گرامی باد یاد رفقای جانباخته عباس همتجو (اسد رشتی) و صلاح میرزایی (صلاح سور)

گرامی باد یاد رفقای کمونیست جانباخته .عباس همتجو ( اسد رشتی) و صلاح میرزایی ( صلاح سور ). تاریخ ۱۹ ماه آبان ۱۳۶۳ هردو در یکروز و یک ساعت در جریان جنگ ومحاصره منطقه ای کلاترزان بر پله سارال (اطراف روستای ول )جان باختند . گردان شوان بعد از یک دوره فعالیت در منا طق کاملا اشغالی از ارتش و سپاه پاسدارن و مزدوران محلی اطراف شهر سنندج .کامیاران برای استراحت به مناطق آزاد و نیمه آزاد مناطق چل چشمه ( چل چه مه )و بر پله شارال و کلاترزان راهی شدیم .
کل این دوره از فعالیت که حدود پنج ما طول کشید چندین عملیات تعرضی و دفاعی کوچک و بزرگ انجام شد . از (دراو درونه) پشت قلعه حسن آباد و کمین سر جاده سنندج کامیاران و جنگ وسیع منطقه ای در هاله دره و الاآخر .بعد طی کردن مسیر های طولانی .اطراف روستاهای سرینجاینه، نایسر ، باوریز ،صلوات آباد و …….. شب هنگامی ابتدا در روستای( توار ملا ) نزدیک کوه سر بلند آریز در منازل مردم در واحدهای سه و چهار نفره سکان یافتیم .بدلیل شروع فصل سرما و بارندگی امکان استراحت در مخفی گاهها بسیار کم بود به همین دلیل در روستاهها منزل مردم مهربان زحمتکش بصور ت واحدهای سه یا چهار نفره شب و روزی ماندگار می شدیم .وقتی که در منزل مردم روستا ها یا شهر می بودیم نیازی به نگهبان نداشتیم ،خود مردم تا حد ممکن امنیت مار ا موقع خواب تامین می کردند .
واحد ما عبارت بودند از رفقا صلاح میرزایی ،کبری مارنج و من توفیق پیرخضری . ساعت حدود چهار صبح بود صاحب خانه به اتاق محل استراحت ما آمد و خبر داد تمام اطراف آبادی و پشت بام ها را گروهای ضربت همراه با مزدوران محلی اشغال کرده اند. کل گردان حدود ۷۰ نفری بودیم همگی در در حال استراحت بودند . رفیق صلاح بخش زیادی از حس شنوایی اش را قبلا از دست داده بود . سه بار صدایش کردم کبرای بیدار شد اما صلاح هم خسته بود و هم واقعا نمی شنید . بلاخره بیدارش کردیم بیسیم همراه داشت بلافاصله با رفیق غلام زبر دست فرماده گردان تماس برقرار شد . همه واحدها بیسیم نداشتند هر دسته یک بیستم داشت تا جای که بیاد دارم بعدا با رفیق غلام صحبت کردم از طریق مردم به واحدهای که بیسیم همراه نداشتند پیام داده بود که کسی بیرون نیاد .به خاطر حفظ امنیت و ارامش مردم در داخل آبادی درگیری را ما شروع نمی کنیم . همگی در حالت آماده باش کامل بودیم . این وضعیت سبب شد که دیگر خوابمان نبرد.مردم زحمتکش آبادی با درایت و احساس مسئولیت نسبت ما و زندگی خودشان بسیار ماهرانه گروههای ضربت را قانع کرده بودند که کسی در آبادی نیست .
گروههای ضربت منهای مزدوران محلی کاملا باورشان شده بود که ما در آنجا نیستیم . به همین دلیل نزدیکهای نهار همگی انها نیز در منازل مردم تقسیم شدند . منزل ما اتاق روبرو شاهد چهار پاسدار و یک مزدور بودیم . صاحب خانه با صدای بلند و خندهای الکی آنها را سرگرم کرده بودند، اما مزدور محلی که یکی از اهالی روستای جانوره بود فهمیده بود که ما در آبادی و همین منزل هم هستیم . اسمش را برادر اسماعیل خطاب می کردند اما با صدای بلند گفت من سید هستم خیالتان راحت باشه . همزمان صرف نهار را باهم اما در دو اتاق مجاور داشتیم .دختر جوان صاحب خانه نهار مفصل ما را آورد نزدیک رفیق کبری نشست .گفت زهر مارشان بشه ما برای شما مرغ و برنج درست کردیم. اما هردو پای مرغ و بخشی از سینه مرغ را با برنج برای ما آورد . صدای قاشق چنگال آنها را میشنیدیم . مزدور سید اسماعیل گویا شک برده بود که ما در این منزل هستیم بصورت غیر عادی صدایش را بلند می کرد با پاسدارن حرف می زد که هیچ خبری نیست . بعدا صاحب خانه تعریف کرد که او می دانسته است که شما اینجا هستین اما هیچوقت به پاسدارن خبر نداد. عین همین داستان منزلی که رفیق غلام و واحد همراهش آنجا بودند اتفاق افتاده بود . ساعت حدو د چهار ونیم بعد ازظهر بود گرههای ضربت همراه مزدوران محلی روستا را ترک کردند . تا به آخرین ساختمان روستا رسیدند رفیق غلام گفت تمام واحدها بیان بیرون و آنها را دنبال کنیم هدف ضربه کاری به گروههای ضربت بود .اما تا همه واحدها بیرون آمدند کمی طول کشید و فاصله ما با گروههای ضربت زیاد شد ، آنها را دنبال کردیم تا نزدیکی جاده اما متاسفانه نرسیدیم درگیر شویم .مردم شاهد بودند که ما گرههای ضربت را دنبال می کردیم و قتی که برگشتیم ابراز خوشحالی کردند .
من و دو رفیق دیگر از طریق یکی ازآشنایان روستا برای خانواده خودمان نامه فرستادیم که برای دیدار و مقداری نیازمندیها دو شب بعد که قرار بود به روستای چاولکان حاجی جهت دیدار و استراحت ماندگار شویم نزد ما بیایند . آنموقع هنوز حاکمیت نتوانسته بود جاسوس پروری کند در همه روستا ها سعی خودش را کرده بود.ولی کسانی بودند خبر می داند اما خبرها را روز بعد می رساندند .مسیر ما برای صرف شام روستای بروده ر ( یا به روه ر )مابین روستای توار و چاولکان حاجی بود . شام را آنجا صرف کردیم و استراحت لازم را داشتیم . روز بعد نزدیکیهای غروب بسوی روستای چاولکان حرکت کردیم هنوز هوا تاریک نشده بود وارد روستا شدیم . مادر و خواهر و خواهر زاده من و چند خانواده دیگر از قبل وارد روستا شده بودند.آماده پذیرایی از فرزندانشان بودند . پدرم در این مناطق فامیل زیاد داشت و داریم یکی از عموهایمان (آقای سید حسن پیرخضری )شاعر و خوشنام منطقه از همان دوران جوانی به اینجا کوچ کرده بود. و زندگی مشترکی با عمو زن مهربانمان داده علویه تشکیل داده بود صاحب چندین فرزند هستند . مادر و خواهر و خواهر زاده ام ظهر همان روز رسیده بودند ،کلی خوراک و لباس وتنقلات آورده بودند . طبق معمول رفیق عزیزم صلاح میرزایی و رفیق دیگر با من به منزل عمویم رفتیم .چه دیداری بود . مهر و محبت مادر وخواهر باعث شور شادابی صد چندان در وجودم شد .
مادر صلاح را می شناخت چونکه قبلا در روستای سرنجیانه نزدیک سلوات آباد بدیدارمان آمد و آنجا صلاح را معرفی کردم که برادر تورج میرزایی رفیق دوران نوجوانی دوران دبیرستان بود .آنقدر مرغ و برنج و میوه سر سفره آماده کرده بودن که خیلی زیادی ماند . مادر گفت ( روله گیان دایکیان بمری برو چه ن دانه له ره فیقه کانت بیرا خواردن فره س با دلم دا نه مینی )فرزندم چند نفر از رفقایت مادرشان بمیره را بیار اینجا غذا زیاده که دلم می مانه ) البته ترجمه جمله به فارسی زیاد خوشایند نیست . همین کار را کردم سه رفیق از همسایه بغل دستی با راهنمایی عمویم که آن خانوده خیلی فقیر هستند آوردیم و شاد شدند و شام مفصلی نوش جان کردند . وقت زیادی داشتیم قرارمان این بود که بعد شام به مسجد آبادی برویم تا ساعت یک ربع به چهار صبح آنجا باشیم بعد مسیر (روستای ول ). ولی ما تا ساعت حدود ۱۲ شب منزل عمو و زن عمو نزد خواهر و مادر وخواهر زاده ما وریا عزیز ماندگار شدیم . مادر یک دست لباس خاکی رنگ از طرف یکی از دوستانم هدیه آورده بود . رفتم اتاق دیگر پوشیدم خیلی قشنگ بود اندازه و تیپ لباس کردی سر شانه های نظامی .بین مادر و خواهر نشستم هر دو از خوشحالی که لباسها بهم میاد کیف می کردند . صلاح گفت این لباسها را می خواهم مادر م اصلا خوشحال نشد، خواهرم سکوت کرد . نمی دانستند که صلاح بخاطر اینکه برادر کوچک تورج میرازیی بود ومن را بارها در دوران نوجوانی منزل خودشان دیده بود و احساس بسیار راحتی داشت که از من درخواست کند لباسهارا بهش بدهم . اما آنجا این کار را نکردم خیال مادر و خواهر را راحت کردم که خودم می پوشم . لباسهای قدیمی خودم را داخل یک کیسه نایلونی جای دادم گفتم یکی از رفقا لباسهایش پاره شده به او می دهم . اما برنامه ام این بود خودم بپوشم .
خوش بش فراوان و همراه با خوردن تنقلات زیادی که خواهر و مادر آورده بودند و تعریف و تمجید عمو و زن عمو و فرزندانشان از خصوصیات های خوب پیشمرگ کومه له و درخواست آنان از اینکه ما چند مورد عملیات را باز گوکنیم . روابط مردم چم شار و دیگر مناطق بحث طولانی ما تا ساعت ۱۲ شب بود .خدا حافظی وهمراه با گریه مادر ساده نبود .به مسجد رفتیم همه رفقا خواب بودند . ما هم گوشه از مسجد را گرفتیم و لباسهای تازه را به صلاح دادم و لباسهای کهنه قدیمی ام را پوشیدم .صلاح بی نهایت خوشحال شد .من از خوشحالی دیدار با مادر و خواهر وخواهر زاده و فامیلهایمان دیر خوابم برد . ساعت یک ربع به چهار پاسبخش همه ما را بیدار کرد و مسیر روستای ول را پیش گرفتیم . من و چهار رفیق دیگر اگر اشتباه نکنم رفیق بها گلپرور نیز همراه ما بود ضد کمین بودیم. حدود پنج تا ده دقیقه زودتر مسیر را طی کردیم که اگر دشمن از حضور ما باخبر شده و کمین گذاری کرده باشد ابتدا با ما در گیر شوند .ما مسیر خطر کمین را رد کردیم به بلندی مابین چاولکان و روستای ول رسیدیم هوا روشن شد . آنجا مکثی کردیم متوجه شدیم داخل دره عمیق بالا و پائین پراز نیروهای نظامی با لباس کردی و ارتشی در آمد ورفت هستند بنظر می رسید که حدث زده بودند ما در روستای ول هستیم .
ما را دیدند و بسوی بلندیهای آنور رودخانه مابین روستاهای ول و گوریچه و چاولکان وزیر در حال دویدن بودند . به رفیق غلام خبر دادیم گفت شما این واحد سریع بلندیهای پشت روستای ول را بگیرید . ما همگی جوانان پر انرژی در عرض نیم ساعت از طریق گودیهای دست چپ آبادی که در تیر رس نبودیم خودمان را به بلندی پشت روستا جای کمین و دیده بانی همیشگی خودما رساندیم . اما بخش زیادی از بلندیهای بالای سرما مابین روستاهای گوریچه و ول دست آنها بود . مارا زیر اتش انواع سلاحها گرفتند . آنطرف تر مسیر روستای خنجره و فرآوا و مانگا هول وکل بلندی و دشتهای منطقه با انواع سلاح های سنگین و ماشینهای جنگی رفقا راهدف قرار دادند .درگیری در چند جبهه شروع شد .محل استقرار ما بسیار خطرناک و کلا در تیرس بود می بایست بخشی از بلندیها را از دست دشمن می گرفتیم .کل منطقه را محاصره کرده بودند . زیر آتش و صداها ی گوش خراش سلاحهای سنگین با رفیق غلام تماس بر قرار شد. گفت که باید بلندترین نقطه مسلط بر منطقه را باز پس بگیریم . چند رفیق دیگر از جمله رفیق اسد رشتی و صلاح میرزایی ،نعیم گروسی نژاد ،ماشاالله آتش کار .حامد و دور رفیق به واحد چهار نفره ما پیوستند .همه این واحد قرار بود بطرف بلندیهای مابین گوریچه و ول پیشروی کنیم و بلندیها را ازشان بگیریم در تیر رس بودیم پشت یک سنگ بزرگ کمی از تیر رس دور ماندیم اما می بایست یکی یکی با سرعت زیاد و زیگزاگ وآتش و مانور آنجا را ترک می کردیم بسوی بلندیها . دشمن کاملا بر روی ما مسلط بود و فاصله چندانی با مانداشت. مرتب بطرف ما با انواع سلاحها شلیک می کردند.رفقا شهین غفاری و اسد رشتی زخمی شدند .نفر اول از ما جدا شد و به قصد دسترسی به بلندی ها از پشت سنگ پرید بیرون اما او را بلافاصله زیر اتش گرفتند و با سینه خیز برگشت .
خبر دادیم که اوضاع از چه قراره فرماندهی گفت که به هر صورت باید آن بلندیها را از دشمن گرفت . نفر دوم پرید بیرون دوباره در اثر شدت رگبار دشمن بر گشت . سومین من بودم با نگاهی به موقعیت متوجه شدم که باید حدود صد متر را یا با زیگزاگ و آتش و مانور یا اینکه درازکش و غلط خوردن های سریع با آتش و مانور این قسمت را رد کنم بلااخره من با این روش توانستم از پشت یکی از بلندی های روبروی چاولکان وزیر و پشت روستای گوریچه آن صد یا دویست متر خطر را طی کردم و خودم را به زیر بلندی اصلی که دشمن انجا را تسخیر کرده بود رساندنم . سینه خیز خیلی نزدیکشان رفتم من را ندیدند باورشان نمی شد که از پشت مورد حمله قرار بگیرند . حدود صد متری با آنها فاصله داشتم اولین رگبار روی سرشان خالی کردم و چند نفرشان افتادن و زمین گیر شدند . تنها بودم آنها نمی توانستند سرشان را بلند کنند چون در تیررس من بودند . بعد از مدتی متوجه شدم از آنجا بسوی من و هیچ جای دیگر صدای تیر نمیاد . رفتم جلو تر زیر سنگری که درست کرده بودن دیدم بر بلندیها فرار می کنند باز هم چند رگبار دیگر بسویشان شلیک کردم . آن نقطه حساس بلندی را گرفتم . کل منطقه را می دیدیم تما م جبهه های که در گیر بودند اگر چه دور اما می دیدم . نمی دانستم چکار کنم تنها مانده بودم ،تشنگی فشار آورد . یادم آمد وقتی مسیر را طی کردم گندابی دیدم اما آن وقت فرصت نداشتم از آب گنداب بنوشم ،حال که وضعیت مجال دارد بسوی آن گنداب که حدو دویست متر با بلندی فاصله داشت رفتم.دیدم چند نفر از رفقا بطرف من آمدند آز آب گنداب نوشیدم و با هم دوباره بسوی بلندیها رفتیم .
آنجا دیگر نقطه ای بود که آزاد شد .حالاساعت حدود سه ونیم بعد از ظهر است تمام روز درگیر جنگ در همه جبه ها بودیم و ناگهان چند نفر از رفقا دسته سازمانده ( همراه رفیق عبدل گلپریان بودند ) از طرف روستای گوریچه به ما ملحق شدند . جبهه دیگر جنگ که خود رفیق غلام نیز همراه با رفقا برای درهم شکستن محاصره درگیر جنگ بودند مسیر روستای ول به سوی خنجره و مانگا هول و فراوا بود. که خیلی با جبهه ما فاصله داشت .در نهایت با شکستن تما حلقه های محاصره دشمن متحمل تلفات سنگینی شد ، وقتی که همه رفقا به ما ملحق شدن خبر دادند که همان نقطه پشت سنگ که در تیر رس بود متاسفانه رفقای عزیز و کمونیست پیگیر ما صلاح میرازیی و اسد رشتی بر اثر اثابت گلوله دشمن جان باخته بودند.همان شب به کمک اهالی روستای گوریچه در گورستان روستای گوریچه دفن کردیم . یاد عزیز شان گرامی باد .
Print Friendly, PDF & Email

Google Translate