انسان در جستجوی مداوم معنی

مقدمه:

مدتهاست به این فکر بودم در این موضوع نکاتی را ارائه دهم. خوشحالم فرصتی شد و امیدوارم این مقاله کوتاه حداقل کلیدی باشد و انگیزه ای برای خواننده . 

انسان بعد از عبور از دوران کودکی بتدریج با رشد بخشهای فرونتال مغز به درک تجریدی دست می یابد و لذا امکان می یابد وقایع را در ۳ بعد گذشته امروز و اینده ببیند و ارتباط برقرار کند و لذا بتدریج بدنبال کسب هویت فردی به جستجو بپردازد. دوران نوجوانی انسانها صرف کسب این هویت می شود. بواقع مرحله بلوغ انسان زمانی است که روند کسب هویت فردی به سرانجام رسیده و فرد می تواند تا حدودی “معنی خود” را بعنوان فرد تجسم کند.

بیماریهای اختلال شخصیت عموما بیماریهای ناتوانی در تثبیت هویت فردی هستند .بنا به دلایل مختلف در بخش مهمی از انسانها (شاید حدود ۱۵ در صد) همین مرحله کسی هویت فردی پایان نمی یابد و لذا بسیاری انسانها تا اخر عمر سرگردان در بیابان روان خود بسر می برند.

اما همین کسب هویت فردی برای تکامل انسان کافی نیست و سفری بسیار دشوارتر برای هر انسان در پیش است که این سفر را می توان تلاش مداوم دانست برای یافتن معنی زندگی.

کسب معنی مرحله ای بسیار پیچیده تر است و بیشتر از مرحله کسب هویت فردی ، با شرایط اجتماعی و محیطی در هم تنیده. اینجاست که انسانها بر اساس قوانین معینی که علم کنونی در تلاش یافتنش هست، بر اساس “معانی” که یافته اند ، طی طریق زندگی می کنند و اگر زندگی مهلتشان دهد در انتهای عمر، می توانند ادعا کنند که معنی خود را یافته اند یا بهتر بگوئیم “ساخته اند”.

در این مقاله من فرض می گیرم که انسانها بنا به دلایل متعددی نمی توانند هویت واحد بیابند و طبیعتا هم نمی توانند معنی واحدی بیابند. دقیقا همین روست که نظریاتی که انسان را می خواهد “یکسان کند” چه مذهبی و چه غیر مذهبی مرتب شکست می خورند و اگر بقدرت برسند عامل جنایات می شوند چرا که یکسان سازی انسان امری محالست.

در این مقاله کوتاه من نکاتی را در مورد “معانی زندگی” ارائه می دهم که هم از تجربه شخصی من هم از تجربه حرفه ای و علمی من نشات گرفته و همانطور که گفتم امیدم اینست که کمکی باشد برای خواننده تا قدری در این موارد بیندیشد:

(۱) نظریات متکی بر یکسان دیدن معنی انسان:

تاریخچه تک بنی دیدن معنی زندگی و ماهیت انسان بر می گردد به نظریات مذهبی(خصوصا مذاهب ابراهیمی). در این نظریات معنی انسان از نبردی بین خدا و شیطان بیرون می اید. انسانها یا دنبال شیطان می روند یا دنیال خدا. و “معنی انسان”انتخابی است که بین این دو انجام می دهد. این “عرصه و افق ” انسانهاست که بین خدا و شیطان معنی خود را بیابند.

در مذاهب ابراهیمی انسان از بهشت بیرون انداخته شد و فقط در سیری معین با تکیه با دستورات پیامبران خدا شانس دارد که “معنی الهی” پیدا کندو سرنوشت انها که “خدائی” می شوند و انها که شیظان را بر می گزینند موضوع اساسی زندگی انسان است.

عکس برگردان این نظریات مذهبی در برداشتی جهان سومی خصوصا از مارکسیزم که به لنینیزم شهرت دارد که بعداها انواع استالینی و مائوئیستی و تروتسکیستی انهم به بازار امده ، اینست که انسانها یا در “نبرد با سرمایه داری” سمت طبقه کارگر می ایستند یا خائن هستند و نوکر امپریالیزم ! 

“معنی زندگی” انسان از دید اینها را می توان در شعری از احسان طبری خلاصه دید که گفت:

“”معنای زندگی، نبردی است کزان نبرد، بهروز تر زیند انان که زنده اند ، وز بند وا رهند انها که بنده اند” 

خوب ایراد اینجاست که احسان طبری برای کل انسانها “معنا” تعییبن کرده که طبیعتا نشان از نحوه نگرش او به انسان است. او انسان را مثل اخوندها در مقابل یک دو راهی می بیند که یا با او هستند یا بر علیه او و طبیعتا این درک اگر بقدرت برسد نمی تواند با انتخابهای بسیار انها که معنی دیگری از زندگی یافته اند سر سازش داشته باشد!

ریشه ساخته شدن نظامهای دیکتاتوری همین درک از انسان است که گوئی خمیری است بی شکل که لاجرم باید “معنی ” درش دمیده شود وگرنه حرام می شود! و لذا هر انکه به “انتخاب ” اینها سر خم نکند موستوجب عذاب است! این دقیقا در تاریخ اون “چپ” لنینیستی استالینیستی و مائوئیستی” اتفاق افتاد .

(۲)لیبرالیزم و معنی انسان:

با اغاز مدرنیته از انجا که نظام سرمایه داری تبیین و تعریف انسان را به مدرنیته نحمیل کرد، و برداشت سرمایه دارانه (لیبرالیزم) در نظامهای سرمایه داری غلب گردید، تعریف و معنی انسان هم از درون نیازی که نظام به نقش معنینی از انسان بودن داشت، به “معنی انسان” تحمیل شد.

در این “معنی” انسان موجودی است که بدنبال نیازهای فردی خود ، رشد خود و کسب بخشی از تولیدات نظام سرمایه داری (یا به نقش کارگر یا نقش سرمایه دار) بدور نظام می چرخد و “مشتری این نظام است”.

از این انسان هر وقت بپرسی کیست به تو شغلش را که بواقع نقش او در نظام سرمایه داریست بعنوان “معنیش” به تو پاسخ می دهد. ازش می پرسی “میستی”؟ به تو پاسخ می دهد “معلمم، مهندسم و…” در این نظام، ادمها معنیشان از این “نقش ” و حرفه ای که دارد “معنی خود” را بیرون می کشد و لذا وقتی حرفه اش نیست او نیز “بی معنی” می شود.وقتی مالکیتش نیست او معنی ندارد. اینهم تنزل معنی است که نظام سرمایه داری به انسان تحمیل می کند.

در این نظام انسانها مرتب با هم رقابت می کنند تا با معنی بمانند.یعنی شغل داشته باشند خانه داشته باشند و اموالشان معنیشان است.

این مرتاب تنزلی که در نظام سرمایه داری به انسان تحمیل می شود متاسفانه در جامعه ایران هم طی چند دهه اخیر با رشد و تعمیق نظام سرمایه داری همه جا لمس می شود.این از خودبیگانگی همه گیر و تنزل “معنی” .

در حالیکه متفکرین اولیه لیبرال ، به انسانها وعده می دادند که “ازادی فردی” ، انسان را به معنی درونی خود می رساند، بواقع نتیجه رشد سرمایه داری ، سرگردانی بیشتر بی هویتی بیشتر انسان و تنزل معنی در انسان شده که در جوامع غرب شاهدش هستیم. 

(۳)”ارتباط تعریف معانی زندگی با ساختار اجتماعی او ” در کانتکس نظریه رفتارشناسی تکاملی:

رفتار شناسی تکاملی در طی چند دهه اخیر در شناخت روند انتخاب رفتارهای اجتماعی و ارتباط انها با شرایط محیطی ، انقلابی بزرگ در عرصه رفتارشناسی انسان ایجاد کرد.

رفتارشناسی تکاملی “انتخابهای رفتاری را چه در حیوانات و چه در انسانها” تابع قوانین انتخاب طبیعی می داند. ریاضی انتخاب رفتارها همانست که ریاضی انتخاب اناتومی و فیزیولوژی موجودان زنده.

در این نظریه ، رفتارها و گرایشهای رفتاری دقیقا به دلیل بقای موجود زنده “انتخاب” می شوند.

الگوهای رفتاری بواقع هسته “معنی زندگی” انسانها هستند. انسانها بطور دینامیک در طی قرون و اعصار “معنی خود” را بر اساس نیازهای خود برای بقا معنی کرده اند و رنگ و لعاب مذهب و ایدئولوژیها فقط برای “خودی کردن ” و انتقال الگوهای ارزشی و رفتاری به نسلهای بعدی استفاده شده و می شود.

بواقع مذاهب ایدئولوژیها ، الگوهای رفتاری قالب را بعنوان “معنی زندگی” بازتعریف می کنند.انچه مهم است اینست که این الگوها نه لزوما برای بقای یک فرد بلکه برای بقای جامعه عمل می کنند و لذا الگوی انسان از خود گذشته که نظامهای مذهبی و ایدئولوژیک انرا “ارزش والا” می نامند بواقع الگوئی است که در رفتارشناسی تکاملی ، هم برای بقای کل جامعه مهم است و هم نمی تواند به الگوی اکثریت تبدیل شود. این دقیا تناقضی است که الگوهای ترویج کننده از خودگذشتگی بعنوان تعریف انسان را در طول تاریخ شکست داده و مروجین این نظریات را همواره دچار نا امیدی از انسانها کرده و می کند! چرا که در دیدگاه علمی ، اساسا تعریف انسان نمی تواند از بطن الگوی از خودگذشتگی بیرون بیاید چرا که این الگوی قابل تسری به اکثریت نیست!

(۴)چه فرضهائی برای ساختن نظریه علمی “معانی انسان” می توان در نظر گرفت؟

اگر نظریه رفتارشناسی تکاملی را فرض بگیریم به این نتیجه می رسیم که معنی زندگی انسان نمی تواند “تک بعدی و همه گیر “باشد.و طبیعتا حتی تواند بیرون از زمان و مکان و شرایط مادی محیطی یک تعریف مطلق برای معنی انسان در نظر گرفت و همه را به ان دعوت کرد .خصوصا اینکه جامعه نابرابر طبقاتی ، بستر شرایط مادی انسان باشد.

دقیقا همینست که انسانها در جستجوی معنی زندگی به “معانی مختلف” می رسند و چایگاه فردی و اجتماعی خود را بسته به توانها و شرایط تحمیل شده به انها یا بطور اگاهانه یا بطور ناخوداگاه “تعیین” می کنند و این معانی با تحولات تاریخی و شرایط  هم تغییر پذیرند.

آیا می توان از اکثریت انسانها انتظار داشت که دنبال یک “معنی” بروند؟ با مقدماتی که گفتم نمی شود! اساسا انتخاب “معنی انسان” ، بیرون اختیاز اکثریت انسانهاست.این “معنی] به اکثریت مردم تحمیل می شود همانطور که جایگاه طبقاتی و اجتماعی انها! انسانها در جامعه طبقاتی عموما تابع و مفعول شرایط هستند و تنها در شرایط بسیار نادر و دورانهای انقلابی است که این تعاریف ، امکان تغییر دارند. درک این مسئله برای آنها که دنبال تحول رادیکال جامعه هستند بسیار اهمیت دارد و آنها را از خودفریبیهای معمول “انقلابیون” مصون نگه می دارد .

اگر بپذیریم که علم رفتارشناسی تکاملی ، گرایشها و الگوهای رفتاری را تابع مادیت زندگی می داند و نه “اعتقادات مذهبی یا ایدئولوژیک” تنها راه پیشبرد انسان به سمت انسان اجتماعی و حاکم به سرنوشت خود ، شکستن شرایطی است که انسان را در سطح “انتخاب طبیعی” تنزل می دهد.این دقیقا همانست که مارکس هم مدعی بود! یعنی تنها شراط آزادی انسان و اجتماعی شدن انسان را پایان دادن جامعه نابرابر و طبقاتی دانستن!

از دید من علم قرن ۲۱ در موضوع رفتار شناسی انسان اگر درست فهمیده شود ، ما را به همان نتیجه می رساند که مارکس در قرن ماقبل علم مدرن به آن از راه تفکر فلسفی رسیده بود. با اینکه امروز، دیگر لازم نیست ما راه فلسفیدن برویم، اما این همسوئی دستاورهای علم قرن ۲۱ را با یافته های مارکس باید علامت نبوغ و انساندوستی او دانست.

ر طول تاریخ ادمهائی بوده اند که بسیار جلوتر از زمان خود فکر کردند و درد ماندن در دوران خود را بیشتر تحمل کردند.بواقع هم چقدر سخت است انسان از زمان خود جلوتر ببیند و در لجنزار زندگی دست و پنجه بزند و جهانی را که هنوز نرسیده، چشم براه بمیرد.

سوال اصلی اما برای آنها که بدنبال معنی بالاتری از زندگی هستند اینست که چگونه می شود این اکثریت دائم در حال غرق شدن، دائم در معرض فریب حاکمان ، دائم بدنبال نان شب ، دائم در توهم “خوشبختی فردی” به مسیری هدایت کرد که شاید برای آن آماده نباشند یعنی نقش “از خود گذشتگی” را به انها که زندگی برای امروز و برای خود” را تنها چاره می بینند، وا نهیم؟!

برخی می گویند که تنها راه اینست که زندگی و شرایط بحرانی فرابرسد و این خفتگان را تکان دهد و آنها را به نقش سازی جدیدی محبور کن.”جبر تاریخ ، توده ها را که دچار اینرسی ماندن در وضع موجودند به تغییر تاریخ بکشاند” :

“به مسیر خویش ، تاریخ، سپاه خلقها را بروند، ره نماید، نروند، می کشاند”!

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate