قهرمانان واقعی یا سلبریتی های پلاستیکی
ضروریست که بعضی از درس های که از تجربیات گذشته به یاد داریم را مورد نقد و بررسی قرار دهیم.
جامعه فردا را بی شک آیندگان و در روند روبط عینی زمان و مکان خود می سازند.
اما برای ما امروزیان که بر آنیم که سهمی هرچند کوچک در مسیر ساختن فردا داشته باشیم ترسیم چنان جامعه ای از همین امروز ضروریست، اگر بر آنیم که فردا روزهای گذشته مان نباشد، اگر بر آنیم که در تلاش و مبارزه خود برای فردایی که از نادانی و ستم و استثمار و بردگی و خشونت و مرگ و جنگ و اعدام و شکنجه خبری نباشد و نابرابری و خشونت و استبداد و دیکتاتوری در تمام اشکالش رخت بربندد ، و اگر معتقدیم که انسانها سازنده تاریخ خود هستند با توجه به تغییرات در بعد جهانی و منطقه ای از هم اینک که در آغاز چنین دوران جدیدی ایستاده ایم ترسیم چنان جامعه ای ضروریست،
آنان که تاریخ را تکرار میکنند زندانی تاریخ هستند نه سازنده آن، گذشته زندان ما نیست زمینه فعالیت های ماست، بی دلیل نیست که کسانی که بر ضرورت آگاهانه و بیرحمانه نقد از گذشته تأیید میکنند و بدنبال راه کارهای جدید می گردند معنای واقعی آنرا دریافته اند، پس در آغاز چنین مسیر سخت پایان دادن به گذشته ای که همواره شکست و نامیدی در پی داشت و پایان دادن به کردارها، پندار های که چهل و دو نسل از مبارزین راه آزادی و سوسیالیسم را علی رغم جانفشانی و هزینه های بسیار سرخورده و پراکنده کرد و از هم پاشاند به معنای واقعی کلمه “ضروریست” است …
رفتارهای ما تابع یک سری الگوها و ساختارهای پیچیده و آگاهی سرکوب شده و ناخودآگاه است
عصر جدید، عصری است که بار و تکلیف سنگین را ازدوش قهرمان ، باز می ستاند و شخصیت و حرمت انسانها و کار و کوشش و اندیشه و باورهای ناب و خلاق فردی و جمعی آنها را جایگزین رهبر و قهرمان های هیجانی و احساسی می کند.
دوران کنونی دوران جدیدی است
که شخصیت هایی سیاسی اول باید تلاش کنند ازخود شهروندی خوب و اجتماعی و صادق و راستگو بسازند همانند خیل عظیم مبارزان پاک و راستین دهه های گذشته (۴۰/۵۰/۶۰) و اصالت خود را بازیابند و از عضو رمه بودن و مردم را رمه دانستن امتناع کنند .
انسان هرچند خود را انقلابی و مبارز و فعال و دلاور و شجاع بداند اگر از خویشتن و کار ،اعمال و رفتارش را برای سعادت همگانی و در نهایت صداقت در کنار آنها معنی و تعریف نکند درنهایت امر یک سلبریتی ( چهره ) بیش با بار منفی آن نیست .
بواقع در دورانی به سر میبریم که می توان آن را دوران افول ابَرقهرمانان کلاسیک نامید، دورانی که در آن اشخاص برای بدل شدن به یک سلبریتی به هیچ چیزی احتیاج ندارند الا اندکی ابتذال با چاشنی لمپنیسم و دروغ و پشتک زدن.
پدیده شهرت در اعصار گذشته از یک واقعیت خارجی بیرون می آمد و نه از توهمات بی پایه و بی اساس. پیش از ظهور رسانههای جدید، چیدمان افراد در جامعه براساس واقعیتهای موجود در جامعه رقم میخورد و شهرت قهرمانان منبع اصیل و صادقی داشت نه اینکه به سبب زمینه و بستر رسانه و فضای مهآلود غیر واقعی به شهرتی کذایی دست یابند.
امروز علم و هنر و دانش و سیاست ورزی راستین قافیه را به بیخردی و جهالت باخته است، و سلبریتیهای جدید برج شهرت خود را بر پایه همین جهالت و نهیلیسم ابتذالی دوران دیجیتالی باز کرده اند .
مرز بین هیولا و انسان جاودانه تاریخ و قهرمان واقعی درهمین تک جمله نهفته است. که آیا منافع شخصی خود را فدای آرمان های مشترک انسانی و برای سعادت همگانی ، صلح و عدالت و آزادی میکند یا خیر ؟ ازاین رو گفته اند«قهرمان را با راهی که اتخاذ می کند می سنجند و نه با چهره و قدرتی که از خود می سازد « قهرمانان واقعی رویاپردازانی هستند که جز برای بهترکردن جهان انسانها مبارزه نکرده اند و همیشه در کنار مردم و با آنها بوده اند ،تنها آنهایی که در بزنگارهای پر پیچ و خم تاریخ برای سعادت و شادمانی همگانی مبارزه می کنند لایق این نام اند….
م شکیب
———————————————-
مارکس و فروید …
مارکس معتقد بود گذشته آبستن آینده است و پرولتاریا مامای تاریخ است، اما از نظر فروید، آینده آبستن گذشته است که فقط پزشک و خوش اقبالی می توانند ما را از بار آن برهانند
بسته به اینکه با عینک مارکس یا فروید به رویدادها و تحولات جوامع مختلف از جمله جامعه خویش بنگریم، آینده متفاوتی را پیش چشمانمان ترسیم خواهیم کرد.
بر اساس دیدگاه مارکس، (پرولتاریا) کارگران و رنجبران جهان هستند که مسئولیت به حرکت درآوردن تاریخ بر شانه های نحیف شان قرار گرفته و این مسئولیت تاریخی که بشریت را از مرحله کنونی به مرحله دیگری پرتاپ نماید وظیفه آنهاست.
البته مارکس این “مامایی تاریخ” توسط رنجبران و کارگران را مامایی آسان نمی دانست و معتقد بود ممکن است در این مسیر کارگران به سزارین تاریخی متوسل شده و باعث خونریزی و بیهوشی بیمار هم شوند اما برای گذر او از این مرحله و فارغ شدن از درد همیشگی این جراحی و خونریزی گریز ناپذیر است.
در مقابل در نگاه فروید این سوژه های فعال کارگر و رنجبر نیستند که باعث حرکت تاریخ و ساختن آینده می شوند، بلکه این عقده های سرکوفته و ناکامی ها و شکست ها و ترس ها و تحقیرشدگی ها و وجدان های معذب و آزار دیده و اختلالات روانی هستند که در ضمیر ناخودآگاه جمعی یک جامعه تلمبار شده و آینده آن جامعه را رقم می زنند.
در دیدگاه فروید “انقلاب فقط می تواند الگوی اولیه عصیان بر ضد پدر را تکرار کند و در هر مورد درست مثل آن به شکست ناگزیر بینجامد”
تاریخ صد سال گذشته نشان داده است که “مامایی تاریخ” توسط کارگران و تولد سوسیالیسم از “رحم” خونآلود و چرکین سرمایه داری به وقوع نپیوست و فاعلان آرمانخواه تاریخ همچنان در پی وقوع آن نسل در نسل به مبارزه ادامه داده و میدهند و انقلابهایی اعم از انقلاب روسیه و چین تا انقلاب های آمریکای لاتین به چنین زایش که مد نظر مارکس بود ختم نشد و از زهدان پر خون سرمایه داری و مذهب نه سوسیالیسم و برابری بلکه شخصیت های مستبد و دیکتاتور ، خونخوار و وحشی در قالبها و نامهای متفاوت پدیدار گشته و سرنوشت مردمان را رقم زدند.
تا اینجا به نظر باید با فروید هم دل بود و گفت که هر انقلابی بیشتر از آنکه حرکتی در جهت ساخت دنیای و جامعه ای برابر و مساوات باشد، ریشه در گذشته و تجربیات جمعی جوامع دارد. تحقیر ملی و خود کوچک بینی تاریخی روسیه و چین در مقابل غرب شاید بزرگترین عامل انقلاب های این دو کشور بود که در هر دو مورد به شکست انجامید و از دل خود اربابانی در شمایلی جدید را بازتولید کرد..
مارکسیسم فرودیسم
فروید را به عنوان روانکاوی میشناسیم که سیطره اندیشهاش، بهرغم مخالفتهایی که با تئوریهای او شده، بر سیر تفکر مدرن انکارناپذیر است. اما فروید صرفا یک روانکاو بود ، ولی روانکاوی که میتوانست از اعصاب و روان بدن انسان فراتر رود و اعصاب و روان جامعه را نیز بکاود و تحلیل کند. او بهویژه در کتابهای آسیبشناسی روانی زندگی روزمره و نیز ناخوشایندیهای فرهنگ نشان داده است که دنیای اندیشه او محصور در اجسام انسانها نیست بلکه او دغدغههای دیگری نیز دارد که میتواند در مقام یک متخصص روانکاو، به آنها بپردازد .
در ناخوشایندیهای فرهنگ، فروید به تحلیل روانشناختی دیدگاه کمونیستها مبنیبر لغو مالکیت خصوصی میپردازد.
بنابر پیشفرض آزموننشده کمونیستها، مالکیت خصوصی را منشا شر و پلیدی و بدرفتاریهای انسان و زورگویی او می شناسند و تعریف می کنند : چنانچه بشر بتواند از چنگال این عامل ویرانگر نجات یابد، زندگی او رو به اوج خواهد گرفت و در ساحل امن و صلح و مهربانی لنگر خواهد انداخت. از دیدگاه مارکسیستها، اگر مالکیت خصوصی ملغی شده و همه کالاها و املاک به اشتراک گذاشته شوند، بدخواهی و پلیدی از میان مردم رخت برخواهد بست. زیرا در جامعه موعود کمونیستها، همه نیازها برطرف شده و دیگر دلیلی وجود نخواهد داشت که فرد، دیگری را دشمن خود بینگارد و با او به ستیز برخیزد.
پرداختن فروید به این قضیه، در وهله اول، نشاندهنده دغدغه او درباره مساله خشونت و پرخاشگری است. فروید هرگز نتوانسته است خشونت را نفی و انکار کند، زیرا بر آن است که بنیاد هستی مبتنی است بر سرکوب.
اما هرگز در مقام تاییدکننده و حتی توجیهکننده خشونت نیز برنیامده است. در ادامه بررسیهای خود در مورد مساله خشونت، او دیدگاه کمونیستها را مییابد و بر آن میشود تا درخصوص دیدگاه آنان به داوری بنشیند. اما او خود به صراحت میگوید که قصدش به هیچوجه نقد اقتصادی نظام کمونیستی نیست ولی معتقد است که این پیشفرض روانشناختی آنان، چیزی جز وهم و پنداری بیپایه و اساس نیست. البته فروید نافی این نیست که مالکیت خصوصی هم میتواند عاملی برای احساس برتری و در نتیجه ستیزهجویی و پرخاشگری انسان باشد، اما نبودن مالکیت خصوصی، نه تغییری در تفاوتهای فردی انسانها به وجود میآورد و نه ماهیت غریزه پرخاشگری و خشونت را دستخوش دگرگونی میسازد. فروید معتقد است که خشونت به هیچ عنوان زاده مالکیت نیست زیرا که این میل کما بیش به گونهای بیحد و حصر در اعصار کهن، آن هنگام که مالکیت هنوز ناچیز بود، بر روابط آدمیان حاکمیت داشت. او به میل جنسی اشاره میکند: «بر فرض که حق شخصی نسبت به کالاهای مادی از میان برداشته شود، با این حال همچنان حق و امتیاز ویژهای در روابط جنسی بر جای میماند، حقی که بنا است سرچشمه شدیدترین حسادتها و سرسختانهترین دشمنیها میان انسانهایی باشد که جز این گونه، همسان میبودند.» (فروید، ۱۳۸۲) به طور کلی، نتیجهگیری فروید این است که آدمیزاد، نمیتواند به آسانی از ارضای میل پرخاشگری و خشونتورزی خود برهد و چشم بپوشد. فروید خشونت را در یک پارادیم فرهنگی مورد نگرش قرار میدهد که ریشه در سرشت بشر دارد.
فروید «خودشیفتگی ناظر به تفاوتهای کوچک» را عاملی برای ایجاد خشونتها بهویژه در سطوح اجتماعی محلی و گاه ملی میداند. پرخاشگری در چنین وضعیتی نوعی جنبه اجتماعی و یکپارچه به خود میگیرد و روند بازتولیدش تسهیل میشود و شاید از همین رو است که تلاش برای استقرار یک فرهنگ و گفتمان جدید کمونیستی لازماست شکل بگیرد، تکیهگاه روانشناختی زار و سرکوب بورژوازی را اگر با تئوری های فروید هماهنگ شود آنگاه می توان دم از جامعه اشتراکی بیطبقه و لغو مالکیت خصوصی زد .
اکنون میتوانیم بیندیشیم که آیا واقعا مالکیت خصوصی منشا خشونت است و لغو آن به امحای خشونت خواهد انجامید؟ ظاهرا برای اندیشیدن در این باب، نیازمند پارهای ملاحظات معرفتشناختی هستیم. انگلس، آدام اسمیت را لوتر اقتصاد سیاسی میدانست. زیرا آدام اسمیت مالکیت خصوصی را در ذات آدمی جست همانطور که لوتر، ایمان را در درون انسان کشف کرد. در حالی که در رویکرد مارکس، انگلس و همفکرانش، مالکیت خصوصی نه ذاتی درونی آدمی، بلکه ابزار سلطه بیرونی بر او است. اینان معتقدند که اسمیت و دیگران، مالکیت خصوصی را به عنوان سوژه و انسان را به ذات بدل ساختهاند و تقریبا از همین چشمانداز، نظریه «با خود بیگانگی» مارکس شکل گرفته است.
مارکس معتقد است که مالکیت خصوصی در نهایت منجر به ایجاد ثروت صنعتی میشود و در چنین مرحلهای مالکیت خصوصی تسلط خویش بر آدمی را کامل میکند و آنگاه که مسلط شد، ناگزیر مناسبات ناشی از ثروت صنعتی را بر او تحمیل میکند و این مناسبات هم در ذات خود مناسباتی خشن و ناملایم هستند. پس رهایی از این خشونت، مستلزم عبور از مالکیت خصوصی به مثابه خصیصه ملموس انسانی «بیگانه شده» است. مارکسیسم از چنین منظری به قضایا مینگرد ، حال آنکه فروید با نگاهی ژرفتر، رویکرد دیگری را پیش میکشد: اگر مالکیت خصوصی عامل خشونت است، پس چرا خشونت در زمانی که اساسا مفهومی از مالکیت هم وجود نداشت، شکل گرفته و جریان داشت؟ فروید در پی هراس اخلاقی خود از افتادن در دام یک جانبهنگری، به ماجرا بعدی روانشناختی هم میدهد و چیزی مثل خشونت را نه زاییده مالکیت که امری غریزی در نهاد انسان میداند. هرگز هم نمیکوشد که آن را نفی یا انکار نماید. در نامهنگاریای که با انیشتین درباره جنگ دارد ، فروید معتقد است که هرگز جنگ پایان نخواهد یافت اما از جنگ و کشتار ابراز تاسف میکند. او تلاش میکند به ما بفهماند که برای خشونت، ریشههای روانشناختی – روانکاوانهای هستند که اموری چون مالکیت خصوصی و … نمیتواند به سادگی، مبنای آن قرار گیرد.
بنابراین برای بررسی آن دست به مطالعه جدیدی میزند، هر چند که هنوز نگران است و پرسشی گنگ و مبهم، ابعاد وسیع ذهنش را تیره و تار ساخته است: مردمان شوروی پس از امحا و الغای بورژوازی و مالکیت خصوصی، دگر بار دست به انجام چه کاری خواهند زد؟ پاسخ این پرسش را شاید اکنون بدانیم.
هم اکنون در دنیایی زیست می کنیم که
جولانگاه فساد ، رنج ، کینه و ناعدالتی است . در این جهان ساخته و پرداخته سرمایه و مذهب در کنار هم برتری و خوشبختی فریبی بیش نیست و تنها برازندهی عاملان این بساط و نوکرانشان است ، در چنین جهانی
سرمایه داری به عنوان یک سیستم انتزاعی بسیار مستقل و رها از تسلط انسان هاست، سیستمی که عاری از احساسات و نگاه اخلاقی انسان هاست، سیستمی که موتور محرکه اش نه برعکس تصورِ دوستمان بازار بلکه موتور محرکه اش بحران هاست، سرمایه داری برای بقا و دوامش به ظهور و بروز بحران های کلان متکی است که نمونه های تاریخی اش فروان است. منابع انسانی کره ی زمین محدود است و عمر محدودی دارد و چیزی نیست که تا ابد همینگونه باقی بماند، بخصوص این اواخر با ظهور بحران های زیست محیطی و بیشتر شدن تنش ها و فاصله های طبقاتی و فقر و آوارگی در سطح میلیونی ،تمام شدن منابعی چون معادن و منابع انرژی سوختی چون زغال سنگ و نفت و گاز ووو.. شواهدی زنده . بر دورانی است که فرومایگان و دزدان ،جامعه ای هزار چهره با آدم هایی مسخ شده، منفعت طلب و بی احساس که در پی راه باز کردن برای ثروت اندوزی فردی شان هستند، البته شرط این موفقیت بظاهر قابل قبول جامعه، پا گذاشتن بر اجساد و زندگی های له شده تهیدستان تحقیر شده و فراموش شدگان این چرخه معیوب و نابرابر حاکمیت زر و زور است، راه و مسیری شرم آور که آدمی را به جانوری ناشناخته و مجهول الهویه تبدیل میکند. مثل استعاره نمایشنامه یونسکو، به نام کرگدن، که این روند اپیدمی شدگی و استحاله جمعی نهایتا ارزش های انسانی و والا را تحت شعاع خود قرار میدهد و اینجاست که اصرار بر انسان بودن و انسان ماندن ضد ارزش تلقی گشته و فرد تنها مانده با ارزش های انسانی اش متهم به ناهنجاری شده و از قاطبه حیوانات دوگا طرد و حذف میشود.
م شکیب
سپتامبر ۲۰۲۱
استکهلم