نقد یا تخطئه مبارزه مسلحانه

زندگان آزارم می دهند

و مردگان آنی رهایم نمی کنند

بگذار ببینم 

امروز چه روزی ست

صبح است یا غروب 

 بهار است یا زمستان

داستان مبارزه مسلحانه

داستان مبارزه مسلحانه داستانی ست قدیم.اما از سوی اندیشه راست از ابتدا تا به آخر فهم نشد.وبا خوشمزه گی از همان آغاز سعی کرد این جریان را تخطئه کند.رومانتیسیسم انقلابی،خرده بورژوازی کم حوصله،کاستروئیسم، گوارائیسم و در دوران ها بعد تر چریکیسم و گنگستریسم انگ هایی بود که در زرادخانه اپورتونیسم ورز آمد تا از تحلیل آنچه که در برابر چشمانش در حال بر آمدن بود طفره برود.کسی که بدنبال حقیقت نیست حقیقت نیز بدنبال او نیست.

داستان از آن جا آغاز شد که از سال ۱۳۴۲ ببعد راه های رفته و شمشیر های زنگ زده حزب توده و جبهه ملی و نهضت آزادی و جریانات مذهبی دیگربدرد دنیا وآخرت نمی خورد.

این را مهندس بازرگان هم با تمامی گیج سری تاریخیش فهمیده بود و در دادگاه به رئیس دادگاه گفت: این را به بالا دستی های تان بگوئید که گروه های بعد که به این دادگاه می آیند برای اجرای قانون اساسی نمی آیند،چیز دیگری می خواهند.

خب هم بن بست سیاسی بود وهم تجربیات جهانی و عاقبت، در گروه پیشتاز جزنی کار به سلاح کشیده شد.اما با نفوذ ساواک  در گروه راه به جایی نبرد.این هم دلیلی  مضاعف بود برای آن که تشکیلات آبکی آن حزب بلااشکال راه بی بجایی نمی برد و باید راهی دیگر و تشکیلاتی دیگر سازمان داد.

لنینیسم

آن گونه نبود که گروه احمد زادهپویان از لنین و حزب لنینی بی خبر بودند.

آن گونه که آن حزب بلااشکال و آن ۹ نفر کذایی می گفتند.هرچند خود آن حزب کذا و کذا نیز به اعتراف بزرگترین دبیرکل شان؛درکتاب خاطراتش؛ از مارکسیسم  چیز زیادی نمی دانستند و تنها با سوادشان رفیق طبری بود که سوادش کتابی بود و دانشش از مارکسیسم به فهم و بصیرت قوام نیافته بود و هرچه می دانست خام و هضم ناشده بود.

اینان نخست به نقد دبره نشستند ؛چرا که دبره از حزب لنینی گذشته بود و حزب را در دستور کار قرار دادند.اما در بررسی های شان به این نتیجه رسیدند که شرایط ایران با روسیه سال های ۱۹۰۵ یکی نیست و جدایی روشنفکران ازطبقه و از دیگر گروه ها و نبود جنبش های خودبخودی و سرکوب و خفقان و بسته بودن راه برای راه گشایی اجازه نمی دهد به پیشاهنگ تا حزب خودش را درست کند پس از لنین فاصله گرفتند و بسوی رژی دبره بر گشتند تا از امر جزئی و از شرایط مشخص به حزب در پروسه راه گشایی برسند.

 معلوم بود وقتی پیشاهنگ سلاح بدست می گیرد از لنینیسم گذشته است.حالا یک سری در سال ۵۶ از خواب بیدار شده بودند که جنبش چریکی با لنینیسم یکی نیست .خواب دیده بودند و خیر نبود چون سر از سوراخی در آوردند که راه بجایی نمی برد

مبارزه مسلحانه تاکتیک یا استراتژی

شیوه مبارزه از دل مبارزه بیرون می آید و دیالکتیک مبارزه بما می گوید نمی توان مشی را بر مبارزه تحمیل کرد.در آن شرایط بسته از هر سوی عده ای به این مشی رسیدند و اما این بمعنای این نبود که کت و کول سیاسی کاران را بسته بودند.تخم این آدم هارا که ملخ نخورده بود.آن ها در همان حواشی مبارزه می لولیدند و در نهایت فتح الفتوح شان ورق پاره ای بود بنام نوید که در آن شرایط کسی آن را جدی نمی گرفت چون نظر غالب این بود که ساواک پشت این ورق پاره است.

در روزگار بعد هم دیدیم که خیز گربه تا طاقچه است.این اندیشه راه بجایی نمی برد که نبرد و دیدیم که چه داستان هایی را به صحنه آوردند وچه شد .

مشکل کجا بود

مشکل در این نبود که در سال های ۵۶ ببعد مبارزه مسلحانه باید جای خود را به شیوه ای دیگر از مبازره بدهد.مبارزه مسلحانه نقش تاریخی خودرا بازی کرده بود و پایان این نقش سقوط دودمان پهلوی بود

شکی در این هم نبود که مبارزه مسلحانه باید نقد بشود که  شد اما وجه سلبی این نقد با وجه ایجابی ش نمی خواند.

در سال ۵۸ که اپورتونیست ها به سازمان چریک ها رخنه کرده بودند و به گذشته پر افتخار فدایی یورش می آوردند برای برنامه های بعدی شان، پرسش این بود که امروز چه جای خراب کردن گذشته .چه ضرورتی در این کارهست. چرا باید بدست خود گذشته پر افتخارخود را به لجن بکشیم و بگوئیم راه غلط بوده است و ما کمونیست نبوده ایم .این خراب کردن چه ربطی به تحلیل ما از حاکمیت دارد که مسئله امروزی و مبرم ماست .

اصلاً چه کسی می گوید همین الان و با همین شرایط باید دست به سلاح برد که ما باید آنرا نقد کنیم .گیرم هم که چنین باشد نقد سلاح در سال ۵۸ چه ربطی به نقد سلاح در سال ۴۲ دارد.

 آن روزگار این پرسش ها راه بجایی نبرد برای این که رندان روزگار می خواستند یکراست شیرجه بزنند درمنجلاب و برای آن کار باید گذشته را به لجن می کشیدند.

نخست پشت سر بیژن پنهان شدند و مسعود را زدند و بعد پشت سر لنین پنهان شدند و بیژن را زدند و پنهان کردند حرف آخر را که رفتن به درون آن حزب بلااشکال بود

اما این یک روی سکه بود.روی دیگرش لجنی بود که آن حزب بلااشکال داشت بر سر روی خود و مشتی بی خبرتر از خود با رفتن های پنهانی به این سوی و آن سو می پاشید تا روزی پرده ها بیفتد ومعلوم شود این حزب دست به چه کار هایی می زده است که در پرنسیب  حزبی که براستی حزب باشد نمی گنجیده است.

جنبش انقلابی از سال ۵۸ ببعد در پی نقد با سلاح نبود.جریان کوچکی هم که بر این باور بود حرفش به تمامی به خطا نبود سنگی بر می داشت که توان بلند کردنش را نداشت.پس بحث اصلی بحث تحلیل درست حاکمیت بود.و باید تمامی زورجنبش انقلابی روی این امر متمرکز می شد و اجازه داده می شد مردگان در گورهای پرافتخار وگم شده خود بخوابند و زندگان بدون توهین به گذشته از درون شرایط به مشی اصولی برسند بر سر این امر هیچ اعتراضی نبود اما رندان روزگار در پی فرو پاشی بزرگترین سازمان چپ انقلابی بودند و آن حزب بلااشکال و دنبالچه هایش که فهمی از دیالکتیک مبازره نداشتند و به هیچ پرنسیب اخلاقی هم پای بند نبودند مدام در پی توطئه و شیطنت بودند.

در همان روزگار شیرین ماه عسل نگهدارکیانوری که معلوم نبود داماد کیست و عروس کیست.به همین بی اخلاقی ها اعتراض شد و آدم های ساده ای مثل انوشیروان لطفی باور می کردند حرف چاچول باز بزرگ فرخ نگهدار را که این شیطنت ها ربطی به رفیق کیا ندارد ورفیق کیا نسبت به وحدت حسن نیت دارد.در حالی که همه آتش ها از گور او برمی خاست وشعله می کشید .

روز گاربدی بود روزگاری که فرومایگان اسب بدی را سخت می تازاندند و غافل بودند از بازی روزگار.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate