تقدیم به جانْ فدا
( رفیق علی رضا نابدل )
خَطاب به ازدحامِ پیر
آن حجابِ مَعصوم : سایه یِ لَزج
خَطاب به دیوارَکِ لال : نَشئه بر خیابان مَلول
خَطاب به چاهِ مَدفون در نَثرِ کبوتر
که غَضَب می زاید …
خَطاب به دوزخِ شب در هلهله یِ روز
که نارسِ قانون را در ثقلِ ترازو
عدالت می خواند !
خَطاب به خَلسه هایِ عُمومی
… به رفتارِ عَقیم : افکارِ یائسه
خَطاب به فاتحان : آمیخته با عَمودِ زندِگانی : پَرچمِ آفرینش
… شُما که آفاقِ بُلورینِ تان
بُرجِ تاراج است :
بگویید که چگونه ژولیدهْ برگ و
تکراراَش با خَلوتِ پاییز در طرحِ حَیاط ،
واپسینْ گام را
در ایوانکِ زندان ،
به یاد می آورد
بگذار بگویم :
کبریت هایِ نَمور
مرا می شناسند !
احساس می کنم که آنان
با ابیاتِ سُرخِ اَقاقی ،
ظلمت را در فِطرتِ زاغه ها … و بیغوله ها
آشکار کرده اَند … هُشدار داده اَند
کبریت هایِ نَمور
به وقتِ عَزا ،
میهمانِ سوگْ واران نیستند
آنان :
در شهرِ بیمار
زیرِ سُستِ دروازه
کنارِ خاکستر و خاک
پیامِ باران را ،
می خوانند
آنان میانِ رنگ …
و پَرده
سخاوتِ کودکانه و
ضیافتِ دَشت اَند بر صَحنهْ اَندودِ میزبانِ شان !
آری : تاریکی و تباهی
این گونه مَصلوب می شوند بر ناتمامِ سَحَر
به راستی ما
از شمعدانی هایِ نیمهْ روشن در ترسیمِ نور
از حُروفِ ناسور در کتاب هایِ مَمنوعه
غافل مانده ایم … بی خبر هستیم
به گمان اَم فقط !
جیرجیرکِ مُضطرب بر تیرِ چراغْ بَرق
می داند که کاکُلی هایِ ذُرّت بر خُسوفِ کاغذ ،
همان آوارِگان تاریخ اَند
که تُرا :
چونان چَکاوکی خیس
در تلاوتِ گندم ،
می پندارند
اینک …
با ما باش
زیرا پَرتوِ کلید بر حُبابِ رو به دیوار
تنها میراثِ اهریمن نیست
گویی !
ناطقانِ مُقدّسْ پیشه یِ جنگْ سِرشت
یا قاریانِ آشفتگی
لبخندِ حُضوراَند از لغزشِ نور در قَفس
امّا میخک ،
و راویانِ ارغوان
حتّا پوشالی ضَعیف بر لانهْ اَندودِ قُمری
هراسِ شان حصاری ست که قانون را
پاسبان می نامد
انگار :
ملّتِ پریشان از رَسولانِ قُرون
خُطوطِ الفبا را
در پیغامِ بیابان ،
نمی شناسند
بگذار وَسواسْ گونه و
بی پَروا …
بر مومِ این ملاقات
یا در مِحرابِ تُردِ غُروب
حَک کنم که تو ، و من
بر بامَکِ یکدیگر
ایستاده ایم !
نه آن که بامدادان و آسمان
ساحلی بی رَمَق از مَرزها باشند :
بَلکه جهان
در ناسورِ سیّال اَش ،
به مَقصد رسیده است … نَغمه یِ جانان می خواند
اینجا ،
در پایانِ هر سَطر
یا انتهایِ هر قافیه
اندامِ قُمار و ابعادِ جُنون را ،
ضَجّه می زنند
اَرابه ها :
رونقِ اَصوات اَند در رُسوبِ مانده از فریبی طولانی
حتّا انسان ،
و اندیشه در ذهنِ ما
رِخوتی هَمیشگی از اعماق و ارواح و اعداد است
که ناگزیر !
هزارانْ قَلعه و کینه را
در قلب هایِ مان ،
به خاطره
بَدَل می کند
… اَشک نَریز : هِقْ هِق نکن
فقط رو به حاشیه
بر تَلخَکِ الفاظ
آغوش بُگشا تا توده هایِ غایب ،
حَسرتِ تو نباشند
تا صَخره ،
و یکی شقایق
از سُکون برخیزند و
در نُخستین حادثه ،
بی گناهان و بی پناهان را
صدا کنند
زیرا آن چرکْ آلودِ تاولْ زا :
… آن لالایی
اتّفاق افتاده است
تماشا کن
نه !
به رویشِ نان در غُربتی به تَمثیلِ یک غَزل
به سودایِ کلام بر اَنبوهِ جَرَقّه
بنگر
آوازِ من
ذُوقِ ترا در گُنگِ پیله
طلب می کند
لاشه ها ،
طعمِ آینده می دهند
ولی یکی افسانه : آن شبْ گسترِ لاله ها
انجمادِ خون اَند در پِچْ پِچِ خاوران با جُغد
نگاه کن …
کسی جُز رازقی : کودکِ همیشهْ شاعر
به ادراکِ سنگ ،
و بیشه
ایمان ندارد
حتّا هزارانْ درخت : دَستانِ اعتراض و تبعیض
و چندین دَلقک
و یک دیوانه
شهادت داده اَند : نَعره ها کِشیده اَند که این شیپورِ گریان : این طبلِ تَهی از فریاد
سُنّتِ ما نیست
آری !
شمایان که میانِ گودال و تَگرگ
دلهره دارید …
بر شُومِ رُسوایی نخوانید و
در مَعبرِ افسون
بگویید که هیاهویِ مِه در نَهایتِ آتش
لَهجه یِ باران دارد
به گمان اَم : به قامتِ عشق
میلادِ کسی را
در غَلط اَندازِ فانوس ،
دیده اَم
اقلیمِ ما
مُعجزتی …
در بضاعتِ باد بود
وقتی مَفهومِ آخرینْ ایستگاه در وداعِ گنجشک با کوه :
ابدیّت را
مَعنا می کند
وقتی هجرتِ آدمی در زَنگارِ سَفر …
اشتیاق اَش بر قُفلِ خانه
می شود
چگونه می توان !
تا لطافتِ شُعله ای ظریف در رگانِ شومِ انتظار
تا آزمونِ رود بر ضَرباهنگِ پرواز
رفت و
زخم را در آستین ها نَدید
یا که نه :
چرا باید از حَدیثِ گُل بر کاسَکِ خالی
نوشت
وقتی گُرده هامان ،
وسعتِ تازیانه در چهره یِ جَلّاد است …
اگر از چوب
و آهن
یا مَسیرِ آب در تَپشِ ساقه
رؤیایی بسازیم کوچک ،
کوچک تر از میعادِ یک گُرسنه در نَحسِ تِشنگی
اگر جمعه ها را ،
در نفرینِ پدر از رَنج اَش
به قاصدک بسپاریم
حتّا اگر !
با ژندهْ نقابی فَرسوده
از میانِ فلز ،
و بطالت
عُبور کنیم و
پُشتِ پلک هایِ صَبور
یا پَسِ آن لبخندِ مُلایم
به مَعرکه ای از زمان ،
کنایه و طعنه بزنیم
شاید :
به حَجمِ شَلاق در لحظه ای آشکار
به تاریخ
برسیم …
تاریخ
پاسخِ عُصیان به شَرمِ بیهوده ای ست
که ناطوران اَش ،
آن را وسوسه می نامَند
ما : تو ، و من
تا آفتابْ خیزانِ یک وطن … تا میدانْ چه یِ یک فاجعه
پَرسه زَدیم :
امّا حَقیر تر از شیون در قَصیده ای طولانی
در این عَظیمْ توده یِ مَعابد ،
و مناره ها
مَصرف شدیم !
اینک ترا به نَبضِ خانه اَم در قیامِ نان
به عَطرِ تَن : هنگامِ کار
سوگند می دهم که بگو
بگو که نشاطِ من …
آن نارسِ ماه
که زیرِ شاخکی پنهان ،
به آهستگی
با پنجره می آمیزد : اکنون کجاست ؟
یا که نه … سَرشار از دلیل ! مَملو از اراده
با مَحلّه ای در موسمِ فَقر
با فرزندانِ پَژمُردگی
بخوان !
امّا گاه گاه … یا پیوستهْ پیوسته
چونان قَندیلی در لَرزشِ سُقوط ،
اَندکی از آدابِ یک ناجی
از رَسمِ عاطفه
دور باش و
بر موجْ کوبِ اطمینان
یا بر کهنهْ دیوارِ اتّفاق
بنویس که سَهمِ تو از شَمعَکِ رو به قصّه
چیست ؟
بگو تا شاید قصاص
و نِکبت
پوسید …
بگو تا شانه هایِ عَروسک بر دَستانِ خواهراَم
تا این دهلیزِ بزرگ در چشمْ اَندازِ دریچه ای مُختصر
آرام شوند
آری !
سُخن بگو : از خَستگی هایِ ایل … از بازوانِ برهنه بگو
حَرفی بزن
از تلاشِ باد بگو
که در عشوه یِ گُل با پژواکِ یک سَلّاخ ،
ماسید
حتّا از پیکارِ نَسیم با ناطورَکِ خورشید بگو
که تصویراَش ،
کُفرِ نَهال به صورتک بود
ولی عاقبت :
پولادِ دَرد با پاکیِ قَطره
فُرو نِشست
می دانی رفیق !
باید مؤمنانه : چونان نوبتِ عاشقی
برخاست و
ایستاد بر دشنه یِ تاریک
باید …
عینِ مَترسکی مَبهوت : با نَرمَکْ شورشِ تَن
مثلِ بَچّه هایِ خیابان : در نیمْ سوزِ عَطش
خیره ماند به هَراسِ شَقیقه از سُربِ یَقین
یا که نه !
باید همچون واژه ای قَدغَن در ترانه ای غیرِ مُجاز
که مُخاطب را
سَمتِ خاموشی ،
می جوید
به میعادِ سَراب
یا دیدارِ شَبنم رفت
این گونه …
شاید
آن مَجمعِ خیس : دانهْ ریزِ داغ : خوشه یِ تَمیز : غَرقه در بهار
به تَساوی ،
میانِ ما
تَقسیم شد
زمستان گریخت
آری !
شاید برف ها
در حَبسِ آدَمَک ،
و یکی تماشا گراَش
به گُل نِشست …
قلب ها با دَفنِ مُصیبت ، تَپید و
طوفان گُسَست
آن گاه : سَراَنجام
بُغضِ پَلید در نیرنگِ قَفس
ترا با من ،
یگانه کرد
امّا در انتها : حَوالیِ ستاره ای کوچیده در فَلَق
در جَهَتِ قَطاری مَتروکه …
و حسادتِ باغْ بان از سَجّاده یِ مادر
نزدیک تر حتّا
همین اطراف !
آن جا که ترجمان اَش
مَنطقِ روسپی ها از یأسِ عابدان است :
باید بر ابدیّتِ این مِضرابِ فریب
حَک کنم که لُغات ،
به تمثیلِ خیمهْ پوشانِ باستان اَند
مَکث کن …
تا اهلِ دقایق : آن ثانیهْ نِشین ها
از صافیِ کلمات و آینه
از لُعابِ مُرداب
بگذرند … آن گاه بَعد
بشنو از زَردَکِ لَذیذ : گندمِ مُشَوّش : بَذرِ تَحمّل
که دیگر وارثِ جوانه هایِ مُعاصر ،
نیست
یا که نه !
چَشم بُگشا
بنگر به دورتر
از جاده ای گیج در بکارتِ مَردُمَکان اَم ،
بنگر به قایقِ مُرده در شِن
بنگر به خونْ آلودِ پَنجه ها یت !
که با مُرغَکِ گرفتار در ماسه ها
موذیانه گُفت و گو می کند
اینک :
به مانندِ کورهْ راهی نَجیب
یا شَبیهِ کومه ای از خیلِ فِلاکت
صادق باش
بنگر به سیمایِ سَفیر : آن خُفته بر مُبهمِ آرامش : هَمان داسِ مُهاجر
بنگر که چگونه
نشاطِ عَلف را در حَجمِ پیکاراَش ،
به یَغما می بَرَد
دریغا … صَد افسوس
نه آن سلسلهْ خویشاوندِ مَسموم
یا حتّا
گُنگِ قِساوت در آزارِ آدمی ،
قاضیان را مرثیهْ خوانِ بَشر
نخواهند کرد
زیرا ،
در عَصرِ پَرواز
آشیان با پَرنده اَش
امتدادی نا آشناست در تَلاطمِ نُخستینْ شایعه !
..
# میوه هایِ جَعلی
# امید آدینه