مکتوبات شبانه (مکتوب نهم)

آداب نقد

سخت است سخت که کسی را دوست داشته باشی با او بر سر یک سفره نشسته باشی و او آخرین کتابش را در خانه اش بتو داده باشد و آن وقت تو بنشینی به همین کتاب نقد بنویسی.

سخت است سخت تا بین حقیقت و مصلحت، بین درستی و نادرستی دچار وسوسه شوی ،خوابت نبرد و شب تا صبح با خودت کلنجار بروی که چه بکنی.

در آخر می بینی بین حقیقت و مصلحت باید پا بر احساست بگذاری و نقد خودت را بنویسی 

به دو دلیل:

نخست آن که ما باید پیش و بیش از هر چیزی به حقیقت وفادار باشیم

و دوم آن که وقتی می بینی کسی را که دوست می داری دچار سهوی تئوریک شده است باید به او نشان بدهی این سهو می تواند او را به راه های تاریک ببرد .

بگذریم از پرفسور های کتاب نخوانده و نخوانده ملا که فیل هوا می کنند و سهو را با شجاعت یکی می گیرند و مدام پیام های شادباش می دهند و هندوانه زیر بغل نویسنده می گذارند و دیگرانی که نقد را فامیلی و قبیله ای می بینند وتاب نمی آورند نشان دادن کمی ها و کاستی های یک اثر را و از پاسخ به پرسش های معین تن می زنند.

پروند های بسته شده

می گویند درد یک میل ارضا نشده به گرد پای درد ندامت و شرمساری نمی رسد.چرا که برای یکی آینده باز و بیکران دامن کشیده است و برای دیگری گذشته پرونده اش برای همیشه بسته شده است.

این ها را می گویند اما نمی گویند برای عده ای احساس ندامت و شرمساری مثل تئوری نسبیت امری نامفهوم و ناشناخته است.

این روزها که عده ای تاریخ می نویسند و از کاه کوه می سازند و هل من مبارز می کنند از خود نمی پرسند حاصل این بازخوانی تاریخ و حاصل این منم منم کردن ها چه بوده است.چه دری بسوی حقیقت گشوده شده است  وچه گره ای از گره های کور جنبش با سرانگشتان معجزه گرشان گشودشده است.هیچ برای هیچ.راهی بیهوده بسوی تاریکی.پرونده ای بسته شده برای همیشه و دردی علاج ناپذیر از ندامت و شرمساری.البته اگر این احساس در آن ها محلی از اعراب داشته باشد.   

سیاسی بودن و سیاسی شدن

ارسطو انسان را جانوری سیاسی می دانست و این سیاسی بودن را امری ذاتی و غریزی به حساب می آورد.اما حرفی از سیاسی شدن انسان بمیان نمی آورد که عملی ست فعال و انقلابی در مقابل عملی پاسیو و فعل پذیر سیاسی بودن.

مفاهیمی چون ملت و دولت ،قدرت و اقتدار ،آزادی و عدالت ،همگی در ساحت سیاست معنا می یابند.

 این ضرورت یک زندگی اجتماعی ست که انسان ها در یک تعامل و همکاری جمعی گرد هم می آیند تا نسبت به قوانین و مقرارت حاکم بر زندگی خود تصمیم بگیرند و تصمیم های گرفته شده را به چالش بکشند و اشیا و حوادث را در نظمی جدید باز تولید کنند وبا دخالت خود در سامان دهی فضای سیاسی خود را از سوژه ای فعل پذیر به عاملیتی تاریخی تبدیل کنند.

سیاسی شدن شورش سوژه است در برابر قدرت حاکم که او را چون ابژه ای مطیع و در بند می بیند و از او طبیعتی منفعل می خواهد نه عاملی ناظر و نظم دهنده و پرسش گر و پاسخ خواه. 

 سیاسی شدن تحقق امر مشترک است با جمع نیروهای انفرادی سوژه های منفرد برای خود آئین کردن امر سیاست .برای به نظم در آوردن امر قدرت.برای تبیین رابطه فرد و اجتماع برای معنا بخشی به رابطه دولت و ملت.  

