تداوم رهبر سازی یا “کشف رهبر” برای رهائی مردم ایران 

آن کس که خواست و مقصود زمان را باز گوید و سپس آن خواست و مقصود را به تحقق برساند بزرگمرد هر عصر است» ( هگل) 

مقالۀ حاضر در نقد مقالات کِن مکلاد نوشته شده که عضو حزب کمونیست بریتانیای کبیر تا زمان انحلال حزب در سال ۱۹۹۱  می باشد. ایشان به مرحلۀ تشخیص کشف رهبری منصور حکمت – رسیده و آنرا به مردم ایران معرفی نموده است. مسلما این رویکرد، در ذات خود، مشروعیت رهبری مادام العمر را نیز با خود بهمراه دارد. پیامد راهبران مادام العمر و حکومت های تک حزبی و دیکتاتوری بخصوص برای کشورهای توسعه نیافته در پوشش انواع نظام های دینی، سلطنتی، باصطلاح جمهوری، الیگارشیک و … واضح و عیان است. تأکید بر این نوع حکومت ها بمعنای وجود دمکراسی رادیکال و واقعی در کشورهایی که دارای چند حزب و یا رهبران گرشی دارند نیست. از جمله نظام حاکم بر اسرائیل که احزاب بزرگ و عمدۀ آن بر اساس ویژگی توسعه طلبی سرزمینی و نژاد پرستی، قدرت را به یکدیگر واگذار می کنند. احزاب دمکراتیک و مترقی نمی توانند رشد و توسعه یابند چون اصل وجودی آن بر اساس تضاد و تخاصم مداوم با ملت های منطقه، بر اساس هویت نژآدی و دینی متفاوت است. در این فضاست که  احزاب بنیادگرا که خود نیز بر اساس تمایزات مذهبی و ارتجاعی بنا شده اند برای حمایت از مردم منطقه فضای جولان پیدا می کنند. همچنین در نظام های سرمایه داری پیشرفته و متعارف، احزاب بزرگ بر اساس نهادینه کردن فردگرایی، زیاده خواهی، کسب سود هر چه بیشتر در بین مردم، قدرت را بین خود دست به دست می کنند. اما طرح “کشف رهبر” و یا رهبر مادام العمر از طرف کسانی که خود را کمونیست می داند و  در گفتار، دمکراسی به درستی نظام سرمایه داری را صوری و نیم بند دانسته و تحقق دمکراسی واقعی را در نظام کمونیستی می داند، جای تعجب بسیاری است. البته بخشش های زیادی از مدعیان سوسیالیسم که در گفتار، از این دیدگاه فاصله دارند،  اما در عمل محقق کنندۀ  رویکرد فوق ( رهبری مادام العمر)  در تشکل ها، سازمان ها و محافل بنام مارکسیست لنینیست هستند. زیرا عموماً تشکل ها، سازمان ها و محافل در این عرصه ها  مادام العمرند و اعضای کلیدی و عموم بدنۀ آنها پدیدۀ رهبریت بی پایان آنها را بغیر از حوادث قهری پذیرفته اند. جهت نقد این رویکرد، و مغایرت این دیدگاه با اساس نظریات مارکس، به طرح مبانی نظری مارکس می پردازم. 

مبانی نظری دیدگاه مارکس

کلید آزمایش راستین سوسیالیست بودن، توان عملی در تغییر توازن قدرت طبقاتی و  تحقق  سوسیالیسم در عرصۀ اجتماعی و پیوند با واقعیات زندگی انسانی است. طرح یک نظر و اندیشه اگر بر اساس مبانی علمی و فلسفی و روشمند بودن پژوهش و نقد رادیکال، بتواند علل ناکامی ها و شکست های تمامی تلاش های تا کنونی را برای بازسازی سوسیالیسم نوین، بمثابه نیاز رهائی جامعه مطرح کند، نمی تواند کاری مهم و کلیدی محسوب شده و نظریه پرداز را بعنوان رهبر سوسیالیستی که باید کشف شود، محسوب کرد. بلکه تحقق اهداف، یعنی استقرار آن خواست و مقصود و حضور عملی در عرصۀ واقعی اجتماعی از طریق اجرای برنامه ای که بدیل نوین زندگی اجتماعی،  ملاک است. . علاوه بر آن باید در نظر داشت که  تئوری رادیکال  از بطن زندگی، کار و تلاش برای رهائی می جوشد و آذرخش فکر، عمیقاً باید در بستر مادی زندگی توده ها اثر گذاشته و مناسبات اجتماعی کار و سرمایه را در تمامی عرصه ها، متحول کند. 

از همان سال های بعد از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و مشاهدۀ ناکامی ها و معضلات نظامی که بعنوان سوسیالیسم برپا شده بود، خط فکری نقادانۀ علمی و فلسفی برای بیان و رفع تنگناهای آن، در راستای تحقق عملی سوسیالسم، همزمان شکل گرفت. لوکاچ از اولین منتقدان با رویکرد نظریات علمی و فلسفی بود، در این خط سیر فکری، تظریه پردازان، منتقدان زیادی بطور پیوسته وارد این حوزه شده و با کارهای نظری ارزشمند، هر کدام زوایایی از کاستی های مفاهیم ناکارآمد و عدم شناخت واقعی پدیده ها و نیروهای اجتماعی، که منتهی به تناقضات اجتماعی و بر خلاف اهداف می گردید را معرفی کردند. در این راستا، دوره های زندگیِ فکری ، نظری و فلسفی مارکس در خصوصِ فلسفه، تضاد و دیالکتیک و سایر حوزه های اندیشه، مورد کنکاش قرار گرفت. این جریان در طول زمان هر چه قدرتمند تر ادامه یافته است.  کوین آندرسون- جان ریز میش لووی لوی آلتوسر استاتیس کولاکیس ساوس میشل متساس جان مالینو- سریل اسمیت دان کوکسان و بخش های بزرگی از مکتب فرانکفورت و …. تلاش های گسترده ای برای بازنگری نقادانه در مفاهیم و آموزه های مارکس کردند. مبانی نظری و فلسفیِ لنین با مطالعه منطق هگل در سال ۱۹۱۴ و با نوشتن کتابِ “دفترهای فلسفی هگل” در حوزه نظری و فلسفی تفییرات اساسی نمود. وی فشرده ترین برنامۀ مطالعۀ آثار هگل را در نخستین ماه های جنگ جهانی، از سپتامبر ۱۹۱۴ تا ژانویۀ ۱۹۱۵ انجام داد، پس از آنکه برای نخستین بار مقولۀ جدیدی را معرفی می کند « ماتریالیسم خام اندیش» در ادامۀ یادداشت هایش می نویسد که پلخانف هرگز علم منطق هگل به دید لنین بنیادی ترین اثر هگل- را تحلیل و درک نکرده بود و به صراحت پلخانف را نه یک ماتریالیست دیالکتیکی بلکه « ماتریالیستی خام اندیش» لقب داد( مجموعه آثار لنین حلد ۳۸ ص ۱۷۹). لنین که گویی در حال نقد نوشته های اولیۀ خود مانند ماتریالیسم و امپیریو کریتیسیسم و دیگر دیدگاه های تا کنونی خود نوشته است،:‌« مارکسیست ها در ابتدای سدۀ بیستم مکتب کانت و به هیوم بیشتر به شیوۀ فویر باخی ( و بوخنری) انتقاد می کردند تا به شیوۀ هگلی» ( مجموعه آثار لنین جلد ۳۸ ص ۱۶۸). این امر بطور مستقیم به کلام موجزی کشیده می شود و می گوید:  «درک کامل سرمایه مارکس، و به ویژه فصل اول آن، بدون مطالعه و فهم کل منطق هگل غیر ممکن است . در نتیجه، هیچکدام از مارکسیست های نیم قرن گذشته مارکس را درک نکرده اند!!» ( همان ص ۲۱۲) لنین بر خلاف مفهوم دو اردوگاه ایده آلیسم و ماتریالیسم انگلس، اکنون به موضعی نزدیک می شد که دلالت بر وحدت دیالکتیکی بین ایده آلیسم و ماتریالیسم دارد. گرچه لنین اطلاع نداشت، اما موضعی مشابه در سال ۱۸۴۴ توسط مارکس جوان اتخاذ کرده بود. مارکس از « طبیعت باوری تمام عیار، یا انسان باوری”، خود را هم از ایده آلیسم و هم از ماتریالیسم متمایز می کند و در همان حال حقیقت، شامل هر دو بخش است؛  سخن گفته بود. لنین در تکمیل مباحث فوق در دفترهای فلسفی می گوید: در ” سرمایه”  مارکس، علم منطق دیالکتیک و تئوری شناخت ماتریالیستی ( به سه اصطلاح نیازی نیست هر سه یک چیز بیشتر نیستند) را بکار برده و آنچه در نزد هگل با ارزش بوده را گرفته و تکامل بخشیده است» ( لنین دفتر های فلسفی جلد ۳۸) وی تعریف شناخت از دیدگاه پلخانف را که ” شناخت عبارتست از انعکاس عین در ذهن” را مردود و شناخت را حاصل انطباق دیالکتیکی ذهن – عین دانست. یعنی شناخت را بر خلاف تعریف خودش در امپرکریتوتیسیم،  به معنای وحدت شناسائی و هستی  دانست به این مفهوم که ذهن( یعنی دارندۀ آگاهی یا شناسائی) و عین ( یعنی دارندۀ هستی) منطبق می شوند. در شناخت،  ذهن ( یعنی دارندۀ آگاهی یا شناسائی) و عین ( یعنی دارندۀ هستی) یکی هستند. ذهن و عین در حقیقت از هم مستقل و بیگانه نیستند یعنی مانند دو هستی کاملا متفاوت نیستند که در برابر دیگری قرار گرفته باشند. زیرا دو رویۀ گوناگون یک حقیقت اند. در غیر اینصورت توضیحی در مورد اینکه معرفت چگونه ممکن می شود نداریم. هر معرفتی مبتنی بر مفاهیم است دانش ما دربارۀ هر چیز مرکب از تصورات و مفاهیمی است که بر آن منطبق می کنیم هر واژه ای در یک زبان نمایندۀ مفهومی است و اندیشه بی مفاهیم امکان ندارد. به زبانی دیگر اصل معروف هگل در بارۀ وحدت ضدین یعنی وحدت شناسائی و هستی با اختلافشان سازگار است معنی آنکه “چیز” با اندیشه یکی است آنست که میان عین و ذهن جدائی مطلق وجود ندارد. زیرا عین درون ذهن است معنای این سخن که “چیز” از اندیشه متفاوت است این است که ذهن بخشی از خویشتن یعنی عین را از خود بیرون می کند و در برابر خود قرار می دهد ولی عین چیز خارجی نیست به این معنی که کاملا بیرون از اندیشه من و شناخت ناپذیر باشد. اندیشه فاصله ای را که میان خود و چیز افتاده از میان بر می دارد و به “چیز”  می رسد و یا فراقی که میان اندیشه و چیز وجود دارد فراقی درون است، نه بیرونی.  دیدگاه فوق در تقابل با نظریۀ پلخانف و نظریات اولیه خود لنین و تمامی احزاب و تشکل ها و سازمان ها و عناصر پرو شوروی و مدعی ادامه دهندگان راه لنین و مارکس است، آنان شناخت را بمعنی انعکاس عین در ذهن می دانند، در این دیدگاه شناخت و تحولات اجتماعی و تاریخی به امری مکانیکی و جبری تبدیل می شوند. هر چند مطالعات فلسفی لنین، تغییرات اساسی در دیگاه وی ایجاد کرد، اما نتوانست طی مدت کوتاه تا وقوع انقلاب اکتبر، این دانش را به تمامی حوزه های شناخت شناسی، روش های پژوهش، حزب و تشکیلات و قانونمندی های تحولات اجتماعی همچنین عناصر کلیدی حزب و کادرهای آن گسترش داده و در ساخت و استقرار نظام نوین سوسیالیستی، طراحی و بکار گیرد. از طرف دیگر جامعۀ توسعه نیافتۀ روسیه که هنوز به مرحلۀ حقوق و جامعه مدنی و آزادی های دمکراتیک دست نیافته و زیر قدرت مطلقه قرار داشت، مزید بر علت در ایجاد تحول زیر بنایی بود.  نتیجۀ مجموعۀ شرایط و غامض بودن شرایط مادی، آن شد که همه شاهد بودیم. 

 همچنین در دیدگاه نوین لنین،  اصل اساسی در بینش ماتریالیسم خام و مکانیکی که ” تقدم ماده بر ذهن” بود،  بعنوان یک بحث غیر فلسفی و متافیزیکی معرفی گردید. مسئله اولویت ایده ( روح) بر ماده و یا بر عکس، اساسا در مباحث مذهبی مطرح شد اما پاسخ روشنی به آن ندادند، آنها و همچنین ماتریالیست های ارتدکس و رسمی، پاسخ را به اولویت زمانی موکول می کردند اما .در اندیشه مارکس مسئله اصلی بصورت اولویت کار بعنوان ترکیب ذهن و عین مطرح شد نه به عنوان اولویت انتزاعی ذهن یا ماده  بطور کلی، اندیشه اولویت ماده بر ذهن، اساس نظریه ماتریالیستی شناخت در تفسیر روسی و استالینی مارکسیسم بود. بر این اساس، وظیفه ذهن انسان در فرایند ادراک و شناخت، انعکاس و بازتاب دادن، یا عرضه تصویری از واقعیت خارجی است. پس ذهن نه عنصری خلاق بلکه آئینه ای منفعل است که صرفا واقعیت را منعکس می کند. البته فرض بر اینست که ذهن واقعیت را به درستی منعکس می کند انگلس می گوید « بدیهی است که محصولات مغز آدمی چون در آخرین تحلیل محصول طبیعت است، با بقیه طبیعت متعارض نبوده بلکه با آن هماهنگ است»  از آنجا که اندیشه های آدمی  انعکاس طبیعت است، قوانین حاکم بر رفتار انسان نیز از طبیعت ناشی می شود . در نتیجه نظم اجتماعی ادامه نظم طبیعی است. اما مارکس در ایدئولوژی آلمانی ، بر عکس،نظم اجتماعی حاصل کار و خلاقیت آدمی در تاریخ است و قواعد و قوانین واندیشه ها محصول فعالیت انسان است، بنابراین جامعه با طبیعت فرق دارد. 

در حالیکه اساس دیدگاه تمامی احزاب، سازمان ها و جریانات بنام مارکسیست لنینیست بر اساس اصولی همچون “شناخت یعنی انعکاس عین بر ذهن” و “تقدم ماده بر ذهن” و توسعه جبری تاریخ و اقتصاد متوفق القولند. سلطۀ دیدگاه  مکانیکی هیچ استثنایی در بین مدعیان از راست ترین احزاب و تا باصطلاح چپ ترین آنها نداشته و همه مشترک بوده و هستند. بطور مشخص از حزب توده تا فدائیان و خطوط مختلف فکری و تشکل های بنام حزب کمونیست ایران و کمونیسم کارگری و غیرو، همه آنها را اصول و پایۀ دیدگاه های خود می دانند. اجتماعی نشدن این جریانات نه تنها حاصل خط مشی و سبک کار، بلکه مبانی نظری فکری و فلسفی آنان که مکانیکی است را باید لحاظ نمود.  اشاره ای به تصفیه های خونین در تحول ایدئولوژیکِ بخش منشعب مجاهدین به مارکسیسم لنینیسم با استناد به تقسیم بندی اعضای آن به شاخصِ معتقدین به “تقدم عین بر ذهن” و بلعکس را با مبانی حقایق فوق را بعنوان یک تراژدی  مقایسه نمایید که درست در تضاد با یکدیگر قرار دارند.

در ارتباط با “تحقق خواست و مقصود زمانه” که در ابتدا از هگل نقل شد،  تحقق و استقرار نظامی برتر از سرمایه که بدیل نوین زندگی اجتماعی و روابط و مناسبات تاریخی متناسب با آن، ساز و کارهای نوین و انگیزه های انسانی را بجای کسب و تمرکز سود قرار دهد می تواند بعنوان خواست و مقصود اجتماعی بیان کرد. در دوران کنونی که جهان جمعیتی نزدیک به هشت میلیارد نفر را در خود جای داده در برابر مصائب نظام سرمایه، هنوز افق و مناسباتی که زیر ساخت های جامعۀ سوسیالیستی را تدارک ببیند بوجود نیامده است.  می دانیم سرمایه  تمام ساز و کارِ تولید، کار،  تمرکز ثروت، سود و قدرت را سازمان می دهد. شکست سرمایه در بخش های عمومی و چالش ها و گسل های عظیم آن، نه تنها به برآمد نظامی که برتر از سرمایه بوده و مصائب و درد و رنج های آنرا کاهش داده و یا محو کند، منتهی نمی شود، بلکه جناح های راست تر سرمایه و پوپولیست ها  از درون خود آن،  بعنوان راهکار برون رفت از بحران سر بر می آورند. بقول لستر تارو نظریه پرداز  نظام سرمایه داری: “سرمایه داری مثل یک ماهی در ماهیتابه در حال جلز و ولز است فقط به این دلیل تداوم دارد که نظامی کاراتر از آن مستقر نشده است”  بخش های بزرگی از جهان نیز در اسارت ناسیونالیسم، نظام های الیگارشیک و دزد سالار، مذاهب و فرقه های مختلف و حکومت های دیکتاتوریِ تک حزبی و یا رهبران مادام العمرند . در واقع می توان گفت این بخش های گسترده از جوامع، هنوز  به ساز و کارهای دمکراتیک دست نیافته اند. این واقعیات نشان می دهد که جریانات سوسیالیست هنوز نتوانسته اند از سطح گفتار، فکری و فلسفی تا سبک کار، روش اجرا اجتماعی شده و در حاشیه جوامع کنونی- و پیامدهای بعد از  شکست قرار دارند .لذا فعالین سوسیالیست، ضروری است، با خلق مقوله هایی که بیان کنندۀ مضامین ساز و کارهای واقعی مناسبات موجود باشند، با باز نگری در سبک و روش کار، سبک ارتباطات و سازماندهی، بستر فعالیت و شرایط اجتماعی را برای جاری ساختن آلترناتیو نوین برای پیشروی اجتماعی باز کنند.

 نگاه نقادانه نسبت به دیدگاه سوسیالیستی از همان دهۀ ۲۰ از  لوکاچ شروع شد و تا کنون بسیار پر قدرت و غنی تر انباشت شده و تداوم دارد، برای تحولات اساسی، این روند باید تقویت و گسترش یابد. الگو برداری، شبیه سازی و تکرار و مکررات اصولی که بنام مارکسیسم و لنینیسم طی بیش از یکصد سال اخیر رواج یافته است به همان نتیجه ای منتهی می شود که تا کنون حاصل شده است. به اینجهت است که تداوم غیر نقادانۀ روش های تاکنونی نه تنها به جامعیت افکار و درک و تحقق خواست و نیاز زمانه منتهی نمی شود که بر کثرت فرقه ها و دستجات می افزاید. در حالت کلی تر، کالبد شکافی واقعیت های اجتماعی اقتصادی جامعه ( مارکس هم همین کار  را کرد) از نقطه نظر رهائی جامعه   که مقدار زیادی از آن چه با عنوان ”مارکسیسم“ و ”مارکسیسم- لنینیسم“ انجام گرفته است خود نیاز به بازبینی دارد. دوران تفاسیر جبری اقتصادی با سبک سازمان ها و تشکل های مرکز پیرامون و آمرانه از بالا به پایین، مراد و مرید بیش از ۷۰ سال است که به سر آمده است. اما در جوامع ما و بسیاری توسعه نیافته، فرهنگ عمومی قداست پرور و اسطوره ساز، قانون گریز، استبدادگرا، فردگرا، کلام محور (دو انگار)، خودی و دگرساز، ، «فصل» گرا و «وصل» ستیز منجر به  رقابت های سیاسی«جدایی طلب»، «قهرآمیز» و «فراق مسلک» شده است. در ایران احزاب و تشکلها حتی برخی تشکل های کارگری و سوسیالیستی بنام افراد شاخص و مؤثرشناخته می شوند اگر این اصل علمی را درک کنیم که تئوری رادیکال از بطن زندگی، کار و تلاش برای رهائی از واقعیات سفت و منجمد اقتصادی  – اجتماعی  موجود  می جوشد.  آنگاه بکارگیریِ فرمول های پیشین  برای رهائی غیر عملی و غیر کارآمد خواهد بود. سخن از تئوری، رادیکال بودن، توده گیر شدن تئوری رادیکال است. باید آذرخش فکر عمیقاً در خاک بکر توده ها اثر بگذارد، اگر راهکار رهایی انسان را نه  صرفاً نظری و ذهنی، بلکه در نهایت محقق شده و  عملی بدانیم.  اساس اسطوره و رهبر سازی و خیالپردازی در مورد خط مشی رهائی بخش این فرد یا سازمان یا به سبک حزب لنینی، همه منتقضی شده محسوب می شوند. 

همانطور که مطرح خواهد شد و قابل اثبات است، منصور حکمت که بعنوان رهبر مکشوفِ کِن مکلاد معرفی شده-  حتی در حوزۀ نظری مبانی علمی و فلسفی فاقد دیدگاه نقادانه و نوآوری بوده  و به همین لحاظ در عمل نیز دستاورد اجتماعی نداشته، وی تنها به  تکرار  فرمول ها و مطالب رایج سنتی دوران از جمله اصول دیالکتیک خام پرداخته است. هیچگاه تمایز دیدگاه های پلخانف و لنین (بعد از مطالعه فلسفه و منطق در سال ۱۹۱۴) و انگلس که جبرگرایانه- مکانیکی و دیدگاه مکانیکی خام بودند را با مارکس و لنین بعد از ۱۹۱۴ و نظریه پردازان در این حوزه را درک و بیان ننمود. بعنوان یک مارکسیست ارتدکس از مارکس، انگلس و لنین بدون تمایزات نظری و دورانی تبعیت می کرد. برای مبارزه و شناخت شرایط دوران هیچ ارزش نظریه پردازانه ای قائل نداشت و تعلیمات مارکس و انگلس و لنین را برای تمامی تاریخ بعدی کافی می دانست، فقط کافی بود که راهکارها از نظریات بنیانگذاران استخراج شود. در حالی که صرفا نفی تمامی شرایط موجود بدون طرح آلترناتیو واقعی، زنده و کارآمد کفایت می کرد. دیدگاه پیامبرمآبانه حکک نسبت به مارکس و لنین چنین است ” پرولتاريا به امر تئورى و ميراث تئوريک خود، مارکسيسم – لنينيسم، بمثابه مشعلى مينگرد که مى بايد راه پر نشيب و فراز حکومت او به سوى سوسياليسم وقدم هاى عملی او را در اين راه، روشن سازد».  صرف نفی هر چیز موجود قادر نیست ساخت امر جدیدی را در خود داشته باشد. نفی رمانتیک و رادیکال ِ «همه چیز» بدون ارائه بدیل بهتر، اگر چه گاهی جذاب به نظر می رسد اما گرهی از کار فروبسته جوامع -خصوصا جوامعی چون ما- نمی گشاید، گیریم که انقلاب مورد نظر روی داد و همه چیز زیر و زبر شد، از فردای انقلاب چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ این درست همان نکته و پرسش مهم و حیاتی است که چپ سنتی پاسخ روشنی برای آن ندارد و به همین منظور با به هم بافتن آسمان و ریسمان از صحبت در مورد آن طفره می رود، اگر «سرمایه داری و لیبرال دموکراسی» نمایاننده نظمی نامطلوب هستند نظم مطلوب سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مورد نظر چپ سنتی چه خصوصیات و ویژگیهایی دارد و قرار است مسائل جامعه چگونه سامان یابد؟ این پرسشی بنیادین است که نمی توان از پاسخ به آن گریخت. چپ سنتی در زایش آلترناتیو و بدیل نوین زندگی اجتماعی و ایجاد مناسبات تاریخی متناسب با آن ناموفق بوده و عقیم بودن سیاسی آن بر همگان هویدا شده، اگر نه پس کجاست آن الترناتیو روشنی که اولاً عیوب سرمایه داری و لیبرال دموکراسی را نداشته و به تجربه تلخ “سوسیالیسم واقعا موجود” منتهی نمی شود. در عین حال مسئلۀ رهائی یوتوپیایی و ناکجاآبادی هم نیست تفکر در باب این پرسش و گفتگو در مورد آن می تواند برای چپ ایرانی راه گشا باشد  

 حاصل کارکرد عملی و مبارزاتی منصور حکمت نیز که پس از دوره تحصیل کارشناسی اقتصاد برای ادامه تحصیل عازم انگلیس شد و در سال ۵۹ و پس از وقوع انقلاب اسلامی به ایران مراجعه و به محفل مطالعاتی سهند ( اتحاد مبارزان بعدی) پیوست. بعد از سرکوب دهۀ ۶۰ با سازمان کومله در سال ۶۲ متحد گردید و پس از حدود هشت سال، با غیر کارگری و ارتجاعی دانستن کومله حزب کمونیست ایران را ترک و به اروپا مراجعت نمود. نظریات، برنامه و راهکارهای جریان ایشان نه تنها کارآمد تر از دیگر سازمان ها و تشکل های مدعی سوسیالیسم نبود، بلکه در بخش هایی بمراتب اراده گرایانه، خام تر و غیر عملی بود. طرح و راهکار کسب قدرت،  که گرفتن حکومت در ایران با ۵۰۰ تا ۵۰۰۰ نفر، که ظرف یکسال در بحبوحه جریان خطر حمله آمریکا به ایران-  می بایست محقق میشد، که پس از کسب قدرت توسط حزب ، از کارگران دعوت کند، به حزب کمونیست کارگران بپیوندند. این دیدگاه در ابعاد عظیمی از دیدگاه راه اندازی موتور بزرگ توسط موتور کوچک که توسط چریک ها مطرح شده و در بسیاری از مناطق جهان به پیروزی  دست یافته بود، غیر قابل مقایسه و همچنین غیر واقعی، ذهنی گرایانه و متوهمانه تر بود. هر چند تشکل هایی نیز رسالت کار خود را تشکل یابی و مبارزۀ طبقۀ کارگر دانسته و در راستای این استراتژی فعالیت می نمودند. بلحاظ ذهنی گرایی مفرط، اساسا” طرح دستیابی به حاکمیت سیاسی بطریقی که حکمت مطرح کرده بود،  هیچگاه در تدارک فاز عملیاتی، هرگز ورود پیدا نکرد. حکک پس از فقدان زودرس ایشان، در حالیکه اکثر هواداران خود را از دست داده بود،  به سه جریان منشعب، که هر کدام مدعی راه اصلی وی هستند، منشعب شد. .در دیدگاه سیاسی نیز بدون نقد رادیکال و ریشه یابی وضع موجود و نقش و مسئولیت نیروهای عامل و اثر گذار، دمکراسی مهندسی و هدایت شدۀ اسرائیل بعنوان یک نظام سرمایه داری توسعه طلب و نژاد پرست را دمکراتیک ترین کشور خاورمیانه میانه دانسته و با ورود به صف بندی های جنگ های ارتجاعی در رابطه با اسلام سیاسی، که برای تقسیم جهان و کسب بیشتر ثروت انجام می گردید،  عملاً در کنار غرب قرار می گرفت. در کنار این مواضع سیاسی، امتیازاتِ گسنردۀ دسترسی به منابع مالی که گاه منشأ آن از زبان خود رهبران حکک بیان شده است، قابل کتمان نیست. 

می توان گفت تنها شرایط استثنایی که ناشی از سرکوب های گسترده بعد از سال های ۶۰ همراه با قلع و قمع و فروپاشی سازمان های موجود بود، زمانی که بدنۀ سازمان ها جداشده، منفرد، بدون ارتباط و پوشش مناسب، در معرض سرکوب قرار داشتند و از طرف دیگر رهبریت سازمان خود را عمدتاً مسئول شکست ها دانسته و در ابهام و تشتّت کامل بودند. همچنین سازمان های موجود نیز  بجهت بحران های همه جانبه در حال انشعاب های گسترده بودند، مجموعه شرایط باعث شاخص شدن جریان اتحاد مبارزان گردید.  پیشروی این حزب در بین فعالان تشکل ها ناشی از نفی، تخطئه و بی ارزش کردن مبارزات و دستاوردهایی بود که تا ابعاد قابل توجهی کسب شده بود. سوسیالیسم با هر تعبیری –  بین دانشجویان و روشنفکران و بخش کمتری از کارگران، اجتماعی شده بود. در مجموع در عرصۀ دیدگاه های نظری، سبک کار و سازماندهی و ویژگی  ساختار “مرکز پیرامون” و “رهبر پیرو” که در تمامی ساختار های موسوم به چپ جریان دارد، حکک نه تنها دست بالا را نداشت بلکه عقب تر نیز بود، در حوزۀ اجتماعی شدن هیچگاه  قادر به ایجاد و تحقق افق اجتماعی و مردمی مثل بقیۀ تشکل ها و محافل- نگردید. تداوم فعالیت حکک تا امروز نیز دستاوردی در عرصه اجتماعی  بیش تر و موفق تر از دوران قبل کسب ننموده است. حداقل طی پنجاه سال اخیر آشکار شده است که ضرورت پیشروی جنبش سوسیالیستی،  در عمل و زندگی  اجتماعی،  تنها با نقد مستمر، بازسازی،  تکامل و ساخت مفاهیم مقوله های جدید برای درک مضامین نوین، امکان پذیر است. در شرایط اجتماعیِ جدید می بایست با برنامه و خط مشی های متناسب با شرایط دوران، بسمت تحقق اهداف اساسی حرکت کرد. پیامبر سازی و “کشف رهبر” متعلق به دنیای کهن و تاریک بشری است. در این راستا نقد مقاله کِن مَکلاء منحصر به جریان منصور حکمت نمی باشد، بلکه نقد پدیدۀ رهبر سازی از ینگۀ دنیا در حوزه های سیاسی، سلطنت، دینی و غیرو را شامل می شود.  یکبار تجربه رهبر سازی در کنفرانس گوادولوپ را تا عمق وجود لمس کرده ایم طرح نظریات یکسره خارج از محدودۀ آقای کِن مَکلاء که از انترناسیول چهارم تروتسکی شروع کرد و به حزب کمونیست کبیر  انگلیس تا سال   ۱۹۹۱ منحل شد حضور داشت، که محفلی از خواص و غیر اجتماعی است، اینک برای مردم ایران،  فضا و رهبر سازی می کند وی اظهار می کند ” باید منصور حکمت را کشف کرد ( دیدگاه از بالا و فقاهتی و … در ایشان هنوز کارکرد دارد!!) به آقای کن مکلاء اظهار می شود که شما در انگلیس که تشکلی آزاد بوده و مجاز به شرکت در پارلمان هم هستید، قادر نبوده اید به یک جریان اجتماعی تبدیل شده و نظریات خود را محقق و یک آلترناتیو اجتماعی خلق کنید،  بطور اولی برای جامعه ایران با پیچیدگی های عظیم آن قادر نخواهید بود، نظریه کاربردی ارائه کنید. 

فعالیت واقعی می بایست در صحنه عمل اجتماعی و نقد عملی و اجتماعی است، لذا رهنمود متافیزیکی و از بالا نیاز نداریم. این مسیر در تلاش و کوشش راهکار های خود را کسب خواهد کرد. ابتکار، نوآوری و خلاقیت عموم مردم و بخصوص کارگران، همانطور که تا کنون بصورت متحد اقدام نموده اند همراه با شناخت صحیح خواست و مقصود زمان و سپس تحقق آن، راهکار زنده، فعال و دیالکتیکی برای گسترش اجتماعی شدن است. 

دو مطلب لازم به یادآوری است یکی اینکه که نوشتۀ فوق نه با هدف نفی عملکرد حزب کمونیست کارگری و یا جریانات مشابه است، رهبر سازی در هر جریان فکری و تشکیلاتی نتیجۀ همسان و مشابهی دارد. در ذات خود مشابه جریانی است که نظام جمهوری اسلامی را پدید آورد. رویکرد آن، دادن اختیار بدست یک گروه برگزیده و نفی ابتکار و مبارزات و خلاقیت ها و نوآوری های توده است.  واضح است، اولین نفی کنندۀ هر تشکل اجتماعی،  عامل و علت در حاشیه ماندنِ آن، عملکرد، سبک و روش کار،  مبانی فکری و نظری، ساختار تشکل، غیر دمکراتیک بودن همان جریان است. لذا خود تشکل است که ساز و کار غیر اجتماعی شدن خود را اتخاذ کرده و مربوط به نقد آن نمی شود.

دوم آنکه نفی عملکرد کلی در حوزۀ گفتمان سازی و اجتماعی شدن در راستای رهبر سازی، بمعنای نفی جنبه های مبارزۀ این تشکل ها و احزاب در دیگر بخش ها و اشکال در اقشار اجتماعی نیست، مسلما می تواند در حوزه هایی باعث پیشروی و گسترش اعتراضات شوند، هر چند نتیجه و حاصل چنین مبارزه ای به کدام سمت خواهد رفت؟ خود امری است که نباید از نظر دور داشت. 

غلامحسین حسینی

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate