تقدیم به جانْ فدا
(رفیق بیژن جَزَنی)
تاریخ
امتدادِ واژهْ پوش و شعلهْ گُسترِ آسمان و زمین نیست !
تاریخ
مفهومِ نخستینْ عطش ،
در طعمِ دیدار است و
زایشِ مرموز و مداومِ بی شمارانْ اتفاق :
مگر می شود
که ،
انجمن و امواجِ دریاها
امانت را برنگردانند
مگر می شود که
هجرتِ خون ،
از رگانِ محضِ گیاه
هاشورِ کوچ بر فوجِ پرندگان نزند
مگر می شود
که،
خطوطِ مسدودِ برگ بر بیاتِ تلاوت
همان لَمسِ مطرودِ تَن نباشد
و یا مگر می شود که
بی گناهانِ محکوم و
کلماتِ ناسور در صفحاتِ قدیمی
از قیل و بُنِ مُعَمّا و مرگ
برنخیزند
آری !
می دانم که دیگر
انتشارِ رؤیا ،
و ازدحامِ صبح
حکایت از چکاوک ،
و ریشه و چراغ ندارد
و ذاتِ مشعل ها
به گورْ خوابِ خورشید ،
می ماند و
کاسه یِ مبهمِ گُل
عشوه یِ نارسِ پیله و پروانه است
می دانم که پیوسته
و آرام :
خدایگانِ بی مرز
در نقطهْ چینِ فلاکت ،
و خشم و جهل
می رویند…
قامتْ خانه هایِ پوسیده و پوچِ بُتان
بر لَحنِ سردِ اجساد ، می غُرّند
و نیز ،
می دانم
که آن سویِ نخل ها
و چشمه ها و ساقه هایِ رو به زوال
که نوْ پردازان اَش
در حلقه هایِ فرتوتِ ویرانی ،
می میرند
معرکه ای جز صورتکِ بدْ اقبال نیست
و راویانِ فریب و
خویشاوندانِ بیهودگی
آشکارا به قتلِ هر قناری می روند
و شکوفه ها و زیبایی ها
بر مهْ آلودِ مسموم
وسوسه می زایند … لالایی می خوانند
وحتّا !
وقتی دام ها و گودالِ آتش
به تناسخ می رسند و
در غلظتِ شب
کامل و مضاعف می شوند
رسولانِ حسرتْ اَندودِ تمامْ عریان
گهواره هایِ بیم و برهنگی را
می جُنبانند
افسوس ، و هزارانْ آه و تأسف
گویی وحدتِ تماشا در حبابِ ترانه
کهنهْ فتحِ آدمی ست بر شرحِ دقایق
ولی به گمان اَم …
این فرسودهْ بامِ آزادی و صلح
رسمِ نوازش و
لَنگرِ مهربانی نیست
و باید :
جُست و جو کُنان … پرسهْ زنان
جاری شد و
حرف ها و جمله ها را
بر نهایتِ کال و خامِ این اوراقِ بی مصرف،
آویزان کرد
و یا !
بی بهانه
به عادتِ آخرینْ ناجی :
همان کولیِ مَحبوس در کرانه هایِ کور
پرده از ترازویِ بیگانهْ جلادانِ یاوهْ فروش
برداشت و
به تقدیرِ من : به کهکشان ها و پُل ها
و به تقوایِ تو : به مکتبْ سَرایِ جوانه و جرعه
شهادت داد
… اکنون
بگذار میانِ ستاره و سنگر،
بنشینم
و با وسواسِ فراوان !
آفتابْ گونه بگویم و
شبنمْ وار بنویسم
من هر لحظه : به وقتِ رها آباد
از دهانِ کوچک و لَزجِ باغی در بیابان
یا از پُشت و پَسِ پلک هایِ مقصدی دور
می شنوم و می نگرم که :
این ژولیدهْ وسعتِ بی رونق
این پیچکِ رقصان و معصوم بر بلوغِ حیاط
ساده تر نجوا کنم…
این موطنِ مهتابْ خوانِ ملاقاتْ ممنوع
کابوس می بیند و رنج می برد و زمزمه می کند که کارگران ،
مشغولِ بغض و مسلخ و تابوت اَند
می بینی ؟ می شنوی ؟
زنانِ غَلتیده در عاطفه و عصیان
بر خلوتِ اساطیر ،
می گریند
مردانِ ماسیده بر نقاب و نفاق
نطفه و نَثرِ خود را در آیینِ جنگ و منشورِ عَزا
انکار کرده اَند
و زائرانِ قانون و کاتبانِ غَضب و قاضیانِ شکْ آذین
به جشنِ ابلیس و حجله یِ شیاطین رفته اَند
تا گُنگِ پژواکِ شان !
حیرت و هذیان و ناله یِ ما باشد
و سفیرانِ طبیعت
… آن شفّاف بالانِ پرستوْ زاد
لذتِ بوناکِ علف بر پیراهنِ ترا
احساس نکنند
- به راستی
این باجه هایِ سانسور و
پاسبان هایِ سخن
این ناطورانِ خیابان و
دَکه هایِ خیال
خوشهْ چینِ افکار و اصوات و استخوان هایند
و فقط :
چشمانِ تسلیم و
دستانِ تسلیّت را
طلب می کنند –
امّا انگار !
همین حوالی
سمتِ آمیزشِ باران و باد با زخمِ خُفته بر نگاه و خاک
کسی یا خبری می آید
کسی با الفبایِ تو
و خبری از جنسِ صدا
صدایی نیکوْ بلند
از عظیمْ عرصه هایِ آغاز: تا خَلاء یک دوست بر خزانِ مجهول اَش
صدایی همچنان غرقه در لُکنت و یأس
صدایی به اندازه یِ ژندهْ قبای ِ پدر
که تشنهْ تر از شهوتِ شمع است
و نشان از قافله ها ،
و قلّه ها و قلعه ها دارد
همان صدا
صدایی خشکْ سال در مسیرِ جمجمه ها و کهنْ دیاران
صدایی سپیدْ مزاج بر اُفقْ گاهِ کاشفانِ سَحَر
صدایی به معنی همیشه و هنوز :
در شَقیقه هایِ میله و زنجیر
صدایی که…
تا واپسینْ نبرد
تا ضیافتِ شومِ باروت و
بَزمِ حقیرِ دشمن
و تا لبخندِ پیروزْ مَستِ بَشَر بر پرچمِ شورش و اعتراض
خواهد تابید
و پلیدْ پیشه گانِ ناپیدا
و پیامبران و
سُستِ آیاتِ شان
و حتّا قافیه ها و قفس ها و قُفلِ بی کلید
بَدَل به هر هجایِ زیستن ،
خواهند شد
آری !
صدایی مَصلوب : با ضرباهنگِ قُرون
صدایی مُدَعی
از کومه ها و دخمه هایِ بی فانوس
صدایی سُربْ آجین
از تَلَنگُرِ گرمِ روسپیان بر اندامِ روز
خواهد رسید :
صدایی میانِ هرگز و هیچ
صدایی واژگون ،
و رُسوبْ گرفته بر فضایی مُعَلّق
صدایی سِمِج
و برفْ گُستر ،
در رَدِ پایِ چوپان و
رَمه اَش از رودخانه
صدایی خالص و خاص
صدایی مثلِ هیاهویِ گیجِ اضطراب ،
بر احکامِ اهریمن و اعدام
صدایی عینِ خشْ خشِ قدم تا طرحِ تاریکی
صدایی به مانندِ جادو یا معجزه… نه !
صدایی همچون شَبحِ آرزو ،
در دامنه یِ کودکانِ بی نشاط
صدایی از جمعِ حماسه و فلاتِ دریچه و توده ی ِ گندم
و شبیهِ ابعادِ احتمال
و شاید !
هَمزادِ بوسه های تُردِ پنهانی
صدایی که هنگامِ چخماق و جرقه
اعترافِ جهان و
نغمه یِ واحدِ جانْ داران است
و چونان قصیده ای طولانی
وگاه عبوس !
در شطِ تاول و
اقلیمِ تاوان
تکثیر می شود و
بر حصارْ پیچِ نفرت و نفرین و بطالت
تَقَلا می کند
… بگذار
تا غزلْ فام ، و جاودانه بگویم
بگذار تا نایِ قلم بر پیکرِ تازیانه و تبر
برآشوبد
و سبزینهْ جوهرِ فرزندانِ تباهی ،
و تبعید
قیمِ هر نسل ،
و هر آونگ شود
بگذار تا رویشِ جنگل و
قیامِ کوه
اشارتی باشد رو به پنجره و پندارِ تو
بگذار تا آنْ گونه که ،
شاهدان و ناطقان
بر طبلِ هشدار می کوبند
من نیز :
در هندسه یِ الفاظ و فاجعه
بنشینم و
صاعقهْ وار
تکاپویِ دانه ،
و پنجه یِ داس را
بر بضاعتِ این سلسلهْ کاغذِ بی رَمَق ،
ولی پُرحاصل
حَک کنم
بگذار بگویم که …
قبیله اَم میزبانِ کینه و
میهمانِ مصیبت بود
و شهرِ من : لانه و اندوه اَم
با ملایمِ هر طلوع اَش
به ابیاتی مختصر
به تباری از قِداسَت و فتنه می رسید
اما عاقبت !
در مبارزه و مزرعه
وارثِ هر ترنم شد و
در انتها :
با تاروپودِ طوفان ،
و تگرگ
با اندامِ شرف درآمیخت
و مؤمن به خلق
در حضورِ دلقک و دیوانه و دیو ، ایستاد و
خطابه یِ لاله و ارغوان ،
خواند
و پیرْ کلاهِ اربابْ صفت ، گریست
و حتّا !
شعبده بازانِ خَصم و شیون
نعره ها کشیدند…ضَجّه ها زدند
آری …
شهرِ من : شهرِ خاموش اَم
شهری گوشه و کنارِ همین جغرافیا
شهری شناور بر خُسوفِ وحشت و ظلم
شهری آشفتهْ حال و
پریشانْ دل
شهری عقیم ،
و یائسه
در بسترِ دسیسه و عقده و انتقام
شهری که ناگهان
از حجابِ فقر ،
از پوستینِ فاصله و ستم
برخاست
و اراده را با آهن و آوا
کتابْ واره ای کرد
شهری بی عروسک : بی غوغایِ خواهر
شهری در همان نزدیکی : چند وجب مانده به قمار و تاراج
شهری بهتْ زده به نیرنگ ها و مناره ها و معابد
شهری به مَسلَک کویر در هُرمِ استقامت و آزار
شهری بی پَروا ،
که همچون سَلَحشورانِ عهدِ عتیق
تا اقوامِ وجدان و ادراکِ ماه
اوج گرفت و
آستانه یِ آفرینش شد
یعنی :
قصّه یِ ترس
از قلب تو رَمید
یعنی هویّت ،
و خیلِ شناسنامه
به کانونِ بچّه هایِ شرم پیوست و
کولاکِ طمع ،
فرو ریخت
یعنی آن تلخِ سرود ،
در شعاعِ کبوتر
با لبانِ دختری از حاشیه
با پیوندِ اَبرها ،
و یاس ها
هاشور خورد…صیقل داده شد و
ذرهْ ذره … نمْ نم
بر انبوهِ درد ،
و دشنه
چکید
و بِدین سان !
طراوتِ اندیشه و
زلالِ آشیان اَش
در باورِ هر شیپور ،
و هر شاخه
نقش بست
بگذار …
تا به پچْ پچِ صحرا
به میلادِ تو
گوش کنم
بگذار تا در هجومِ نوشتار
برخیزم و
به ظرافتِ میخک یا اقاقیا
بخوانم که :
از حوضِ نقّاشی
و مرداب ها
از کوره راهِ شقایق و شلاق
و حتّا از صافیِ نور،
در ایوانکِ اطرف
کسی یا خبری خواهد رسید
کسی به زبانِ مادرانِ ما…کسی بی نام
و خبری از جنسِ صدا
صدایی شتابان از عمارتی به شرحِ ولایت :
صدایی از ناقوسِ مجازات و
میدانْ چه ی ِ قصاص
صدایی همچون گردشِ نسیم ،
در فطرتِ حقیقت
صدایی رعشهْ انگیز،
و صَمیمی
بر خنجرْ گاهِ خلسه و هقْ هق
صدایی با تیکْ تاکِ روستا
یا ابدیّتِ رازْ آلود ،
و قیرینِ یکی افسانه
همان صدا
صدایی کوتاه
کوتاه تر شاید !
صدایی که بویِ طلسم ،
و قحطی می دهد
صدایی چرکین و مدفون ،
در برزخِ خاموشْ وارِ حافظه
صدایی آغشته به خیمه هایِ معاصر
و کوچه هایِ باستان
صدایی کفنْ پوش
به اسمِ زن : عطرْ آگینِ شیارهایِ خوشِ زندگی
صدایی تا خالیِ سفره : در خمارِ هر گلو
صدایی از حجمِ سایه ها
و ذوقِ برهوت
همان صدا که …
در انجماد و انعکاسِ لَهجه اَش
گَندِ تهمت ،
و لاشه هایِ تنهایی را دارد
و مشقْ آمیزِ تقدیراَش
سُنّتِ باد و
تجربه یِ بذر نیست
همان صدا
که ترا بر مطلقِ یقین
و مرا
در قابْ آذینِ بیغوله ها و زاغه هایِ گرسنگی ،
خواهد نشاند
و اُستوار و مُحکم و قاطع
پروازِ مان خواهد داد تا عشق و عدم
… تا مومِ انسان به تعبیرِ عدالت
شاعرانه تر بگویم !
این لُعاب و زنگارِ حدیث بر ارابه ها و گیاهان
این سیّالِ جنون در بکرِ شفق
و حتّا این نبضِ وداع بر بیشهْ زارانِ صادق و صبور
همان صداست : آشنا و اندکْ افسرده
صدایی از محراب ها و سطرها و ثانیه ها
صدایی از بطنِ ماسه و
کالبدِ شِن
صدایی که دائم ،
و بی دریغ
ما را به یادْ واره یِ چکمه و چکامه
به پهنه یِ پیکار و رزم
دعوت می کند و
سراَنجام !
لوحِ هراسِ مان را
خواهد شکست
اینک …
ای پاکْ نهادِ روشنْ نهالِ آینده
آی خستهْ زانوانِ تهدید و تحمّل و دشواری
شمایان که در معبر و مدارِ هر چهره و هر ذهن
خیره مانده اید به دالان هایِ افسون و
دروازه هایِ مقاومت
گوش کنید :
به ترجمانِ زمان در تلاطمِ سکوت و سقوط
یا دست بسائید…
به ثقلِ انزوا بر غبارِ سینه و سنگ
و یا نه !
همچون عمودِ طناب بر جُثّه و سیمایِ مُتّهَم
به جدالِ حنجره ،
در تکرارِ سرخِ تفنگ
بنگرید :
از صحنه هایِ سوگ تا ملّتِ ماتم
و سراسرْ حیوانات و دیوارها و درختان
و نیز کتیبه ها و جاده ها و طاق هایِ شکسته
و حتّا
پژمردهْ کندویِ کوهستان ،
در غمْ اَندودِ صخره و
قاصدکِ غروب در سفرْ نامه یِ فصول
می تپند و
هلهله کِشان
فریاد می زنند که :
اعماق و اشکال و اشیاء
به غیابِ متن ها و آوازهایِ گمْ گشته
خواهند شکفت
مترسکِ پوشالْ زادِ مغرور
پرتوِ خیسِ فراموشی خواهد شد بر نرمینهْ الیافِ دشت و
نازکایِ رنگینْ کمان اَش
و آدابِ دژخیم و دروغ
با میثاقِ آینه و آب ،
خواهد گُسَست
و بی تردید !
آن کاجْ کوبِ خاطره و مرثیه
نیمهْ عبورِ زندان را
فاش خواهد کرد
زیرا که :
پایانْ سِرشت و
پاسخْ نوشتِ این اسارت
این حادثه
و این اشتیاق و انتظار و انقلاب
یک تقویم است …
تقویمِ میهن و نان و آغوش
# قرینه هایِ موازی
# از مجموعه اشعارِ مُحاکات
# امید آدینه