مکتوب های شبانه , مکتوب ششم 

ما و اسمعیل خویی ویک شعر

نخست ببینیم خویی شاعر در این شعر چه می گوید و بعد خم شویم روی گفته هایش و محک بزنیم این گفته ها تا چه حد باراستی نزدیک است و آبشخورش کجاست .

ما مرگ را سرودی کردیم

ما، عشق مان همانا

میراب کینه بود.

ما کینه کاشتیم،

و،

تا کشت مان به بار نشیند،

از خون خویش و مردم

                    رودی کردیم

در این بند خویی از کرده های ما سخن می گوید که عشق مان مرگ و کینه بود ما مرگ و کینه کاشتیم و از خون خویش و مردم رودی ساختیم.

این ما کیست؟روشنفکرانند. طبقه کارگر ست. احزاب چپ و چریک اند.مجاهدین یا نهضت آزادی یا جبهه ملی اند.

نکند این ما شاعران باشد و یا داستان نویسان یا ژورنالیست ها.

به احتمال زیاد منظورش روشنفکرانند که می تواند با کمی تساهل همه این ها را در بر بگیرد.که کینه کاشتند و مرگ دوستی را تشویق کردند.

ما خامسوختگان

زانآتش نهفته که در سینه داشتیم

در چشم خویش و دشمن

                     تنها

                      دودی کردیم

این جا این ما کمی روشن تر می شود .کسانی که نسبت به کرده ها و ناکرده ها و آرزو های شان خام بودند و خام یعنی جهل و نادانی .این ما از فرط خامی و نادانی خودش و دیگران را سوزاندند و از آتشی که در دلشان بود نه آتشی که تنها دودی بر پا کرد.

ما آرمان هامان را

معنای واقعیت پنداشتیم

ما

               –نفرین به ما

ما

بوده را نبوده گرفتیم

و از نبوده

(البته تنها در قلمرو پندار خویش)

                             بودی کردیم

و غایت زیان بود

هرگاهی از همیشه که پنداشتیم

                           سودی کردیم

و ینگونه بود ،

این ما که با کمی تساهل روشنفکران باشد،آرمان هایش را عین حقیقت پنداشت در حالی که نبود و بخود و بدیگران زیان رساند.نفرین به این ما که با کمی تساهل روشنفکران باشد 

زیرا ما

مامرگ را سرودیکردیم.

و زندگانی را

بر سرگمراهه مان ،

در رهگذارهر چه شود گو شو!”

با گله ی سگانهر چه که پیش آید!”

                               وا گذاشتیم

این ما در گمراهی بود. با این تصور که بگذار هر چه بشود بشود و همه چیز را به سگان سپرد.

ما

زیباترین حقیقت را،

               –عشق را

با زشتی همیشه ترین

                      –با کینه

                      تنها گذاشتیم.

ما کینه کاشتیم و

خرمن خرمن مرگ

                   برداشتیم.

این ما عشق را با نفرت و کینه تنها گذاشت.نفرین به این ما و این اشتباهش.

و ینگونه بود،

زیرا ما

                 –نفرین به ما

 مامرگ را سرودیکردیم   

 آیندگان !

بر ما مبخشایید.

هر یاد و یادبود از ما را

به گور بی نشان فراموشی بسپارید.

وزما،

اگر به یاد می آرید،

هرگز ، مگر به ننگ و به بیزاری ،

از ما به یاد میارید

از این ما یادی نکنید مگر به ننگ و بیزاری چرا که ما مروجان مرگ بود.

درک یک شکست

معروف است که می گویند اسب ها در سربالایی همدیگر را گاز می گیرند.چرا؟بیک دلیل روشن ارابه بالا نمی رود اسب ها زورشان نمی رسد و هرکس فکر می کند تقصیر اسبی کناری ست که در بالا کشیدن ارابه کمک نمی کند.اسبان درک روشنی از سربالایی ندارند.

این بی بصیرتی از سربالایی جنبش خاص خویی نیست.می تواند گریبان هر کس را بگیرد.

این که چرا اینجائیم دلایل تاریخی دارد .نمی توان با خود زنی چرایی تاریخ را تبیین کرد .شکی نیست که بخش آگاه جامعه کمی ها و کاستی هایی داشته است اما این گونه نیست که خویی می گوید.بنظر می رسد این شعر زمانی سروده شده است که خویی نامه ای به خانواده پهلوی می نویسد و از این که بر علیه شاه مبارزه کرده است پوزش می خواهد.البته این موضع غلط دیری نمی پاید و خویی با پیدا کردن خودش به راه درست ادامه می دهد.

با این همه چه باید بکنیم با این شعر خویی

خویی شاعری بود که یک عمر حرف های درست و حسابی زده بود و از شعرش و کلامش و حضورش ما لذت برده ایم و نیرو گرفته ایم.حالا از فرط عصبانیت حرفی هم زده است و با عتاب و خطابش کمی ما را نواخته است.خویی ست دیگر، شاعر ماست ،دوست و رفیق ماست.آدم است دیگر،در غربت و درتنهایی خسته می شود.شاعر است عصبانی می شود و دلش مثل همه ما می خواهد دق دلیش را روی سر کسی خالی کند و این مائیم که او می تواند مورد عتاب و خطاب قرار بدهد مائی که بی تقصیر بی تقصیر هم نیستیم. خب با خویی که قهر نمی کنیم.خویی را با این یک شعرش که کنار نمی گذاریم.این شعر را کنار می گذاریم

خویی هر چه بود از قبیله ما بود. با ما بود، واز ما بود و برای ما شعر می گفت و دل می سوزاند.

مغلطه در مورد برابری

گفته میشود

« زمانی از برابری انسان ها می توان سخن گفت  که انسان ها  از همه 

 ویژگیها کاملا یکسان بر خوردار باشند، این امر البته بدان معنا است که برابری همه

، انسان ها تنها در صورتی میتواند برآورده شود که همه انسانها، دقیقا از تمامی لحاظ یکسان و همانند باشند.دنیای برابر،لزوماً دنیایی از داستانهای ترسناک خواهد بود و دنیایی متشکل از موجودات ناشناس و یکسان،عاری از هرگونه فردیت، گوناگونی و خلاقیتی ویژه خواهد بود. به راستی هم هرجا که تاثیر منطقی دنیای برابر آشکار شده، دقیقاً منطبق بر یک رمان ترسناک بوده است

این مغلطه برای توجیه جهان نابرابر است. برابری اقتصادی آن هم در زمینه هایی که به کرامت های انسانی بر می گردد و در این انسان بودن علیرغم تفاوت یکسانند وربطی به دیگر مسائل ندارد.کار،غذا، پوشاک ،مسکن و بهداشت ربطی به قد و شکل وقیافه و ژن و استعداد های مختلف ندارد، بر می گردد به انسان بودن همه مردم.واین زمانی شدنی ست که از نظر اقتصادی و فرهنگی ما به مرتبه بالایی رسیده باشیم

فرق دانش و فهم 

دانش، مجموعهای از دانستنیهاییست که هر فرد میتواند آنرا کسب کند.

فهم اما هنرِ اندیشیدن، تفکیک مسائل، اولویتبندی و بهکارگیریِ دانش در زندگی روزمره است، تحصیل کردنی نیست نیازمندِ مشقتِ اندیشیدنِ درونی و یادگیریِ چگونه اندیشیدن است.

فهم بیشتر از آنکه یک کمیت باشد، یک کیفیت است.

اما هر اندیشیدنی فهم نیست.

 دانشِ بیشتر به غنای فهم کمک میکند، اما کسی که بیشتر میداند، لزوماً فهم بیشتری هم ندارد.

فهم، منجر به نگرشِ درست داشتن در زندگی و اخلاقیتر زیستن میشود؛

 در حالی که دانش چنین خصلتی ندارد.

فهم، افقِ وسیع داشتن در دانش است.

برای پیشرفت یک جامعه، فهم و دانش باید در کنار هم رشد کنند،

 افسانه طوقی

طوقی چکاوکی ست که در گندمزار زندگی می کند.پروازش در آسمان به نوعی رقص و سماع در آسمان است.در نقطه ای از آسمان می ایستد و پروازی خاموش می کند.در آسمان معلق می زند و عمودی پرواز می کند.حرکاتش به شکلی ست که مردم محلی می پندراند در حال رقص و سماع است

مردم محلی به آن طرقه و قُبره وکاکلی و جل هم می گویند.   

طوقی آرزو داشت به خورشید برسد و فکر می کرد برای رسیدن به خورشید راهی هست.

راهی بود این راه را پرنده کهنسالی که عمری بیش از هزار سال داشت به او گفت.

 او باید هزار و یک اسم اعظم را از بر می کرد تا در سفرش بسوی خورشید سپر او در برابر اشعه های کیهانی باشد.

 طوقی هزار ویک اسم اعظم را از برکرد و راه افتاد.او بالا و بالاتر می رفت و در هر مرحله نامی از نام های اعظم را بر زبان می آورد.

آن قدر رفت و رفت تا به آستانه خورشید رسید.چون به وعده گاه رسید ماتش برد،محو جمال خورشید شد.

محو جمال حضرت دوست شد، خودش را و آخرین نام اعظم را از یاد برد.از یاد برد و در آتش سوزان خورشید،سوخت و خاکستر شد.   

  دلیران باشتین

مغولان به خانه دو برادر در روستای باشتین می روند زن وشراب می خواهند دوبرادر مغولان را می کشند و عبدالرزاق یکیاز برادران مردم را به قیام فرا می خواند.

حاکم سبزوار مامورانی را برای سرکوب قیام می فرستد مردم ماموران را می کشند پس سپاهی بزرگتر به باشتین فرستاده می شود این سپاه نیز تارومار می شود و قیام نام سربداران را برمی گزیند.

نبرد بعدی با ارغونشاه حاکم سبزوار است .در این نبرد به فرماندهی عبدالرزاق،ارغونشاه شکست می خورد و سبزوار بدست مردم گشوده می شود.

طغای تیمور ؛ایلخان مغول یک ایلخچی می فرستد تا سبزواریان از اواطاعت کنند.سربداران اوراهم می کشند وبه جنگ طغای تیمور می روند و او را شکست می دهند

اشغال ۱۲۰ ساله مغول به پایان می رسد چرا این اشغال ۱۲۰ سال طول می کشد؟ چه عواملی مهیا نبود برای بمیدان آمدن مردم ،برای بمیدان آمدن دلیران، برای بمیدان آمدن رهبران ؟.

باید روی این امر بیشتر خم شد .

 جدال سنت و مدرنیته 

 جدال بین سنت و مدرنیته داستان قدیمی ست. از مشروطه این جدال میدانی شد و موقتاً با اعدام شیخ فضل الله پایان گرفت،اما آتش زیر خاکستر بود

در سال ۵۷ سنت توانست قدرت را از دست مدرنیته آمرانه و نیم بند پهلوی خارج کند و خود بر تخت حکومت بنشیند و ساختار های سیاسی خود را شکل دهد .

این بیرون آوردن و از آن خود کردن به تصفیه های خونین سال ۶۰ و ۶۷ منجر شد .

اما پایان کار نبود.مدرنیته در بستر بیرونی حکومت به حیات خود ادامه می داد و فربه و فربه تر می شد و بمیدان می آمد تا قدرت را از آن خود کند.

 اما راه بجایی نبرد.وسنت توانست با بمیدان آوردن خاتمی و احمدی نژاد و روحانی مدرنتیه را سنگ معلق کند.این جدال هم چنان ادامه دارد.

مرض لاعلاج چپ ستیزی

  موجوداتی که در کافه های ساز و ضربی جدید لانه کرده اند  ودر پشت اندیشه و کافه اندیشه پنهان شده اند دچار بیماری لاعلاج چپ ستیزی هستند.برای این درد بی درمان هیچ دارویی نیست جز خاک سرد گورستان.

به موجودی که جنبش های فمنیستی و برابری جنسیتی و حفظ محیط زیست و حقوق حیوانات و حقوق هم جنس گرایان و دگر باشان جنسی را کار چپ های نو می داند که می خواهند ضدیت با سرمایه داری و مالکیت خصوصی را ترویج کنند و آنقدر کودن و احمق اند که نمی دانند این جنبش های اقلیت ها ربطی به کمونیسم ندارد هر چند ممکن است مورد حمایت چپ ها وحتی لیبرال ها هم باشند.چه باید گفت( بهزاد مهرانی؛کافه اندیشه)

اندیشه ها ی عوضی

این روز ها کسانی پیدا می شوند که عمر و وقت و سرمایه خود را بر روی تاریخ شوروی و استبداداستالین می گذارند با این بهانه که می خواهندتنویر افکار کنند.وزندگی لنین و تروتسکی و استالین بو خارین را ترجمه می کنند علت چیست؟

مشکل کنونی ما زندگی لنین و استالین یا بوخارین و تروتسکی است.؟

آیا گره گشایی تاریخ شوروی کمک می کند به باز گشایی تاریخ در بسته ما، هرگز.

خب پس چرا این دلسوختگان مردم قدمی در بازگشایی تاریخ خودبر نمی دارند و ماموریت اینان براستی چیست؟ 

چرا آدرس غلط می دهند چرا ذهن و توجه توده کم سواد جوان را بسوی بیراهه می رانند چرا خشت بر آ ب می زنند؟ این ها مغز خر خورده اند؟ هرگز

این همه پول  کتاب و نشر و ناشر برای هیچ ؟هر گز

 این تقسیم کار جهانی برای کمونیسم ستیزی علت دارد

این همه سایت و کافه و کلوپ برای این که نشان دهند کمونیسم چیزی نیست و الگویی شکست خورده است و هر چه مارکس گفته است از بیخ وبن اشتباه بوده است علت دارد.

اگر اندیشه ای از آغاز اشتباه بوده است و محلی از اعراب ندارد و باید رد آن را در موزه های تاریخی جست واگر براستی چنین است پس باید پرسید  پس چرا این همه وقت و انرژی و حرف و نوشتن .علت چیست؟

این آدم های عوضی با آدرس های عوضی شان دنبال چه هستند.؟

یکی از این موجودات که این روز ها زیاد دست و پا می زند و افاضات می کند خود در مصاحبه ای چنین می گوید : مترجم خوب باید بگردد و ببیند نبض جامعه در کجا می زند و مشکل اصلی جوانان در چیست ونسل جوان چه می خواهد و چه پرسشی دارد.(بیژن اشتری مصاحبه)

این جاست که دم خروس بیرون می زند وقسم حضرت عباس این موجودات نقش بر آب می شود.

همین موجود در جایی دیگر میلتون فریدمن و مکتب شیگاگو را ناجی تمامی دنیا می داند.

حماقت راستول ها

در نیوزلندتصمیم گرفته شده است (صحت این روایت بر گردن راوی)که در دبیرستان و دانشکده های شان در کنار روایت علمی از پیدایش جهان و حیات ،ماتورانگا(افسانه های مائوری ها یا بومیان نیوزلند)تدریس شود.منتقدان موضع گیری داوکینز را در برابر این تصمیم نژاد پرستانه می دانند.

داو کینز می گوید جهان بینی مائووری قادر نیست هواپیما را به پرواز در آورد و از ما در برابر ویروس محافظت کند.علم علم است نه غربی است ونه استعماری ست به کل بشریت تعلق دارد.

خب این داستان چه ربطی به چپ ها وبه قول نویسنده نامحترم چپول ها دارد.(کاوه فیض الهی؛کافه اندیشه

سوسیالیسم ایده ای شکست خورده

موجودی می آید کتابی بنام سوسیالیسم ایده ای شکست خورده که هر گز نمی میرد را ترجمه می کندو با ردیف کردن ۲۴ تلاش شکست خورده برای بر پایی جامعه سوسیالیستی به اصرار و ابرام می خواهدنشان دهد که سوسیالیست ها میل دارند به سمت انتزاع فرار کنند.و مدام دفاع شان معطوف به گذشته است وبا رد کردن هر تجربه شکست خورده سوسیالیستی اعلام می کنند این سوسیالیسم واقعی نبود وباز بر می گردند به حرف های سابق شان.

 اگر براستی چنین است خب رهایشان کنید بحال خودشان.اینان راکه راه بجایی نمی برند و بقول شما خشت بر آب می زنندشما چرا خونتان را کثیف می کنید و می خواهید این روشنفکران لجوج را سر عقل بیاورید.برویداز این همه سوژه زیبا که در جهان سرمایه هست حرف بزنید مثلاً از باسن زیبای خانم جنیفرلوپز یا از قد بلند خانم بیونسه. شما را چه کار به یک ایدئولژی شکست خورده .(سوسیالیسم ایده ای شکست خورده که هرگزنمی میرد،کریستین نیمیتز ترجمه محمد ماشین چیان)

استالین و آدم های عوضی

موجودی که خود را ژورنالیست و مترجم و محقق تاریخ می داند و مدام در زباله های تاریخی وول می خورد مثل هر بار رفته است سراغ استالین که مادرش خدمتکار بود و پدرش کفاش و الکلی که مدام مادرش را کتک می زد و می خواست پسرش کشیش شود اما از بد شانسی سر از حزب کمونیست در آورد و در سال ۱۹۲۷ شد دیکتاتور شوروی و در سال ۱۹۳۷ که مادرش در گذشت به تدفین مادرش نرفت چون مشغول کار مهم تری بود و آن کارکشتن کمونیست ها و رهبران حزب کمونیست شوروی بود.وبه نقل ازارنست نولته مدعی می شود استالین بیش از هیتلر کمونیست کشته است.  

و باز هم به نقل از سولژنتسین هیتلر را در برابر استالین بچه مدرسه ای می داند(مهدی تدینی)

به این موجودات چه باید گفت.استالین آدم کش بودقبول،جنایتکار بود، بیمار روانی بود بالاتر ازاین ها که نیست.تو و برداران وپسر عمو هایت در جای جای جهان آدمکش نباشید.تو آدم باش.تو آدمکش نباش.کودتا نکن.شکنجه نکن.به حقوق بشر احترام بگذار.استثمار نکن. غارت نکن.در سرنوشت دیگران دخالت نکن. به صندوق رای احترام بگذار.

از شما که کسی را نکشته است پسر خاله های ترا که نکشته است. کمونیست کشته است بتو چه.شما که کمونیست نیستید که سینه به تنور می چسبانید.شما اگر مدعی العمومید بروید ببیند در جای جای جهان همین امروز پسر عمو ها وبرادران میلتون فریدمن و شاگردان مکتب شیگاگو چقدر آدم کشته اند.بروید در شیلی و ببینید شاهکارمیلتون فریدمن و شاگردانش چند هزار مفقودالاثراست.

مگر جز این است که استالین در سال ۱۹۵۳ در گذشته است.چرا چرخ تاریخ برای شما در همان سال پنچر شده است.در این نیم قرن اخیر در امریکا و اروپا وامریکای لاتین و افریقا و آسیا آدم کشی تعطیل شده است سند ششدانگ جنایت باسم استالین زده شده است.

سرمایه داری از همان آغاز تا امروزش جنایتکار نبوده است ؟.

شما بیل زنید بروید درب خانه خودتان را بیل بزنید.بروید سری به افغانستان و یمن و لیبی و عراق و سوریه بزنید.بروید کمی در گوشه کنار همین خانه پدری بگردید وببیند چه خبراست . تمامی کار دنیا خلاصه شده است در جنایات استالین.آیا براستی این گونه است ؟ 

امان از مرض لاعلاج چپ ستیزی ومار وکژدم ها و نوکران و پادوها ی بی مقدار جهان سرمایه.  

 

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate