تقدیم به زنده یاد
( علی رضا اسپهبد )
تنها شعبده یِ ما
حدسِ باران بود :
زیرِ ناودانک و پنجره … میانِ اراده و اَبر
و سالیان ،
آن نرمکْ دقایقِ ناشاد
با عبورِ ارابه ها و فتحِ پوتین ها
با حیرت و خشم
گذشت
انگور خُشکید
پیاله شِکُفت
و سَراَنجام
خدایگانِ بیم و بیمار
عصمتِ پاسبان ها گشتند و
حبابِ باروت ،
شعله کِشید تا پولاد و پنجه
تا وحدتِ کلمات
امّا !
فقط یک حادثه
یک اتفاق
باقی ماند :
هنگامی که
کنجکاوی ها و کودکی ها مان
طعمِ لَجن می داد بر کفِ دیدار
یا وقتی ،
گیسواَفشانِ دختری در کوچه
بازی چه یِ سَقفی مُقوایی می شد
مادراَم ،
نشان از حیاطِ زندان داشت
و پدراَت مؤمنانه
الیافِ سقوط بر بطالتْ نوشتِ خلسه ها را
به خانه می آورد
و آسمان ،
می گریست
به گمان اَم
قلعه ها و قلّه هایِ وطن
برفْ اَندودِ مَردُمان اَش ،
نبود
زیرا هنوزهم
این شوقِ پوسیده در رَگ هامان !
سَهمِ بچّگی ست
ما
غافلانِ گیجِ فصول … زائرانِ پایان و پرواز
ما با دهانْ واره ای از رنج ،
و گاه : با پوستْ آذینی از رؤیا
در امتدادِ حسرت و هراس
ایستادیم و
تَن ریختگی هایِ مان را
فریاد ،
یا لَمس نکردیم
و ناگزیز !
شهر خوابید
پرنده رفت
و مُسافر ، نه ! قطار
به خونینْ لنگرِ تپیده بر موسمِ فرسودگی
به تجسّمِ سردِ آن ماهِ عَبوس
لبخند زَد
# سپید بانگِ طبیعت
# امید آدینه