« فریاد دختری »
دختری کناردریا بود .. .
خانواده ای داشت ..
و خانه ای ،
با دو پنجره .. و دری .
ناوی جنگی درساحل پهلوگرفته ،
وبه شکارِعابرین سرگرم :
چهارتا.. پنج تا..هفت تا.. و ..
که برشن ها می افتادند .
دختر، اما ، لحظه ای درامان ماند .
شاید که دستی غیبی ،
به یاری اش رسیده بود .
فریاد زد :
پدرم ! ..آی پدر!
بلند شو .. برویم ..
این دریا ، برایِ ما نیست !
پدر، اما ، برسایه اش ،
کنارساحل أفتاذه ،
و پاسخی نمی داد .
درراستای غروب ،
خون دررگِ نخل ها جاری ،
وابرها ، نیز ، خونین .
صدای دختر بلند تر
ودورتراز ساحل رفت..
وشبانگاه دردلِ صحرا ،
به فریادی بدل شد .
اما ، پژواک آن به گوش نرسید .
دختر خود، به فریادی جاودانه درآمد ،
ودر ٌ خبری فوری ٌ گم شد .
اما ، وقتی هواپیما ها بازگشتند ،
وخانه ای را ، با دو پنجره ودرش ،
بمباران کرد ند..
دیگر، ٌخبرِ فوری ٌ شنیده نشد !..
————————————-
* – ٌ البنت .. الصرخه ٌ ، از مجموعه ی ٌ اثر الفراشه – ردِ پروانه ٌ .
ترجمه ی آزاد : حسن عزیزی . ۱۹.۰۳.۲۰۱۸