طاعونی به اسمِ بی سواد سیاسی

به طور یقین،هیچ انسانی در کره خاکی قادر نیست در تمامِ علوم و زمینه های ممکن در حدّ و قواره یِ یک متخصص و کاردان و یا یک متفکر ظاهر شود. انسان ِبی سواد به کسی گفته می شود که سواد خواندن و نوشتن را ندارد. اما بی سواد سیاسی به چه کسی گفته می شود؟و یا بی اعتنایی سیاسی چه معنائی دارد؟ بدونِ شک بکارگیری عبارت بی سواد سیاسی در قیاس با عبارت بی سواد به معنای عام درمورد چنین افرادی بغایت غیرمنطقی و غیرعقلانی است. فردی که از لحاظ مسائل سیاسی از عدم آگاهی لازم برخوردار است ،همان فرد در چهارچوبِ بی سواد سیاسی گنجانیده می شود. ممکن است که شما استاد دانشگاه در امور حسابداری، شیمی،ریاضیات، زبانشناسی، زیست شناسی و غیره باشید، اما دانشِ سیاسی ضعیف داشته باشید و یا بی سواد سیاسی مطلق باشید.
حال سؤال این است که اصولاً سواد سیاسی چه فایده و یا تبعاتی را دارا است؟
بدونِ شک همه یِ انسانها نیازمند آگاهی سیاسی لازم هستند، تا از این طریق بتوانند نه تنها از لحاظ تئوریک به درک واقعی از پیرامون هستی خویش واقف باشند بلکه در عرصه ی پراکتیک توسط یکسری افراد سودجو به عنوان ابزاری برای ارضای نیازهایشان مورد بهره برداری قرار نگیرند. تمامی شهروندان جامعه بایستی از داشتن سواد سیاسی لازم برخوردار باشند، زیرا محرومیت از این علمِ بغایت باارزش تبعات خطرناکی را برای خود فرد و نه سیستم حاکم بدنبال خواهد داشت. زمانی که شهروندان یک جامعه فاقد درک عمیق و رادیکال در این علوم باشند،به طور یقین نسبت به مصائب و مشکلات خود و تصمیمات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی در کلیه ی امور بی اعتنا خواهند بود و یا اینکه در صورت مداخله نمی توانند در تعیین سرنوشت خویش نقش فعال و اساسی را ایفا کنند. همان طور که گفته شد، چنین اشخاصی قادر به تحلیل و ارزیابی زیزبنا و روبنای پدیده های موجود در جامعه نیستند و نخواهند بود. به طور مثال اگر شما در زمینه ی ادبیات متخصص و در زمینه ی ریاضیات آماتور باشید، این مساله کاملاً عادی به نظر می رسد. ولی اگر شما فاقد سواد سیاسی لازم باشید، فقدان این دانش بر زندگی تان تاثیر بسزایی می گذارد، چونکه علوم سیاسی و عواقب ناشی از آن بر همه یِ حوزه های دیگر تاثیرگذار است و راه گریزی از آن وجود ندارد.
اکثریت شهروندان بر رویِ کره خاکی ما برای ارضا کردن جنبه ی ظاهری و باطنی قضایایی که به سرنوشت سیاسی شان گره خورده است به جمله ای معروف «من با سیاست کاری ندارم» متوسل می شوند. برای نمونه این جمله را ( Politik ist Scheiße)از زبان اکثریت شهروندان آلمانی زبان می شنوید. این فرمول و یا گفته را شما می توانید در همه جا و در هر محفلی بشنوید. ولی آیا ممکن است که ما باسیاست کاری نداشته باشیم و آنرا ایگنور کنیم؟ فرد چه تمایل داشته باشد یا تمایل به خرج ندهد، قادر نخواهد بود که خود را از زیرِ یوغ سیاست رها سازد. زیرا سیاست است که در تمامی جوانب برای شهروندان تصمیم می گیرد و آنرا در نهادهای مختلف در بُعد اجتماعی به صورت قوانین تعیین می کند. در نهایت شما یا مجبور به اطاعت از آن قوانین هستید و یا اینکه بایستی در مقابل آنان به اعتراض و مبارزه متوسل بشوید. « من با سیاست کاری ندارم» مستقل از اینکه تحتِ هیچ شرایطی امکان پذیر نیست و نخواهد بود- زیرا سیاست در تمامی زیر و بم های زندگی فرد مداخله و تصمیم گیری می کند- معنی اش فقط این است که من تمایل به بردگی مطلق خویش را دارم. جالب این است که همین افراد- به قول برتولت برشت به حماقت خویش می بالند- بزرگترین نقش را در راستای تقویت سیستم و مناسبات تولیدی حاکم را ایفا می کنند.
آنچه را که به گوشمان می خورد نوعی تخریب و تسخیر فکری است که بخشِ اکثریت را شامل می شود. این تخریب افکار همگانی یا به عبارت دیگر اندیشه ستیزی سیاسی حاصل سال های متمادی تلاش و کوشش و برنامه ریزی های سیستماتیک دولت های حاکم بوده است. منفعت دولِ سرمایه داری در این امر ریشه دارد که افراد جامعه نسبت به تصمیم گیریهای سیاسی-اقتصادی-اجتماعی بی اعتنا بوده و یا فاقد درکِ درستی باشند. زیرا منفعل بودن عناصر جامعه یعنی افراد، میدانِ مانور وسیعتری از ظلم و ستم را می آفریند.
به نظر من سه فاکتور اساسی در پیشبرد و تحقق این پدیده نقش ایفا می کنند.
۱؛ متفکرین و صاحب نظران و انتلکتوئل های جامعه
۲؛ قدرت سیاسی (دولتِ حاکم) و صاحبان قدرت
۳؛ شهروندان جامعه
اشاره کردیم که تصمیات سیاسی دولت حاکم و عواقب ناشی از آن به طور مستقیم و غیرمستقیم -مستقل از خواست و اراده یِ ما- بر زندگی فرد و جامعه تاثیر می گذارد. شاید حتی فردِ آگاه به حقوق خویش مجبور است که در اکثر حالات تابع تصمیمات سیاسی دولتی باشد که در محدوده ی جغرافیای زندگی او صاحب قدرت است ، ولی با وجودِ این نمی توان این تاثیر را مطلق تعریف کرد. در صورتی که ما به مطلق بودن این تاثیرات معتقد باشیم، در نفسِ خود،پدیده ای مبارزه و انقلاب را نفی می کنیم. بنابراین منطقی به نظر نمی رسد که فاکتور سومی را برای تمامی شرایط تاریخی یا رویدادهای حالِ پیرامون ما ( وضع موجود) درنظر گرفت. به طور مثال با نگاهی به صفحات تجاربِ زرّین تاریخ می توان به وضوح مشاهده کرد که، سرکوب شهروندان و سلب آزادی های سیاسی و اجتماعی و غیره به صورتِ سازمان داده شده به اجرا درآمده است. انقلاب۱۳۵۷ ایران که منجر به سرنگونی رژیم استبداد آریامهری « محمد رضا پهلوی»شد و در ادامه انقلاب توسطِ جنایتکاران رژیم جمهوری اسلامی ایران به غارت برده شد، نمونه یِ بارز این موضوع است. مردم از همان اوایل به رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی ایران، با تکیه بر اراده و روحیات ضدِ رژیمی، از حقوقِ خویش دفاع کرده اند و به غیر از اقلیتی از شهروندان، اکثریت در این روند و پروسه نقش مستبد را بازی نکرده اند. در این حالت اعتراض و مبارزه بر علیه نحوه کارکرد استبداد حاکم، عملکرد، نتایج و تصمیات ناشی از آن به الگو و سرمشق فرد و جامعه تبدیل میشود، یعنی همان دیالکتیک مبارزات که ۴۳ سال به درازای عمر این رژیم دیکتاتور در حالِ جریان بوده است. انکار این پدیده، انکار تغییر و تحولات تاریخ جامعه بشری و  در رأس آن امرِ انقلاب است. مارکس در آثار مربوطه خود که در ارتباط با انقلابات ۱۸۴۸ در فرانسه برشته تحریر درآورده، به بازگو کردن و تحیلیل و ارزیابی این مکانیزم اشاره می کند. ٬٬هجدهم برومر لوئی بناپارت٬٬ یکی از مهمترین آثاری است که این دیدگاه و متدلوژی را منعکس کرده است.
حال این سؤال پیش می آید که آیا خود آگاهی سیاسی به معنی رهائی انسان به معنای کلمه از روشها و ایدئولوژی های عقل ستیزانه دستگاههای سرمایه داری حاکم به شمار می آيد؟ به عبارتی دیگر، در شرایطی که انسان مسلح به آگاهی سیاسی در مقابل استبداد رژیم در نقطه اپوزسیون قرار می گیرد و قوانین را لگدمال می کند، این موضع و فاکتور در نفسِ خویش در دایره ی رهایی انسان از یوغ عقل ستیزی تعریف می شود؟ در یک کلمه می توان گفت « نخیر». ممکن است که شما توانایی درک تصمیمات سیاسی در حالت کلی را داشته باشید،اما این آگاهی مشکل را حل نمی کند،‌چونکه انسان فقط با آگاهی طبقاتی است که می تواند به این امر نائل آید. شما تا زمانی که فاقدِ‌آگاهی طبقاتی باشید قادر به درکِ ناعقلانی بودن قوانین حاکم بر جهانِ طبیعی و پیرامون خویش نخواهید بود.آگاهی سیاسی به خودی خود عقلانی نیست و نمی تواند دنباله رویِ حقیقت باشد.
امکان دارد که انسان در مقابل استبداد و ارتجاع دولت حاکم به مقابله برخیزد اما در همان حال به استبداد و یا ارتجاع و ایدئولو‌ژی عقل ستیزانه ی دیگری پناه ببرد. یعنی از دامان ارتجاعی فرار می کند و به ارتجاع دیگر شیرجه می زند. نمونه بارزش را شما می توانید درچهارچوب و بافت سازمان ها و احزاب اپوزسیون رژیم جمهوری اسلامی ایران مشاهده کنید،‌حتی در میان احزاب به اصطلاح مترقی وچپ،‌یعنی احزابی که اسم کمونیزم و انقلاب کارگری را در برنامه و اهداف حزبی شان درج کرده اند.
این پدیده در بافت سازمانی احزاب بوفور به چشم می خورد. رهبر سیاسی حزب، در میان اکثریت این احزاب و جریانات، به مثابه یِ پیامبر به رتبه ی مافوق بشری ارتقادرجه پیدا می کند، رهبری که پاسخگوی هیچ کس نیست. با قرار گرفتن رهبر در رتبه ی پیامبری و امامت، وظیفه اطاعت از او، همان تکلیف شرعی، اخلاقی، تشکیلاتی و حزبی تعریف می شود. ولی زمانی که شما دارای آگاهی تئوریک و یا سواد سیاسی لازم باشید،چنین امری از روی دوشِ شما برداشته می شود و دیگر قرار نیست که رهبر همانند ولی فقیه به اصطلاح حافظِ جان و مال و افکارتان باشد و بجای شما بیاندیشد و تِز بدهد. به همان میزان که شما سواد سیاسی داشته باشید و درک واقعی از پیرامون داشته باشید، به همان میزان از توهم و بردگی فاصله می گیرید. البته کم نیستند افرادی که دارای آگاهی سیاسی بالایی هستند،‌اما باوجود این ، در راستای تعقیب اهداف سیاسی خود،‌شهرت و قدرت و صدها موارد دیگر به بردگی تن می دهند ( در بالا به این نوع از افراد اشاره شد. شماره ۲، گویای همین اشخاص است). بی سواد سیاسی بسته به موقعیتی که انسان در آن قرار می گیرد منجر به محرومیت از درک واقعیات می شود و افزون بر آن،‌بدون اینکه فرد به این مساله پی ببرد، به طور اتوماتیک و ناآگاهانه به برده ی فرد یا ارگان، حزب یا سیستم حاکم تبدیل خواهید شد، فاکتوری که به زبان ساده می توان اسمش را بردگی- در فرمت دیگر-نام گذاری کنیم.
در ایدئولوژی حزبی، افکار شما بایستی به گونه ای باشد که در تضاد با خواستِ آرمان حزب و یا اکثریت قرار نگیرد. در چنین حالتی بایدتابع اکثریت بود و خواست و امیال حزب را در اولویت قرار داد. در غیراین صورت شما دشمن و یا عنصری هستید که خواستهای شما غیرعقلانی بحساب می آید. اما در حالت کلّی اخلاق و آرمان حزبی منبعِ حقانیت و عقلانی بودن اخلاق مدرن است. به گونه ای که مذهب انسان را از بدوِ خلقت موجودی می پندارد که ذاتش بر گناه و فساد استوار می باشد و بدنبال آن قوانین و احکامِ شرعی دال بر امر ونهی سَر از خاک بیرون می آورد، ایدئولوژی حزب همان پژوهش غیرعقلانی را دنبال می کند. زمانی که شما بدنبال چالش حزب باشید و برای خود بیاندیشید، به عنوانی موجودی که هنوز رام نشده، در نهایت یا بایستی صفوف حزب را ترک کرده و یا اینکه به عنوان یک عنصرِرام، تابع دستورات و تصمیمات سران حزب باشید. نتیجه این ٬٬عقلانیتِ٬٬ حزبی، ایجاد یک حزب و فضای شبه دیکتاتوری می شود که هیچ شکل از انتقاد و فضایِ فلسفی را تحمل نمی کند. فرهنگ دیکتاتور منشانه ای اکثر احزاب اپوزسیون در همین مساله نهفته است.
بر پایه ی این به اصطلاح عقلانیت حزبی است که فرهنگِ سانسور و حذف مخالف سیاسی و پالایش حزبی در دستورِ کار قرار می گیرد. آنچه باقی می ماند چیزی بیش از مجموعه ایی سرخورده و درویش نیست. انعکاس این پروژه منجر می شود که حزب و ایدئولوژی اش رنگ تقدس به خود بگیرد. بنابراین همان فردی که به اصطلاح خود را موجود یاغی و مسلح به آگاهی سیاسی تعریف می کند و حاضر شده که در برابر استبداد حاکم اسلحه در دست بگیرد ، همان فرد در فرمت دیگری به ابزاری برای رفعِ نیاز عده ای از سرانِ حزب مبدل می شود.
**نتیجه گیری
سیستمی که بازار کار ـ جایی که اکثریت جامعه بناچار باید نیروی کار خود را برای امرارِ معاش زندگی خویش در معرضِ فروش قراربدهد ـ را به عنوان معیار ارزش و اخلاق و سرچشمه حیات انسان تعریف می کند در ذات خود مخالف رهایی انسان از یوغِ استبداد حاکم[ دیکتاتوری بورژوایی] می باشد. زیرا مناسبات تولیدی حاکم نیازمند این است که عقلانیت (rationality)و خردِ انسان را در سطحِ وسیعی لگدمال کند. دول بورژوایی حاکم برای حفظ مناسبات تولیدی و مقدس شمردن بازار کارِ انسان چاره ای جز این ندارند که با پشتوانه یِ علومِ سیاسی، علومِ اجتماعی، ایدئولوژی های مذهبی و ناسیونالیستی و تمامی اندیشه های عقل ستیزانه، ناعقلانی بودن را درفرمت عقلانیت درخور جامعه بدهند. در واقع خود سیستم سرمایه داری منشأ از خودبیگانگی انسان است. تصویر رایج این است که اقلیتی حاکم ـ بنا به ضرورتی که بدان اشاره شدـ  نیاز،‌ منافع مادی و معنوی، امیال و خواسته و آرزوهای غیرعقلانی خود را برای همه تعیین کرده و از اکثریت جامعه به عنوان ابزاری در راستای زندگی انگل وارشان بهره برداری می کنند. مناسبات سرمایه داری حاکم حُکممی کند که جامعه را از مهفوم واقعی رهایی انسان- که ملزومه اش آگاهی سیاسی طبقاتی است – محروم کند.
بدونِ شک، صرفاً آگاهی به مسائل تئوریک و دانش سیاسی، بدونِ پراکتیک و عمل انقلابی نمی تواند ساختار استبداد سیاسی-اقتصادی-اجتماعی را سرنگون کند، ولی پیش شرط تحقق این امر محسوب می شود. به زبانِ ساده تر، تغییر هستی خویش و رهایی به سیستم نوین، باید در وهله ی اول به آگاهی برسد و در ادامه این آگاهی به مرحله یِ پراکتیک انقلابی منجر شود. به قول لنین،هیچ جنبش انقلابی بدونِ تئوری انقلابی امکان پذیر نیست. تئوری انقلابی و یا آگاهی سیاسی از منظر من همان دانش طبقاتی است و محرومیت این دانش منجر می شود که شما به عنصر رفع نیازهای طبقه، ارگان، حزب و یا دولت مشخصی تبدیل شوید. یعنی شبیه همان گوسفندی خواهید شد که چاقوی قصاب را لیس می زند.
واحد خضری ( ژوبین )
۲۰۲۲.۰۱. ۲۱

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate