مکتوبات شبانه (قسمت پنجم)

بر آمدن اندیشه راست

 هر درونی که خیال اندیش شد

چون دلیل آری خیالش بیش شد 

بر آمدن اندیشه راست در سال ۵۶ در سازمان فدایی و باز گشت عده ای به خانه پدری ربطی به غلط بودن مشی چریکی نداشت.اندیشه راست تا به امروز بوق را از سر گشادش می زند.چرا که بدنبال حقیقت نیست

آنانی که در سال ۵۶ دم از بن بست جنبش چریکی می زدند و یا هم اکنون می زنند فراموش می کنند که کمتراز ۱۸ ماه بعد رژیم در سراشیب سقوط افتاد.

بن بست سال ۵۵ یک بن بست تاکتیکی بود نه یک بن بست ایدئولوژیک.ساواک بعلت آوردن دستگاه های سانترال مخابرات یک گام از چریک ها جلو افتاده بود.ضربات مرگبار این سال ناشی از این پس افتادن چریک ها بود.کافی بود چریک ها می فهمیدند از کجا دارند می خورند یک عقب نشینی تاکتیکی آن ها را به سال ۵۷ می رساند که سال به پت پت افتادن ساواک بود.

 نشست شورای عالی رهبری در مهرآباد برای همین راه جویی و عقب نشینی بود.این جنبش چریکی نبود که در بن بست بود این رژیم بود که در حال کشیدن نفس های آخرش بود

حقیقت ماجرا چه بود

آنانی که از درک پویه های درونی جامعه غافل بودند و هنوز هم در آن تغافل غوطه می خورند به این پرسش ساده پاسخ نمی گویند که از سال ۵۷ ببعد که کار سیاسی عمده شد و دیگر چپ در ثقل اصلییش دست از سلاح کشید و آن هم بیک دلیل روشن؛ نبود ضرورت نقد با سلاح چرا هیچ قلعه ای گشوده نشد.

فتح الفتوح آن حزب دو اشکوبه و دوقلو های بهم چسبیده دیگر و خیل سیاسی کاران که به لنینیسم ومارکسیسم چون چسب دوقلو چسبیده بودند چه بود و هم اکنون چیست .

چرا حزب کمونیست قدرتمندی بوجود نیامد و چرا پایه های کارگری قوام نیافت.

مگر جز این بود که تق آن حزب متکی بر لنینیسم کمتر از دوسال درآمد و تمامی آن خالی بندی ها نقش بر آب شد.پس چرا لال مانی گرفتند منتقدین مشی چریکی و چیزی نگفتندکه اشکال در جای دیگری ست

اشکال در پیشاهنگ نبود و مشی چریکی نقش چندانی در پایه نگرفتن اندیشه تحزب و سرنوشت قیام ۵۷ نداشت.مشکل بزرگ تر از این حرف ها بود.و این بماند برای بعد

 “نادانیچیست؟

نادانی با بی اطلاعی یکی نیست.نسبت این دو نسبت عموم و خصوص مطلق است

یعنی هر نادانی، نوعی از بیاطلاعی است.اما هربیاطلاعی، را نمیتواننادانیمحسوب کرد.بنابر این، یک انسان دانا، ممکن است نسبت به برخی امور اطلاعی نداشته باشد، اما هنوز فرد دانایی به حساب آید

بیاطلاعی، ناظر به یک موقعیت خاص است، اما نادانی، معطوف به چشمانداز زندگی و در زمان درازآهنگ است

خردمندیِ ناظر به پهنهی وسیع زندگی و آگاهی از مسیری که به نحو کلی باید پیموده شود.

آدم نادان، نادان بدنیا می آید اما می تواند به دانایی برسد و اگر نرسد جاهل از دنیا می رود.

زندگی اخلاقی  

 در یک جامعه قانون مند که کارها به روال درست می گردد.عدالت یعنی هر چیز بر جای خود قرار بگیرد و می گیرد.وسیستم به گونه ای تعبیه شده است که کسی نمی تواند از موقعیت خود سوءاستفاده کند.پس برای زندگی نیازی به چاپلوسی،دروغگویی،دزدی و زیر پای دیگران را خالی کردن نیست.

در جوامع پیرامونی که جوامعی غیراخلاقی هستند کارها بروال غلط پیش می رود، دروغ ،ریا،چاپلوسی و دزدی در تمامی ابعادش امری ست ساری و جاری

اخلاقی زیستن  در چنین جوامع بغایت دشوار و متحمل هزینه هایی ست.اما این بمعنی آن نیست که باید به شرارت تن داد و جزئی از این نظام دروغ و ریا شد.

