نظم نوین جهانی به گفتۀ پی یر هیلار 

نظم نوین جهانی به گفتۀ پی یر هیلار 

(Pierre Hillard)

« نظم نوین جهانی : [به معنای] یکپارچه کردن سیاره، اتحاد عمومی جهان، بر اساس یک رژیم واحد  یک بشریت ریشه کن شده ( بی اصل و نسب، بدون کشور، بدون خانواده…) با یک جهان معنوی (روحی، مذهبی)  و یگانه برای هدایت نوع بشر، اصطلاحی ست که هربرت جرج ولز در کتاب «نظم نوین جهانی» سال ۱۹۴۰ به کار می برد. او این اصطلاح را پیش از این در سال ۱۹۱۴ در کتاب «تخریب رهائی بخش» به کار برده بود ، در این کتاب روایت می کند که جنگ هولناکی به وقوع پیوسته و جهان را به ویرانی سوق داده است، بازماندگان تصمیم می گیرند جمهوری جهانشمول ( جمهوری یونیورسل) را ایجاد کنند که یک واحد پول یگانه، جمهوری منسجم و متحد شده، و نظم نوین جهانی از این سه عنصر تشکیل شده…او می گوید برای تکمیل این نظم نوین جهانی باید با جهان روسیه به توافق رسید یعنی جهان شوروی، در نتیجه او می خواهد یک جهان جمعگرا (Collectiviste) به وجود بیاورد و انقلاب ۱۹۱۷ ولی علیه  استالین موضع می گیرد که این رژیم اشتراکی را منحرف کرده، زیرا استالین این رژیم اشتراکی را فقط به روسیه محدود کرده و نمی خواهد آن را به همۀ جهان گسترش دهد، کاری که تروتسکی می خواست در قالب انقلاب جهانی انجام دهد، که استالین با آن مخالف بود. این موضوع دو نوع جهانی سازی (موندیالیسم) را نشان می هد، جهانی سازی استالینی، یا جهانی سازی ملی و جهانی سازی آنگلو ساکسون (روشیلد) و این دو جبهه در مقابل یکدیگر قرار می گیرند. مسائل و مشکلات ، درد و رنجهائی که در آن دوران مطرح می کند همانی ست که جهانی سازی آنگلوساکسون را در مقابل پوتین و لوباویچ (جنبش مذهب یهودی) امروز قرار می دهد. باید منشأ اجتماعی او را بشناسیم تا به چرخش و پیچش های روحیۀ او و سپس به پی آمدهای آن پی ببریم : مادر او پروتستانت و پدرش نیز متفکر آزاد یعنی در جبهۀ نفی جزم اندیشی بود. به همین دلیل، تحت تأثیر این منشأ خانوادگی، خیلی با پروفسور زیست شناس قرن نوزدهم تفاهم و شباهت پیدا می کند که توماس هنری هاکسلی نام دارد. هاکسلی داروینیست و بِه نژاد باور (Eugénisme) است و دو نوه خواهد داشت به نام های آلدوس هاکسلی Aldous Huxley نویسندۀ «دنیای شگفت انگیز جدید» (Brave New World) و جولین هاکسلی Julian Huxley که با همین ارث خانوادگی در رأس یونسکو قرار می گیرد و WWF بنیاد جهانی طبیعت را برای حفاظت از طبیعت بنیانگذاری می کند، که در اساس پسندیده ولی در عین حال وسیله ای است برای گسترش نظریۀ « الاهه زمین گایا مادر زمین» و برای اینکه پیوندهای فلسفی روشنتر شود اضافه می کنم که جولیان مبتکر مفهوم « ترانس اومانیسم (ترا بشریت یا فرا بشریت) نیز هست. چرا از « ترانس اومانیسم» حرف می زنیم، در کتاب « جزیرۀ دکتر مورو » اثر هربرت جرج ولز ۱۸۹۶، او موضوع پیوند بین انسان و حیوان را مطرح می کند، که در واقع در حال و هوا و فضای قرن نوزدهم نظریۀ ترا بشری یا فرا بشری نزد او اندکی زمخت (بخوانید بدوی) بنظر می رسید. نظریۀ ترا بشری را نزد هربرت جرج ولز می یابیم…امروز در آمریکا و روسیه نیز نظریات مشابهی از طریق چند مؤسسه با اصطلاحات عجیب و غریبی مثل « نانو تکنولوژی مولکولی»  در جستجوی « نژاد جدید » هستند. فیلم « آواتار » سال ۲۰۰۹ اثر جیمز کامرون از جمله از همین جریان الهام می گیرد. هدف ایجاد بشریت متحد و اشتراکی (کلکتیویست) و به ویژه ریشه کن شده است، او در «نظم نوین جهانی» جملۀ بسیار مدرنی را به زبان می آورد  : « می توانیم دگرگونی جهان را پیشبینی کنیم به تدریج که جمعیت آن تقسیم و مجدداً تقسیم شده بر اساس تغییرات و نیاز تولید اقتصادی». در نتیجه، بر اساس بشریت ریشه کن شده، یعنی تشویق مهاجرت، باید ابتدا خانواده را تخریب کرد، و یا ریشه دوانیدن را متوقف کرد، و هربرت جرج ولز یکی از چندمین حلقۀ زنجیر است. ولز یکی از ستایش کننده های جمهوری افلاطون است، که برای این متفکر یونانی خانواده وجود ندارد، کودکان متعلق به همگان هستند، تولید نسل گزینشی یعنی « بِه نژادی ». کاتولیسیسم البته جلوی این جریان ایستادگی می کند. ولی این نظریات را باید از دوران رنسانس پی گیری کنیم، و متفکری که پیش از هربرت جرج ولز این نظریه را مطرح کرده توماس مور بوده و اتوپیای او نیز آغاز گر چنین نظریه ای می باشد. ولی باید بپرسیم که اوتوپیا کدام است : یک جهان متحد و کلکتیویست، بِه نژادگرا (اوژنیست)، و از این دیدگاه است که مردم باید هر ده سال یکبار اسباب کشی کنند تا قادر به ریشه دوانیدن نباشند، خیلی جالب است (در واقع اسفناک است)، شما یک دین یگانه دارید که « پدر» نامیده می شود، که سرانجام همان « عین سوف »  (En sof ) ( به انگلیسی Ein sof) خدای بی نهایت کابالائی است (Kabbalah)، دینی برای همۀ بشریت ولی به ویژه نه تثلیث مسیحی و به ویژه نه هرگز مذهب کاتولیک، بلکه یک پول واحد و یک جمعیت ریشه کن شده (بدون هویت ملی یا فرهنگی در چارچوب جغرافیائی محدود و مشخص) ، به همین گونه در سال  ۱۶۲۷ با فرانسیس بیکن در «کتاب آتلانتیس جدید» ، در اینجا دوباره با جهان یکپارچه و متحد شده و ترابشریت گونه روبرو هستیم که با بهبودی فکری همراه است ولی با استفاده از یک مادۀ مخدر و به این هدف که مردم احساس خوشبختی کنند، این مادۀ مخدر «جادوئی» را در کتاب « دنیای شگفت انگیز جدید » نوشتۀ آلدوس هاسکلی می یابیم که « سوما » (Soma) نامیده شده، در نتیجه یک دنیای جمع گرا و در عین حال علم باور و علم گرا، ارتقاء یک آموزش پرورش مدرنیزه و باز سازی شده و سومین نکته « حقوق بشر» است. اگر کمی بیشتر بخواهیم به حقوق بشر بپردازیم، در واقع نوهاشیزم است (Nohaisme یا Noachisme یک جریان مذهبی یهودی که بر اساس ۷ قانون نوح از سوی ملت های غیر یهودی رعایت می شود یعنی ملت هائی که ابن میمون (موسی بن میمون) آنها را ملت های عادل می نامد..) با نتایج مادی، برای مثال یک نویسندۀ انقلابی فرانسوی را داریم به نام ژان باتیس کلوتس Jean-Baptiste de Cloots ملقب به آناشارسیس کلوتس Anacharsis Cloots در کتاب «جمهوری جهانشمول» (۱۷۹۲) او نیز خواهان جهانی یکپارچه و متحد شده است، تکنوکراتیک، و می گوید به همین دلیل باید دنیا را به ۱۰۰۰ بخش و استان تقسیم کرد، همین طرح است که هربرت جرج ولز آن را تکرار می کند…در واقع تقابل دو ایده آل است از یکسو خداناباوری و از سوی دیگر کاتولیسیسم. ولی این آزادی دروغین است، زیرا شما آزاد هستید ولی فقط به این شرط که از « این راه» بروید، اگر بخواهید راه دیگری را انتخاب کنید فوراً بر چسب ارتجاعی و فاشیست به شما می زنند. ریاکاری در اینجاست که می خواهد سیستمی را بر پا کند که بشریت شورشگر را مهار کند، به مدد کارت سیم الکترونیکی، با محصولات داروئی، و با یک آموز مدرنیزه و باز سازی شده، یعنی با بمباران ایدئولوژیک، در راستای کاملاً تعیین شده. باید دانست که ولز در یک دوره ای عضو انجمن فابین و فابیانیسم بود…فابیانیسم قدرتمند بود. او به اصل سنتز سوسیالیسم و سرمایه داری معتقد بود به شکل تدریجی و جمعگرا در جهانی ریشه کن شده، مخلوط شده…و این بینش  که روی ذوب و در همآمیختگی دو ساختار  اتکا دارد، این را در لگوی انجمن فابیان می بینیم : گرگ در پوست گوسفند. ولز از چهار دین یاد می کند، اسلام، یهودیت، بودیسم، کاتولیسیسم، و این ادیان را محکوم می کند و برای سه دین به همین نفی بدون شرح بسنده می کند ولی برای محکوم کردن کاتولیسیسم سه فصل را اختصاص می دهد. چرا ؟ زیرا در ذهنیت ولز و دوستانش انسان مرکز همه چیز است، قانون خاص خودش را دارد، و مانند اینها در حالی که در کاتولیسیسم انسان نمی تواند به تعالی دست یابد مگر از طریق رحمت خدا. در نتیجه همواره الگوی شهر او ضد کاتولیسیسم است. نفی اصول کاتولیسیسم، نفی تثلیث و نفی تولد دوباره پس از مرگ…که در جهانی ماتریالیست، تکنوکراتیک منعکس می شود، در واقع با تضاد دو جهان روبرو هستیم. هربرت جرج ولز به این باور می رسد که برای ایجاد نظم نوین جهان فقط یک دین وجود دارد که مانع ایجاد می کند و این دین نیز فقط کاتولیسیسم است. و این دین هست که باید از بین برود، ادیان دیگر برای او اهمیت خاصی ندارد. ولز در سال ۱۹۴۶ فوت می کند ولی واتیکان ۲ پا به عرصه ای می گذارد که روند نظم نوین جهانی را تسریع می بخشد بیشتر به پاپ بنوآ ۱۶ باید توجه داشته باشیم که در سال ۲۰۰۹ توافق خود را برای قدرت سیاسی جهانی زیر نظارت سازمان ملل متحد  اعلام کرد. این اصل متعلق به شارل موریس دو تالیران-پریگور است که فرمول خاصی داشت : « مردم را تحریک کنید پیش از آنکه آنها را به خدمت بگیرید»، ولز دارای چنین نگرشی است، به خدمت گرفتن درد و رنج قانونی مردم در خدمت هدفی والا که مردم هیچ اطلاعی از آن ندارند. وقتی کتاب هربرت جرج ولز را می خوانیم نکته ای که برجسته بنظر می رسد تحقیر نوع بشر است.»

منبع :

https://www.youtube.com/watch?v=fUlI3h__Ty4

ترجمۀ متن ویدئو

حمید محوی

گاهنامۀ هنر و مبارزه. پاریس. ۱ سپتامبر ۲۰۲۱

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate