
تا ژندهْ تَصویرِ جُنون در ناسورِ قَطره
ناله ای نیست : جُز تنهاییِ ما
نگاه کن : تا هُجومِ زخم بر دیوارَکِ زندان
آهی نمی خُروشد : جُز هَراسی به تَمثیلِ سُکوت
هان !
آری با شُمایان اَم : با شما : شیوه یِ غَم
که هنوز
و همیشه
بوته یِ نازا را در قامت اشباح و ارواح
نمی شناسید
همان شما که سُفره هاتان ،
بی لُعابِ صُبح
از شکوفه هایِ بادام …
خالی ست
شُمایان که پُشتِ دهلیزهایِ بی نشان
یا پَسِ مَنظومه ای خاموش
رُسوب کرده اید و
بَرهوتِ را از روزنِ پَرتویی نَمور
هزارانْ ماجرا می پندارید : معجزه اَش می خوانید
همان شُما : خَلسه ای تا هِقْ هِق رَنج
که مُعمّا را با شوقِ یک غِفلَت ،
صِیقَل می دهید
امّا چونان شاخَکی لَرزان
که با آیینِ صَخره یا آتش
بیگانه است :
فُرو می ریزد تا مَنشورِ هر احتمال
اکنون ای آوارَکِ دُنیا
آی انسان
از فَرتوتِ زمان برخیزید
یا از اقوامِ افسردگی
بشنوید که ..
نابِ آفرینش
میانِ عَصایی مَبهوت ،
و دریا
پوسید
امّا آوای اَش !
به چهره ای زیرِ مِنارَک شوم
به کاشفانِ جاودانگی
پیوست
گاه :
احساس می کنم
که با اقلیمی از تَبارِ تو … از جَمعِ شالی زار و جنسِ شیار
کالبدی مُشترک یا مؤمنانه ،
داریم
مَکث کن : هیمه یِ اجاقِ تو … یا هیزمِ مانده از زمستانِ من
درخت ناباوری بود که
سایه اَش را ،
به اَندوهِ سَردِ یک نیرنگ
به سِرشتِ پولاد
فُروخت !
امّا وقتی میلادِ تَبَر
حَجمِ جنگل شد : ماتم گرفت : به رَعشه اُفتاد
بعضی اوقات ..
پوچِ اهریمن : خُطوطِ مَحضِ خَزان
پِچْ پِچه ای مُطلق می شود در حَسرتِ صَحرا
می دانی رفیق
هَفته ها ،
نُطقِ گندم در انتظارِ یک اتّفاق اَند
که ناگهان ،
تا حَوالیِ دَرد
و چَکامه
تَکثیر می شوند : لَفظِ قاصدک می گیرند
آنان …
که از چَکمه
مِصرعی یا بوسه ای با طرحِ آرامش
می سازند
سُنّتِ شان ،
بی شَک
لیسْ خورِ ظلمت با فوجِ کلمات است
کسانی از دامنه هایِ بی ثَمَر !
به کولاکِ مِه در هیاهویِ هیچ
به تماشایِ عَدَم
خو کرده اَند
راستی :
اگر طعمِ مرثیه بر پیراهنِ فاحشه ای مَغموم
یا برکه ای ناپیدا در کویر
هجرتِ را به صشفحاتِ روز ،
حکایت می کنند
چرا ما نباید از لَغزشِ تَن : با راویِ باران
حَرفی بزنیم : سُخن بگوییم : زبان به نوازشِ یک اعتراف ،
بگشاییم
یا چرا نباید آغوش هامان …
لَمسِ شاپَرَک در اداراکِ میخک
در آستانه یِ رازقی و سُنبل نباشند
به گمان اَم !
صاحبْ دلانِ بی قَلم را
با مُلایمِ رنگ : کنارِ آن گهواره یِ تاول زا : گوشه یِ تُردِ سُفّالی مَتروک
جُست و جو باید کرد
این تاوان یا قصّه
از کهنهْ جامی در افسونِ شیاطین یا بُتان و
بَندِگان اَش ،
می جوشد
یعنی لُغات :
عَطرِ جاری در رودهایِ بی رَمق نیست
حَتّا ،
بی شُمارانْ افسانه
و اوراقِ چرکین اَش
در موطنی دیگر
رونق دارد
یعنی …
اشکالِ دَقایق
با نایِ استخوان ازجوهرِ گیاه
می رویند و
فقط در مَسدودِ باد
در رگ هایِ بی عار
نَجوا می کنند
بی شَک !
این واژگونْ صفتِ خیالْ اَندود را
باید با کولی ها قَدَم زَد : تا شاید
اَندک واژه ای راکد : امّا رو به جهان
از حافظه اَت
فَوّاره کند
نه …
فراموش نکن
اهلِ مداد : آفاقِ طبیعت : آن عَمودْ زادِگانِ صداقتْ پیشه
هرگز ،
غَرقه در تُهمت
نمی شوند
اینک ما
که وَقارِمان !
نَغمه ای از تَجَسُمِ این مَتن در فِطرَتِ شُمایان است
به خِیلِ رَمه هایِ بی داد بر تارُکِ جُمله ای مَطرود
به مَعرکه
برمی گردیم
آری :
بگذارید وطن برآشوبد
بگذارید تا آدمی
گورستان را با خاطرات اَش
هِلهِله کند … چونان انتشارِ نور در برابرِ باریکایِ حُفره ای کوچک ! زمزمه ای بخواند
شاید ترانه گریست
چیزی شَبیهِ اعماق و افکار ،
عُصیان کرد
شاید آن جُمجُمه : توده ای سُربی بر اَنبوهِ ثانیه ها
در رَقصِ تَگرگ با سپیدار
به عَزا نِشست
یا که نه …
بگذارید کودکی هامان
به ظرافتِ یک شیء ،
قابی آشنا گردد
افسوس !
گویی لاشه هایِ مَجولِ قُرون
حُضورِ مُداومِ تَباهی ،
خواهند بود
آیا نیمهْ پنهانِ آه
نَهری آشکار از چَندین هِجا در حَنجره ندارد ؟
یا گلوگاهِ تاریخ
شَرمِ نُخستینِ حُکمِ ما نیست ؟
نمی دانم رفیق
چرا رؤیاها
راز آلود می میرند
حَتّا نمی دانم که مَشعلِ آویخته از کومه هایِ دور
چَشم به راهِ کیست !
چگونه با نَرمَکْ اضطرابِ مرگ
روشن می ماند … به انزوایش نمی اَندیشد
شاید هم
مَقصد را در آدابِ گودال ها و بُلوغِ مَعبرها
طلب می کند
ما نیز :
تو ، و من
بی آن که در غروبی طولانی
یا دوشادوشِ یکدیگر : در مَسیری میانِ شوره زار ،
و صاعقه
پَرسه زَده باشیم : وارثانِ زندگی شدیم
ولی عشق
عِمارتِ خدایگان یا سَفیرِ ابلیس ،
نبود
فقط ما
صَبورانه ،
از ارّابه هایِ فَقر
گذشتیم و
آن شَهوتِ یاغی … آن سِلسِلهْ شورش را
به دوزخ ،
سِپُردیم
دوزخ : وسوسه ای هَمزادِ مَترسک ،
و یأس
بود
دریغا :
که اشک هامان
خوفِ هَمسایه از آونگِ دُشمن شد
انگار
شَقیقه ها ،
از تابوتِ نیمْ سوز
از سَراسَرْ باروت یا جَرقّه
بی خَبراَند
حَتّا بَرفِ جامانده بر شَمعدانی ،
نَبضِ آخرینْ بَرگچه را
شَهادت نمی دهد
چه می گویی ؟
نه … بگذارید ناتمامِ کلام از طبلِ خُفته
برخیزد و
هر سَرزمین ،
با بُغض هایش
تا نَهایتِ دریچه : به تَعبیرِ صدا
قیام کند
زیرا
این حادثه !
موجْ کوبِ یک پژواک
یک حاشیه از ابیاتِ خورشید است
..
# تَختهْ سیاه
# امید آدینه