زیستن در مرزهای اخلاقی و آلوده نشدن به مناسبات ظالمانه گرگ وبره و تن ندادن به این مناسبات در چنین جوامع خود نوعی مبارزه است و باید به آن ارج گذاشت

  

 آزادی و عدالت

آزادی شرط ضروری و لازم برای عدالت خواهی است.به همین دلیل اگر بین آزادی و عدالت مجبور به انتخاب باشیم، باید آزادی را انتخاب کنیم تا بتوانیم به بی عدالتی اعتراض کنیم

 اگر آزادی نباشد،مبارزه با بی عدالتی شدنی نیست.وبی عدالتی به حسابرسی نمی رسد و عدالت می میرد.با خون آزادی ست که عدالت جان می گیرد و بر می خیزد.

درک یک سویه از آزادی و عدالت؛آزادی بدون عدالت و عدالت منهای آزادی خسرانی بسیار به مبارزات مردم در طی اعصار زده است.مهم درک دیالکتیکی آزادی و عدالت است.

مارتین لوتر که بود

 واعظ کلیسای ویتنبرگ بود که به تدریج با فساد ارباب کلیسا و زندگی گناهآلود مردان کلیسا آشنا شد.کشیشانی که خودرا نماینده خدا در روی زمین می دانستند و در ازای گرفتن پول به مردم سند هایی مبنی بر بخشیدن گناهان شان به آن ها می دادند.

 مارتین لوتر مانیفست خود را در ۹۵ ماده نوشت و آن را به در کلیسای بزرگ شهر آویخت،او کلیسای کاتولیک را متهم میکرد که وظیفه اصلی خود،یعنی تعلیم آموزههای مسیح را به فراموشی سپرده است ومؤمنان را از فیض و رحمت الهی دور میکند.

پاپ، او را به رم فرا خواند و او را به تکفیر تهدید کرد. لوتر نه تنها به احضار و تهدید او وقعی ننهاد، بلکه نامه تحکمآمیز پاپ را در اقدامی تهورآمیز به آتش افکند و فریاد برداشت که پاپ یک بنده عادی پروردگار است،پس چه حق دارد درباره کفر و ایمان بندگان دیگر داوری کند؟

لوتر به زندگی مخفیانه روی آورد.زندگی در خلوت و انزوا چند سالی به او فرصت داد که به افکار خود سروسامان دهد و کتاب مقدس را به زبان آلمانی ترجمه کند.اقدامی مهم و تهورآمیز که اقتدار ارباب کلیسا را به چالش می کشید.

کشیشان کلام خدا را در انحصار خود در آورده و تفسیر کتاب مقدس را حق انحصاری خود میدانستند تا مردم عادی را همواره در جهل و وابستگی نگاه دارند.

کار لوتر را قبلاً یان هوس (۱۴۱۵۱۳۷۱) انجام داده بود.یان هوس اهل بوهم بود کتاب مقدس را از لاتین به زبان چک ترجمه کرد،کلیسا او را بعنوان جادوگر در آتش سوزاند. ترجمه کتاب مقدس ضربه ای جدی به انحصار فهم وخوانش کتاب از سوی کلیسا بود.

مانیفست دینی لوتر

۱خداوند همه بندگان خود را برابر آفریده و همه به یکسان به او نزدیک هستند، پس کشیشان یا روحانیان نمیتوانند مدعی شوند که به خداوند نزدیکتر هستند یا از سوی او نمایندگی دارند

۲ایمان دینی حاصل پیوند روحانی و مستقیم میان خداوند و قلب انسان است. پس امری وجدانی و آزادانه است، یعنی اگر از روی جهل یا با فشار باشد هیچ ارزشی نداردپیوند انسان با خداوند به طور مستقیم و از راه درک کلام الهی انجام میگیرد که در کتاب مقدس منقول است و در دسترس همگان قرار دارد. این رابطه به میانجی یا واسطه نیاز ندارد، پس روحانیان حق ندارند خود را واسطه ارتباط بشر با خدا بدانند و این را امتیازی برای خود بشمارند.

با این همه لوتر در بسیاری از باورها و گرایشهای دینی، یک مسیحی «بنیادگرا» باقی ماند.

ضد یهود بود و در برابر قیام دهقانان جانب اشراف زمیندار را گرفت وسوزاندن جادو گران را نیز باور داشت.

لوتر در ۱۸ فوریه ۱۵۴۶ در ۶۲ سالگی درگذشت و درکلیسای ویتنبرگ به خاک سپرده شد.

نباید از یاد برد که اصلاح دینی بربستر بر آمدن بورژازی و تغییر مناسبات اقتصادی معنا می یافت و قدرت می گرفت.و اگر این رفرم دینی در کشور های دیگر بوقوع نپیوست بخاطر آن بود که بورژوازی نتوانست در این کشورها پرو بال بگیرد و نمایندگان خودرا دراقتصاد و سیاست بمیدان بفرستد.نمایندگان فکری بورژوازی در کشور های پیرامونی راه بجایی نبردند.

لیبرال دموکراسی بچه معناست

فردریش فون هایک دموکراسی کلاسیک را جباریت اکثریت می دانست پس اصول   لیبرالیسم را بر آن افزود تا از دیکتاتوری اکثریت جلوگیری شود.

هایک می گفت;

هر چند اعتقاد راسخ دارم که حکومت باید بر اساس اصول تایید شده اکثریت مردم اداره شود و معتقدم که این شرط ضروری محافظت از صلح و آزادی است، اما باید اقرارکنم که اگر منظور از دموکراسی حکومت بر اساس اراده نامحدود اکثریت باشد، من دموکرات نیستم و حتی فکر می کنم چنین حکومتی مخرب و در دراز مدت ناممکن خواهد بود.”

این دقیقا شامل ایده ایست که لیبرال دموکراسی نام دارد.لیبرالیسم+دموکراسی و نه دموکراسی رادیکال و یا توده ایی و پوپولیستی که بهاستبداد اکثریتمی انجامد,

 مانیفست کاپیتالیسم

این مانیفست بر گرفته از آرای فون میزس و مکتب اطریش است.ببینیم چه می گویند و تا چه حد بر پایه راستی فک زده اند.

«یکی از خطاهای رایج و عامهپسند دربارۀ کاپیتالیسم این است که گمان میشود کاپیتالیسم نظام خاص پولدارهاست و نظامی است که در آن همهچیز به نفع پولدارها و به زیان فقراست. تصور میشود کاپیتالیسم نوعی نظام بهرهکشی است که همۀ پولدارها را هر روز پولدارتر و همۀ فقرا را هر روز فقیرتر میکند

اگر کاپیتالیسم سویۀ بیرحم و ظالمی هم داشته باشد،اتفاقاً بیش از همه این بیرحمی گریبان پولدارها را میگیرد.اتفاقاً این قشر ثروتمند جامعه است که باید از کاپیتالیسم بترسد،زیرا اگر خود را تابع نظام سرمایهدارانه قرار ندهد،نابود میشود و البته تبعیت از نظم کاپیتالیستی بسیار دشواری است.در نظام غیرکاپیتالیستی میتوان با فاسدترین روشها ثروتمند شد و ثروتمند ماند،اما در نظام کاپیتالیستی ثروتمند شدن و ثروتمند ماندن فقط یک راه دارد: شرکت در رقابتی نامحدود، بیپایان و بیشفقت برای بازدهی اقتصادی بیشتر.برای بازدهی بیشتر پولدار بودن نه شرط کافی است و نه شرط لازم. فقط به این نکتۀ اساسی و تاریخی دقت کنید که با ظهور کاپیتالیسم ثروتمندان پیشین، به ویژه فئودالها، یا رفتهرفته فقیر شدند یا به حاشیه رانده شدند.

کاپیتالیسم رقابت نفسگیر برای بازدهی بیشتر را به سلولسلول پیکرۀ اقتصادی جامعه میآورد.این فرایند بیش از همه برای چه کسانی خطرناک است؟ برای ثروتمندان! افراد بیبضاعت چیزی برای از دست دادن ندارند،در حالی که در پویایی این نظام اقتصادی برای همۀ افراد بیبضاعت، کماستعداد، بیپشتوانه و محروم جامعه هم امکان اشتغال پیدا میشود

در نظام کاپیتالیستی «ثروت» باید در خدمت بازدهی و زایایی بیشتر قرار گیرد و در نتیجه مجبور است به جامعه خدمترسانی کند،  باید آستین بالا بزند، شغل ایجاد کند، ثروتسازی کند و این ثروت را در چرخۀ مالی جامعه جاری کند تا سایر بخشهای جامعه (به ویژه بخش موسوم به طبقۀ متوسط) ثروتمندتر شوند تا بتوانند تولیدات او را بخرند.در جامعۀ کاپیتالیستی سود در تولید و خدمات است، نه در ملک و پول خوابیده.

کاپیتالیسم کارآمدترین و بهینهترین نظام اقتصادی است. جایگزینی برای این نظام وجود ندارد و هر جایگزینی فقط زایایی و در نتیجه رفاه جامعه را پایین میآورد و بازندۀ این افت زایایی قطعاً پولدارها نیستند! پایین آمدن زایایی جامعه اول گریبان فقرا را میگیرد و بعد به طبقه متوسط آسیب میزند.در مقابل، پولدارها در جامعۀ راکد حاشیۀ امن فراخی دارند! بسیار فراخ! کاپیتالیسم اگر دشمن کسی باشد، دشمن مفتخورهاست

آیا براستی چنین است.؟ سرمایه داری دشمن پولدار ها و دوست فقراست.؟آیا سرمایه داری جامعه را به تکاپو وا می دارد و نان بر سر سفره فقرا می گذارد.؟

این درک پاستوریزه از سرمایه داری با واقعیت میدانی سرمایه داری هم خوانی ندارد و بیشتر بدرد وعظ وخطابه می خورد

سرمایه داری بر پایه استثمار شکل می گیرد و با له کردن طبقات فرو دست برنا می شود وهدفش سود بیشتر است نه بهروز ی جامعه و طبقات فرو دست

ناصر پور پیرار که بود

نام واقعیش ناصر بنا کننده بود و در سال ۱۳۲۰ در تهران بدنیا آمد ودر سال ۱۳۹۴ در گذشت .کارش را با حروف چینی آغاز کرد و مدتی بعد توانست با کمک محمد زهرایی و احمد عظیمی  انتشارات نیل را راه بیندازد.

توده ای بود بهمین خاطر به برلن شرقی رفت تا به حزب بگوید با کندن کانالی در مسیر رفت وآمد شاه می تواند او را ترورکند.شنونده او در این سفرکیانوری بود که گویا در آن روزگار مسئول تشکیلات داخل کشور حزب توده در آلمان شرقی بود .کیانوری این طرح را دیوانگی دانست و کار او را نوعی پرووکاتور در حزب به حساب آورد.

با آمدن حزب در سال ۵۸ در کنار حزب بود و آثار مکتوب حزب را چاپ می کرد و بگفته کیانوری پور هرمزان مسئول انتشارات حزب متوجه شد پورپیرار با صورتحساب های کاذب سر حزب را کلاه می گذارد.کار به جدال کشیده شد و حزب او را اخراج کرد.(خاطرات کیانوری).

 پس پور پیرار سعی کرد به این اخراج اخلاقی رنگ تئوریک بدهد و مدتی با نام ناریا برعلیه حزب جزواتی می نوشت.

انتقاداتش در حد پلنوم چهارم وسیع حزب در مسکو بود.وحرف تازه ای نداشت .ذهن مغشوش او بیمارتر از آن بود که بتواند راه به حقیقتی ببرد و حرف تازه ای در نقد حزب توده بزند.

 در سال ۱۳۶۰ گویا در ارتباط با تماسی که با مامورین سیاسی بلغارستان داشت دستگیر و زندانی شد.بعد از مدتی با کارنامه مشعشع آزاد شد.

مدتی ویراستار بود در انتشاراتی که خود بر پا کرده بود؛کارنگ و کمی بعد در هیئت مفسر تاریخ  به تلویزیون راه یافت

نظراتش را در انتشارات کارنگ منتشر می کرد که از حمایت منابعی معلوم بر خوردار بود.   

تاریخ ایران را یکسر ساخته دست یهودیان می دانست و هخامنشیان را قومی اسلاو و خونریز می دانست که در استخدام قوم یهود بوده اند.

منکر وجود اشکانیان و ساسانیان وآئین زردشتی بود.ایرانیان را تا آمدن اسلام  فاقد دین می دانست. (کتاب دوازده قرن سکوت)

زبان فارسی را بی مایه و فردوسی را مزدور و گلستان را معیوب و سعدی را دروغگویی می دانست که هیچ زمانی از شیراز خارج نشده بود و در هیچ نظامیه ای درس نخوانده بود.(کتاب مگر این چند روزه

مورخان ومحققان غربی را عوامل یهود می دانست که تاریخی جعلی برای ایران ساخته اند.

زرتشت را دروغین،اهورامزدا را از جعلیات پارسیان هند و اوستا را نوشتهای متعلق به همین چندسال پیش هندیان می دانست.

می گفت عربها هرگز به ایران حمله نکردند بلکه ایرانی ها با آغوش باز به استقبال آنان رفتند.

باستان شناسی را بکل منکر بود وباستانشناسان را مزدور بیگانه و یهود می دانست( کتاب اعتبار باستانشناختی آریا و پارس)

در مورد او حرف وحدیث فراوان ست.سواد چندانی در کل نداشت.آدمی پاچه ور مالیده با افکاری بیمار ومغشوش بود.

حرفی در کل برای گفتن نداشت.اما با افکار بیمارش می توانست ذهن کسانی را آشفته کند. در نوع خود شاهکاری بود شاهکاری از حماقت و رذالت و فرومایگی .

موجوداتی چون پور پیرار این درس استعماری را خوب خوانده بودند که ؛

اگر بخواهی ملتی را به بردگی بکشی

فرهنگ او یعنی هویت او را در هم بشکن

و اگر فرهنگ او غیر قابل خرده گیری بود

تا آنجا که می توانی از ابزار دروغ استفاده کن

و با دروغ آن را از پای در بیاور.

چون زمانی که ابزار راستی را در دست نداری،

 دروغگویی بزرگترین عامل پیروزی است.

نقد

نقد در لغت به معنای جدا کردن خوب از بد است و با انتقاد یکی نیست.

 تفاوت نقد با انتقاد

نقد، عمل و فرآیندی است که طی آن یک اثر از جنبههای گوناگون بررسی و تجزیه و تحلیل میشود؛در حالی که انتقاد عمدتاً به منظور برجسته کردن نکات منفی یک موضوع بمیدان میآید

نقد میتواند باعث رشد یک اثر و معرفی آن به جامعهشود.

نقد ادبی

 یکی از شاخههای گستردهی نقد است که به باور عدهی زیادی، تاریخچهی آن به ارسطو و دستکم سدهی چهارم قبل از میلاد باز میگردد.

در نقد ادبی، منتقد میکوشد یک اثر را از جنبههای مختلفِ هنری، علمی، فکری و ساختاری بررسی کند و نکات مثبت و منفی آن را فهرست کند.

مراحل نقد ادبی

 ۱کار نقد با مشاهده و توصیف کلی اثر آغاز میشود  

۲بعد از توصیف تحلیل اثر آغاز می شود 

۳گام سوم داوری منصفانه اثر است 

 یک شرط مهم که میبایست مدنظر منتقد باشد؛اخلاق نقد است؛لحنی سالم و بری از هر گونه دشنام و توهینی.

سه دیدگاه

در نقد ادبی ما با سه دیدگاه روبروئیم

۱فرمالیستی که اثر را از حیث فرم و ساختار بررسی می کند.

۲اموشنالیسم ؛که مبنای خود را احساسات و حالات نویسنده یا حس و حالی که او قصد انتقال آنها را دارد، میگذارد و بیشتر به دنبال هدف خالق اثر میرود و بررسی را در سطح معنی و مفهوم میگستراند.

۳ساختار گرایی؛ طبق باور ساختارگرایان نه تنها معنا اصل و پایهی نقد و بررسی است، بلکه کنترل، تجزیه و تحلیل بافت متن و کشف معانی انتزاعی و فلسفی هر اثر امری مهم است که منتقد نباید از آن غافل شود .

آداب نقد

نقد مدرن بر  اساس متن مکتوب است.پس هر ادعایی باید بر متن استوار باشد.

نقد با خطابه یکی نیست.خطابه صحبتی ست یک طرفه وبدون ارایه دلیل و مدرک و با کلی گویی سعی در قانع کردن مخاطب است .

نقد یا سنجش کنشی ست که از راهِ سنجیدنِ دو موضوع، همانندیها و دیگرسانیهای شان را کشف و رای به برتری یکی بر دیگری می دهد.

نقد به مفهوم اندازهگیری نزدیک است.

اگر مفهوم نقداندازهگیری باشد لازم است معیار و واحد مشخص و معینی را برای این اندازهگیری تعریف و معرفی کنیم

عینی بودن و قابل محاسبه بودن و استفاده از اعداد و ربطههای ریاضی شاید بهدرکدرست ما و مخاطب کمک کند.

در حوزه ادبیات و هنر و فلسفه  بهترین حالت برای شناخت متن تلاش برای نفوذ و شناخت لایههای مختلف متن است و بهترین حالت نقد برای یک هنرمند ارزیابی آن هنرمند در چند نقطه از مسیر رشد و تکامل هنری اوست.

و جز این نقد پاسخ مشخص به پرسش مشخص هست. این که نویسنده متن  کیست. پدرش کیست.چه می کند.چه کرده است و چه خواهد کرد و این که در گذشته اش از اشتباه بری بوده است یا نه ربطی به پاسخ به متن ندارد.

پاسخ به نقد نیز ربطی به  دوران کودکی مورد نقد و این که پدرش کیست و در چه مناسباتی بزرگ شده است و رابطه اش با پاسخ دهنده چیست هم ندارد.مگر آن که در پاسخ به پرسش اهمیت داشته باشد وکمک کند به محکم شدن پاسخ.

آنچه ملاک است و وجه قانونی دارد متن است و پرسش  وپاسخی که باید به این پرسش مشخص داده می شود.

اهور مزدا

واژه اهورامزدا از دو بخش درست شده که شامل اهورا و مزدا می باشد،اهورا خود از دو بخش تشکیل شده که شامل اهو؛از ریشه اه به معنی بودن و را به معنای هستی است ، یعنی اهورا می شود در هستی بودن .

مزدا هم از دو واژهمزبه معنای بزرگ و بیکران و دا به معنای آگاهی و دانش است. پس مزدا می شود آگاهی و دانش بیکران

پس خود واژه اهورامزدا می شود :آن چه که بر پایه خرد وآگاهی بیکرانی در هستی است یا هستی که بر پایه خرد وآگاهی بی پایانی درست شده است.

پس خدای زرتشت را نباید با خدای مذاهب سامی اشتباه گرفت.

اشو زرتشت اهورامزدا را سرچشمه تمام هستی می دانست که با هستی خودش تمام جهان هستی را یگانه می کند.

اندیشه هایی سخیف و مشکوک

موجودی که لقب خبرنگار و مترجم را یدک می کشد وبا تنی چند چون خود کانالی را هم راه انداخته است و چراغ برداشته است و دست در هر سوراخ  می کند تا کمونیست بجوید وبه حسابش برسد در تازه ترین کشف خود به سراغ نشریه ای دانشجویی رفته است بنام پایدیا که به زعم او متعلق است به  دانشجویان چپ گرا .

در بخشی از این نشریه هواپیمای اوکراینی سرنگون شده را هواپیمای انگل های نخبه که جان حقیری داشتند و خود فروخته هم بودند مورد خطاب قرار می دهد.

همین را این موجود گرفته است و چنین می نویسد

متأسفانه چپ ایرانی اساساً بیمایه و از حیث ذهنی فقیر است.از قدیمالایام چنین بوده و حالا نیز چنین است و چه بسا بدتر.دریغ از یک مقدار مطالعه.اینها دو سه تا رهبر فکری دارند که آنها هم کل دانش و سوادشان خلاصه شده در چهار تا مطلب ترجمهای غلط و غلوط. شخصاً هر چه کمونیست و چپ در این سالها دیدهام از همین جنس و قماش نویسندگان نشریهٔ دانشجویی دانشگاه تهران بودهاند

از این ادبیات سخیف می گذریم که با ادبیات چپ هم خوانی ندارد.و از نخستین بند نوشته های این نشریه پیداست که جیغ و داد قدیم است و ربطی به دانشجویان چپ گرا ندارد.

یکی از گرفتاری های چپ در ایران این است که دشمنانش احمق اند.موجودی که هم مترجم است و هم خبرنگار و اینجا و آنجا از امریکا و موجوداتی چون میلتن فریدمن چون ناجی یاد می کند به فهم این مسئله نمی تواند برسد که می توان لیبرال بود و حرف حساب زد و نقدی پُرمایه داشت. قرار نیست با دروغ و دغل با کلاه برداری و شارلاتانیسم با چپ طرف شد.اینان از تخم و ترکه مظفر بقایی و شعبان بی مخند نمی توانند از مرض ضد کمونیست بودن رهایی یابند.نمی توانند آدم باشند.نمی توانند مثل تمامی لیبرال های عالم با چپ دیالوگی سازنده داشته باشند.

از لیبرالیسم چپ بسیار می تواند یادبگیرد همانطور که لیبرالیسم از چپ می تواند یاد بگیرد،واین نیازمند دیالوگی درست است.    

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate