مروری اجمالی به آراء و اندیشه های رضا داوری اردکانی

اشاره

در مورد رضا داوری اردکانی ما با دو گزاره متضاد روبروئیم :

یک گزاره داوری را چهره ماندگار فلسفه و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و رئیس فرهنگستان علوم و استاد برجسته فلسفه دانشگاه تهران و صاحب نشان درجه یک علمی کشور می داند که بیش از شصت جلد کتاب در حوزههای مختلف فکری منتشر کردهاست و از چهرههای ماندگار جمهوری اسلامی ایران است.متفکری بحثبرانگیز که از او به عنوان  فیلسوف جمهوری اسلامی یاد میشود. 

 اما گزاره دوم از آن عبدالکریم سروش است  کسی ست که در فلسفه و عرفان و علوم اسلامی  دستی بر آتش دارد و داوری را از روزگار قدیم و از نزدیک می شناسد.

سروش در مورد بضاعت فکری داوری می گوید

در بضاعت وی همین قدر باید گفت که وی از فلسفه علم (علمشناسی فلسفی و تاریخ علم) چندان چیزی نمیداند.

از نوجوانی اندکی طلبگی کرده و سپس متاسفانه مدتی را در انجمنها و محافل حزب توده به سر برده و کشتزار مغز را به کشت و زرع آنان سپرده، و سپس در محضر فردید نشسته و سخنانی مغشوش و مخدوش در باب هایدگر ازو شنیده و عمری به تکرار آن ها مشغول بوده است.

کتابهایی که پس از انقلاب نوشته، متاسفانه چنان آشفته و پر از مکرّرات ملالآورست که صدای دوستانش را هم درآورده است

قبل از انقلاب هم جز کتاب «فلسفه چیست؟»، چه دارد که توان فلسفی او را بنماید؟ این کتاب هم تُرکجوش نیمخامی ست .

کدام مسئله از مسائل فلسفه اسلامی، در کدام یک از کتابها یا درسهای وی موجود است که فلسفه اسلامیدانی او را نشان دهد؟

چنانکه در جای دیگر آوردهام وی را به اسباب و ادلّهای که پوشیده نیست، نیروهایی برکشیدند تا در مقابل روشنفکران دینی بایستد، و او که بیپروایی را از فردید و قدرتگرایی را از هایدگر آموخته بود عرصه را بر اندیشمندان تنگ کند.

در میان فلسفه آموختگان، امثال او و بلکه برتر از او بسیارند، امّا شک نیست که او در خوشخدمتی بی مثال ست .

حیف از داوری که از کعبه معرفت بدر آمد و به بتخانه قدرت رفت و نور چشمی ظالمان شد و در کنار سفلگان نشست و اجازه داد تا وی را چنان مصرف کنند که نام نیکی از وی باقی نماند.

گفته می شودکتاب های داوری، جز مجموعهای از یادداشتهای پراکنده و نامنسجم نیست، نوشتههایی پرمدّعا و پرطمطراق از مضمون بسیار نحیف، و مشتمل بر تأملات و استدلالهایی که به انجام نمیرسند و هرگز نمیتوان عنوان یک اثر فکری بر آنها نهادآثاری مانند «خرد سیاسی در زمانه توسعه نیافتگی» چون فاقد نظم و انضباط علمی و آکادمیک استاساساً در حوزه اندیشه سیاسی اهمیت چندانی ندارد و بیشتر برای مقاصد جدلی و خطابی اهمیت دارد.

داوری و استاد و شاگردانش با همدستی نیروهایی اندیشمندان این دیار را با عناوینی چون ماسونی و صهیونی و سکولار و غربزده و یهودی و بی ولایت از صحنه فرهنگ بیرون راندند. روزنامه کذایی کیهان و مجله سوره و اخیرا مجله مهرنامه که لانه این فردیدیان بود برگی سیاه از دفتر قطور سیئات آنان است

شک ندارم که نسلهای آینده خواهند پرسید چگونه در یک فاجعه فرهنگی، کسی را که حتی یک تالیف منقّح و آکادمیک در هیچ فنّی نداشت چنین بر سریر فرهنگ نشاندند و او را الگوی دانش و بینش وانمودند و به جوانان آدرس غلط دادند. استادش فردید ازاو هم بدتر و بی ثمرتر

دکتر داوری راست میگوید که برآمیختن علم و سیاست کار نیکویی نیست اما فراموش میکند که خود وی مصداق مسلّم و مجسّم این برآمیختگی ست. سیاست سفلهپرور، وی را بر سریر فرهنگ نشانده است نه دانش و بینش

                       (دویچه ولهخطی زشت است که به آب زر نبشته است؛ عبدالکریم سروش)

 داوری اردکانی که بود 

 در یزد بدنیا آمد و در اصفهان دیپلم گرفت و مدت ۲ سال در حوزه اصفهان درس فقه و اصول خواند.در سال ۱۳۴۶ دکترای فلسفه گرفت .رساله دکترایش درمورد فلسفه سیاسی فارابی بود

در سال ۱۳۶۲ به درجه استادی دانشگاه تهران نائل آمد. و در سالهای ۱۳۵۰ و ۱۳۵۱ در دانشگاه سوربن پاریس، در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در دانشگاه کمبریج انگلستان و در سالهای ۱۳۶۹ و ۱۳۷۰ در دانشگاه جان هاپکینز آمریکا به مطالعه و پژوهش پرداخت. 

مناصب علمی و سازمانی و جوایز و تقدیرهای متعددی  افزون بر۱۸ تجلیل و نشان و عضویت در چند فرهنگستان را در کارنامه خود دارد و جز این مسئولیتهای علمی، اداری و فرهنگی:

رئیس دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، ۱۳۶۰۱۳۵۸

سرپرست کمیسیون ملی یونسکوایران، ۱۳۶۱۱۳۵۹

مدیرگروه آموزشی فلسفه دانشگاه تهران، ۱۳۶۵۱۳۶۲

سردبیر مجله نامه فرهنگ، ۱۳۸۵۱۳۷۱

سردبیر مجله فرهنگ، ۱۳۸۰۱۳۷۵

مدیر عامل انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۷۶۱۳۷۵

رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران، از ۱۳۷۷ تاکنون

نایب رئیس انجمن آکادمیهای علوم آسیا، ۲۰۰۶۲۰۰۲

و سیزده کتاب:

شاعران در زمانه عسرت (۱۳۵۰)

فارابی، فیلسوف فرهنگ (۱۳۵۴)

فارابی، مؤسس فلسفه اسلامی (۱۳۵۴)

تمدن و تفکر غربی (۱۳۵۵)

وضع کنونی تفکر در ایران (۱۳۵۷)

فلسفه چیست؟ (۱۳۵۹)

فلسفه در دام ایدئولوژی (۱۳۷۳)

درباره غرب (۱۳۷۹)

درباره علم (۱۳۷۹)

فلسفه، سیاست و خشونت (۱۳۸۵)

نگاهی دیگر به تاریخ فلسفه اسلامی (۱۳۸۷)

ما و تاریخ فلسفه اسلامی (۱۳۸۹)

گاه خرد (۱۳۹۵)

و مصاحبه هایی  چند.

ذکر این کارنامه از آن جا حائز اهمیت است تا به میزان نقش اندیشه ها و آراء او در چند دهه گذشته پی ببریم.

 در آمد

برای نقد آدم هایی در قد وقواره داوری اردکانی بعنوان یکی از کسانی که تحولات سیاسی چهار دهه گذشته را تئوریزه می کرد یا کرده بود باید روی دو موضوع کلیدی خم شد:غرب ستیزی و مدرنیته ستیزی.

غربزدگی

غربزدگی بر ساخته احمد فردید بود معلمی که در دانشگاه تهران فلسفه درس می داد و جلساتی خانگی با شاگردانی چون داریوش شایگان و داریوش آشوری و جهانبگلو،رضا داوری اردکانی ،جلال آل احمد و دیگران داشت.

جلال آل احمد نیز از ریزه خواران سفره فردید بود و با شتابی که در پخش مفاهیم داشت کتاب غربزدگی را  که بیشتر یک مانیفستی تبلیغی و سیاسی بود با الهام از اندیشه های فردید نوشت و منظورش حفظ هویت قومی بود در برابر هجوم ارزش های غربی .غربی که بیشتر غرب سیاسیاقتصادی بود نه غرب فرهنگی و فلسفی.

اما منظور احمد فردید معلم فلسفه و یا بقول هوادارانش فیلسوف بی کتاب از غرب و غربزدگی چیزی دیگر بود.او در این زمینه از اندیشههای هایدگر الهام گرفته بود.

نکته اساسی در نزد هایدگر

«وجود» نکته اساسی در فلسفه هایدگر است و در نزد او تاریخ تفکر غرب تاریخ فراموشی وجود است چون با ظهور افلاطون و متافیزیک یونانی میان وجود و موجود خلط شده است و متافیزیک حاصل خلط میان وجود و موجود است.این آغاز پیدایش غرب است.یعنی عالمی که وجود در آن در پرده رفته و به فراموشی سپرده میشود.

غرب در ادوار مختلف تاریخش نقش های گوناگونی داشته است آخرین جلوه غرب مدرنیته است که از قرن هجدهم آغاز شده است.

مدرنیته به گونه ای با دکارت آغاز می شود .تا پیش از دکارت جهان به سامان بود.جهان مبدایی داشت و این مبدا آفریننده انسان و جهان بود.اما دکارت با کوگیتویش و شک در همه چیز الا خودش با اثبات خود بعنوان سوژه و فاعل شناسایی به اثبات خدا رسید .فهم سوبژکتیویته از اینجا آغاز می شود از اثبات سوژه.

غرب و شرق در نزد هایدگر

بر خلاف تصور جلال در کتاب غربزدگیش غرب و شرق عالم غرب و شرق جغرافیایی و سیاسی نیست. غرب یک تاریخ است تاریخ گم شدگی نسبت انسان با وجود و فراموشی نسبت به پیشا متافیزیک است و بر خلاف برداشت جلال غرب نیز خود غربزده است

غرب ستیزی

با این برداشت غرب ستیزی معنایی ندارد.پس آیا مقصر اصلی در این غرب ستیزی درک غلط آل احمد بوده است.باید گفت :تحقق میدانی این نگاه در عمل همان نگاه جلال از داستان می شود و غرب ستیزی هم بیرون می آید .هر چند در آغاز تصور شود که غرب ستیزی معنایی ندارد.

ضدیت با مدرنیته

در نزد هایدگر مدرنیته صورت عالم گیر جهان بود نه سبکی در زندگی اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و ضد مدرنیته در این نگاه معنایی ندارد اما وقتی همین نگاه مصداق پیدا می کند از درونش ضد مدرنیته بیرون می آید .  

راه خروج

در نزد هایدگر غرب کنونی جلوه ای از وجود است .و راه خروج از این عالم پیدا شدن جلوه ای دیگر از وجود است.تا انسان بتواند با خودش عهدی دیگر ببندد .

یک فراموشی تاریخی

هایدگر و به تبع آن ریزه خواران سفره اش از یک امر مهم تغافل می کردند.مدرنیته و فراموشی وجود بر می گشت به بر آمدن مناسباتی جدید در رابطه انسان با خود و با دیگران و با طبیعت و بیک باره با تمامی هستی .این مناسبات است که مدرنیته را جلوه کنونی عالم می کند و انسان نسبت خودش را با وجود فراموش می کند.

 نظام سوداگری که از دل قرن سیزده بر می آید و در قرون ۱۶ ببعد برنا می شود و دکارت و کوگیتویش نشانه این بر آمدن است که انسان را در مرکز کاینات قرار می دهد .

در نزد هایدگر برآمدن این طبقه و بهم خوردن تمامی مناسبات حاکم بر اندیشه انسانی جایی ندارد و همه چیز در ذهن او می گذرد

عالم قدسی

داوری می گوید: غرب غروب حقیقت قدسی است.که منظورش از بین رفتن مرکزیت جهان و سکولار شدن و غیر دینی شدن جهان است

در قرون وسطی فضای عالم دینی بود و عالم عالم قدسی بود.خدا در مرکز جهان بود و همه پدیده های طبیعت از جمله انسان وابسته و بسته بوجود او بود و با مرکزیت او معنا می یافت.

با آغاز مدرنیته جهان غیرقدسی میشود.سکولاریسم که بر خاسته از مدرنیته است وجهی از غیر قدسی شدن جهان است . عالم عرفی غیر قدسی شدن جهان بود .

عالم قدسی بچه معناست

قبل از بر آمدن رنسانس و شروع عصر روشنگری یعنی همان دوران قرون وسطی فضای عالم قدسی بود.اما با شروع مدرنیته که در واقع بر آمدن بورژوازی ست و استیلای سکولاریسم و عرفی شدن عالم جهان قدسی به کنار می رود و مدرنیته بعنوان جلوه ای از وجود رخ می نماید داوری چه می گفت

داوری برای غرب ماهیتی یک پارچه قائل بود و غرب را به بد و خوب  تقسیم نمی کرد.البته این بد و خوب از زاویه شرق  که می خواست با حفظ سنت های خود غربی شود.و بر خلاف عده ای که می گفتند ما خوبش را می گیریم و بدش را پس می دهیم غرب را یک پارچه شیطانی و نفسانیت محور می دید  

نا گفته نماند وقتی داوری میگوید:جوهر غرب نفسانیت است منظور از نفسانیت همان سوبژکتیویته است و این واژه اصلًا  بار اخلاقی ندارد هر چند داوری بعدها پذیرفت که این معادل مناسب نبوده است.

او در کتابهای انقلاب اسلامی و وضع کنونی عالم (۱۳۶۱) و ناسیونالیسم و انقلاب( ۱۳۶۵) غرب را سمبل خرد شیطانی و استکباری میدانست:

غرب در حقیقت خود، تعدی و دروغ و ظلم و استکبار است

خرد غرب، خرد شیطانی است

غرب شیطان مستکبر است و از آن به خدا پناه باید برد.( انقلاب اسلامی و وضع کنونی عالم. ص۳۲۰)

و در جایی دیگر امپریالیسم را دجال یا خردجال می دانست و براین عقیده بود که

علوم غرب یکسره علم دنیا و قدرت دنیوی است و با این که اهمیت دارد هیچ ربطی به کمال انسان ندارد. (انقلاب اسلامی و وضع کنونی عالم)

و غرب در یک عبارت، عبارت است از مغرب یا غروب حقیقت قدسی. (کیهان فرهنگی. ش .۳ سال ۱۳۶۳).

این فاصله گرفتن از ارزش های مدرن که غربی ست در نزد داوری بدانجا می رسد که به نفی حقوق بشر می رسد؛ آزادی اعتقادات دینی، در اعلامیه حقوق بشر به معنی آزادی بشر از دین است( انقلاب اسلامی و وضع کنونی عالم)

و در نقد علوم جدید که علومی غربی ست و برخاسته از فرهنگ و تمدن غرب است در کتاب بحران در فلسفه( ۱۳۷۳ )، علم جدید را علم آخور میخواند و میگوید:علم مطلوب ائمه و اولیای اسلام از سنخ علم جدید نیست.

و در نقد دموکراسی به ولایت حق بر بشر بسنده می کند و دموکراسی را ولایت بشر بر بشر می داند که شر مطلق است :ولایت فقیه ولایت حق بر بشر است و دموکراسی ولایت بشر بر بشر.(فلسفه در بحران)

و در ادامه به این گزاره از هایدگر می رسد که برای رهایی از دنیای کنونی راه دیگری جز بر آمدن جلوه ای دیگر از وجود و پیمان و عهدی جدید انسان با خودش نیست و انقلاب سال ۵۷ همان جلوه ی دیگر است که هایدگر بدنبال آن بود

او انقلاب ایران را نفی این خودپرستی و آغاز خداپرستی تلقی میکرد و سودای مدینه فاضله اسلامی در سر داشت:انقلاب اسلامی و پر فروغشدن خورشید منیر اسلام با افول ماه مستنیر عقل و خرد شیطانی و استکباری غرب مقارن شده است. (ماهنامه دانشگاه انقلاب. شماره ۱۱سال۱۳۶۱)لازمه تجدیدعهد اسلامی، پیدایش عقلی دیگر هم هست که اصل آن ولایت و نبوت است و این عقل تابع شان نفسانی وجود آدمی نیست.

و داوری تا آن جا با این باور می رود که به توجیه خشونت های آن دوران می رسد و آن خشونت ها را لازمه برآمدن دوران جدید و پس زدن دوران کهن می داند:سیر انقلاب حقیقتی دارد که تابع رای و نظر اشخاص نیست

قدرت در انقلاب قبضه نمیشود، بلکه هر گروهی که مظهر انقلاب است، به قدرت رسمی هم می رسد

 انقلاب درد دارد، خونریزی دارد و خیلی چیزها باید در آتش انقلاب بسوزد و خیلی علائق باید ترک شود… 

در هر انقلاب کورهای هست. کوره تصفیه. و طبقات انقلابی از این کوره بیرون می آیند( انقلاب اسلامی و وضع کنونی عالم)

داوری به شدت متاثر از فردید بود که خود فردید هم از دیدگاههای ضدتمدن غربی هایدگر و نیچه تاثیر پذیرفته بود.او جداً باور داشت که تمدن غرب در انحطاط و پایان خود به سر میبرد و انقلاب اسلامی آغازی دیگر است.  

امروز داوری چه می گوید 

هر ایده و هر الگو و پارادایمی در آزمون و سنجش با واقعیت های روز ،درگذار از قرع و انبیق جامعه بالاجبار محک می خورد و حقیقت و ناحقیقتی ها آشکار می شود.باید دید این آراء در سنجش و پراتیک چگونه محک خورده اند که امروز داوری می گوید: من تغییر نکردهام، زمانه تغییر کرده است.و بهتر است نه بگوییم غرب، غروب حقیقت است نه بگوییم هر چه غرب میگوید درست است. و نفی توسعه، لای بدون الا و نیهیلیسم است. (سیاست، تاریخ، تفکر)

و اعلامیه حقوق بشر یک متن حقوقی است که باید قانون اساسی همه حکومت ها باشد چون حقوق بشر به فرهنگ خاصی تعلق نداردعدم رعایت آن به ستمگری میانجامد (سیاست، تاریخ، تفکر)

این تاخیر چهل ساله آن هم از سوی کسی که خودرا صاحب تفکر می داند و در اندیشه غرب غور بسیار کرده است و باز گشت به گزاره هایی که غرب در اعلامیه حقوق بشر فرانسه درسال ۱۷۸۹  و اعلامیه استقلال امریکادر سال ۱۷۷۶ از آن گذشته است  نشان از فقر بسیار زیاد تفکر در این حوالی دارد و رسیدن به جایی که هیچ فتح الفتوحی در آن نیست و غرب سال هاست که از آن گذشته است و به نقد آن ها هم رسیده است .

چند نکته

۱نقد تاریخ غرب

 نقد تاریخ غرب نقددرستی است اما نه برای ما که هنوز نتوانسته ایم نسبت خود را با غرب تعیین کنیم و در چند و چون روزگار خود مانده ایم .

و از سویی دیگر و مهم تر زاویه این نقد اهمیت دارد

اگر در اندیشه غرب منتقدینی چون نیچه و هایدگر پیدا شدند بدین خاطر  بود که آنان بر خاسته از همان فرهنگ بودند و نقد شان نقدی درون گروهی بود و ربطی بما که با آن فرهنگ و تاریخ خویشاوندی نداریم  ندارد.

این که داوری می گوید:تجدد بعنوان جلوه ای از تاریخ غرب چرا عالم گیر نشده است بر می گردد به رشد نامتوازن سرمایه در جهان.برای گذار به تجدد یک حداقلی از گذار جامعه به سرمایه داری لازم است.

۲داوری می گوید: هم اکنون آثار ضعف در بنیه تاریخ غربی و به خصوص در شئون ظاهر آن مانند سیاست و اقتصاد و اخلاق عمومی پدیدار شده است. اما چون رشد و انتشار علم و تکنولوژی مصرفی آشکارتر است، ضعف و سستی کمتر به چشم ما می آید.

پس نقد غرب و جلوه هایش کار درستی ست .این بخودی خود امر غلطی نیست . اما باید نخست ما نسبت خود را با این تمدن روشن کنیم.

۳داوری می گوید: سوءتفاهم دیگر این است که کشورهای آسیایی و آفریقاییِ رانده از قدیم و مانده از تجدد و جدید را، شرق می انگاریم.

خب پس اگر این کشور ها شرق نیستندشرق چه معنایی دارد و تعینش در کجاست.؟

جلال آل احمد در غربزدگی ش وقتی می خواست شرق را تعریف کند جز بمیان آوردن پای آسیا و افریقای عقب مانده چه باید می کرد .

۴داوری می گوید: غرب به عنوان مجموعه ای از علم و تکنولوژی و آداب و رسوم و مناسبات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی، ابتدا در اروپای غربی به «وجود» آمده و به تدریج در سراسر روی زمین پراکنده شده و اکنون در همه جا «هست».

علم و تکنولوژی و حقوق بشر و لیبرالیسم و سوسیالیسم و فاشیسم و نازیسم و دموکراسی به نحوی که تحقق دارند از اجزاء وجودی غربند اما این ها هرچه پراکنده و متنوع و متغیّر باشند وحدتی دارند. ذات غرب این وحدت است .

قائل شدن ذات برای غرب بدین معناست که امکان گزینشی برای شرق نیست یا باید به تمامی ذات غرب را پذیرفت و یا از خیر پذیرش وجهی از آن صرفنظر کرد. .

۵داوری می گوید؛پیدایش تجدد یک امر قهری نبوده است و ضروری هم نبوده است و تاریخ تابع ضرورت نیست

اگر ضرورتی در این دگر گشت تاریخی نبوده است و ضرورتی از درون باعث پیدایش این تغییر در بیرون نبوده است  پس چگونه فئودالیسم با پشتوانه ارتش های فئودالی نتواست برج و باروهای اربابی را حفظ کند و فئودال ها توسط انقلاب هایی توسط سوداگران بزیر کشیده شدند .

۶داوری می گوید: مهمترین ویژگی تفکر غربی همان متافیزیک (مابعدالطبیعه) است. مابعدالطبیعه که ریشه در تفکر پیش از سقراطی دارد با سقراط و افلاطون و ارسطو آغاز می شود. (مابعدالطبیعه را با ماوراء طبیعت اشتباه نباید کرد). این تفکر عقلی و منطقی است. لفظ فلسفه پیش از سقراط معنایی داشت اما وقتی سقراط آن را از آسمان به زمین آورد معنای تازه ای پیدا کرد.در فلسفه است که انسان حیوان عاقل می شود.از ابتدای تاریخ فلسفه تا دوره جدید عقل بنیادی ورای وجود آدمی و بیرون از او وجود داشته است. در عهد تجدد، آدمی خود مصدر و منشاء احکام عقلی می شود و به نظر بعضی از صاحبنظران، عقل او، عقلِ اراده یا معطوف به قدرت است.

این ویژگی مربوط است به تفکر غربی در دوران بر آمدن سوداگری ست. بورژوازی ست که با خودعقل خود بنیاد آدمی را به میدان می کشد تا خود برای خودش تصمیم بگیرد و گرنه در دوران اسکولاستیک از این عقل خود بنیاد خبری نبود و همه چیز بر مدار ایمان می گشت .

۷در نزد داوری مراداز شرق، جهان قبل از تجدد است نه شرق جغرافیایی که منظور آسیا و افریقاست.

اما با عالمگیر شدن غرب دیگر شرقی وجود ندارد .اما تسامحاً می توان گفت مابا یک جهان غرب و یک جهان نیمه غرب روبروئيم واین نیمه جهان بر می گردد به بخش توسعه نایافته جهان.

۸شرق جغرافیایی راهی ندارد جز آن که غرب را بشناسد،تحقیق در باطن غرب یعنی به ذات غرب پی ببرد .و این شناختن حاصلش تسلیم بدون قید و شرط به غرب نیست

 ۹شرق شناسی شاید از دید اندیشمندان غربی یک پروژه تمام شده است اما برای آنانی که در شرق زندگی می کنند پروژه ای ست که هنوز کلید نخورده است .تاریخی به هم گوریده و کژ دیسه شده از پی ایلغار و رسوب های تاریخی و گذران سده ها که باید از زیر گرد و خاک قرون بیرون بیاید و باز گشایی شود تا شرق فرهنگی و جغرافیایی بتواند با شناخت خود نسبتش را با غرب تعیین کند.

۱۰شرق قادر به شناسایی غرب نیست.بدین خاطر که نخست باید خودش را بشناسد و خودش را برای این که بشناسد باید نخست به ابزار و تکنیکی مجهز شود که او را در این کار قدرتمند کند.

و همه این ها مستلزم آن است که از ناپرسایی به پرسایی برسد و خودش را و تاریخش را و پرسش هایش رابه مسئله تبدیل کند تا از پس این پروسه حل این مسئله در دستور کارش قرار بگیرد.

۱۱غرب از سه سوی به شرق نزدیک شد هم با کشتی های توپدارش و هم با کاشفینش و هم با سوداگرانش که در پی بازار برای اجناس خود بودند.مستشرقین بعداً آمدند و تمامی این ها از کاشف و مستشرق و کشتی های توپدار ذیل فعالیت سوداگرانی بود که در پی بازار فروش و تهیه مواد خام برای منوفاکتورهای خود بودند.صدور فرهنگ و به حاشیه راندن فرهنگ بومی از دل این تهاجم اولیه بوجود آمد.امری که بعد ها در کاته گوری استعمار و بعدتر نئو کلنیالیسم دسته بندی شد.

این پروسه یک پروسه ناگزیری بود برای شرق.

 سوداگران فربه شده غربی از بازار داخلی باید راهی برای فروش اجناس خود پیدا می کردند و این راه را باید کاشفین و ماجراجویانی مثل کریستف کلمب و مارکوپولو و واسکادوگاما به آن ها نشان می دادند.کشتی های بخارا و سلاح آتشین بکمک این بازار یابی آن ها آمد.

از اینجا ببعد تکلیف صنایع بومی روشن بود معلوم بود صنایع دستی در برابر صنایع برآمده از منوفاکتورها وفاکتور ها تاب نمی آورند و محکوم به ورشکستگی بودند.

۱۲مقاومت و مقابله با این هجوم همه جانبه استعماری برای شرقی که در گل و لای قرون دست و پا می زد بی حاصل بود.نهایت کار به خود زنی سیاسی شبیه بود و وا دادن و تسلیم و بعد دفاعی مذبوحانه از زاویه ارتجاعی و عقب افتادگی که حاصلش جز فرو رفتن هر چه بیشتر در گل ولای تاریخ نبود و نیست .

دشمنی کور با دشمنی که شناخته نبود و نیست آن هم با ابزاری در دست و اندیشه بغایت عقب مانده که چیزی شبیه مشت در تاریکی زدن و بر ساختن چیزی شبیه غرب زدگی بود که فتح الفتوحش ویرانی و عقب گرد بیشتر و شکست پشت شکست بود .

برای ایستادن در برابر غرب استعماری راهی نبود جز مسلح شدن به سلاحی که در دست آن ها بود و این تسلیح راهی نداشت جز شناختن تاریخ خود،و گذاری همه جانبه به تجدد و مدرنیته.

  ۱۳مهم ترین مسئله اکنونی ما گذار ما به مدرنیته است در این که نمی توانیم شکی داشته باشیم اگر بخواهیم شهروند این جهان مدرن باشیم.این مسئله شرق در تمامیت جغرافیایی آن است

گیرم به زعم داوری مسئله فلسفه مسئله وجود باشد وکار فلسفه تفکر در این مسئله باشد و کاری به نشان دادن راه نداشته باشد اما باید وقتی مدرنیته به مسئله امروز ما بدل شد چه کسی باید در پی این امر باشد که ما چه نسبتی داریم یا باید داشته باشیم با مسئله ای که عالم گیر شده است و ما را با خود دارد می برد و رفتن ما با این موج عالم گیر گریزی ندارد.

۱۴این امر که مدرنیته به پایان خود رسیده است و ما که شرق در کلیت اقتصادی و فرهنگی ش باشیم راه گریز از ورود به مدرنیته نداریم پایه ای در واقیعت زندگی ما ندارد .تنها نوشدن ما در ذهن و عین ،در ظاهر وباطن است که می تواند راه شناخت جهان را بما نشان بدهد و ما بفهمیم که هستیم و چرا اینجائيم.

با آسیاب های بادی و چرخ های دستی در جهان فوق مدرن و فوق صنعتی که هوش مصنوعی و روبات ها دارند کارها رابه سرانجام می رساند ما می خواهیم چه سهمی از کیک دنیا داشته باشیم.؟

۱۵راه حل مشکلات انسان معاصر که منظور انسان سکنی گرفته در غرب جغرافیایی ست بر آمده از درون همان جامعه است و ربطی به تفکر شرقی و پویایی ش و کمک به تفکر زنگار گرفته غربی ندارد و این لاف وگزاف های میان تهی هسته ای از واقعیت ندارد .تفکر شرقی اگر پتانسیلی برای تغییر دارد باید پیش و بیش از هر چیز راهی برای برون رفت خود از بن بست سنت بجوید نجات غرب وکمک به غرب پیش کش .

۱۶نقد غرب نه این که کار مانیست. اولویت ما نیست . ضمن آن که ما نخست باید به فهم این قضیه برسیم که نقد چیست و آیا برای نقد ما دانش و ابزار این کار را داریم یا نه.

برای ورود به ساحت نقد نخست باید ما باید وارد ساحت اندیشه و تفکر شویم . برای آن که به وادی تفکر راه یابیم باید مشکلات مان را تبدیل به پرسش و مسئله کنیم.ما هنوز اهل نقد نشده ایم. ما وقتی می توانیم چیزی را نقد کنیم که با آن به خوبی آشنا شده باشیم و جایگاه چیزها و مقام آنها را بدانیم

ما کجا و نقد کجا که هنوز در گیر فهم تاریخی خودمان هستیم.تاریکی و گوریدگی آن قدر در تاریخ مان هست که از فهم  ورود به آن تاریخ غافلیم.

ما تاریخ و اندیشه غرب را هنوز یک روخوانی کامل نکرده ایم نقد تاریخ غرب مسبوق است به فهم تاریخ غرب و موقوف به فهم آن است.

جدل سیاسی با نقد یکی نیست.از زاویه سیاست و ایدئولوژی نمی توان تاریخ غرب را نقد کرد  

کاری که تا کنون شده است.  

ما راهی جز شناسایی خودمان و غرب نداریم.پایان مدرنیته امری که در غرب با آن کلنجار می روند ربطی بما که هنوز درگیر و دار سنت ایم و در مرحله گذار به مدرنیته هستیم ندارد.

ما باید غرب را بشناسیم تا نسبت خودرا با آن بر قرار کنیم و باید خودرا بشناسیم تا بدانیم چه چیزی قرار است با چه چیزی مرتبط شود  

۱۷داوری، مدرنیته را نحوه ی خاصی از نسبت بشر به عالم و آدم می داند كه در علم، هنر و تكنولوژی (فناوری) تجلی پیدا كرده است. وی در این باره در كتاب ؛فرهنگ، خرد و آزادی، می نویسد: مدرنیته نحوه خاص نسبت بشر با عالم و آدم و مبدا عالم و آدم است و این نحوه خاص نسبت در علم جدید و تكنولوژی ماشینی و با پوشیده شدن امر قدسی و قرار گرفتن در قلمرو زیباشناسی و در بعضی مظاهر دیگر ظهور پیدا كرده است

داوری در واقع تجدد را چیزی جز تغییر نگاه به عالم نمی داند و معتقد است كه مدرنیته یك مفهوم نیست بلكه یك تاریخ است كه عالم گیر شده است

به زعم داوری، غرب صورت تمدن خود را به همه ی اقوام و ملل داده است از این رو تاریخ جدید عالم، تاریخ غربی است و این صورت نیز چیزی جز «ارزش های ظاهری و قواعد رفتار و مناسبات آن و نحوه تلقی نسبت به امور و اشیا نیست.  

وی در كتاب ؛اوتوپی و عصر تجدد، درباره ی عقل جدید كه زاده ی مدرنیته است این گونه می نویسد: دوره ی چهارصد ساله اخیر تاریخ غرب، عصرعلم تحصلی است. در واقع مدرنیته عقل جدید بر اساس و مدار زندگی قرار گرفته و در همه امور بشر دخالت می كند. در دنیای جدید، وحی و عقل كلی مورد غفلت قرار گرفته و هیچ و پوچ تلقی شده است.

۱۸گفتمان حاكم بر اندیشه ی داوری در باب غرب همان آرای مارتین هایدگر و سیداحمد فردید است كه وی بیشتر به بسط آن ها پرداخته است.که سه مشخصه دارد:

همه امور غرب یک کلی ست  

 ریشه همه بحران ها بحران تفکر غربی ست

خروج از دایره ولایت تکنیک

غرب یک کل نیست یک کلی ست در نزد داوری بدین معناست که صورت استعماری غرب جدا از حقوق بشر و تکنیک غربی نیست . واین گزاره که غرب بخش خوب وبد دارد گزاره غلطی ست که ما می توانیم بخش خوبش را بگیریم و بخش بدش را پس بدهیم.

فرافکنی بحران اندیشه به بحران غرب دور شدن از شناسایی خود و مشت زدن در تاریکی ست . بحران تفکر در غرب چه ارتباطی می تواند با بحران تفکر در شرق داشته باشد که هنوز نتوانسته است به طرح پرسش های بنیادی خود برسد و هنوز نمی داند و نمی خواهد بپذیرد که پاسخ هایش به پرسش های بنیادی پاسخی های ست دینی و برای جدا شدن از این پاسخ های آماده باید از پیکره فرهنگ دینی خود فاصله بگیرد .

و شرط استفاده شرق از تکنیک غربی را حوالت دادن به خروج از ولایت تکنیک تعلیق امری به محال است.اگر تکنیک در غرب از یک ابزار بیک ولایت تبدیل شده است به شرقی که هنوز نمی داند تکنیک چیست چه ارتباطی دارد .تکنیک و استفاه اش و از آن خود کردنش برای انسان شرقی ذیل مقدمات مدرنیته کردن جامعه قرار می گیرد   

داوری حتی نیاز به تكنیك را موجب غفلت از تفكر در باب ماهیت آن می داند

بستن راه تعامل با غرب بمعنی رها کردن شرق در فقرو فاقه بی خبری ست

راه رهایی از غرب این گونه که فردیدیان می گفتند برآمدن خورشید حقیقت در شرق است اما خورشید در بستری از فقر و بی خبری چگونه طلوعی  خواهد کرد .

۱۹وقتی جامعه ای مسئله اصلی ش گذار از سنت به مدرنیته است اعلام این نکته که مدرنیته به بن بست رسیده است جز ابزار کردن نظر برای سیاست حاصلی و مقصودی ندارد گیرم در ذهن مبدعین این نظر چیز دیگری خلجان داشته است .

نقد مدرنیته در جامعه ای در حال گذار از سنت به مدرنیته از آن جا که پایه های عینی 

ندارد راه را برای خشونت در نظر و عمل می گشاید.بستن فضاها و نگاه هایی که می خواهند جامعه را به دنیای جدید هدایت کنند.

۲۰شکی نیست که جریانات سیاسی که پایی در سنت دارند و می خواهند چرخ تاریخ را به عقب بگردانند برای از آن خود کردن هست و نیست یک جامعه با یکی دو حلقه واسطه به همان چیزی می رسند که فیلسوفانش در ساحت تفکر تئوریزه می کنند.

نازیسم بر خاسته از اندیشه های هایدگر نبود بلکه ریشه در بحران ساختی و فرهنگی و روحی و اندیشه گی یک جامعه ورشکسته داشت اما خوراک فکری این جریان و تئوریزه کردن خشونت این لومپن ها کار معلمان فلسفه و هایدگرهای دانشگاهی بود.

۲۱باید دید غرب ستیزی ریشه در کجای جامعه غرق شده در سنت داشت؟

سرمایه داری از پایان قرن نوزده و ورود به قرن بیست نشان داد همانگونه که مارکس در مانیفست پیش بینی می کند هیچ سدی  و مرزی را برای پیش روی خود نمی شناسد و همه مرزها و سرزمین ها را در می نوردد تا مناسبات خود را در آن جا بر قرار کند.

تقسیم کار جهانی از دل همین پیش روی بیرون آمد و کشور های جهان سوم تبدیل شدند به انبارغله و تولید و صدور مواد خام.و این یک سوی این داستان بود سوی دیگرش بازاری برای فروش مصنوعات غربی و به تبع آن فرهنگ غرب و آن هم در نازل ترین وجهش که فراخور این جوامع پس افتاده بود .پس برج وباروی سنت ها ی روبه زوال در هم کوبیده می شد آن هم از سوی جریانی بدلی و تهی از معنا. باز خورد این اضمحلال بمیدان آمدن نیروهایی بود که پا در سنت داشتند و می خواستند از برج و بارویی دفاع کنند که از درون پوسیده بود و معنی تاریخیش چیزی نبود جز ارتجاع و بعقب کشاند چرخ های تاریخ.

حضور و وجود پایورانی مثل احمد فردید و داریوش شایگان و رضا داوری اردکانی و عبدالکریم سروش در چنین بستری معنا می یابد .کسانی نیز چون جلال آل احمد و علی شریعتی بعنوان آژیتاتور این جنگ بی حاصل بودند

۲۲هسته اصلی اندیشه های تمامی این پایوران از آن فردید بود.فردید بود که خطوط اصلی برخورد را ترسیم کرده بود هرچند غرب و غرب زدگی در نزد او آنی نبود که آل احمد وشریعتی می  فهمیدند امامیدانی شده این اندیشه همین بود که آل احمد و شریعتی می گفتند

در زمان های بعد هم که کسانی چون داوری اردکانی بنوعی براه فردید رفتند و ترجمه عملیش همانی شد که در خیابان و در اقتصاد و در تعامل با جهان دیده می شد

۲۳آنانی که دیر از گردنه تاریخ بالا آمده بودند با شوقی از وصف بیرون فریاد می زدند که راهی دیگر در پیش پای اندیشه بشری گشوده شده است و واضع و مبدع این راه آنان اند.

اما غافل بودند که راه کدام است و بیراه کدام. و نقد مدرنیته آمرانه پهلوی باز گشت به سنت و آسیاب های بادی نیست  و نقد مدرنیته در جامعه ایی در حال گذار از سنت به مدرنیته بیشتر بیک شعبده شبیه است تا گشودنی راهی دیگر.

۲۴کتابانقلاب اسلامی و وضع کنونی عالمتوسط داوری اردکانی و کتابدانش و ارزشعبدالکریم سروش در چنین شرایطی نوشته شد.و این دو نوشته اما پیش از آن که نوشته ای اوریژنال باشند کپی اندیشه های هایدگر در نزد داوری و کپی اندیشه های پوپر توسط سروش بودند.پارادایم هایی که برای جامعه ای دیگر تدوین و طراحی شده بود و ربطی به این زمین و خاک نداشت و حاصل کار ضعیف شدن بنیه علمی واندیشگی جامعه و دانشگاه بعنوان مرکز تولید علم و اندیشه بود .

این گزاره درستی ست که داوری اردکانی  در کتابفلسفه، سیاست، خشونتمی گوید: اگر فلسفه، فلسفه حقیقی باشد در آن شأن آزادی هم حفظ می شود اما اگر فلسفه در خدمت سیاست قرار گیرد، در بهترین صورت به ایدئولوژی مبدل می شود.” (ص ۲۱۷)اما روشن نمی کند که چرا فلسفه حقیقی متحقق نشد و فلسفه در خدمت سیاست قرار گرفت و بما نمی گوید چه کسانی پای این کار نشستند تا فلسفه را بخدمت سیاست در آورند.

گفنه می شود عاملان این کار از تبعات کارخود غافل بودند اگر چنین هم باشد چیزی از بار گناه آن ها کم نمی کند.باید دید میزان هزینه ها چقدر بوده است

۲۵داوری می گوید:غرب در یک جمله عبارت  است از مغرب یا غروب حقیقت قدسی و ظهور بشری که خود را اول و آخر و دایره مدار همه چیز می داند و مالک همه چیز می داند.

خب باید دید این حقیقت قدسی چیست و چرا در غرب غروب کرده است .و چگونه و کجا این حقیقت قدسی دوبار طلوع می کند و انوار روشنی بخشش را بر جهان می تاباند.

اما شکی نمی توان داشت که حقیقت قدسی در غرب دیگر جایی ندارد .وغرب نفسانیت محض است .

این نقد از غرب که نمی داند مراد غرب فرهنگی ست یا غرب جغرافیایی بدان جا می رسد که راه را می بندد برای استفاده از ابزار و متدولوژی که غرب برای شناخت جهان به آن متوسل شد و به فتح جهان رسید .هرچند این نگاه در پی از آن خود کردن جهان نیست و در واقع نقدش بر غرب همین است که غرب دنبال از آن خود کردن جهان بوده است و این یعنی نفسانیت بلکه باید در پی حقیقت قدسی بود.و این حقیت قدسی خود معلوم نیست چیست و حد و مرز و تعین و عینیتش کجاست.آیا این شرق شرقی جغرافیایی ست در برابر غرب که غربی ست جغرافیایی.

یک سوی این غرب کشورهای اسکاندیناوی ست و یک سوی این شرق افغانستان است.مگر آن که گفته شود مراد شرق و غرب فرهنگی ست .و این حوالت دادن به چیزی که پایه در هستی امروز و روشن انسان ندارد .

۲۶داوری می گوید: خورشید منیر است و ماه مستنیر.با غروب خورشید است که ماه میتواند طلوع کند. غیاب و غروب خورشید، طلوع ماه است.اگر این گزاره گزاره ای شاعرانه نیست مراد و مقصود از گوینده اش چیست.

اگر غرب غروب حقیقت است طلوع ماه نشانه بر آمدن کدام حقیقت است .

۲۷عهد جدید

در نزد هایدگر مدرنیته صورت عالمگیر جهان است  وغرب کنونی جلوه ای دیگر از وجود است  و اگر می خواهیم از وضعیت کنونی خارج شویم  باید جلوه ای دیگر از وجود رخ دهد و بشر عهدی تازه با خود ببندد.

گفته می شود با این معنا در نزد هایدگر  و این که مرادش از مدرنیته به معنای سبکی از زندگی یا نظام اجتماعی و اقتصادی و سیاسی خاصی نیست نمی شود هایدگر و فردید را ضد مدرنیته دانست .

آن چه د رنزد هایدگر و فردید و ریزه خواران سفره این دو مغفول واقع می شود اقتصاد است.همه چیز در ذهن می گذرد .

اما در عالم واقع این جلوه و این عهد انسان با خودش و این نسبت انسان با وجود و این تغافل انسان از وجود معنای مشخصی دارد عالمگیر شدن مناسبات کالایی و بازار که به آن می گویند جهان سرمایه داری و یا جهانی شدن سرمایه.تولید کالا برای سود و کالایی شدن هر چیز و هرکس و کد گذاری احساس و عاطفه و رویا و معنویت با برند بازار و کالا.

در این جلوه از وجود عشق و معنویت یعنی میزان دسترسی سوژه به ابژه،میزان دسترسی و استفاده  انسان از کالا.

اینجاست که ضدیت با مدرنیته و غرب بعنوان نماینده و جلوه سرمایه داری استعماری و امپریالیستی معنا می یابد و هایدگر و فردید و شاگردانشان بعنوان غرب ستیز  ومدرنیه ستیز بسته بندی می شوند

۳۱گفته می شود:داوری  علیرغم بحث از اندیشه سیاسی به شدت از سیاست عملی و دادن پند و اندرز سیاسی گریزان است و برای همین یک شخصیت سیاسی تأثیرگذار نیست. علت بدبینی او به سیاست پرهیز از روحیه استیلا طلبی موجود در سیاست مدرن است.  

استادش فردید نیزهمین گونه بود و سعی می کرد به سیاست ورودی مستقیم نداشته باشد .اما سلسه درس هایش پشت جبهه سیاست بود.ساواک از این امر غافل بود و درکی از این موضوع نداشت که فردید چگونه دارد پشت جبهه غرب ستیزی و مدرنیته ستیزی را سازماندهی می کند.

فلسفه در ظاهربه امر سیاست ورود نمی کند ولی پایه های یک عمل سیاسی را تئوریزه می کند . این درک ساده ای ست از سیاست که تصور کنیم یک مبلغ یا یک مروج خود نیز دخیل مستقیم در امر سیاست باشد.هایدگر در تمامی دوران بر آمدن و سقوط فاشیسم جز دوران کوتاهی آن هم در ریاست یک دانشگاه پست مستقیمی نداشت.   

۳۲گفته می شود داوری در حوزه اندیشه سیاسی تحت تأثیر فلاسفه اسلامی به خصوص فارابی و طرح مدینه فاضله او است که بر اساس آن فیلسوف بر مدینه حکومت میکند که در حقیقت حکومت نبی است.

این اتوپی از دولت مدرن و این درک فیلسوف پادشاه درکی پیشاماکیاولی و هابزی ست

حوزه سیاست حوزه قدرت و توزیع و توزین آن است و با هیچ امر دیگری آب بندی نمی شود نه با اخلاق نه با دین و نه با نژاد و نه با قومیت.

آن کس که می خواهد سیاست را با اخلاق پیوند دهد نشان می دهد نه چیزی از سیاست می داند و نه اخلاق. سیاست ساحتی خود بنیاد و خود بسنده است و تنها سیاست را با سیاست می توان و باید توضیح داد نه چیزی دیگر . سیاست عرصه قدرت است. قدرتی که بر مبنای حقوق بشر و مناسبات دموکراتیک ریل بندی می شود یا باید بشود .

سیاست همه چیز را درون خود می تواند و باید توضیح دهد اما این ساحت محل حداکثر ها و راه حل های نهایی نیست.سیاست ساحت حداقل ها برای رسیدن به صلح و سازش است

سیاست را نمی توان و نباید با عدالت و اخلاق یا هر امر دیگری توضیح داد اما این بدان معنا نیست که ما نمی توانیم در ساحت سیاست به امور دیگر توجه کنیم

امور پیشاسیاسی و پیشاتاریخی مثل اخلاق و عدالت عرصه سیاحت را به عرصه کشمکش و جنگ نزدیک می کند

مسئله اصلی سیاست یافتن بهترین راه حل ها و بهترین راه کارها نیست.کار سیاست رفتن بسوی راه حل های معقول است که به صلحی همگانی منجر شود

 جامعه سیاسی مدینه النبی یا مدینه فیلسوف ها نیست جامعه ای ست مدنی که در آن حقوق بشر و مناسبات دموکراتیک قدرت و توزیع آن را ریل گذاری می کند وبه سازش های عمیق تر و عادلانه تری جامعه را نزدیک می کند

  نگاه سیاست به علم و فلسفه و اخلاق و دین نگاهی ست ابزاری ست، سیاست آن ها را بکار می گیرد تا جامعه را به سازش و تعادل نزدیک و نزدیک ترکند.

در ساحت سیاست حرف آخر را لویاتان قدرت میزند و این امر ذات سیاست است و ربطی اخلاقی به چیزی ندارد.گره زدن اخلاق به عرصه سیاست عرصه سیاست را آشوبناک وکشمکش برانگیز می کند .ساحت سیاست را با اعلامیه حقوق بشر و روابط دمکراتیک باید گره زد

ساحت سیاست خود بسنده و خود مختار است و نیازی ندارد با چسباندن چیزی مثل اخلاق و فلسفه آنرا سامان داد.این چسباندن و چسبیدگی عین بی سامانی و شروع جنگ است

درک پیشا ماکیاولی و قرون وسطایی فارابی و به تبع آن داوری از سیاست درکی پیشا سرمایه داری ست و نشان می دهد که داوری با فلسفه سیاست بمعنای مدرنش سیصد سال فاصله دارد.

۳۳داوری معتقد است با ظهور سقراط و فلسفه در یونان، بشر جدیدی متولد شد و شعار سقراط که «خودت را بشناس» بود در سیر تاریخ، تبدیل به مذهب اصالت بشر در رنسانس اروپا شد و اساس امپریالیسم غرب گردید.

امپریالیسم را باید نخست در ساحت اقتصاد غرب پژوهش کرد. و دید که در نظام سوداگری در پروسه رشدش چگونه به بنیادهای بزرگ و انحصاری مالی رسید و این انحصارات برای بدست آوردن بازار برای فروش کالا صدور سرمایه را همراه صدور کالا کردند تا بابهره بردن از مواد خام و کارگر ارزان دیگر کشور ها خود را فربه تر کنند.

اومانیسم را هم باید در بر آمدن اندیشه ورزان نظام سوداگری دید که برپایه تغییر در ساخت و انقلاب های فنی و فرهنگی در روبنا نگاهشان به انسان و طبیعت تغییر کرد و رسیدند به این امر که انسان و خواست ها و نیازهایش در مرکز تمامی امور جهان است و مذهب اصالت بشر شکل گرفت و وصل اومانیسم قرن شانزدهمی به خودت را بشناس سقراط با تسامح بسیار وصل غریبی ست

۳۴داوری می گوید: عقل خودبنیاد و اوتوپی اساس فلسفه سیاسی و تمدن غرب است. غرب در اوتوپی به دنبال جهانی است که در آن با تکیه بر عقل خودبنیاد و علمکه تصور میکند همیشه در حال پیشرفت استبر همه موانع و مشکلات فائق آمده و بهشتی زمینی را تحقق بخشد. از این نقطه است که تئوری متولد میشود که به معنی نظر کردن بیطرفانه به حقیقت نیست؛ بلکه در خود قصد تصرف را نهفته دارد. نظم، استیلا، قدرت و تناسب از اجزای ذاتی اوتوپی است و شناخت آنها از لوازم شناخت تمدن و سیاست مدرن است. این روحیه تصرف و استیلا، در سیاست جدید در پدیده دولت مدرن و استعمار خود را نشان میدهد و در علم جدید نیز با تغییر کارکرد افلاطونی ریاضی و تبدیل آن به وسیلهٔ تصرف اشیا و طبیعت. نظریه برخورد تمدنهای ساموئل هانتینگتون که تقابلی بین شرق و غرب است معلول همین روح سلطهگر غربی است.

این گزاره درستی ست که عقل خود بنیاد اساس تمدن غرب است . غرب با این نگاه توانست خود را از منجلاب قرون وسطی بیرون بکشد.انسان با رسیدن به این مرحله بود که خود را قادر دید در همه امور بدیده تحقیق و تسلط نگاه کند این نگاه رویکرد یک انسان برآمده از یک نظام سوداگر بود که هر چیزی را برا ی تصرف و فروش می دید .

نظر کردن بیطرفانه به حقیقت یعنی چه.؟

حقیقت دنیا را نظامی تعیین می کند که بدنبال تسلط بر هستی ست.و اگر ما نقدی هم داریم به تسلط انسان بر هستی نیست به چگونگی این تسلط است که این تسلط و فراورده هایش بر می گردد به اقلیتی که صاحبان سرمایه در جهان موجودند و گرنه انسان راهی جز تسلط بر هستی ندارد وگرنه ویروس ها او را از عرصه هستی پاک می کنند.

۳۵داوری می گوید: تجدد برای غرب یک امر اقتضایی بود و تحقق آن در دیگر نقاط دنیا نیازمند مقدمات و شرایطی بود؛ اما جهان توسعهنیافته چون این امور را سهل میانگاشت حاضر نبود در شرایط تحقق آن اندیشه کند

این که تجدد برای غرب امری اقتضایی بود حکم درستی ست و این که شرق برای رسیدن به تجدد به مقدمات این رسیدن نیندیشید بهمین خاطر به تجدد و توسعه هم نرسید حرف درست تری ست

این بد فهمی وکج فهمی شرق و در این جا ما از شکست در نبرد چالدران در زمان شاه اسماعیل آغاز شد که فکر می کردیم شکست ما در برابر سلاح آتشین سلطان سلیم یک شکست تاکتیکی بوده است و اگر ما سلاح آتشین داشتیم کار به گونه ای دیگر بود پس شیفت کردیم به سمت ساختن و یا خرید سلاح آتشین.

و اندیشه ما تا به امروز از این مهم غافل بود که سلاح آتشین ذیل غرب شدن غرب بود و ما با خرید و حتی تولید سلاح آتشین غرب نمی شویم و نشدیم بخاطر آن که مقدمات آن موخرات در ما حاضر و آماده نبود تا به امروز

 

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate