سوالاتی چند از آقای ابوالفضل محققی

آلبرت انیشتن براین باور بود که تخیلات- تصورات مهم تر از دانش هست چرا که انسان در پی آن هست که تخیلات-تصوراتش را به واقعیت تبدیل کند. بعبارتی اگر در ذهن انسان مسئله ای شکل نگیرد و آن را نپروراند، نه از نوع آوری خبری هست نه از پیشرفت  علم و دانش. اما، مشگل این ایده آنجا خود را نشان میدهد که این تصورات و یا تخیلات تنها از ذهن رویا پرداز افراد برای توجیه اعمال و کردارشان باشد، نه برای رساندن تصورات به واقعیت ها.

صد البته، هرکس آزاد هست آنگونه که می پسندد و علاقه مند هست به اندیشد، بنویسد، و یا عمل کند و این حق برای هرکس محفوظ و قابل احترام هست تا زمانی که به واژگونه نویسی یا گفتاری و قلب واقعیت ها اقدام نکند. البته واقعیت امری است نسبی و در نزد هرکس تعبیر خاص خود را دارد. اما، “واقعه” نویسی زمانی که با سند و مدرکی همراه نباشد و تنها برای وارونه جلوه دادن “واقعه” ها نوشته یا گفته شود، دیگر حق مسلم شخص نویسنده و یا گوینده نخواهد بود. در چنین موقعیتی هست که دیگرانی که متوجه این واژگونه گوئی ها و نوشته ها میشوند، میباید وظیفه خود دانسته و برای حک راستین واقعه یا وقایع مطرح شده، مداخله نموده و به این وارونه گویی ها و گزاف گویی ها بی پایه که یا برای بزرگنمایی خویش یا بدنام و لوث کردن اندیشه و یا عملکرد طرف مقابل ارائه میشود، برخورد کرده و واقعه ها را آنگونه که بوده و اتفاق افتاده برای آگاهی دیگران بازگو نماید.

آقای ابوالفضل محققی از جمله افرادی هست که علاقه مند هست مرتب در هر زمینه ای بنویسد و نظر دهد که خوب حق ایشان هست و خرده ای برآن نیست. ولی زمانیکه به واقعه های رخ داده در تاریخ سازمان چریکهای فدائی خلق میپردازد، سراغ چندانی از واقعیت ها در آنها نمی یابیم وبفورشاهدیم که واقعه نگاری ایشان بیشتر زاییده تخیلات و تصورات رویا پردازانه ایشان هست و بس. و اغلب سعی درلوث کردن مبارزاتی که توسط این سازمان انجام شده، میباشد تا توجیه ای شود برای وا داده گی سیاسی خویش و سازمان مربوطه اش (سازمان اکثریت) و سرسپرده گی به رژیم جنایتکار و منفوراسلامی. 

برای کوتاه شدن مطلب و نشان دادن واژگونه نویسی های ایشان که انعکاس تخیلات رویا پردازانه ایشان هست، به سوالاتی در زمینه های زیرین میپردازیم:

الف: در ارتباط با عضویت در سچفخا و رخدادهای درونی آن

ب: در ارتباط با “داستان یک کتابفروشی در میدان انقلاب”

پ: در ارتباط با فعالیت های دانشجویان دانشگاه تبریز

الف: در ارتباط با عضویت در سچفخا و رخدادهای درونی آن

یک: آیا واقعیت اسن نیست که بعد از ضربه خوردن شاخه تبریز درهمان شروع فعالیت سپفخا، اعضایی که از ضربات جان سالم بدر برده بودند به تهران و شاخه مشهد منتقل شدند و زمانی که ایشان به دانشگاه تبریز وارد شدند (۱۳۵۵) شاخه تبریز وجود خارجی نداشت که سچفخا “تیم” ها (نه پایگاه های) متفاوتی داشته و در سطح شهر فعالیت کند؟ وبرخی از اعضای آن (همانند آقای محققی) در نزد دیگران شناخته شده باشند؟ ایا عجیب نیست که یک عضو سازمان (حال چه علنی وچه مخفی)، عضویتش یا ارتباطش با سازمان در نزد دیگران آشکار باشد؟ 

دو: آیا با قبول این واقعیت که همواره جمعیتی زیادی در خیابان های شهرهای ایران در رفت و آمد هستند، عاقلانه هست که عضو یک سازمان مخفی، سوار بر تاکسی شود تا “علامت های سلامتی” قرار سازمانی اش را بردر و دیوار های شهر ببیند وبه سراغ قرار تعیین شده برود؟ آیا هیچ نشانی از واقعیت در این ادعا وجود دارد که یک عضومخفی پایگاهی در تبریز، برای آگاهی از سلامت قرارش دست به این بی احتیاطی محص زده و در حالیکه قلب اش در گروعشق و علاقه به عضو دیگر هم “تیم” اش بوده، به سالم بودن قرارش باور کند و به خاطر چنین اشتباه فاحشی، درمحاصره دشمن قرار بگیرد و برای زنده اسیر نشدن بدست دشمن، کپسول سیانورش را در دهان بگذارد و با شکستن آن اقدام به خودکشی کند؟ آیا منطقی نیست که بگوئیم که اینگونه واقعه نویسی ها، جز کپی برداری و در هم آمیختن چندین واقعه که در زمان های متفاوت در تاریخ سازمان بوقوع پیوسته،همراه با چاشنی تصورات و تخیلات نویسنده، چیز دیگری نمیتواند باشد؟ اگر براستی چنین واقعه ای اتفاق افتاده باشد، آیا بازگو نکردن نام عضو سازمان که جانش را این چنین در راه مبارزه اش نهاده، امری جز تخیلی بودن واقعه نبوده و ابدا ربطی به مخفی کاری نداشته باشد؟ آیا آقای محققی نشانی از درج این واقعه در بیانیه ها و نشریات سازمان سراغی دارد؟ 

سه: آیا واقعیت ندارد که جدایی از مبارزه مسلحانه و نزدیکی به حزب توده نه درسالهای ۵۷-۵۹ بل در زندان بعداز سال ۵۲ بوقوع پیوست؟ آیا واقعیت ندارد کسانی که تاب تحمل مبارزه مسلحانه را نداشته و یا از ابتدا هم نداشتند (بعنوان نمونه بعد ازآنکه زنده یاد رفیق بهروز ارمغانی روش مبارزه مسلحانه را پذیرفت و به عضویت سازمان درآمد، دیگراعضای انجمن مهندسین تبریز که نزدیکی فکری و عملی به حزب توده داشتند و نه  به روش مبارزه مسلحانه، متاسفانه به عضویت سازمان درآمدند و با برخورد با اولین سختی ها به صف مخالفین مبارزه مسلحانه پیوستند) همراه با اعضای انجمن مهندسین تبریز، پایه اولیه سازمان اکثریت را ریخته و در رده رهبری آن تا به امروز قرار گرفتند و فاجعه ها ببار آوردند که ننگی است که در تاریخ ایران مانده گار خواهد شد؟ آیا واقعیت ندارد مرکزیت سه نفره (با دو عضو مخالف جدی مبارزه مسلحانه) با عضوگیری های وسیع در سال ۵۶ و با هدف تسویه موافقان مبارزه مسلحانه، سنگ بنای گروهی که بعدا اکثریت نام گرفت را ریختند؟ 

چهار: آقای محققی شما چگونه متوجه شدید که بعد از آنکه دو بخش سازمان، “در کوتاه ترین زمان بصورت چریکی!!” جدا شدند، “هرکس هر امکانی داشت بسرعت شبانه در تاکسی باری ریخت و از دسترس دیگری خارج کرد”؟ همانگونه که رفت، نطفه جدایی عملن در سال ۵۶ بعد از عضوگیری های وسیع گذاشته شده بود وعملن سه سال طول کشیده شد تا جدایی بواقعیت تبدیل شود که بنا به هر تعریفی که میتوانیم داشته باشیم، ابدا “بصورت چریکی” نمیتواند باشد. آیا آقای محققی در تمامی محل های خارج کردن امکانات از طرف هر دو بخش حضور داشتند که متوجه بارگیری امکانات بر “تاکسی بار”ها شدند؟ براستی آقای محققی انتظار داشتند که  بخش موسوم به اقلیت، تمامی امکاناتی را که در اختیار داشتند را تحویل بخش اکثریت قرار داده تا آنها هم در اختیار رژیم جنایتکار امام ضد امپریالیست قرار دهند؟ به همانگونه که رفیق شفیق ایشان بهزاد کریمی تمامی اسلحه ها و امکانات سازمان در کردستان را که با سختی ها و حتی جان نهادن های بسیار توسط اعضا و هواداران سازمان بدست آمده بود را به پاسداران قرار داد ( حتمن برای که فعلن پاسداران را به سلاح های سبک مجهز کنند) تا کمبودی در کشتار مردم و مبارزان کردستان نداشته باشند؟ براستی این دشمنی و ضدیت آقای محققی و یارانش از مبارزه مسلحانه (چریکی) از کجا ناشی شده که جدایی دو بخش سازمان را به مسخره به روش “چریکی” منسوب میکند؟ بواقع همان روشی که به گفته ی ایشان: “توانست بخش اندک اما مهم دستگاه رهبری و تشکیلات [منظور اکثریت] را از زیر ضربات یورش گسترده جمهوری اسلامی” نجات دهد!!! 

پنج: در مقاله ای که درباره “پلنوم وسیع” اکثریت نوشته اید، آمده است که شما “بعنوان سانتر متمایل به راست” شناخته میشدید!! بعبارتی شما تفکرات “راست میانه” نظیر اعضای حزب ملت، ایران نوین و مشابه در ایران و حزب دمکرات مسیحی در اروپا داشتید و چنان که کماکان پیدا است، بنا بر نوشته ی خودتان در جمع سازمانی خود ازیک فکرو یا نظر سیاسی خاصی برخوردار نبودید و در مباحث سیاسی از هیچ نظر منسجمی پیروی نمیکردید و تنها “تماشاگر” ی بودید که جانب هیچ نظری را نمیگرفتید و”با گرایشات لیبرالی در بین انقلابیون بر خورده” بودید. حال خود قضاوت کنید که آیا امکان داشت که شخصی با این خصوصیات به عضویت یک سازمان چپ که به مبارزه مسلحانه باور دارد، پذیرفته شود؟ و یا باز آرزو ها و امیالتان را به جای واقعیت ها نشانده اید؟ و مهمتر آنکه آیا اصولا این حق برای شخصی با این خصوصیات اخلاقی و سیاسی محفوظ است که به نقد فکری و عملکرد افراد و سازمان های چپ بخصوص یک سازمان سیاسی- نظامی، بنشیند؟ 

براستی شما وابسته گان به سازمان اکثریت که مبارزه مسلحانه (به زعم شما چریکی) را نقد و بکنار گذاشته بودید، چرا برای شرکت در پلنوم و سیع در تاشکند (خارج از ایران) حتی در داخل هواپیما هم “چشم بسته” حرکت میکردید؟ آیا این عمل شما حکایت برداشت کاریکاتوری از نوع مبارزه مسلحانه-مخفی بود و یا نشانی از شخصیت سازی کاذب برای خود؟     

 ب: در ارتباط با “داستان یک کتابفروشی در میدان انقلاب”   

یک: با علم به اینکه شما در تبریز بودید و در نتیجه منطقا با زنده یاد رفیق سیامک اسدیان ارتباط تشکیلاتی و شخصی نداشتید و جدا از این امر، از نظر راه و روش و شناخت مسائل در دو قطب متضاد در درون سازمان قرار گرفته بودید، آیا منطقی هست که این رفیق به پاتوق اکثریتی ها (کتابفروشی که یکی از اعضای حزب توده ایران از روی علاقه شخصی!! و بی سر و صدا – البته گویا چندان هم بی سر و صدا نبود چرا که آقای محققی متوجه این امر شده بود!- در اختیار انتشارات سازمان! منظور اکثریت قرار داده بود) رفته و با شما دردل کند و بگوید که:” عقلم میگوید شما ها درست میگوئید اما قلبم و احساسم با این نگاه و استدلال شما بیگانه هست. امید که باز روزی همدیگر را ببینیم”؟ آیا این نوشته شما انعکاسی از تخیلات و رویاهای شما است یا واقعیت ها؟ بخصوص که خود میگوئید:” (او) هرگز حکومت جدید را نپذیرفت و تن به سازش با آن ها را نداد” براستی این متضاد گویی درد آور شما در یک نیم صفحه ناشی از چیست؟ تبرئه خود و یارانتان که به بیعت امام ضد امپریالیست رفتید و دست به هر بد سرشتی و ید کرداری ممکن زدید؟ یا نشان دادن ناآگاهی کسی که “قلبی بسان یک کودک دارد” هست؟ 

و بالاخره مشخص نکردید که رفیق سیامک هنگامی که از “پله ها بالا” میامدید، در مقابلتان ظاهر شد یا زمانی که ” از پله های انتشاراتی پائین میامدید” او را دیدید؟ براستی شما از کجا متوجه شدید در زیر “کت بزرگ” اش مسلسل یوزی به یادگار مانده از رفیق حمید اشرف جا داده بود؟ آخر این چه طریق مخفی کردن مسلسل بود که شما به ساده گی توانستید حتی نوع مسلسل را از روی کت این رفیق تشخیص بدهید؟ فکر نمیکنید که اگرشما براحتی قادر به تشخیص مسلسل و نوع آن در زیر کت بودید، پس پاسداران (همرزمان جدیدتان) هم قادر به تشخیص اش می بودند. براستی این نوع مخفی کاری از کسی که بقول شما “از معدود چریک های باقی مانده از سال های دور” بود، امری عجیب و غریب نمی بود؟ براستی شما چگونه میدانستید که تنها تعداد معدودی از چریک ها از سالهای دور باقی مانده اند؟ آیا شما مسئول سرشماری اعضای سازمان و تعلقات فکری آنها بودید؟ از نظر شما “سالهای دور” چند سال میشود؟ ۶-۷ سال یا بیشتر؟     

دو: اگر به واقعه شما رفیق سیامک را میشناختید و در پاتوق اکثریتی ها او را دیده اید ، قاعدتا میباید متوجه میشدید که این رفیق “جثه درشت”ی نداشته است (حتی اگر عکس های این رفیق را بخصوص عکس های تمام تنه اش در روز عروسی اش را دیده باشید، دست بنوشتن تخیلاتان بجای واقعیت ها نمی زدید). آیا واقعن شما این رفیق را در آن روز و آن مکان دیده اید و صحبت های هم با او داشته و حال آنها را بدون کم و کاست نقل میکنید؟ یا اینکه آرزو و امیال وتخیلات خود را برای آشنایی با این رفیق را بجای واقعیت ها جا زده تا برای خود شخصیتی دست و پا کنید؟   

پ: در ارتباط با فعالیت های دانشجویان دانشگاه تبریز

یک: در مقاله ای در ارتباط با فعالیت های دانشجویان دانشگاه تبریز، چنین به خواننده القا میکنید که فعالین سیاسی دانشگاه تبریز تعداد آدم های عقب افتاده  ای بودند که با درس خواندن، علم و دانش، هنر و موسیقی، و همچنین وجود جو دمکراتیک در دانشگاه مخالف بودند و تنها هنرشان شیشه شکستن ها و مزاحمت و آزار دانشجویان درس خوان و باصطلاح غیر سیاسی در داخل دانشگاه و رفتن به قهوه خانه ها در بیرون دانشگاه بوده است. این البته نظر شما است و دلیل بر درستی آن نیست و این حق شما است که وقتی آب سر بالا میرود، داستان های نقل کنید و به تخریب شخصیت صدها دانشجو دانشگاه تبریز دست بزنید، اما، این حق برای شما ابدا محفوظ نیست که تخیلات کنونی خود را همانا بعنوان واقعیت های آن زمان جا بزنید و به تخریب شخصیت صد ها دانشجو دانشگاه تبریز بنشینید. براستی چرا از عملکرد خود چیزی نمی نویسید؟ نکند شما تافته ی جدا بافته ی بودید که تمامی خوبی ها و درستی ها را یکجا از آن خود کرده بودید و دیگران را از آن محروم؟ نکند شما از بدو تولد بقول مسلمین ناب محمدی نظر کرده بودید و معصوم وبری از خطا؟ و بهمین جهت بعد از یک دوره نشست و برخاست با کفار به دامن دین و امام بازگشتید؟ 

دو: حقیقت و نه واقعیت این هست که سازمان پیکار برای آزادی طبقه کارگر (باختصار پیکار) در اسفند ۵۷ اعلام موجودیت کرد و منطقن نمیباید نشانی از آنها در سال ۵۶ بوده باشد تا ادعا کنید که: “جریان پیکار، فعال تر شده (بعبارتی قبلا –قبل از ۵۶- فعال بود و حال فعالتر شده) بود و بطور مرتب جزوات خود را در دانشگاه پخش میکرد”.

آیا نمیتوان به یقین گفت که واقعه نگاری های شما از فعالیت های دانشجویان دانشگاه تبریز، نه نشان دادن واقعیت حرکات و فعالیت های آنها است، بلکه صرفا برای توجیه چرخش فکری و عملی شما از مبارزه با استبداد و دیکتاتوری و دفاع و حمایت از سرکوب شده گان به دلبستگی به دین، دستگاه دین و بیعت با امام جنایتکار-ضد امپریالیست می باشد؟     

نوشته شهرام رحمتی

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate