“سرخطهای اصلی تاریخ کردستان ایران ١٣٤٥تا ١٣٥٩” اسم دوم کتابی است که اخیرا به قلم رفیق مجید حسینی، یکی از شخصیتهای محبوب جنبش کمونیستی ایران و کردستان ایران که حوضه فعالیتش تا اواخر دهه پنجاه (تاریخ ایرانی) شهر و روستاهای مریوان بودهاست، منتشر شدهاست. این کتاب بر خلاف اسمش تاریخ کردستان ایران نیست، تاریخ مریوان هم نیست. اساسا تاریخ نیست. خاطرات انسان مبارزی است که تجربیات و مشاهدات خودش را به بیانی ساده و صمیمی نوشتهاست. البته این خاطرات ارزش تاریخی دارند و خواننده را با برخی رویدادها و کشمکشهای تاریخی آشنا میکند اما تاریخ هر جامعهای مثل درختی است که به نسبت شاخ و برگش ریشه در گذشته و عمق آن جامعه دارد و شاخ و برگ آن درخت، کلیه اتفاقاتی است که در حوضههای مختلف زندگی اجتماعی روی میدهد. در حالیکه این کتاب از کنار بسیاری از رویدادهای مهم جامعه کردستان میگذرد و تنها بخشی از جغرافیای کردستان میپوشاند.
من سعی میکنم توضیح بدهم که چرا این کتاب نه تنها تاریخ نیست بلکه به وقایع تاریخی هم به اندازه کافی وفادار نیست. اما قبل از آن، بیان چند نکته را لازم میدانم: اسم این کتاب مناسبتی با محتوی آن ندارد. حذف این بخش از اسم کتاب (“سرخطهای اصلی تاریخ کردستان ایران ١٣٤٥تا ١٣٥٩”) ارزش آنرا کم نمیکند. بهتر است خواننده از همان اول توقع مطالعه تاریخ را نداشته باشد و به عنوان کتاب صرفا به مثابه یک اسم خاص نگاه کند: اسم این کتاب این است. همانگونه که ممکن است اسم کسی “مروارید” باشد، بدون آنکه از دل صدف و قعر دریا آمده باشد. من با این استعاره توانستم با اسم کتاب کنار بیایم و توقع مطالعه کتاب تاریخ را کنار بگذارم. به نظر من “شهری کوچک و مبارزاتی بزرگ” برای اسم این کتاب کافی است.
یک نکته دیگر ژانر کتاب است. بنظر من اگر این خاطرات به صورت داستان و حتی فیلمنامه نوشته میشد بسیار جذابتر بود. هر برگ از خاطرات آن میتوانست سکانس یک فیلم تاریخی خوب باشد که هم هدف نویسنده را در بازکردن پنجرهای به روی تاریخ آن دوره تامین و با خواننده ارتباط احساسی ایجاد میکرد. این خیلی بهتر از خاطرات، خواننده را وارد فضا و زمان رویدادها میکرد.
و اما چرا این کتاب سر خطهای اصلی تاریخ کردستان ایران نیست؟
کردستان ایران جغرافیائی است که از ایلام تا ارومیه و از سنقر و بیجار تا مرز ایران و عراق را در بر میگیرد. مردمان این جغرافیا در این مقطع زمانی (١٣٤٥- ١٣٥٩) که تحولات بسیار مهمی در جامعه ایران به وقوع پیوست تاریخی را گذراندند که در رویدادهای آن روزهای مریوان و روستاهای حومهاش خلاصه نمیشود.
شما دانشجوئی را فرض بکنید که سال آخر رشته جامعه شناسی را پاس میکند و میخواهد پایان نامهاش را در مورد جامعه کردستان در همان برهه زمانی بنویسد و به این کتاب به عنوان منبع مراجعه میکند. چه چیزی دستگیرش میشود؟ کجای این کتاب به کارگران مراکز صنعتی آن جامعه از پالایشگاه نفت کرمانشاه گرفته تا کارخانهها و کارگاههای کوچک، حتی کارگران ساختمانی، حتی کارگران شهرداریها، راه و ترابری، نانوائیها و غیره برمیخورد؟
چه جوری با پیشرفتهای علمی، تکنولوژی، فرهنگی، هنری و ادبی آن جامعه آشنا شود؟ شخصیتهای این عرصه از حیات جامعه کیها بودند. از کجا بداند “نیکپی” نقاش سنندجی که در یکی از کارهایش کارگری را ترسیم میکند که سرمایداری را به جای ملات ساختمانی در دلچه گذاشته و از نربانی بالا میبرد، کی بود و چرا این نقاشی را خلق کرد؟ “فتانه ولیدی” کی بود که حضور زن در موسیقی کردی را با صدای رسا و دلنشین اعلام کرد و به انحصار مردانه در این عرصه از زیست اجتماعی پایان داد؟
اینها و بسیاری دیگر از پارامترهای مهم تاریخ آن جامعه در این کتاب غایبند. آنگاه آیا واقعا فعالیت سیاسی یک گروه کوچک هرچند کمونیست، هرچند رادیکال در یک شهر کوچک و روستاهای اطراف آن میتواند سر خط اصلی تاریخ یک جامعه پنج – شش میلونی باشد؟
وفاداری به تاریخ؟
نویسنده در پایان صفحه٤٢٥ از “تاریخ نگاری دلبخواهی” که به قول اواتفاقات “کوچک و کم اهمیت جای حوادث با اهمیت را میگیرند، نقش افراد جابجا میشود و شخصیتهای زیادی به کلی حذف میشوند” گله دارد. اما خود این کتاب واقعا مصداق همین گفته است. خواننده در موارد زیادی، بویژه در آغاز تا میانه کتاب به مواردی بر میخورد که مطلقا هیچ ارزش تاریخی ندارند. از ختنه کودکی گرفته تا دست اندختن فلان رفیق و عصبانیت دیگری و وسط سفره آب ریختن سر خودش و شوخیها و غیره. اینها البته ماتریال بسیار خوبی برای ساختن یک رمان یا فیلم نامه هستند ولی ارزش تاریخی ندارند.
اما مهمتر از آن نادیده گرفتن نقش شخصیتها بسیار موئثر و فعال تشکیلات مخفی کومهله و در مقابل برجسته کردن اغراق آمیز نقش “کانون” و شخصیتهای آن و حتی تلاش برای منتسب کردن برخی از چهره های سیاسی، مانند صدیق کمانگر به محفل یا کانون خود، خواندده آشنا را بسیار مایوس و متعجب و خواننده نا آشنا به آن تاریخ را به نظر من گمراه میکند.
نمونه برجسته این نادیده گرفتنها (ایگنور*) نقش فواد مصطفیسلطانی است؛ او تا میانه کتاب یا غایب است یا میآید که تحقیر شود:
“فواد جامعه ایران را نیمه فئودالی – نیمه مستعمره و کانون ما آنرا سرمایداری میدانست” (صفحه ١٥٨ پاراگراف آخر) من در مورد درستی این ادعا شک دارم. میدانم که فواد مصطفیسلطانی جامعه کردستان را توسعه نیافته و نیمه فئودالی- نیمه مستعمره می انگاشت اما فکر نمیکنم چنین نظری در مورد جامعه ایران داشت. یکی از مباحثی که ما به کرات از رفقای دیگر “تشکیلات” (کومهله قبل از اعلام موجودیت علنی) میشنیدیم این بود که عدم توسعه کردستان باعث میشود که کارگران کرد (مقیم کردستان) مجبور باشند بدنبال کار و امرار معاش به شهرهای دیگر ایران بروند. همین مسئله اذعان به این واقعیت است که در مراکز صنعتی ایران رابطه کار و سرمایه برقرار است و جامعه در مقیاس ملی سرمایداری است.
اینکه رفقای کانون به اینکه جامعه ایران سرمایداری است آگاه بودند امتیاز مثبتی است اما آیا این آگاهی تاثیری بر کار و فعالیت آنها داشت؟ آیا آنها فعالیتشان را به شهرها و مراکز صنعتی انتقال دادند؟ به گفته خود نویسنده نه. آنها حتی یکی از رفقای تشکیلات را که در یک کارگاه جوشکاری کارگری میکرد دست میانداختند و خودشان حتی در شهر کوچک مریوان هم نماندند و به روستاها رفتند. پس آوردن این پاراگراف بدرد چه میخورد؟ پوینگ منفی دادن به فواد و تشکیلات تحت رهبریش و گرفتن امتیاز برای کانون؟
من هرچه در این کتاب جلو رفتم بیشتر به این نتیجه رسیدم که این کتاب فراتر از یک تجربه و خاطرات شخصی نیست و نباید انتظار تاریخ را از آن داشت. به این نمونه توجه کنید: “در همان روزها در آبان ماه (١٣٥٧) فواد با جمعی از رفقا از جمله امین مصطفیسلطانی، حسین پیرخضری، …. محفلی تسکیل داد.” (صفحه ٤٠٤) بسیار خوب. نویسنده یا از اینکه کلیه این رفقا بسیار قبل از آن تاریخ در تشکیلات مخفی کومهله سازمان یافته بودند آگاه نیست یا سعی میکند تشکیلات را تا حد یک محفل تنزل بدهد. با شناخت و اعتمادی که من شخصا از نویسنده دارم بعید میدانم فرض دوم درست باشد وعدم شناخت او از آن واقعه را فرض میگیرم (یک امر خیلی طبیعی) و برای اثبات این فرض در بین آن اشخاص حسین پیرخضرانیان را شاهد میگیرم: حسین پیرخصرانیان سال ١٣٤٥ با فواد مصطفیسلطانی آشنا میشود (در سنندج و در منزل پدر حسین پیرخصرانیان. پسر عموهای فواد که در سنندج درس میخواندند آنجا کرایه نشین بودند و فواد با آنها رفت و آمد داشت)، در پی آن آشنائی و از طریق خود فواد با تشکیلات آشنا و وارد فعالیت سیاسی میشود. او سال ١٣٥٨، حدود نه (٩) سال قبل از آن محفل رسما یکی از فعالین آن تشکیلات بود.
نویسنده متاسفانه به جای تمرکز به خاطرات و تجربیات خودش گاه و بیگاه مسائلی را مطرح میکند که برای کتابش مثل سم است و به اعتبار آن لطمه میزند. مینویسد: “هنوز این جمع (همان محفل فواد) مراحل ابتدائی تشکیل خود را از سر نگذرانده بودند که فواد برای شرکت در جلسه “تشکیلات” از مریوان به سنندج رفت. هیچ کس، حتی رفقای هم محفل او نمیدانستند فواد به کجا میرود و به چه کاری مشغول است” (صفحه ٤٠٤) من ماندهام اینرا واقعا کسی مینویسد که سالها در زمان شاه فعالیت مخفی کرده است؟ نویسنده گرامی! تو از کجا میدانی که هیچ یک از هم محفلیهای فواد نمیدانستند او به کجا میرود و مشغول چه کاری است؟ مگر از تمام کارهای آن تشکیلات مخفی، حتی آگاهی اعضایش خبر داشتی؟ آیا این فواد، واقعا چنان مرموز بود؟
در این کتاب هفتصد صفحهای نکاتی بحث بر انگیز بسیارند. از جمله این گفته:” بینش مائوئیستی آن زمان کومهڵه همین بود و بر کنگره (کنگره اول کومهله) حاکم بود. این بینش تعیین کننده پراکتیک کومهڵه و کادرهای آن در جریان انقلاب ٥٧ بود” (صفحه ٤٠٥) نخیر، چنین نبود. این یک نگاه غیر طبقاتی و فرا تاریخی به کومهله است. (کومهله آن دوره منظور من است) کومهله همزاد طبقه کارگر نوظهری است که بند نافش هنوز به روستا و مناسبات پیشا سرمایداری وصل است. بله، بویژه از نظر فرهنگی تحت تاثیر آرمانها و خلقیات این طبقه است. یکی از دلایلش هم عروج مائوئیسم در سطح جهان است. اما پراکتیک کومهله را نه بینش سیاسی و تئوری مائوئیستی بلکه عمل مستقیم و دست به یقه شدن با واقعات تعیین کرد. “خود ره بگفتش که چون باید رفت” خود عمل اجتماعی گفتش باید از زحمتکشان دفاع کرد، باید در مقابل قلدری فئودالها که خیزبرداشته بودند زمینها را از رعایای سابقشان پس بگیرند بایستد، نباید به اسلام سیاسی و مرتچعین مذهبنی مجال داد، باید بدون تردید و توهم علیه حاکمیت جمهوری اسلامی ایستاد. باید احزاب ناسیونالیستی را سر جای خود نشاند و غیره.
من فکر میکنم پشت این وارونه نگاریها و ایگنورها یک تصویه حساب تاریخی با رقیب سیاسی خوابیده است. رفقای “کانون” عرصه را به رفقای “تشکیلات” (همان نطفه کومهله) کم آوردند. کسی که با این کتاب با جامعه کردستان، در آندوره که مدنظر نویسنده کتاب است آشنا شود فکر میکند یا حق دارد فکر بکند که اعتبار و هژمونی کمونیستها در کردستان محصول فعالیت کانون بوده است نه کومهله و جانفشانی فعالینش. دلیل اینکه من این نقد یا ملاحظات را نوشتم همین بود. محض اطلاع خواننده یک مشاهده و تجربه شخصی را اینجا بیان میکنم: تشکیلات کومهله در آن برهه زمانی در روستای ٤٠ خانواری پیرخضران ٢١ یک نفر عضو فعال داشت (منظور عضویت سازمانی نیست) از این ٢١ نفر ١٢ نفر در دورههای مختلف زندانی سیاسی بودند، از این ١٢ نفر سه نفر اعدام شدند پنج نفر حکم اعدام گرفتند، هفت نفر در دورههای مختلف پیشمرگ کومهله بودند. در اینجا ازهوداران غیر فعال صرف نظر میکنم. در حالیکه اعضاء “کانون” قبل از پیوستن به کومهله از ٩ نفر فراتر نرفت. به جرئت میتوانم بگویم بدون نقش کومهله و شخص حسین پیرخضرانیان و ایوب نبوی این فعالین پا به میدان مبارزه نمیگذاشتند. ما اصولا کانون را با هیچ نامی نمیشناختیم. در پایان این را بگویم من برای تمام رفقای متشکل در “کانون” احترام قائلم و فعالیت و مبارزهاشان را ارج مینهم.
شاهو پیرخضرانیان.
١٨ جولای ٢٠٢١