تقدیم به زنده یاد
( بیژن جلالی )
وقتی آدمی
قَتلِ پروانه را در پیله اَش ،
احکامِ طبیعت می پندارد
یا چونان خاطره ای دور !
به خودکُشیِ نهنگ ها می خَندد
یعنی تیترِ روزنامه ها …
و تقوایِ تو
و یقینِ من
غُباری بر هیأتِ جانان است
وقتی چَمدان
مَملو از تصاویر و خاک ،
می شود
یعنی وطن :
عَطشِ تَبعید دارد
وقتی زنانِ فاحشه به اجبار …
قانون را در پَرتوِ گُنگِ مَعابد
یا بر رِخوتِ سُستِ مِناره ها
می جویند !
یعنی شیاطین تا حاشیهْ نگارِ پرندِگان
کوچیده اَند
وقتی مُعلّم
با آفاقِ مَترسک در جوهرِ فُصول ،
به خواب می رود
یعنی آسیابان در امتدادِ آبْ ریزِ بَلوط :
پیدا و بیدار
نیست
وقتی بیابان
با ضَمیرِ خیسِ صحرا ،
آغاز می شود
یعنی پوستْ واره هایِ مان : قلبِ تو با ذهنِ من
کانونِ وحدت !
خواهند بود
وقتی طناب
یا گلوله …
انجمنِ چشمان را
خُمار می کند
یعنی :
هر جَسَد
یک قصّه !
تا شَرحِ ارغوان است
وقتی فرسودهْ حُبابِ دوزخ
با تَلنگّرِ یک آستین در صَفحاتِ خَلسه و خَنجر
رونق می گیرد
یا وقتی کاشفانِ بی رَمق از غلظتِ شبانه ،
توبه یِ توحید می خوانند
یعنی آیینِ ما
سلسلهْ پوشِ نور در نَغمه هایِ موازی
… در مَتروکه هایِ بی غُرور
نیست
تو ، و من : چند قَدم مانده به فانوسکِ جوان
زاده شدیم
امّا بعد
ترانه گریست … ناله برخاست
و ما چونان شعله ای بیهودهْ مِزاج !
به هر شایعه
ایمان آوردیم و
نخستین هَراس را در واپسینْ سطرِ خیابان
فراموش کردیم :
آنان افسانه و افسون در یکّهْ نِشینِ بُتان بودند
گواه اَش …
این همه استخوان از جنسِ فریب
یا سالیانی از نَسلِ مُجازات است
آری :
بازهم جرقه ای به تمثیلِ اهلِ باستان
زانوهایِ مقاومت را بر پُل هایِ استقامت ،
می رقصاند
تا اقلیمِ وحشت در لوحِ ستم
جَمعِ مُعاصر باشد !
اگر نه بَردِگان
شَرمِ حُضوراَند تا پایانِ غُروب
وقتی مَشامِ هر کارگر
غوغا آلودِ گازِ اشک آور است
نه …
بگذارید تا بی پَروا و
ساده تر !
از ترازویِ بیداد بر صحنه یِ شَرف بگویم
بگذارید تا شیوه یِ امنیّت را
به نامِ شهیدانِ ماسیده بر شهر ،
مَعنا کنم
وقتی پاسخِ هر اعتصاب یا اعتراض
با پُلیسِ ضدِ شورش می باشد
مَفهومِ هر پُرسش نیز …
جیره یِ سَطلِ آشغال می گردد
وقتی ثانیهْ شُمارِ ساعت :
خیره می ماند به دریا
یا وقتی ژولیده قایقی می چکد از آخرینْ قطار در طلوعِ یک ایستگاه
یعنی پنجره ها تقویمِ جهان اَند در تلاطمِ آن کولاک
… ایستگاهی که
خاطرات یا پژمردِگی ها را با یک اسمِ مُختصر
به دوستانِ قدیمی ،
می رساند
ولی گاه نیز :
خَطابه اَش
همچون کولی ها و کومه ها ،
صَمیمی نیست
به گمان اَم !
خلوتِ دلْ افشان را بر پَهنایِ یک آجُر
یا بر میدانْ گهِ مُصیبت و فلاکت ،
مُضاعف می کند
وقتی داس
و جُمجُمه
بَذرها را می پوشانند :
یعنی جُغدِ مَأیوس بر شاخه
به تو می اَندیشد
انگار من
پُشتِ پَرده هایِ تُهی ،
از دستانِ سخاوت می نویسم
شاید نَبردِ ما
به تمثیلِ آن پریشانْ احوالِ آشفتهْ دل بود که …
با کالِ زندگی
یا وداعی خام
به سوگ نِشست :
باید مرگ را
فَرمانی دیگر داد
وقتی وارثانِ فَقر
اقوامِ عشق را با حدیثِ ستم ،
تعبیر می کنند
یعنی بوته ،
و باغ بان
غافل از اَندوهِ کبوتر اَند
انگار ساقه ها یا ریشه ها
راویانِ فاتح در این ضیافتِ موذی ،
نخواهند بود
گویی شیون ها و شیارها !
لَهجه ای از ابدیّت نیست
… مَکث کُن
داغْ آجینِ صدا در گلویِ مان :
ضَرباهنگِ هزارانْ تبار و
تردید را
انتشار می دهد … تکرار می کند
بی شَک
با انعکاسِ یک قطره بر واژگونِ دَقایق ،
هیچ مَکتبی تا زُلالِ آفتاب یا مومِ آینه
تکثیر نمی شود !
زیرا پژواکِ هر نابالغ در انزوا
لُعابی چرکین بر حلقه هایِ خاموشی ست
که هرگز ،
خویشاوندی ندارد
وقتی برف ،
می بارد
و نوازشِ تو …
بضاعتِ آغوشِ من است
یعنی عشق نیز :
زمانْ اَندودِ شکفتن دارد
آری !
ذاتِ عالم
وسعتِ ما نیست
امّا عاقبت انسان ،
از نُطقِ یک گُنجشک
از خَلاءِ تُردِ ظلمت
خواهد روئید
تا ذوقِ شَبنم در مَسیرِ برگ ،
اشتیاقِ آدمی باشد
وقتی گهواره هایِ بیهودگی
دروغ می زایند و
دُشواری ها
بر اَندوه تو … و من
نَقش می بندند
یعنی بُغضِ مَسموم در حَنجره ،
قَصدِ دَسیسه دارد
راستی ای فَرتوتِ بی حاصل
آی سایهْ خیزِ ناآشنا
چرا زَهرآلودِ حَسرت ،
با نَبض ِ تان
نابِ اشعار نمی شود ؟
و چرا جاده هایِ پرواز
با آن توده هایِ بی کینه اَش ،
خِشْ خِشِ گامِ تان نیست
… ادراکی از خَزان و خَشم و خَصم
آنان که هنوز
و همیشه
پَرسه می زنند تا کناره هایِ هر آونگ
آری رفیق :
جهان را در زیارتِ اعماق و اوراق
نفرین نکن
یا با لَهجه هایِ بومی
با سیّالِ عاطفه
ضَجّه نزن
زیرا که دیوارها …
نجابتِ خانه در شُعاعِ ما نیستند
امّا !
پُشتِ این مَدارِ پَلید
یا پَسِ آن فاصله
پدر می گوید که سُقوط با قافله اَش ،
در راه است
فاجعه می خواند که قَندیلَکِ زیبا از سَفَر ،
نمی آید
ولی مَعبرِ بی چراغ :
می غُرّد که
پنجره ها
بکارتِ انسان اَند
بی شَک …
دخترانِ چکامه در حَبس
نفرت را از شالیزار ،
می روبند
تا خستهْ بازوانِ مَردان ،
سُستِ اَندودِ اراده
یا پَستِ آفرینش
نباشند
گویی !
این خوی ناکیِ قُرون
نه معجزتی در بَطنِ بامدادان یا هر کتاب
که انگار
لُعابِ نشاط است بر گودال هایی که در مَتنِ خویش ،
لاشه ای از آزادی و
صُلح دارند
وقتی بام وبومِ جدال
لَمسِ اشباح می شوند در حافظه
یعنی اهریمن ،
با مَعرکه ای از احتمال
خواهد پوسید و
ژندهْ سَلام اَش ،
بر امواجِ کویر
نخواهد نشست
اکنون ای زائرِ عَبوس : جَسته از خیمه هایِ شُومِ هَذیان
… آی گریخته از یک انتظار … یک انتها
آری !
با شمایان اَم : با شما
ای خلقِ رَمیده از نیرنگ
… برخاسته از زَنگار
بگویید که سیاه مَشقِ ما
کدامینْ نامه به جغرافیاست ؟
به گمان اَم
فقط بچّه هایِ عُریان بر پُل هایِ قَطعِ ارتباط
یا شاید هم ! آن برهنهْ آفتاب در دَهانِ شقایق
می دانند که تو یا من :
از کدام فلاتِ گُمْ گشته در حوادثِ عَظیم
از کدام انتقام در کندویِ مُجازات
حرف می زنیم
وقتی پیراهنِ مان
بی رَدِ خونی :
عَطرِ خوشِ کوهستان می دهد
یعنی قصابانِ دَشت و
ناطورانِ صُبح ،
چوبه هایِ دار را تا دالان هایِ جنون
… تا خُطوطِ تباهی
بر پا کرده اَند
وقتی قَلم
طمع را از میانِ دَرد ،
و زخم
می پذیرد
یعنی قاصدک با بطالت و دام : میثاق بَسته
و خورشید
مَشعلِ هیچ مَقصدی ،
نیست
وقتی ستاره
کوه را ،
نجوا می کند
یا وقتی آن سویِ نقاب ها و نفاق ها
تختهْ سنگی صبور ،
لالایی می خواند و
برایِ میهمان اَش :
پُشت به آشوب
ولی رو به دَشت
شیپور می زند
یعنی مادر بزرگ !
مُرده است
مادر بزرگ
گاه از خیالْ اَندودِ تو در تماشایِ یک عابر
سُخن می گفت … حکایت ها می کرد
مادر بزرگ
آن ترجمانِ بیداری … آن عَمودِ جنگل
هنوز هم پیام اَش به میزبانْ سِرشتِ صَخرهْ زاد ،
یادِمان هَست
نگاه کن :
یگانگی
قَصیده یِ کوچکی بود از یک طنین … یک چهره
امّا تشنگی
زمان را ،
سینهْ چاک کرد و
گرسنگان به خَمِ هر دامنه
گریختند
گوش کن :
می کوبد مُدام دُشمن بر طبلِ هُشدار
… با نقطهْ چینِ الفاظ
می جنگد صورَتَک تا آستانه یِ روز
حتّا آرام !
و پیوسته
دروزاه هایِ پیروزی را
به سلّاخان اَش می سپارد
آری …
ما هلهله کِشان
به پارهْ اجسادی که مَعصومانه و پاک ،
شمایان را بر حجمِ عَزا
ملاقات می کنند : مؤمن بوده ایم
زیرا مَحلّه هایِ کور در قیر آبادِ ما
از مُبهمِ تَرس ،
عَصا می سازند
تا دشنه و دیو
هیمه یِ اطراف شوند
یا که سَراَنجام !
مهرْ پوشِ قافله
قیام کند
وقتی مَردانِ یک سَرزمین
تا کمرگاهِ شان در سُطوحِ زُباله ،
غوطه وراَند
یعنی ناسورِ وطن … نه
یعنی اربابانِ میهن
طرحِ غذا را با طعمِ اتّفاق !
می کِشند
و اتّفاق
عادتِ ما به پوچِ اساطیر است
آری :
بگذارید تا از رُسواییِ آتش در نقطهْ چینِ سانسور
… از رَسولِ غائب بر رُسوب
رَها شویم
وقتی روستا
شهوتْ نشانِ چشمه ،
و چَخماق نیست
یا لحظه ای که نَمورِ هوا :
با پیچکِ ایوان در سکوتی تَنبل
به هم می آمیزد
و یا وقتی دانهْ ریزِ باران در تَجسمِ گیاه …
می ماسد و
نَرمینهْ الیافِ رنگ را
به کودک نمی بخشد
یعنی لاله ها در یأسِ قدیسان ،
اَسیراَند
و هر خانه
اشارتی به وحشتِ ما از پوشالِ افکار است :
همان ابعادِ آرزو یا رنج
که اهالیِ بی مَرز را ،
می پوشانند و
با مُرغانِ بُریده بال
آشیان می سازند ! مَرثیه می خوانند
وقتی خالیِ سُفره هامان در افشایِ یک جادو … یک طلسم
شیهه می کِشد
یا وقتی ارابه هایِ ویرانی
فرزندانِ هَدر را ،
در سَهمِ تاراجِ شان
زمزمه می کنند
یعنی ما در گوشه یِ یک قابِ کُهن … حوالیِ یک هَرزهْ رؤیایِ بی نُطفه
مُرده ایم !
ما چونان خُطوطِ بَرزخ
یا همچون آوارِگانی از مَحضِ فرداها
به قَفس هامان ،
باور داریم و
حتّا با پَنجه در ماتمِ یکدیگر :
حماسه را بر پِچْ پِچِ عُقده
رعایت نمی کنیم
وقتی ناودانکِ پیر
آسمان را ،
به یاد نمی آورد
یعنی اقاقیا
در ازدحامِ خَبر ،
به یغما رفته است
… امّا یک لحظهْ افشانِ مُشترک !
وقتی تاریکی با لکّه هایِ تَرس
یک عمارت یا شهر را در پود و تار اَش ،
می خُشکانند
یا هنگامی که آیهْ گُسترِ هَرگز :
تلاوتِ هزاران عَدَم از دیاران و
یاران است
دیگر تنهاییِ ما
کابوسِ آن ابلیس ، نیست
آری
بی تردید
باید از میانِ دَلقک ،
و دیوانه
برخاست
باید حتّا با نارسِ کلمات در باریکایِ هر پَستو
… در نیمهْ روشنِ هر حُفره یِ نازک
فریادها کِشید که ای کاتبانِ مَسدودْ نژادِ پوچْ مَکتب :
وقتی واژه و هِجا را
به حقارتِ زندان ،
یا نهایتِ گندم
می فروشید
آن گاه قامتِ تاریخ
تَلخَکْ مِصرعِ ناقوس از ابیاتِ خدایان !
خواهد بود..
# مَجلّه یِ انقلابی
# امید آدینه