مفاهیم علمی  ومنطقی

مفاهیم علمی آنهایی هستند که هم از حیث اعتبار مقدمات [صغرا و کبرا] و هم از حیث نتایجی که از مقدمات گرفته میشود، با واقعیت عینی تطبیق داشته باشند.

 مفاهیم منطقی آنهایی هستند که در آنها بنا به قواعد تفکر از مقدمات درست، نتایج درست استنتاج میشود، درحالیکه صدق خود مقدمات بحث دیگری است که ربطی به استنتاج ندارد.

دولت و حکومت 

دولت(State) شامل طیفی گسترده از نهادهای رسمی و ساختاری مثل پارلمان ،دادسرا، پلیس، دیوانسالاری و ارتش است.

 و حکومت محلی است که به ساماندهی زندگی اجتماعی می پردازد.

دولت در لفظ فرنگ استیت است و حکومت گاورمنت و یکی نیستند.اما با هم مرتبطند.

حکومت ها می آیند و می روند.اصلاح و باز سازی می شوند و حافظ منافع  کسانی ست که قدرت را در دست دارند اما دولت حافظ منافع عمومی ست.

حکومت وابسته و هم بسته کسانی ست که قدرت اجرایی را در دست دارند.  

امیرکبیر رفرمیستی اشرافی

کشته شدن امیر کبیر در حمام فین کاشان به واقعه ای تراژیک در تاریخ مابدل شده است 

و تا جایی که ما می دانیم در مورد هیچ مرگ دیگری، مرگ این چنین به پرسش گرفته نشده و بر آن سوگواری نشده است .

امیر باش و در حمام فین کبیر بمیر یکی از این گزاره هاست. آیا این گونه است و کار تاریخ با تراژیک کردن یک واقعه به انجام می رسد.هرگز.

بر آمدن امیر نظام را باید در بطن برآمدن جنبش انقلابی باب دید.اشرافیت مرتجع فئودال تن داد به رفرمی از بالا تا بتواند از خطر انقلاب از پائین رهایی یابد.مار انقلاب باید با کیسه بورژوازی رفرمیست گرفته می شد.وقتی مار به اسارت در آمد و سر مار به سنگ کوبیده شد و خیال اشرافیت مرتجع راحت شد.مادر شاه میاندار شد و با اغواء شاه و خواب های دروغین نقشه بر کناری امیر مهیا شد و امیربه تبعید کاشان رفت.اما برای ارتجاع حاکم تبعید امیر نیز قابل قبول نبود پس جلادان از دارالخلافه براه افتادند تا امیر را خلاص کنند.

امیر تا آخرین لحظه در خواب خوش باز گشت به قدرت بود و وقتی شنید از دارالخلافه تهران دو قاصد می آیند می پنداشت شاه برای او خلعت وزارت فرستاده است.در حمام میر غضبان به او رسیدند و او با دست بستگی تن به مرگی مفاجا داد. 

امیر نظام فاقد درکی استراتژیک از برآیند قدرت بود و نمی دید که او تا زمانی برقدرت است که ترس از جنبش بابیه وجود دارد.و شیشه مرگ او با شیشه مرگ باب بزمین می خورد.

در حمام ازامیری امیر نظام خبری نبود،نه مقاومتی و نه جنگی و گریزی و نه اعتراضی.

مرگ امیر کبیر در حمام فین آینه تام و تمام دست بستگی تاریخی بورژوازی رفرمیست بود.

 قلوه کنی از تاریخ عملی ضد تاریخی

این روزها در فضای مجازی نامه علی اصغر حاج سید جوادی و رضا براهنی در دیماه ۱۳۵۷به آیت الله خمینی دست بدست می شود و چون سند خطایی بزرگ آن ها را مسبین این اوضاع می دانند.

رندان روزگار می خواهند به بی خبران از تحولات تاریخی نشان دهند چرا این جایند و عاملانش چه کسانی هستند و بدنبال آن سینه به تنور تاریخ می چسباند برای روزگاری که برای آن ها گل و بلبل بود.

این نامه ها و حوادثی این چنین باید در بطن و کانتکست همان حوادث تحلیل و ارزیابی شود تا قابل فهم و داوری باشد و جز این گمراه کردن سوژه برای فهم تاریخ است.

کافه سوسن و کافه اندیشه

آن روزها کافه سوسن سرقفلی لازار بود و لاله زار جایی بود که برای هر آدم برنامه ای داشت. 

جوان و پیر عصرها از هر جا می آمدند تا غم ها و دلتنگی های شان را در لاله زار گم کنند وکافه سوسن محل میعاد این دلشکسته گان و خسته گان از روزگار بود.

هر آدمی می آمد سر میز کوچکی می نشست.عرقش را به سلامتی میز کناریش می خورد غم هایش را با عرق میکده می شست و می رفت. 

مشتریان کافه سوسن مرام داشتند.با معرفت بودند.عند مرام و رفاقت بودند.دروغ نمی گفتند نارو نمی زدند و در رفاقت کم فروشی نمی کردند.

 مشتریان کافه سوسن در پشت سر مردگان حرف نمی زدند و لیچار نمی بافتند.اگر با کسی هم حرف و حدیثی هم داشت مثل دوتا لوطی چشم در چشم همدیگر نگاه می کردند و در آخر این ضامن دار ها بود که با هم حرف می زدند و بعد هم دست از کینه می شستند و می رفتند.

آن روزگار به تاریخ پیوست و درب کافه سوسن بسته شد تا مشتی پاچه ورمالیده بی پرنسیب در روزگاری دیگر حول کافه ای بساط کنند،دروغ ببافند و لیچار بگویند و پشت سر مردگان و زندگان دست و دهان بسته حرف مفت بزنند.ایکاش از مشتریان کافه سوسن مردی و مردانگی را یاد می گرفتند.

 استبداد و مردم

گفته می شود

حکومت استبدادی دو وجه دارد:

 مستبد  

 وجامعه استبدادپرور

در هیچ جامعه‌ای استبداد امکان رشد نخواهد داشت مگر اینکه ذهن مردمان ساکن آن سرزمین به بلوغ فکری نرسیده باشد و جرأت پرسیدن و اندیشیدن را نداشته باشند. استبداد میوهٔ گندیده و محصول آفت‌زدهٔ جامعه‌ای مریض و بیمار است.

یونانیان معتقد بودند که خودکامه رعیت را به‌وجود نمی‌آورد، بلکه رعایا هستند که کسی را به خودکامگی می‌رسانند. 

و در نهایت، هر ملتی لایق همان حکومتی ست که دارد.در واقع،آیا هرگز دیده شده که ملت آزاده‌ای مدتی طولانی تسلیم استبداد شود یا ملت رام و سر به‌ زیری به آزادی دست یابد؟

داستان به همین سادگی نیست که استدلال می شود.این گونه استدلال در پی آنست که تمامی کاسه و کوزه ها را بر سر مردم بشکند.هرچند ممکن است توده عوام در این محکومیت سهمی داشته باشند اما نه بدینگونه که استدلال می شود .

در صد سال اخیر مردم برای تغییر حکومت ها و رسیدن به حکومتی دمکرات جانفشانی های بسیاری کرده اند اما در این تلاش ها موفق نبوده اند و این برنمی گردد به تنهایی به خلقیات مردم ده ها عامل نقش داشته است که یکی از آن ها خلقیات مردم بوده است.

در دوران اخیر نیز می بینیم که تلاش مردم برای حکومتی دموکرات در سراسر جهان با نیروی قدرتمند ارتجاع به خاک و خون کشیده می شود. حالا جا دارد که ما بیایم مردم را محکوم کنیم.؟

یک مغلطه 

گفته می شود:سزاوار هر ملتی حکومتی است که بر آن ها فرمان می راند.

آیا این گونه هست.؟در ظاهر و با نگاهی سطحی می توان تمامی کاسه کوزه ها راسر بیسوادی و بی فرهنگی و نداشتن شعور سیاسی مردم شکست.اما در برآمدن هر حکومتی عوامل بسیاری دخیلند که نقش فرهنگی و ظلم پذیری مردم یکی از ده ها عواملی ست که نقش دارند.

کشوری با اقتصادی وابسته به آب وکم آب و وابسته به سیستمی از کانال های آبیاری و ژئو پلتیکی آسیب پذیر بخاطر حرکت تاریخی قبایل تاتار و مغول و قبایلی که با فشار گرسنکی و کم آبی بدنبال جایی برای زندگی می گشتند از همان آغاز باید تاخت می زد امنیت را با آزادی و راه دیگری نداشت.و در روزگار بعد با آمدن استعمار و همدستی طبقات دارا و حاکم با استعمار هر تلاشی که کرد با در بسته روبرو شد. و در این بن بست و دست بستگی با ایدئولوژی دینی حاکمان بمباران و خلع سلاح و تحمیق شد و در نادانی نگه داشته شد تا نداند و نفهمد چرا در این بن بست گرفتار شده است و هر زمانی که دری بسوی حقیقت باز کرد این در با چماق استبداد و سنت بسته شد.براستی چه میزان سهم دارد در این گرفتاری ها و حکومت های غیر منتخب.

در تمامی این دوران ها تلاش برای رهایی آنی خاموش نشده است .واگر با پیروزی قرین نبوده ست باید دید چرا.

هنر و حقیقت 

نیچه می گوید اگر هنر نبود حقیقت مارا خفه می کرد. 

وقتی مقولاتی بعنوان حقیقت انگاشته می شوند و گفتمان این مفاهیم بر ذهن و روان ما غالب می شود این گفتمان می تواند به جزمیت بدل شود. 

وقتی حقیقت انگاری مفاهیم ساحتی قدسی پیدا می کند و این حقیقت یابی به مفهومی مرکزی تبدیل می شود و در زیر این گفتمان و حقیقت انگاری و جستجوی حقیقت ، اطاعت از روایت های کلان و زهد و ریا به اخلاق رسمی تبدیل می شوند اینجاست که نیچه می گوید حقیقت دارد مارا خفه می کند.    

 دنیای هنر اما دنیای استعاره و مجاز است.مفاهیمی را خلق می کند و حقیقتی را می آفریند که از هرنوع جزم گرایی دوری می کند.

دنیای هنر دنیای انکشاف ها و جستجو هاست و ذات هنر با حقیقت سفارشی در تعارض است.هیچ حقیقتی در ساحت هنر از پیش تثبیت یافته نیست و شور هنری ما را به دنیایی از حقیقت های نوین راهبری می کند.

  تاریخ رنجبار انسان را حقیقت هایی رقم زده است که حقیقت نبوده اند.

جدال بین دنیای دیونوسوسی با دنیای آپولونی  که می خواهدبا حقیقت های رسمی ش آدمی را خفه کند نقش هنر را بمانشان می دهد.

 این هنر است که به جنگ حقیقت های سنگواره ای می رود که شور زندگی را از آدمی می گیرد.  

بدهکاری تاریخی ما به فردوسی

فروپاشی امپراطوری معظم ساسانی دلایل خودش را داشت و ربطی به بزن بهادری عرب بادیه نشین نداشت. پیش از هجوم اعراب این غول بیمار از درون تهی شده بود و نیاز به کاتالیزوری بیرونی داشت تا فرو بپاشد که جنگاوارن عرب نو مسلمان این کاتالیزور بودند.

اعراب از روز نخست تهاجم و اشغال بیک امر واقف بودند خنثی کردن شورش و اعتراض به اشغال و این در کوتاه مدت با سرکوب تام و تمام شدنی بود اما در بلند مدت شدنی نبود و تنها راه حل مسئله زبان بود کاری که در مصر تست شد و جواب داد و قبطیان که با زبان عربی سخن می گفتند دیگر قبطی نبودند عرب هایی بودند که خود را نه در کانتکست اشغال و ملت شکست خوره که خود را در کانتکست اشغال گر وپیروز می دیدند . 

اهمیت فردوسی و کار او زنده  نگاه داشتن و زنده کردن زبان پارسی بود.

 اگر تازیان موفق شده بودند زبان ما را عربی کنند برای همیشه ما پشت گوش مان را می دیدیم جنبش های استقلال طلبانه از قرن دوم ببعد را هم می دیدیم.اگر فردوسی و کتاب مستطاب شاهنامه نبود ما سرنوشتی دیگر داشتیم.

نباید از یاد برد که تیر خلاص را زبان بر شقیقه ملت می زند امری که استعمار از همان آغاز به اهمیت آن واقف بود.مادامی که ملتی بر اسب زبان خود سوار است استعمار خواب راحت نخواهد داشت.حکیم طوس به کاری که می کرد واقف بود بهمین خاطر می نویسد:

بسی رنج بردم در این سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

  نمیرم از این پس همی زنده ام

 که تخم سخن را پراکنده ام         

آدمی و جبر هایش

آدمی از هر سوی در گیر جبرها و نیروهایی ست :

-جبر جغرافیایی  

 _جبر تاریخی  

 جبر مذهبی 

 _ جبر فرهنگی   

 _ جبر اقتصادی 

 جبر اجتماعی 

  _ جبر سیاسی  

 – جبر ژنتیک 

باید دیداز میان این جبر های قدر آدمی چگونه به اختیار می رسد و این اختیار تا چه حد است.

هگل و زردشت

گفته می شود

واژهی گایست در نزد هگل  مفهومی ست هم چون آگاهی و خرد جاری و ساری در جهان و   تاریخ که به کمال رسیده است. اهورامزدا هم  در آموزه های زردشت مفهومی این چنینی دارد.

اهورامزدا به مفهوم آگاهی بیکران هستی،خرد و آگاهی جهانی در نزد زردشت  با سیر تجربهی آگاهی از آزادی خودش در تاریخ شباهتی با اندیشهی هگل دارد.

 بنظر می رسد هگل ایدهی اولیه برای پی ریزی دستگاه فلسفیش را در پدیدار شناسی روح از چنین مفهومی گرفته است.

هگل در این کتاب به تشریح نظرات خود در ارتباط با مراحل آگاهی پرداخته و از یقین حسی به عنوان نخستین مرحله آگاهی شروع می‌کند و به مرحله‌ی عقلانیت مطلق می‌رسد.

از نگاه هگل جهان عقلانی است.و باید این عقلانیت را کشف کرد.و دستیابی به عقلانیت مطلق را نیازمند فرایند درست عمل آگاهی می‌داند.

هگل معتقد بود هر مرحله آگاهی بعد از اتفاق افتادن و شکوفایی در درون خودش متضاد خودش را می‌آفریند و به نقد خودش می‌پردازد.

و در نتیجه‌ی این نقد، و شورش علیه آن آگاهی، توسط نقد به وجود آمده به مرحله‌ی بعدی آگاهی می‌رسد.

هگل مفهوم گایست یا روح را معادل خدا و آن را امری متعلق به درون ما می‌دانست.

هگل ایده‌ی خدای بیرون یا خدایی که وجود او متمایز با وجود انسان است را با خدای درون‌  یکی کرد،خدایی که با آگاهی انسان یکی‌ست.

هگل معتقد بود تاریخ که بنظرش توالی صرف وقایع نیست نشان دهنده‌ی پیشرفت انسان است، تاریخ هدفی دارد و این هدف تجلی تدریجی گایست یا همان روح است.

 از این رو هگل زمان حال را محصول نهایی یا هدف گذشته می‌دانست.

 وظیفه‌ی فلسفه از نگاه هگل فهم‌پذیر کردن عقلانی زمان حال برحسب گذشته است.

هگل معتقد بود فلسفه باید علمی باشد یعنی عینی عقلانی و سیستماتیک باشد.

و آزادی را پی بردن شخص به عضویتش در مجموعه‌ای می‌داند که در طول تاریخ بتدریج تکامل پیدا کرده است.

انسان آزاد انسانی است که بتواند خود را با وظایف و مسئولیت‌های دولت که تجلی گایست در تاریخ است همراه سازد

در نظریه‌ی هگل فرد در مقابل آگاهی یا همان گایست که آگاهی جهانی یا مطلق است، به کلی حذف می‌شود.

در نظریه‌ی هگل افراد نماینده‌ی عصر خود هستند، و جایی برای خود افراد و اندیشه‌ها و احساسات خاص  آنها همچنین جایی برای دیدگاه ذهنی یا ذهنیت و شور آنها وجود ندارد.

در واقع هگل ما را در یک امر مطلق منحل می‌کند.

این بر ساختن ها و بر کشیدن های خیالی ریشه در بی رابطه گی ما با سنت فلسفی دارد  . ما نمی توانیم بپذیریم که ما در تاریخ فلسفه جایی و راهی نداریم.

اما گر بدنبال پیدا کردن جا پایی در سنت فلسفی جهانی هستیم نخست باید خود و دیگران را دچار این گم راهی نکنیم و بپذیریم که ما در تمامی این دوران فاقد اندیشه فلسفی بمعنای در ستش بوده ایم .و آن چه که تحت عنوان مشائیون و حکمت خسروانی دسته بندی می کنیم بیشتر تفرجی در فلسفه بوده است تا بنیادی استوار از ایده های فلسفی.

نه مولوی خویشی با هگل داشت و نه اهورمزدای زرتشت با گایست هگل .

عده ای این گفتگوی دراز دامن را به  دانته و سنایی می رسانند  و مدعی می شوند دانته کمدی الهیش را از سنایی گرفته است.

 باید دید که فاصله زمانی سنایی و دانته زیاد نیست و بعید است در این فاصله کوتاه ترجمه آثار سنایی به دانته رسیده باشد بخصوص سیرالعباد علی المعادکه عده ای بر این باورند که دانته این کتاب را خوانده است.

شاید بتوان گفت اگر مسیر سلوک دو یا چند نفر یکی باشد منظرهها و چشماندازهای مشابه یا نزدیک به هم خواهند داشت.

تفکر عرفانی می تواند جهان های مشابهی خلق کند وجهان های مشابه به یافته های مشابه برسد پس اگر تشابهی در آثار عرفا دیده شود لزوماً به معنای این نیست که از آثار دیگر رونویسی کرده اند.

این دنبال کردن مشابهات های اندیشه کهن در اندیشه مدرن در ما نشان از چه مشکلی دارد. باید روی آن بیشتر اندیشید. 

ما و حقیقت

 آدمی راهی ندارد جز آن  که به شناخت پیرامون خود بکوشد.آدم ها ممکن است در میزان دانایی های شان با هم برابرنباشند اما در برابر دریای ناشناخته ها در نادانستن با دیگران برابرند. 

یک نکته را نباید از یاد برد که شناخت ما از حقیقت نمی تواند بری از پیش داوری ها و رویا ها و امید های ما باشد وهر یافته ای مصون از انتقاد و واکاوی دوباره نیست.اما این بمعنای آن نیست که برای رسیدن به حقیقت دچار سستی و فتور شویم و از رفتن و جستجو کردن نا امید شویم.

شکوه و جلال و منزلت انسان همین جستجوی بی پایان و پر وسواس حقیقت است. 

  جستجوی حقیقت ضرورتی ست که به کندو کاو های ما معنا می دهد.

این گزاره درستی ست  که حقیقت تک رقمی و تنها از آن ما و یکبار برای همیشه نیست.اما این بمعنای مغلطه و گرفتن مجاز بجای حقیقت نیست.بمعنای دست بردن در داده های مسلم تاریخی و علمی نیست.بمعنای جابجا خوانی وقایع و پدیده ها نیست. 

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate