تقدیم به جانْ فدا
( رفیق علی اکبر صفایی فراهانی )
بَهار
و پینه
خویشاوندِ یک سال اَند !
این نَجوا را
من از نوزادِ حَریص در گهواره یِ طَمَع
شنیده اَم …
کسانی با اشکالِ رؤیا و رَنج
کسانی ،
آن چنان زیبا
رَقصیدند تا زوالِ الیافِ شان در انعکاسِ خون
امّا دریغا :
که تصویراَش
خامِ یقین است در گُلی از قالیچه
مَگر نمی بینی ؟
رویشِ سپیده از زمین
گورهایِ دستهْ جَمعی را
انتشار می دهد … زمزمه می کند
ولی افسوس :
این آسمان
غلظتِ نور در اُردویِ ماه
نیست
آری …
از بیمِ زمستان
به پروانه و پرنده نگو
زیرا فرسودهْ مزاجِ غَم
بر خیالْ اَندودِ هیچ آشیانی ،
نخواهد تَپید
اینک :
گوش کن
تا از انجمادِ خاک با سنگ
بگویم
بگذار از میانِ پیوندِشان ،
فریادِ عَلَف باشم
می شنوی رفیق !
بگذار شیارهایِ خاوران
با مادرانِ آشنا ،
برآشوبند و
شیون کنند آن اوراقِ خورشید را
بگذار جاده هایِ بی هنگام …
قاصدانِ حماسه در حیرتِ اشیاء و اشباح
باشند :
تا آن ژولیدهْ تَن
آن گیاهِ مَغرور
سُخن بگوید
حَرفی از عُصیان در قامتِ اساطیر
بزند
یا که نه !
شاید پارهْ اَبری مَجهول در ذهنِ آن نقّاشِ لَجوج
خَندید و
از کتیبه هایِ وَحشت
از نَقبِ رو به دریا
پُرسشی کرد
به راستی …
این شبِ مَسموم در وحدتِ ستاره و شبنم
کدامین سلّاخ را ،
به شانه هایِ تو
به تُردِ دروغ
عادت داده است ؟
مَگر گرته یِ صُبح بر عُریانیِ برگ
لذتِ ما از کوچه هایِ مُعاصر
نبود !
پَس چرا
امتدادِ نوازش در لَمسِ یک بوسه ،
حَدسِ کولی ها از آیینِ مان نیست
تو ، و من
گُنگِ حَنجره را
در مَفهومِ هزارانْ نَسل از تبارِ کابوس و هَذیان ،
می شناسیم
اکنون بنگر …
از قابِ یک تردید : تجربه ای کوتاه
کوتاه تر حتّا
از فاصله ای میانِ فراموشی تا فرصت
از انتها
بنگر :
جدالِ مُداومِ باران با مَشعلی در دامنْ کِشِ روستا
چه تماشایی ست
آری !
جُمجُمه ها
هرگز به تَبعید ،
نخواهند رفت
مَگر اهلِ قناعت : در لوحِ ریا
خاموش بمانند
هنوز ، و همیشه
نجوایی از پرگارِ طناب ،
گِره می خورد با فَرتوتِ جان اَم
نجوایی چونان اجاقِ سَردِ بی هیمه
نجوایی همچون مَحضِ خَزان
که مرا …
تا حِقارتِ سُکوت
می آزارد
امّا تو :
شبیهِ این داسِ بی عار : خُفته بر تُهی گاهِ سُفره
به این هَرزه تاوانِ مأیوس : امید می گویی !
آرزوهامان
به تمثیلِ یک جُمله در ناهنگامِ بُلوغ
… یک کندو از آیا بود
که در مُطلقِ استخوان هایِ مان ،
شِکوفه نداد … مُعلّق ماند
نگاه کن :
که خَنجرِ مَغلوب ،
کدامین سینه را در تکاپویِ مَترسک
نشان می دهد و
از کدام هجا بر تارُکِ تفنگ
حکایت می کند !
مَگر لاشه یِ پُل در ویرانه ای قدیمی
یا باورِ طبیعت از زانوهایِ بیکار
حَقیقت نیست ؟
پَس چرا
آن دوزخْ سِرشتِ پنهانْ پیشه
از فاجعه نمی خواند
ای کاش …
از ثقلِ جهان
یا ابتذالِ این فَلاتِ بی خویشتَن
به خَلقِ بی نام بنویسم :
وقتی در عَصرِ التهاب
مرا عشق می بَلعَد
چگونه باید از اَنبوهِ دَسیسه بر نَرمَکْ جدالِ ریشه ها و سایه ها
بگویم !
سالیان با وحشتِ ما از نفرت
و عُقده ،
گذشت
امّا چونان هجا در تَلخَکِ لحظه
که آغشته به مقاومت است :
کسی در این حلقه هایِ اجساد و اعدام
پَنجه می ساید
یا آن جا : حَوالیِ اَسبی پیروزْ مَست
آری !
همان جا : گوشه یِ دنجِ یک حاشیه
چیزی شبیهِ تَعفن در حُبابِ آفرینش
قال و قیل می کند … شیهه می کِشد
مَکث کن :
کنجکاویِ تو از غَمْ اَندودِ صحرا با چوبان
گلّه را ،
رَها نکرد
ترانه به حَبس رفت … حافظه گسست
حتّا شَفَق
در زوالِ خویش با تُهمتِ یاران
گُم شد و
پیوسته : من نیز
به جُست و جویِ چَکاوک در دهانِ صُلح
تَقَلّا می کنم !
تا شاید قَصّاب
و گلوله ،
رَزمِ مُشترک نباشند
ما به تمثیلِ تَبَر : با تُردِ نَهال
خو گرفتیم
نیزه و نیاز ،
ترا به خدایگان سِپُرد
زَنی با اضطراب اَش
به کوچه دَوید
حتّا اشک …
بر نازکایِ تیغ
شِکُفت
امّا جنگل
قَلمْ دان را در کولاکِ بُتان
… در شُعاعِ ابلیس
نَدید
آنان که تَنها سُرودِشان از فَقر یا ماتم
خُمارِ غَزل در اضطرابِ تقویم است !
یا آنان که شیاطین را
پارهْ مُجازاتی از آفرینش
می پندارند
هرگز به لَحنِ تو ،
به لَغزشِ کویر در لَهجه یِ مَهتاب
ایمان نداشتند
ما خَشمِ مُداوم در قَصیده ای کُهن :
امّا قَیّمِ آلونکی با سَقفِ مُقوّایی هستیم
موطنِ تو …
نَخلِ جَسوری بود در استقامتِ تاریخ
ولی شباهنگام
با هُجومِ طوفان ،
توبه کرد
وقتی اسارت
طاق هایِ شکسته را ،
می پوشاند
یا وقتی انزوا
همّتِ پاییز در قَدمْ گاهِ فُصول
نیست :
یعنی آن حصارکِ مَفلوک
بومِ شاعرانی به اسمِ ریا
خواهد بود
که موذیانه ،
مُصیبت را به نِرخِ پوستینِ شان
توشه یِ ستم می کنند
و ما
تو ، و من
از این ولایت
با تصویرِ نان در جوهرِ عُمر
یاد می کنیم …
اگر آدمی
می توانست بر گُنبَدِ کبود
یا در زُلالِ یک خلاء
آن اسمِ اعظم را
فاش کند !
اگر دلهره
سُوزِ شالیْ کاران از شهوتِ خُشکْ سالی ،
نبود
یا حتّا اگر :
ناطوران و دیاران
چونان حُفره ای مَتروک
یا نه …
همچون سکّه ای رایج
غوغایی نداشت تا خاطراتِ گیجِ هر انسان
شاید زندگی
در صدایِ مان ،
زَنگار نمی بَست
شاید عالمِ ناپیدا : طبیعتِ بی جان
بَهایِ عشق را
از نُطفه هایِ جُنون ،
طلب نمی کرد
حتّا شاید کسی به تمثیلِ یک روسپی :
در مَداری مَسدود
به لُکنت ،
نمی اُفتاد
و کبوتر نیز
از ترسِ آونگ و
آستانه
شتابان نمی گذشت …
به گمان اَم
تابوت ها
پوچِ بَهانه اَند : ماسیده بر قُرون
تا این گونه ،
عَدَم از نیکی
لَبریز شود و
ناگهان مرگ ،
پَهنایِ برهوت را در سَفر
قیلوله کُنَد … هاشور زَنَد
اگر بادبادک ها :
خُردِکْ افکارشان را در غُبار
پنهان می کردند
هرگز تو … و من
با تَنها رازِشان از اَنبوهِ جوانه در غلظتِ شب
آشنا نبودیم :
زیرا بطالت
با اقیلمِ ما ،
بیگانه نیست
نه !
بگذار تا شکنجه و طلسم
تقدیرِ شاعر باشد بر سپیدارانِ کاغذ
حتّا بگذار
از مهربانی در ذاتِ یک پَرچم بگویم
یا تکّه هایِ یک میدان را در انفجار
با توطئه ،
و باروت
تَرسیم کنم
آری …
می خواهم با طرحی جاودان از آلونکی پیر
فریاد برآورم که :
آن مَسلخِ سَبز۰ فام
آن طعمِ بهشتی
یأس بود در مَکتبِ مُضاعف !
که شبْ کلاهِ جادو ، آفرید و
ساحران اَش ،
طنینْ اَنداز شدند
اینک …
از کُنجِ مِه
به ضَمیرِ ناودان ،
بنگر
امّا سُخن نگو : حَرفی نَزَن : هیچ نگو
تا هلهله یِ کوه در هوا
تکثیر شود
این گونه !
شاید کودکی پُشتِ پَرچین … پَسِ دیوار
عدالت را بی بهانه ،
هشدار داد
راستی :
آیا عاقبت
آن ماهیْ صفتِ حوضْ پندار
آن قَیّمِ آزادی
از خیلِ مزرعه در صَفَحاتِ نیمْ روز ،
خواهد پُرسید که چرا بِکرِ جهان
از سادگی هایِ بی دلیل
آغاز می شود ؟
می بینی ! می شنوی
هفته ها
شَرحِ یک حَنجره … یک فریب ،
در وحدتِ خدایگان با شیاطین است
اکنون از کنارِ بُتان
یا گوشه یِ خَطر
حتّا از نقطهْ چینِ احتیاط
پنجره بُگشا !
زیرا لَنگرِ واژگان در گلو
آخرینْ دریچه را بر گُنگِ دَقایق
مُژده ،
خواهد داد ..
# پایتختِ بَشَر
# امید آدینه