مکتوبات شبانه (قسمت سوم)

چرا ادبیات ما جهانی نیست

در مکتوب شماره دو به تفصیلی بیشتر نوشته ام چرا داستان ما جهانی نیست.یکی از آن عوامل ارتباط نگرفتن خواننده خودی با داستان نویسی ست که می خواهد جهانی باشد یا بشود.

نگاه کنیم و ببینم نویسنده ای که داستان هایش بُرد محدودی دارد و در داخل تعداد کمی او را می شناسند و خواننده چندانی ندارد و آنها هم که او را خوانده اند نتوانسته اند با داستان های او ارتباط بگیرند.و این در شرایطی ست که خواننده با نویسنده زبان،فرهنگ،تاریخ و دغدغه های مشترکی دارد و یا لااقل دغدغه های نویسنده را می فهمد چون در هوایی نفس می کشد که نویسنده نفس می کشد،در همان شهر و دیاری زندگی می کند که نویسنده اهل همان دیار است .

وقتی وضعیت یک  داستان نویس در داخل چنین است چگونه می شود رمان خوان غربی که نه فرهنگ او را می فهمد و نه تاریخ او را می شناسد و نه دغدغه های او برایش اهمیتی دارد با او ارتباط بگیرد و او را بفهمد.

 وقتی که یک نویسنده این چنینی را حلوا حلوا می کنند باید فهمید یک جای دنیا کارش خراب است .خراب است و ما نمی دانیم چرا.

بهمن تقی زاده و گروه منشعب از سازمان چریک ها

شهادت حمید اشرف رهبر افسانه ای چریک ها و دیگر اعضا شورای رهبری در ضربه مهر آباد پس لرزه هایی در سازمان چریک ها داشت که منجر به انشعابی براست بود.

انشعابی در کار نبود 

هشت یا نه نفر جدا شدند به مدیریت حیدر مهرگان با دستیاری احمد معزز معروف و به حزب توده پیوستند.تمامی این داستان را در بر آمدن اندیشه راست در سازمان چریک ها قلمی کرده ام .و نیاز به تکرار ندارد که تکرار این داستان چوب به مرده زدن و بهم زدن لجن است که جز کدورت خاطر حاصلی ندارد.بقول عوام مورچه خودش چه هست که کله پاچه اش چه باشد. آن حزب بلااشکال چه بود که انشعاب به سمت آن حزب چه باشد.

خدایی در نشریه راه توده تمامی داستان این به اصطلاح انشعاب را نوشته است و یک پژوهش گر بی طرف تاریخ با هوشی متوسط و شناختی میانه از سیرت و سیره حزب تود و توده ای ها می تواندبفهمد که این انشعاب را چه کسانی مدیریت کردند وچرا.

بعد از شهادت رهبران چریک ها و پانیک ایجاد شده بدنبال این ضربه ۸ نفر مسئله دار شدند و ترس برشان داشت. رهبری وقت سازمان که در آن روز گار با شاخه اصفهان و خراسان بود این ۸ نفر را از تشکیلات جدا کرد و در پایگاهی گذاشتند که فکر های شان را بکنند  وتصمیم بگیرند می روند و یا می مانند

رابط این پایگاه با رهبری سازمان بعهده معزز بود که با آن می رسیم.

 خدایی در راه توده که مستقیم در جریان این داستان بوده است می نویسد:معزز  به تصادف با اصغر آهنین جگر برخورد می کند که از اعضا محفل نوید بود . واین محفل تشکیل می شد از حیدر مهرگان و مهدی پرتوی معروف و خدایی و چند موجودی دیگر از همین سنخ که به آنها خواهیم رسید .

اصغر از طریق معزز از مسئله دار شدن این ۸ نفر مطلع می شود و ابتدا معزز و بعد این ۸ نفر را به حیدر مهرگان وصل می کند

درهمین گیر و دار تورج حیدری  بیگوند ازهمین باند بر سر قرار در میدان خراسان کشته می شود که معلوم نمی شود از کجا ضربه خورده است پس مواد برای طبخ انشعاب توسط محفل نوید آماده می شود.یک جزوه و یک شهید که می تواند پرچم و تئوریسین این گروه باشد و بتوانند  هرچه را که لازم است از زبان او بنویسند.

 جزوه ای نوشته می شود که پنداری بیگوند از شکم مادرش توده ای بوده است نه چریکی که در سر قرار با کلت و سیانور کشته شده است و باقی داستان  شرح کشاف برادران حاضر در گروه نوید است شاهکاری بی مثال که نمونه بعدیش را در سال ۶۲ به اکران رساندند.در دستگیری نوبت دوم حزب و تمامی این شعبده ها برای  برای خریدن حیثیت برای حزبی بود که فاقد حیثیت بود.

بی اخلاقی

پاشنه آشیل حزب توده بی اخلاقی اش بود.امر مهمی که از دید تمامی منتقدین حزب دور مانده بود.بخاطر آن که منتقدین حزب بر این باور بودندکه پاشنه آشیل حزب چسبندگی ش به شوروی بود.

کیانوری نیز در نخستین مصاحبه بعد از دستگیریش به این چسبندگی  وپاشنه آشیل حزب اشاره کرد که آدرس درستی نبود .

حزب را بی اخلاقیش به جایی کشاند که کشانده شد. اخلاق و پرنسیب های اخلاقی در این حزب جایی نداشت بقول ایرج اسکندری کیانوری از این بی اخلاقی با عنوان پلتیک زدن یاد می کرد.

حزب توده از ابتدا تا به آخر نفهمید که مبارزه ایدئولوژیک با نفوذ و خرابکاری و جاسوسی در گروه های رقیب یکی نیست. و تا به آخر در این نافهمی خود ماند و هنوز هم بر همین راه می رود.   

کارنامه آن ۸ نفر وآن حزب کذا هم که نیازی به بازگویی ندارد.پس دیگر چه جای نوشتن خاطره و بازگو کردن داستان سخیفی که جز کدورت خاطر و تلف کردن وقت حاصلی ندارد

نمی دانم چرا این موجودات نمی روند جایی آرام بگیرند تا گذشت روزگار آن ها را از یاد ببرد

فهم هم چیز خوبی ست اگر بعضی ها داشته باشند البته اگر.

یک نکته بگویم و بگذرم. آن حزب دواشکوبه  که هم طراز نوین بود و هم حزب طبقه کارگر  آن بود که بود و آن شد که باید می شد.نه با شعبده های یرواند آبراهیمیان و نه با سمینار و وبینار و نه با خاطرات آن افسر کهنسال و نه با منم منم کردن های هواداران دوآتشه و رفیق کیا و رفیق احسان کردن های فضای مجازی کلاهی از این نمد برای کسی ساخته نمی شود.

عاقلان قوم؛ البته اگر عاقلی در بین این جماعت باشد بهتر است مردگان را بگذارند تا در گور های خود آرام بخوابند.و فرصت دهند زندگان زخم های کهنه را فراموش کنند و آنوقت به صحنه بیایند با فکری نو، برنامه ای نو و حزبی نو واخلاقی دیگر.   

حقیقت و آدمی

حقیقت تطابق تصور سوژه با ابژه است ، به دیگر سخن تطابق انسان با جهان است .

حقیقت باز نمایی پدیداری جهان توسط انسان است.

در طول تاریخ تلاش آدمی در پی مطابقت اندیشه با جهان بوده است  که حاصلش علوم طبیعی بود.معرفت و علم انسان هم تصوری بود که انسان از طبیعت پیدا می کرد.

انسان مدام از همان آغاز در پی شناخت جهان بوده است.

از دیر باز سوژه و ابژه بعنوان دو هویت مستقل در برابر هم قرار داشته اند،و همیشه بین این دو هویت مستقل نسبتی بر قرار بوده است

 جهان از آغاز در قالب تصور چیزی در برابر چیزی  برای آدمی نمود پیدا می کرد. باید آدمی در می یافت بین این دو چه نسبتی برقرار است وچرا این دو در برابر هم قرار می گیرند.

 این خواست برای بر قراری ارتباط آدمی با ما سوای خود بود.برای آن بودکه می خواست آن دیگری را از آن خود بکند وبه اختیار بگیرد

 اندیشه و اندیشیدن این گونه بسراغ آدمی آمد.وجه تمایز او بود برای بودنش با آنچه که بود و نمی اندیشید و یا شاید او این گونه تصور می کرد.

پس تصویری از خودش یافت.از منی که می اندیشید و می توانست به خود و به ماسوای خود اندیشه کند و به تصوراتی برسد.

پس با دیگران فاصله گرفت.دیگرانی که چون او بودند اما نمی توانستند به گویند :من می اندیشم پس هستم.

پس دیگر او حیوان نبود.و می توانست در مورد خودش و ما سوای خودش که جهان بود اندیشه کند هر چند این اندیشه ممکن بود مطابقت درستی با واقع نداشته باشد.

  پس انسان در پی آن بود که نسبت خودش را با ماسوای خودش که هستی بود متعین کند و تحقق ببخشد.این کار بنیادی ترین نحوه وجود او بود.

این تحقق نوعی آفرینش بود آفرینش خود و ماسوای خود بود نه از عدم،از هستی که در او و بیرون از او تعین می یافت

واین کار مستلزم تعین ما سوای خود بود و یکباره این تغییر تنها تغییر ماسوای او نبود تغییر خود او بود.واین تغییر نوعی آفرینش بود آفرینش دیگری که در بطن این آفرینش دیگری آفرینش خود بود.ودر این آفرینش این دست ها بودند که در کار تغییر و خلق جهان و خود بود .جهان را تغییر می داد که خود را در آن تغییر متحقق کند پس خود و جهان تغییر می کردند.

دست در کار برقرار کردن نسبت آدمی با ما سوای خود بود.واین نسبت تصورات و مفاهیمی خلق می کرد که عقل آدمی را می انباشت و تعقل مایه می گرفت و افزوده می شد و دیگر می شد.و دیگر براین باور نبود که می اندیشم پس هستم و می گفت من تغییر می دهم پس هستم

آدم ها و خاطره ها

آدمی در رابطه هایش معنا می شود .آدمی خودش را با خاطراتش معنا می کند.‌آدم بی خاطره مثل درخت بی ریشه می ماند که با یک باد از زمین کنده می شود.

مهم نیست یک آدم در کجا و کی و چگونه وارد زندگی ما می شود.مهم نقشی ست که بر زندگی ما می گذارد.مهم ردپایی ست که در خاطرات ما باقی می گذارد و این رد پا را هیچ باران و طوفانی نمی شوید و پاک نمی کند.مانمی توانیم آدم ها را از خاطرات مان پاک کنیم وخط بزنیم.آدمی نمی تواند از گذشته خودش چه تلخ وچه شیرین منفک شود.آدمی نمی تواند لبخند ها و اندوه های دوران کودکیش را در چشمه ای بشوید و از یاد ببرد که چه کسی آمده است و چه کسی و چرا وگونه و کجا رفته است.

آدم ها در زندگی  ما می آیند و می روند و بنظرمان می آید که آن که از دیده رفته است از دل هم رفته است اما در زمانی که اصلاٌ و ابداً منتظر شان نیستیم جرقه ای در ذهن مان زده می شود و می بینیم که حی و حاضرند در روز و ساعتی که خاطرات تلخ یا شیرینی را برای مارقم زده اند و ناغافل احساس می کنیم دلمان برای کسی یا چیزی تنگ شده است.  

 بر پا شدن دیوار ها

آنانی که ابلهانه فروریختن دیوار برلین راجشن گرفتند.در دامی افتادند که سرمایه پهن کرده بود ، چه دیوار کشیدنی وچه فرو انداختنی.

سرمایه درآن جا و این جا درحال ساختن دیوار بود.

اما پرسشی که بمیان می آید دیوار و ساختن آن در کجای این مناسبات جهانی قرار می گیرد آن هم در روزگاری که اختاپوس سرمایه بر تمامی دریاها و خشکی های کره چنگ انداخته است.

مرز و مرزکشی چه معنایی دارد و اینانی که یقه پاره می کردند برای دیوار برلین و مردمانی که درپشت پرده آهنین به زعم آنان بودند.چرا از کنار دیوار هایی که مدام ساخته می شود می گذرند

آیا این دیوار های کمکی به آن تصاویر آرمانی از استقلال می کند آن هم در این روزگار و آن هم در زیر سیطره جهانی سرمایه.

وحاکمیت ملی امروز با گلوبالیزاسیون چه معنایی دارد.   

آیا در پس این دیوارها نو لیبرالیسم و اندیشه ایش نشسته است تا به زعم خود مرز ملتدولت ها را معین کند.

آیا این دیوار ها نماد قدرت دولت هایند و یا نمایش برای ممانعت از عبور ارتش ها و مگر قرار است بار دیگر ارتش ها از مرز ها عبور کنند واگر چنین باشد این دیوار ها چند روز دوام می آورند.

این دیوار ها پیش و بیش از هر چیزی نشانه مخمصه های حادی ست که ریشه در فردای این ملت ها دارد.سرمایه داری خواب های جدیدی برای ملت ها دیده است.

جامعه کور ،جامعه بینا

جامعه کور جامعه ای ست که قوه بینایی ندارد تنها حس بویایی دارد.

نه درکی از مقصد و هدف دارد و نه به نقش خود در راهیایی به هدف فکر می کند.

کنش و رفتار فرد را رفتار دیگران شکل می دهد نه قصد و نیت و اراده فرد.

راه و مسیر جامعه نه بر اساس خرد و عقل که بر مدار تقلید از گذشتگان بوجود می آید و کسی چشم اندازی از عاقبت کار خود ندارد.  

در چنین جامعه ای نیاز به دیدن نیست شنیدن تنها کفایت می کند .فهمیدن شرط نیست.

در چنین جامعه ای از مسئولیت فردی خبری نیست .کارها به آدم هایی غیر نسبت داده می شود .همه مسولند الا فرد .

احترام به عقاید

این گزاره احمقانه ای ست که گفته می شود به عقاید دیگران احترام بگذارید.

احترام به عقاید پوچ و میان تهی  توهین به شعور کسی ست که آگاه است به پوچ بودن این عقاید و از سویی دیگر تایید حماقتی ست که باید برملا شود.

احترام به فرد ربطی به احترام به عقیده آن فرد ندارد.آدم ها محترمند و باید به آن ها احترام گذاشت؛ به آدم ها نه عقاید آدم ها

روشنفکر  در یک جامه توتالیتر

سرنوشت روشنفکران بعنوان منتقدین و راهنمایان جامعه در یک جامع توتالیترسرنوشت روشنی ست :

حذف فیزیکی

زندان

و راندن او به گوشه ای از جامعه

 یک جامعه توتالیتر از روشنفکر تبعیت محض می خواهد و جز این باید او آن چنان درگیر مشکلات زندگی فردیش شود که نتواند به چیزی جز کار و گرسنگی فکرکند.

نکاتی پیرامون نقد  

۱در برسی یک موضوع نخست باید دید :واقعیات چیست وچه حقایقی در آن ها نهفته است 

اجازه ندهیم آن چه را که دوست می داریم بعنوان حقیقت خود را نشان دهد و به این بیندشیم که به واقعیت آن گونه که هست نگاه کنیم نه آن گونه که ما دوست می داریم و یا آن گونه که فکر می کنیم برای مردم فایده دارد.

۲فهم متن

نقد واقعی یک متن مناقشه برانگیز نیست.هر کس از کنار پنجره ای که ایستاده است به دنیا می نگرد.نقد یک متن زمانی مناقشه برانگیز می شود که متن فهم ناشده نقد می شود.

پیش از داوری کردن در مورد یک متن نخست باید دید متن همانگونه که نویسنده متن در نظر داشته است فهم شده است یانه.

باید این فهم در چند سطر نوشته شود و در بازخوانی مجدد دید که این فشرده کردن بحث در چند سطر درست بوده است یانه.

هر بحث یک گراینگاه اصلی دارد که پیام بحث است

پس باید پیش از داوری باید دید آیا ما موفق به فهم پیام نویسنده و پرسش و پیام کانونی بحث شده ایم یا نه.

از اینجا ببعد است که نوشته نقد می شود .

اما اگر داستان فهم نشود نقد به بیراهه ای می رود که ربطی به نویسنده و متن ندارد. گمراهی پشت گمراهی ست

برای نقد یک سیستم و یک اندیشه و یک باور لازم است تاریخچه و گردش کار این سیستم را بدانیم، آمار و ارقام مربوط به این سیستم را مرور کنیم و با فرآیند تجزیه و تحلیل اطلاعات آشنا باشیم.

