مکتوبات شبانه (مکتوب دهم)

سه نگرش در مورد تاریخ ایران 

حمید عنایت کسانی را که در مورد تاریخ ایران نظر داده اند در سه گروه جای می دهد:

۱کسانی که می گویند:تاریخ ایران چیزی نیست جز داستان تسلسل حکومت ها و دودمان های شاهی.

۲کسانی که می گویند:تاریخ ایران به صورت یک جریان تکاملی همان روندی را پیموده است که اروپا پیموده است

۳کسانی که می گویند:تاریخ ایران دارای ویژگی خاص خودش بوده است وسیر تحولات آن با جوامع اروپایی متفاوت بوده است و نمی توان با مفاهیم واصطلاحات جامعه شناسی اروپایی تاریخ ایران را بررسی کرد.  

 شکی نیست که سیر تحولات اجتماعی ایران طابع النعل بالنعل آن چیزی نیست که در اروپا اتفاق افتاده است.مارکس هم در شیوه تولید آسیایی ش به همین ويژه گی در شرق نظر دارد.

 نبود آب و نبود مالکیت خصوصی و بر آمدن استبداد را ویژه گی جوامع  شرقی می داند.

اما آیا با بر کشیدن حکومت های خراج گذار و خراج بگیر ویا ویژه گی های خاص می توان سیر تحولات تاریخی در ایران را بررسی کرد. وبی نیاز بود از این امر که ماهیت  دولت های ماد و هخامنشی و اشکانی و ساسانی چه بوده است. باید روی این امر بیشتر خم شد .  

علت بر آمدن رضاخان

درروز۹ آبان  ۱۳۰۴عده ای از نمایند گان مجلس پنجم ماده واحده ای به مجلس بردند  وخواستار انتقال قدرت از خانواده قاجار به خانواده پهلوی شدند و در روز  ۲۴ آذر رضاخان به سلطنت رسید.این روز روز قزاقان و مرعوب شدن نمایندگان مردم بود و تمامی نمایندگان مرعوب یا تطمیع شده بودند الا ۵ نفر؛دکتر محمد مصدق ،تقی زاده،مدرس،دولت آبادی و حسین علا.

دکترمصدق طولانی ترین سخنرانی را کرد واز نظر قانونی با این طرح مخالفت کرد.   

حرف مصدق این بودکه بعد از بیست سال مبارزه برای دموکراسی نمی شود یکنفر هم شاه باشد هم نخست وزیر و هم فرمانروا(روزنامه قانون یک شنبه ۱۰ آبان ۱۳۰۴)

از مرور تاریخ می گذریم پرسش اساسی این است که چه شد در حالی که ایران در آن روزگار در موقعیت نسبتاً خوبی برای رسیدن به دموکراسی بود راه خود را کج کرد بسوی دیکتاتوری .

احمد شاه شاه مشروطه بود رضاخان نخست وزیری پر قدرت و مجلس هم درراس امور بود و روزنامه ها حضوری فعال داشتند.  

 آیا این درست است که می گویند بند ناف ایران را با دیکتاتوری بریده اند؟

باید بر گشت به ساخت طبقاتی و فرهنگ و سطح اندیشه سیاسی در نخبگان جامعه.

یک ساخت عقب افتاده با زیر بنای فئودالی و سرمایه ای ناتوان و بیمار و وابسته تجاری

با مردمی بغایت عقب نگه داشته شده با نخبگانی غافل از اندیشه مدرن سیاسی و بی خبر از ذات تحولات دراروپا بر آیندش توافق بر سر دیکتاتوری ملت خواه می شود.

وقتی از روح مدرنیته غافل باشی وبخواهی با اسب تند پای دیکتاتوری ره صد ساله را یک شبه بروی و فکر کنی مدرنیته و توسعه  با بر داشتن چادر از سر زنان وکلاه از سر مردان به انجام می رسد و غافل باشی از نوسازی اندیشه  و رسیدن به جامعه ای پرسا با عقل انتقادی عاقبتش می شود مدرنیته ای آمرانه و ابتر ویک حکومت بناپارتی.

بیدلان را خبری از دل غارت زده نیست

 مهم آن است  که تو هستی و نرفته ای و همین جائی مثل پل قدیم خرمشهر.و در ساحت این  دنیا و این لحظه و این ثانیه حضور داری ،در ذهن و روان این مردم  جاری هستی در قلم و کلمه و روح و مدام با نوشته هایت شهادت می دهی  به حضور آدمی و خواستن ها و نخواستن هایش و درد ها و شادی هایش  واعتراض می کنی به جهان کهنه و بی بنیاد و خو نمی گیری به هوای عفنی که جهان را آلوده کرده است و نخواسته ای یکی باشی چون یکان دیگر که سنگ می گذارند روی سنگ تا زندانی بسازند برای دیگران  و می گویی عشق رمز عبوری ست برای حضور ما در این جهنمی که دنیایش می نامند تا سایه های مان از این دیوار های کهنه عبور کنند و مدام می گویی و می نویسی که بوی کهنگی این دنیا مشام آدمی را می آزارد و می گویی که خو نگیرید و اخت نشوید به این گنداب  و شک کنید و بر آشوبید و اعتراض کنید هم چنان که پیش از ما رسولانی دیگر کرده اند به روزگارانی دیگر و بمانید و پایداری کنید مثل سنگ و درخت و مثل هوا و مثل خاک و مثل خیلی چیز های دیگر که از ما نشانه ای دارد و ما از آن ها نشانه ای داریم و شاهد حضور بی واسطه خویشتن باشید با شعر و رویاهای تان تا این قوس تاب بیاورد تا این قوس دایره شود تا این دایره قطرش بیشتر و بیشتر شود باندازه دنیا و دنیا بیاید در مرکز این دایره و دایره برود تا جایی که انفجار نخستین دارد می رود تا حدی که نمی دانیم هست یا نیست اما تا جایی که هستی هست و نور دارد می رود و صدا دارد می رود یا باید برود تا جایی که روزگاری انسان می تواندآن جا باشد.

و بیائید در حضور جمع شعر های تان را بخوانید و از رویاهای تان حرف بزنید و از رنج ها و شادی ها و امید ها و ناامیدی ها و یاس های تان بگوئید وآنقدر بگوئید که پژواک تان عین دنیا باشد و خود دنیا باشد و ببیند تمامی دنیا دارند با حنجره شما و با تحریر شما از کلمات و با هجای شما از زندگی حرف می زنند

چه خوب است که نرفته ای و اینجایی.چه خوب است که هستی.

 اشتباه لنین در امپریالیستی دانستنِ سرمایه داری

گفته می شود کارتل ها و تراست ها آنطور که لنین می گفت بد نیستند .تا زمانی که محصولاتی ارزان را بما می دهند خوبند اما اگر بخواهند از قدرت انحصاری برای بالا بردن قیمت استفاده کنند مکانیسم خود تنظیمی بازار  کالای ارزانتری را به بازار می آورد و این انحصار می شکند.پس نمی توانند بدی بکنند

دوم ؛سرمایهگذاری خارجی هم با ایجاد شغل  وافزایش رفاه و انتقال دانش به محل سرمایهگذاری اتفاقا باعث رشد منطقهی هدف سرمایهگذاری و به تبعش افزایش قدرت اقتصادیش میشود.

سوم آن که سرمایه داری لیبرال است و ضد دخالت دولت و اقتصادی که دولتی نباشد نمی تواند امپریالیستی باشد.

این تمامی نقدی ست که کاربدستان سرمایه به کتاب مستطاب امپریالیسم  آخرین مرحله سرمایه داری لنین می کنند.

پاسخ به این پرسش ها خیلی سخت نیست.کافی ست که نگاهی بکنیم به نقش این بنیاد های مالی که مهار جهان را در دست دارند و ببینیم که چگونه کالای ارزان و شغل و رفاه و توسعه را به سراسر جهان دارند می برند و برده اند وببینیم که امپریالیسم تنها در ذهن لنین بوده است و وجود خارجی ندارد و آن دو جنگ جهانی و صدها جنگ  منطقه ای و نیابتی دیگر مالیخولیای ذهن لنین بوده است و جهان به معجزه سرمایه غیر امپریالیستی بهشت موعود شده است

آیا براستی چنین است؟کسی که به این گزاره ها باور داشته باشد باید در اولین فرصت خودش را بیک روان پزشک نشان بدهد.

 استاد خالقی مطلق و رستم

استاد خالقی مطلق یک شاهنامه پژوه ست گویا مدت ده سال روی تصحیح شاهنامه خودش کار کرده است هر چند عده ای به کار او و نسخه فلورانس که نسخه اصلی اوست و بباور عده ای این نسخه  نسخه ای بدلی  است نسبت به نسخه لندن و به تصحیح او ایراداتی دارند اما   نظراتی دارد که پژوهش ده ساله او را زیر سئوال می برد

او در مصاحبه با روزنامه اعتماد ملی در پاسخ این پرسش که شخصیت  محبوب شما در شاهنامه كيست؟ می گوید :اسفندياروچرایش را این گونه توضیح می دهد:

او يك پهلوان بدوی نيست .در رستم  برخی عناصر بدوی باقی مانده مثل پر خوری، پر گویی و پر آشامی. در حالی كه اسفنديار پهلوان متفكرشاهنامه است؛ بر خلاف تجزيه و تحليل های نادرستی كه از شخصيت اسفنديار در زبان فارسی انجام شده است .

هرچند عده ای بر آنند که جنگ اسفندیار با رستم نبرد آئین ها بود؛آئین زردشت با آئین مهر و میترایی که دینی قدیم تر از زردشت بود.و بر آزمندی اسفندیار برای رسیدن به اورنگ پادشاهی چشم می پوشند.اما با نگاهی به روایت حکیم طوس از آئین رستم که آئین جوانمردی بود این ادعا ها رنگ می بازد .

بنظر می رسد استادخالقی بعد از دهسال کار روی شاهنامه به فهم داستان نرسیده است که اسفندیار نه پهلوانی متفکر که شاهزاده ای بود بغایت اپورتونیسم و جویای نام و قدرت که برای رسیدن به اورنگ پادشاهی حاضر بود علیرغم آگاهیش بر بی گناهی رستم وپوچ بودن اتهامات پدرش مبنی بر یاغی بودن رستم و علیرغم تمامی عقب نشینی های رستم از دادن گاه و جاه و باز کردن درب گنج های زال بروی او و سپاهیانش و رفتن با او بدون بند به نزد کیکاووس  و پذیرفتن هر نوع مجازاتی که شاه تعیین می کند برای رسیدن به قدرت و بستن دهان شاه و جایی نگذاشتن برای هر بهانه ای حاضر نمی شود تا لحظه آخر با پهلوان تاج بخش و پیر کنار بیاید

جنگ آئين ها

در این نبرد اینجا و آن جا اسفندیار تلاش می کند به کار مذمومش رنگ دینی بدهد.در طول تاریخ از بدایت تا انتها که طبقات و جنگ طبقات برقرار است همین خواهد بود .نام و نشان ها فرق می کند اما هسته کار همان است.اما کسی که باور می کند این بهانه ها را بی خبر است که نبرد آئين ها در همیشه تاریخ رویه کار بوده است .بهانه و مشروعیت دادن به پستی ها و پلشتی هاست .خدایان با هم جنگی ندارند و دیده نشده است خدایی بروی خدایی دیگر شمشیر بکشد این آدم با نام ونشان طبقاتی ست که بر علیه آدم هایی دیگر با نام ونشانی طبقاتی شمشیر می کشند و همدیگر را می کشند.در جنگ های صلیبی صلیبیون اروپایی براستی دنبال آزاد کردن گورگاه مسیح بودند؟

جنگ رستم و اسفندیار بر خلاف باور خالقی مطلق جنگ پهلوان با ناپهلوان بود.جنگ آئین زردشتی با آئین میترایی نبود.جنگ دفاع از نام و شرافت بود با رسیدن به قدرت با هر وسیله ی.اسفندیار ماکیاولی بود که زود بدنیا آمده بود.

لیبرال های فیک و ادبیاتی سخیف

موجودی که خودش را لیبرال می داند و معترض است به آتش زدن اتوموبیل بنز توسط یک دیوانه و تحریک گرسنگان بر علیه دارایان و مالکیت در یک مقاله یک صفحه ای این گونه خود را به نمایش می گذارد:آدم عقده ای ،لاشی صفت،حرامزادهَ ،پفیوز ها،اشغال ها ،،وقیح،جنون بلشویکی،خرابکار های عقده ای،،بی عرضه ،پخمه،

و در آخر طبق تمامی منبر های این جماعت سری هم به صحرای کمونیست ها می زند که بله در زندان شاه کمونیست ها شورت های اشتراکی می پوشیدند و اگر بیماری های تناسلی اجازه می داد تا ابد به این کار انقلابی ادامه می دادند.

این آدم ها با این ادبیات سخیف نشر تباهی می کنند.و نشر تباهی با ادبیاتی سخیف راه بجایی نمی برد.

فکر و اندیشه برای خودش چارچوبی دارد .هجو ،تخطئه و لودگی نسبتی با نقد ندارد.

نقد یک شورش کور ،نقد گمراه کردن گرسنگان نیازمند درک درست از پویه درونی جامعه است.

نقد مرام اشتراکی با لودگی و بحث های خیابانی نیز راهی بجایی نمی برد ،دفاع از مالکیت

هم با جنون در کلمات عاقبتی ندارد.این هم یکی دیگر از بدبختی های ماست که لیبرال و اندیشه لیبرال نداریم.لیبرال فیک و بدلی تا دلتان بخواهد داریم.        

کمال عدالت و حقوق بشر

مدام گفته می شود که تعریف مارکس از مزد و سود و نقد آن با نام ارزش اضافی با حقوق بشر و عدالت منافات دارد. یکی کارش را در بازار مثل هر کالایی دیگر می فروشد و یکی هم می خرد،دیگر این همه صغر و کبرا ندارد.

این ادعا یک نکته خیلی کوچک را از یادمی برد که« 

 اگر سرمايه دار نتواند با کارگر به توافق برسد، اين امکان برايش وجود دارد که صبر کند و در ضمن اين مدت از سرمايه اش امرار معاش نمايد. اما کارگر قادر به اين کار نيست.او فقط از دستمزدش زندگی می کند و به اين جهت بايد در هر زمان، در هر جا و تحت هر شرايطی به کار به پردازد. برای کارگر نقطه حرکت عادلانه ای وجود ندارد.او به علت گرسنگی در وضع کاملاً نامناسبی قرار دارد. با وجود اين، طبق اقتصاد سياسی طبقه ی سرمايه دار، اين کمال عدالت است.» 

دموکراسی یونان

این دموکراسی فقط در آتن بود و بقیه دولت شهرها مثل اسپارت، تبس و جزایر مختلف پادشاهی بودند و تیران، بمعنای «جبار» در آن جا حکومت می کردند.

 دموکراسی آتن دموکراسی بمعنای امروزی نبود برای این که از تقریبا سیصد هزار آتنی، حدود ۱۰ درصد یعنی حدود۳۵ هزار نفر مذکر بالغ حق رای داشتند. نزدیک به۶۵یا۷۰درصد یعنی حدود۲۰۰ هزار نفر از مردم آتن برده بودند، بقیه هم زنان و کودکان و سرانجام متیک ها بودند. یعنی مهاجرانی که به یونان آمده بودند و حق شهروندی و در نتیجه حق رای نداشتند.

این عده قلیل که حق رای داشتند در «اگورا»، یعنی سربازار و میدان شهر جمع می شدند و حرف می زدند.

اشتباه هانا آرنت

آرنت  در مقاله ابتذال شر می پرسد می تواند کسی شرور نباشد اما دست به اقداماتی شرورانه بزند.این پرسش در سال ۱۹۶۱ هنگام محاکمه آیشمن در اسرائیل مطرح شد

و در پاسخ می گوید بله.یک آدم معمولی در جهت جدیت در کارش که یک نظام از او می خواهد  دست به جنایت بزرگی می تواند بزند و این ناشی از بی اندیشگی اوست.و شخصیت او ربطی به اعمال شریرانه اش ندارد.چرا که هیچگاه نمی فهمد که دارد چه کاری انجام میدهد.و قادر به تفکر و دیدن موضوع از زاویهی دید یک شخصِ دیگر نیست. او چون در این مورد خاص از قوهی تشخیص درست برخوردار نیست، تحت شرایطی مرتکب آن جنایات می شود که تقریباً به او امکان این را نمیدهد که بفهمد یا احساس کند که دارد به کار خطایی دست می زند

این نگاه خالی از خطا نیست .با این نگاه می توان هر جانی و جنایت کاری را تبرئه کرد.و تقصیر را انداخت به گردن سوم شخص غایب که در زمان وقوع جنایت حاکم بوده است.

مسئله تنها در بی اندیشگی و دیدن موضوع از زاویه یک شخص دیگر نیست .مسئله منتفع شدن از جنایت است و نه نفهمیدن جنایت.

آیشمن به عنوان یک بورکرات اوجش می توانست در یک روزگار دیگر در یک اداره کوچک مسئول بایگانی نامه ها باشد.اما وقتی دست در کاسه جنایت می کند می شود نفر دوم یا سوم حکومت و منتفع می شود از این پست .این انتفاع هم مادی ست هم روحی ست واین نکته ای ست که از ذهن هانا آرنت دور مانده است

گفته می شود هانا آرنت می دانست هایدگر افسر نازی بوده و باهاش زندگی می کرد و او را لو نداد بعد از مرگ هایدگر این مسئله آفتابی شد.این امر نیز باید در این کانتکست تفسیر شود.        

قدرت

گفته می شود قدرت برابر نهاد ترس آدمی ست.وترس عامل بقای آدمی تا این روزگار بوده است.

آدمی در طول هزاره ها مدام ترسیده است.ترس از دست دادن زندگی ،مایملک و آزادی های ش.وبرای غلبه براین ترس قدرت را یافته است.

آدمی نیاز دارد تا دیده شود و هنر و توانایی های خودرا به نمایش بگذارد.دیده شدن به آدمی ارزش و اعتبار می دهد.نبود پتانسیل کافی برای این نمایش در ذهن آدمی قدرت را نهادینه می کند

  پس قدرت بر پیش زمینه نیاز شکل می گیرد نیاز به دیده شدن نیاز به حفظ داشته ها

 آدمی در جهت حفاظت از نیاز هایش خود را نیازمند قدرت می بیند.قدرت با خود حفظ و بقای داشته ها را می آورد

آدمی برای کسب هر لذتی نیازمند قدرت است .و قدرت خود بزرگترین لذتی ست که تا کنون تجربه کرده است.

قدرت با خود مقام ومنزلت اجتماعی می آورد وفرد از این موقعیت منتفع می شود.

این تمامی گزاره هایی ست که می توان در مورد قدرت گفت؛ابزاری برای منتفع شدن و حفظ داشته ها و دیده شدن  و لذت بردن و بدست آوردن موقعیتی اجتماعی نکته مهم معنا کردن این قدرت است در خیری همگانی.باید دید در چه کانتکستی این قدرت می تواند بخدمت همگان در آید.   

امید و خوشباوری

امید با خوشباوری یکی نیست.امید آدمی را در برابر بدی و شر منفعل نمی کند بلکه با چشم اندازی روشن به جنگ سیاهی و تباهی می برد .

خوشباوری امابه درک غلط از شرایط و تحلیل قوا می رسد و آدمی را در برابر شر و شرور خلع سلاح  می کند.

اسطوره و تاریخ

اسطوره با تاریخ یکی نیست.هرچند ملات اولیه اسطوره می تواند واقعه ای تاریخی باشد .اما این الزامی صدر صدی نیست. واسطوره می تواند ماده اولیه اش را از جایی غیر از تاریخ بگیرد.

از تاریخ هم که می گوئیم تاریخی دور است که از دسترس ما بسیار فاصله دارد .

 یک واقعه تاریخی در یک فرایندی پیچیده و زمان بر از ذهن فردی و جمعی قومی می گذرد  شکلی نمادین بخود می گیرد و بر اساس نیاز های دوران روایتی نو می یابد پیراش و ویرایش می شود ورفته رفته وجودی مستقل پیدا می کند که دیگر نمی توان آن را به واقعه ای خاص نسبت داد و در نهایت ساخته و پرداخته می شود برای پاسخ به نیازی یا ضرورتی

در بازخوانی اسطوره ها می توان رگه هایی از تاریخ را پیدا کرد .تاریخی نمادین شده وپیچیده در افسانه و روایت و آرزو های قومی .

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate