بگذارید سخن بگوییم ! بگذارید واژه ها و تصاویر برخیزند : و زخم ها و درد ها و رخوتِ تن را بپوشانند

بگذارید سخن بگوییم ! بگذارید واژه ها و تصاویر برخیزند : و زخم ها و درد ها و رخوتِ تن را بپوشانند.

مگر ما چه می خواهیم (جز نان وگل هایِ سرخ) مگرنه این است؛ که کارخانه ها وکارگاه هایِ رُس کِشیِ تان، خونِ توده هایِ زحمت کش ِجامعه را می بلعند، و در نهایتِ توقع و بی شرمیِ کامل، بیغوله ها و سراب ها را دستمزد می دهند.

به راستی! حدیثِ تلخِ زنده به گوری، شرحِ زیستنِ ماست؛ و نجوایِ هر اعتراض هم، جُرمِ کلانِ ما محسوب می شود، وسراَنجام، بازجویانِ همیشه تکلیف را فَرا می خواند؛ ودر انتها نیز، این هذیانْ محورِدروغ زا… این بی دادگستر ِناطق است؛ که پیوسته، تا پیچ و خمِ سست وحقیرِ احکام می پیماید و می کاود؛ و مالکانِ قانونْ نویس را بر مَسندِ رأی می نشاند.

می بینی؟ انگار در شهرِ بی باران: پشتِ سلسله پاسخِ باد، روزنی نیست؛ و شاید ها و اعتماد، هجایی از متنِ دشمن است؛ که طعمِ زمین می دهد! و آشکارا، خُرناسِ آزار می کِشد.

وقتی خداوندانِ ثروت… اربابانِ قدرت، و چکمه پوشانِ شومِ تورم، وحشت می ریسند: ابلیس می بافند، و سفره هایِ تهی را هاشور می زنند؛ سهمِ ما از آفتاب و آسمان و آرامش چیست؟ شمایان که برطلوعِ مرموزِ ابدیت خزیده اید: بگویید.

هنگامی که سرمایه و شلاق، حصارها را در مقابلِ گرسنگان و بی پناهان و ژنده پوشان می گسترانند؛ وطن چگونه مفهوم یا ترجمانی دارد؟ وطن کدام آشیانه، یا کدامین دریچه و اندوه را به یاد می آورد؟ شمایان که وارثِ لاشه هایِ مقدس شده اید:بگویید.

ما تعبیرِ یکی سنگر، در ثقلِ هجوم هستیم؛ ما سمتِ تعفن، در دقایقِ نیرنگ و معما و طمع زندگی می کنیم: روزگاری خالی تر از خاموشی، و مملو از احتمال و اتفاق و هیاهو… شبانه هایی که تمثیلِ رنج اَش، همان قصه هایِ بی مقصد در نیمه روشنِ حوادث است: یعنی اشک ها و سطر هایِ فراموش شده، یعنی پچْ پچِ شکنجه و خاطره در نعشِ چندین و چند ناودانِ کوتاه و طولانی ، یعنی صحنه ها و صفحاتِ قاب گرفته در تاریکی و نفرت و خشم، یعنی خیزشِ ضجه ها و زوال ها میانِ شورایِ منحوسِ سربْ نشان، یعنی آشفته آباد و سوگنامه و تابوتْ خوابِ جعلی، و دیگر کابوس ها و مصیبت هایِ ناگفته… که چونان حکایتی تبْ سوز ، می جوشند و می خروشند؛ و سراسْر شعور و شرافت را، بر قلب و ذهنِ ما حک می کنند؛ و بی شک: باید گفت: و باید نوشت؛ که این همه راز و جانْ فدا، این همه الفاظ و حروفِ قربانی، از ولایتِ ممنوعه و نسلِ اساطیراَند؛ و باز هم با لحظه هایِ نشاط و مبارزه، خواهند روئید: و خواهند شتافت؛ اما به گمان اَم! در این گذرگاهِ نا مراد، در این سَراچه ی واژگونْ مظهرِ نکبتْ سرشتِ بدْ نهاد، غبارِ عبورشان… غمِ هیچ کس نیست؛ جدالِ هیچ کس نیست.

ما آفتابْ کارانِ همین خانه ایم: اَندیش پیشه گانِ همین سرزمین! ما پاکیِ گنگِ عطش را بر ریشه هایِ خشکِ فریاد می شناسیم، و با تار و پودمان احساس اَش کرده ایم؛ ما به بلوغِ چهره و مهتاب، به رونقِ چراغ باور داریم: و تکرارکنان، کهنهْ کلامِ مدفون در زمان را می بوییم (همان واپسینْْ کلامی که ) از داس ها و یاس ها ، از آتش و آهن و پرواز می گوید .

ما هم چون ابعادِ یک افکاریم: منتظرانِ صلح: فرزندان یک نام! تقوایِ ما تنهایی نیست، سکوت نیست؛ ما حسرتِ باغچه را بر کاسه یِ خاکْ اَندودِ دستان مان لمس کرده ایم؛ و نور را در تکثیر رود نوشته ایم.

ما مدارِ رزم و رفیقان و حماسه ، امتدادِ شهیدان هستیم؛ ما با بغضِ هرلاله و هر آدمی گریسته ایم، و رهاگونه: آینه وار، کوهستان را در انتشارِ سپیده دم سروده ایم.

ما اگر چه زندگی را کنارِ باجه هایِ سانسور و طرحِ زندان تجربه کرده ایم؛ اما از تبارِ برگ و سنگ آموخته… و بر محرابِ صحرا نطفه بسته ایم.

ما اگر چه جهان را زیرِ فرمانِ مرگ و اَشکالِ اعدام نفس کشیده ایم؛ ولی چشم ها و لبانِ مان: مکتبِ خورشید و فلاتِ رنگینْ کمان است.

ما به پرتوِ خیسِ جنگل: به حجمِ مطلقِ صخره ها : به تسخیرْ کنندگانِ خیابان وکانون ها می مانیم (طبلْ کوبِ کوچه و آزادی) ما اهلِ کتیبه هایِ محضِ عدالتیم: هرگز یاوه پوشِ آواره نمایِ انزوا طلب را رویِ دیوارِ همسایه نبوسیده ایم: زیارت نکرده ایم؛ و هرگز هم مرثیه خوانِ بیهودگی و بطالت نیستیم.

اندامِ ما، اتحاد و انقلاب است! ما مدام گفته ایم(حنجره فرسوده ایم) و ایمان داریم که زنجیر ها و اسارت گاه ها می پوسند: پوچِ مجازات فرو می ریزد: و عاقبت کاشفان و عاشقان، حبابِ مشترک بر عرصه یِ میعاد و ملاقات را شهادت خواهند داد؛ و دلقک و دیو نیز: از خوفِ جنایت ها و خیانت هایِ شان به یکدیگر اشاره خواهند کرد.

ما شبیه زمزمه و سرو: مثلِ لحظه هایِ نابِ رستگاری، میانِ تاول و تاوان ایستاده ایم؛ و بی هراس از گزمه وشعله و امواج: تا هزاران خطابه یِ غروب، تا نخستین هلهله یِ ضیافتِ مان، نبضِ پُرگویِ این مقاومت خواهیم بود.

…آری! ای بیگانگان که بر بهتِ بام ها و دنجِ ییلاق تان نشسته اید، ما را شهود کنید؛ آی ارواحِ سردِ عبوس، ما را تا حوالیِ مناره ها وشیپورها و دروازه یِ ظلمت، شنود کنید؛ آدابِ ما معجزه و مترسک نیست، پندارِ ما وحدتِ ترس و جنون نیست، بلکه:خونِ ما وسعتِ تاریخ را خواهد تراشید؛ و بی تردید، آغوشِ هر انسان صیقل خواهد خورد، و زلالِ تُردِ یقین اش، در نوزادِ آینده خواهد شکفت.

بگذارید سخن بگوییم! بگذارید جمجه ها و پرسش ها آغاز شوند: کلمات برخیزند: بازوانِ غایب و خنده هایِ ناگهانی و بوته هایِ پژمرده رونق گیرند: و مشعلِ کومه پرستِ مغرور، بی مرز بتابد؛ و عطرِ غذا و ترانه، نقطه چینِ اضطراب وفقر را سرشار کند.

بگذارید سخن بگوییم… بگذارید آن آوازِ شوخِ پرنده باشیم: همان آوازِ کوچیده در برزخِ اعماق و اشیاء، که دریاها و گندم را می طلبد؛ و پژواکِ بی دریغ اش، نوازش گرِ نام ها و خوشه هایِ حقیقت است.

بگذارید سخن بگوییم! بگذارید پایانِ هرستم را تلاوت کنیم: تا چخماق و رویأپسِ پلکِ ستاره و پشتِ ازدحامِ ماجرا بجنبند: و دشت بانِ صبور، بر کسوفِ جان بتازد: و پیله و پروانه به تپش آید؛ زیرا که ما بیکرانی از بشر، در صدایِ ناسورِ خلق ها هستیم؛ زیرا ما بی شمارْ کارگرانیم.

# یادداشت هایِ فراموش شده

# امید آدینه

# کارگران

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate