تقدیم به زنده یاد
( محمّد قاضی )
کافه ها را
با انجمادِ خاکستر و ،
واژه
با نقطهْ کوبِ یقین بر صندلی و میز
به یاد می آورم
اتومبیل ها را
با نازکایِ جاده بر زاویهْ گردانِ نگاه
با تکرارِ مُبهمِ آژیر
هنگامِ تعقیبِ صدایی ممنوعه ،
به خاطر دارم
نه !
شیون نکن
فرصتِ سوگْ واری نداریم
باید رفت …
و تپشِ نان بر اضطرابِ کوچه را
به تماشا نشست
باید از نقطهْ چینِ احتیاط و خطر
از خطوطِ رعایت و رَعیت
عبور کرد
و با سُرخینهْ لُعابِ حافظه ،
چندین هجا و سطر
و یکی لُغت : آن تاریکْ زاده یِ تُهی را
حَک نمود در امتدادِ اشک هامان
مگر نابِ نوازش :
این طنینْ اَفکنِ عشوه و عشق
این آغوشِ ماسیده به آشتی
مژده یِ مادر نبود ؟
پَس چرا پیراهن اَش
بویِ تُردِ اسکناس می دهد !
و چرا
چرا تلخِ بُتان در سُنّتِ خدایگان اَش
به هقْ هقِ انزوا در لوحِ فلاکت نمی ماند : جامِ غم نمی شود ؟
راستی اگر
افسردگی ،
عدمِ بوسه در تاب و تبِ هوس باشد
موطنِ تو … مَتنِ من
چرکْ نامه یِ کدامین جاودانگی
خواهد بود ؟
یا اگر
چاهی مَملو از صداقت و مِهر
چاهی رسالتْ پیشه
قَیّمِ نَفت گردد و
کودک …
و کومه را
در حلقه یِ نامقدّس و مرموزِ خاطرات اَش ،
بپوشاند
این حادثه آیا ؟
خُنکْ اَندودِ صبح در گلوگاهِ کبوتر نیست
و یا حکایتی ،
یا قصّه ای دیگر
آیا این حسرتِ لَمیده بر مَسمومِ قانون ؟
می خُروشد و
می روید میانِ شکوفه و حصار
و یا آیا ؟
این کهنهْ شفّافِ مَشعلْ نژادِ دورْ نشان
این پیغامِ طولانی
بر ابیاتِ خُفته بر ریشه ها و توده ها
خواهد رَمید !
اکنون سخن بگو
بگو که چگونه باید ،
در داغْ آذینِ مسدودِ خیابان
شهوتِ ساقه باشم : فریادِ گُنگِ اسارت برآورم
یا چگونه باید
بر ماتمْ گاهِ شیشه ،
و چوب
بر ناکوکِ خلسه و مطرودِ پرواز
بنویسم که
غفلتِ باد
طعمِ نیمهْ پنهانِ آب را ،
دارد
و خزان و آتش
گویی
زوالِ تو ،
و گهواره یِ من نیست
از آن رو که گودال ها و ناودان ها و نَقب ها
و حتّا اندامِ خوشِ چراغ در خوانشِ چهره یِ تو
سراسرْ گواهی داده اَند که …
خاموشْ گسترِ نیلوفری بر دیوار
گاهی به نجوا می ایستد و ،
قامت اَش
حجابِ خانه می شود !
یعنی غایبِ زمین : عطشِ آدمیّت
سِرشتِ ما خواهد شد و
سَراَنجام
رویشِ لاله ،
و شقایق
بر حبابِ ظُهرِ گورستان
خواهد لَغزید
نه !
سکوت نکن
که عَدل و عَدَم
شهوتِ ابلیس می شود بر انبوهِ شبانه و شهر
مگر تو ، و من
میعادْ پوشِ لَجن در دقایقِ تنفّس ،
نبوده ایم
مگر تاریخ ،
هجوم یا هجرتِ جهان به اشکال و اشیاء و اعماق نیست ؟
افسوس که فاصله
و فقر
پرَچینِ فراموشی اَند
و مومِ پرنده
انگار ،
آشیان و آسمان را
طلب نمی کند
دریغا …
اگر کاتبانِ رؤیا
و ناطقانِ ظلمت
غلطْ اَندازِ حُروف باشند :
چه بیهوده پیکاری ست این هیاهویِ فُصول
این تقویمِ فرسوده
که ناگزیر …
خویِ هر گیاه را
بَدَل به شومِ هذیان
خواهد کرد
تا برهوت ،
اضلاعِ مُعجزتی گردد و
زائران اَش ،
کانونِ انتظار
و اشتیاق باشند
آری !
این گونه است
که همچون هنوز یا همیشه
قاریان و راویانِ مَسلخ ،
به آستانه و دروازه می رسند و
اصواتِ جنون ،
تلاوتِ سبزِ زمانه می شوند
یعنی :
می تَراود تصویرِ نهالی در الیافِ نابالغِ طبیعت
می میرد لَغزشِ رنگ بر تقوا نوشتِ امواج
و پیوستهْ پیوسته … آرامْ آرام
می خَزَد نیرنگ تا اوراقِ باطله در نهایتِ آزار
اینک مؤمنانه !
چونان آدابِ خلق
برخیز و
سُرودی بخوان
یا رو به ضیافتِ سَردِ اشباح
مرثیهْ اَندیشِ کینه ای یگانه باش
و یا نه ! هلهله کن :
که این پژمردهْ نعره یِ ناگهانی
هنگامه یِ چیست ؟
و این نبض ِ اتفاقْ آلودِ پلید
لهجه یِ کدام فاجعه یا آشوب را
دارد ؟
به گمان اَم … به حدسِ من
باید ترانه ای خواند :
کوچک تر از نفرین یا نفرت
سبک تر از خشم
و با ابعادِ عاطفه در تعبیرِ میهنی بغضْ مَسلَک
می بینی ؟ می شنوی ؟
ما بر فلاتِ نزدیک
وارثانِ خورشید و
فرزندانِ خاک را دیده ایم
و هزاران بار ! بی تردید و شک
در التهابِ ستاره ،
و شبنم
در رونقِ وحشت و سایه و خون
آن صدا را شنیده ایم
صدایی گوشه یا کنارَکِ شایعه
… پُشتِ پلاسیدگی هایِ مَردُمَکان اَت
همان صدا که دائم و مُدام ،
تکرار می شد در حوالیِ جان
صدایی میانِ تاوان و تاوال
چیزی شبیهِ هر محلّه یا هر مقصد از تبارِ ما
از فاتحانِ بی نام
که عاقبت ،
خامِ تنهایی را
صیقل می داد و : تمثیلْ وار :
فرو می ریخت بر حاشیه هایِ تَن … در خمارِ جمجمه و ذهن
به راستی آیا ؟
این جدالِ نغمه و نهال با گیجِ طلوع
و نیز ، این تراشه هایِ رَنجور در آفتابْ گیرِ قُرون
شعلهْ اَفروزِ ما : سَهمِ هر مَرز ،
خواهند بود
… افسوس
که تو چونان گام هایِ نیمهْ روشن در نَبردی بی پاسخ !
حیرانی و
نمی دانی که در خیال اَندودِ پنجره یا دریچه ای ناسور
مجهولِ عالم ،
آن شعبده یِ تگرگ بر خیسِ پیله هاست
که گاه
رو به ارغوان ،
و گندم
باز نمی شود و
فانوس ها را
به ژندهْ قابِ معرکه در سُستِ مقاومت ،
دعوت نمی کند
امّا من :
تا لالاییِ یک دلقک بر ازدحامِ نقاب و نفاق
تا پوچِ حضور
رفته اَم
و به سادگی !
دامنهْ پوشِ وسوسه را در مطلقِ رعشه و ناله
می شناسم و
می پندارم که روزْ گسترِ تعفن ،
بر لنگرِ ماهْ تاب و صخره و دریا
بر لاشه هایِ افسون
و افسانه
خواهد گُسَست :
پَس هرگز
با شاخَک شوخِ بهارْ نارنج
از ذاتِ باران نگو !
یا هیچ وقت
بیمِ سخن ،
به پایتختِ مُصیبت نَبَر
زیرا گزمه
و قاضی
ترجمانِ ایمان و ترکه اَند
فقط میزانِ آوازِشان …
طرحِ طناب
و عمودِ میله است
# آخرینْ سَمفونی
# امید آدینه