نقد یک فرایند مسئله دار است .

نقدکردن، تخصص و مهارت و صرف وقت و انرژی میخواهد.

 نقد، مخاطب تعریف شدهای دارد.

نقدکردن علاوه بر نیاز به دانش و مهارت و صرف وقت و انرژی، نیاز به شهامت و شجاعت دارد، شجاعت پرداخت هزینه !

محدوه نقد :هیچ منع و نبایدی جهت نقد وجود ندارد.

نقد کردن با نق زدن یکی نیست.

نقزدنیک فرایندهیجانمداراست. یعنی ما با نقزدن، آرامتر می شویم، خشم و غممان را با دیگران در میان میگذرایم ودردِ دلمیکنیم،ما هنگام نقد، خودمان را سبک نمیکنیم، بلکه مساله راحلّاجیو زیر و رو میکنیم.

نقزدنمخاطب تعریف شدهای ندارد،بر عکس نقد مخاطب تعریف  شده ای دارد.

 سوژه و ابژه

اُبژه :ابژه در تعريف به معني مفعول و شيئي است كه فعل بر آن صورت ميگيرد يا شناسايي ميشود. بنا به همين مفهوم گاهي ابژه را «متعلقِ شناسايي» نيز ترجمه ميكنند. ابژه هر آن چيزي است كه حاصل ادراك است. بر اثر ادراك حصول معلوم ميگردد و عينيت آن اعتبار مييابد

سوژه:در مقابل ابژه قرار ميگيرد و معني لغوي آن «موضوع» است كه گاه «فاعل شناسا» نيز ترجمه شده است.و در فلسفه مدرن، مفهوم آن عمدتاً با عنوان «كسي كه فعل را مرتكب ميشود» برابر است. در فلسفه اسلامي، سوژه و ابژه گاهي «دال و مدلول» نيز خوانده شدهاند

رنه دكارت به منظور حصول معرفت، ابتدا به تمامي محسوسات و ادراك شدنيهاي پيرامون خود شك كرد و «انديشيدن» را تنها نقطهاي دانست كه ميتواند به آن اتكا پيدا كند.قدرت تفكري كه دكارت درون خود ميديد مبناي اساسي براي «بودن» او و جهان پيرامونش بود و جمله معروف «ميانديشم، پس هستم» مبتني بر همين ديدگاه شكل گرفته است

در اصل دكارت دو جوهر مستقل و متمايز را تعريف كرد كه اولي جوهر «خردورزي» است كه انديشيدن صفت مبرز آن است و ديگري ماده يا جسم است كه ويژگي كليدي آن داشتن بُعد است. بين اين دو مفهوم، دكارت اصالت را به خردورزي و سوژگي داد كه بر مبناي آن ميتوان ابژههاي پيراموني را درك و توصيف كرد.عقل انسان از نظر دكارت قادر است به ماهيت همه موجودات پي برده و آنان را مورد شناسايي قرار دهد و در چنين حالتي، خرد انسان «فاعل شناسا» يا همان سوژه خوانده ميشود و جهان پيرامون «شيءهاي مورد شناسايي» يا ابژه خوانده ميشوند

خرابی کار دنیا

آدمی که روزگاری مائويیست بوده است در سال۵۶ دستگیر می شود برای ساواک کتاب می نویسد که چگونه از چپ شدن جوانان جلوگیری کنند یک باره از دانشگاه استندفورد سر در می آورد با چند جلد کتاب ترجمه شده بر علیه مارکسیسم و مدام چپ می رود و راست می آید به چپ فرهنگی فحش می دهد در حالی که در روزگار گذشته با پیشینه مارکسیستی اش دو خط در توضیح مارکسیسم مطلبی ننوشته است و بعد مدام تاریخ را ورق می زند که شاه و هویدا چه تحفه نطنزی بودند و یک لحظه نگاه نمی کند که اگر این دو آن بودند که او می گوید پس چرا ما اینجائیم.

یک جای کار این دنیا خراب است . خراب است ونمی دانیم چرا.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate