استبداد مانعی جدی بر سر راه دیالوگ، گفت و شنود و تفکر انتقادی در جامعه است. ذهنیت استبدادی همواره از گسترش ذهنیت انتقادی وحشت دارد. ذهن مستبد از سلطهی آنچه که تاکنون بوده است در مقابل گزند آنچه که باید باشد یا آنچه که میتواند باشد پاسداری میکند. روی همین حساب منتقدین را به سکوت، تواضع، مدارا یا پوشیده گویی دعوت میکند و اگر این دعوت کارساز نشد منتقد را به غرور و تکبر متهم میسازد و نهایتا به طرد و حذف فیزیکی روی میآورد. ذهنیت استبدادی صداهای مخالف و حتی متفاوت را خفه میکند و پردهای سیاه بر جهان رنگها میکشد تا جز آنچه که خود میخواهد هیچ رنگ دیگری به چشم نیاید. «جامعهای كه تحمل و مدارا و تفكر انتقادی وی تنوع انديشهها را تجربه نكرده، بلكه به حذف ارزشها و گرايشها و روشهای مخالف عادت داشته است، هر پديدهای را با تركيبی از فرهنگ حذف و سياست سانسور محك میزند… به ياری و در نتيجهی همين تركيب “حذف و سانسور” است كه جامعه مثلن يكباره كور رنگ میشود. از ميان صدها رنگ طبيعی و جلوههای گوناگون نور، جز به سه چهار رنگ تيره، به هيچ تجلی ديگری از طبيعت رنگ و نور توجه نشان نمیدهد.» [۱]
بنابراین برای دفاع از حق انتقاد چارهای وجود ندارد مگر آنکه در دفاع از آزادی بیحد و حصر بیان به جنگ استبداد و ذهنیت استبدادی رفت. تفکر انتقادی لازمهی پیشرفت، حرکت از کهنه به نو و فرارفتن از ایستایی به پویایی است. «انتقاد به معنای این است که چشمان مان را باز کنیم و ببینیم که آنچه امروز پذیرفته است، چون بدیهی و مسلم گرفته می شود، دیگر پذیرفته نخواهد بود، چون دیگر بدیهی و مسلم پنداشته نخواهد شد. انتقاد یعنی کاری کنیم که حرکاتی که امروز ساده و آسان انجام می گیرد، دیگر به آسانی انجام نگیرد. از این رو، تمام ارزش ها، وجوه رفتاری، تعارض ها، تناقض ها، اصطکاک های فرهنگ، و به ویژه زبان، تفکر و ادبیات امروز را باید در معرض دید و نقد و قضاوت قرار داد. در این اوضاع و احوال، انتقاد ریشه ای، از نظر هرگونه تغییری ضرورت قطعی دارد. تغییری که از حدود همان طرز فکر پیشین تجاوز نکند. تغییری که فقط به منزله ی شیوه ای برای سازگار کردنِ بیشتر همان افکار همیشگی با واقعیت موجود باشد، چیزی جز تغییر سطحی نیست. تغییر عمیق فقط در جو آزاد ممکن است صورت پذیرد. جوی که انتقاد دایمی نیروی محرکه ی مدام آن باشد. تفکر انتقادی سبب شفافیت بیان می شود. به روشن گویی می انجامد. کلی گویی ها و کلی نگری ها و موضع گیری های ژله ای را که فرصت طلبان یا محافظه کاران دارند مردود می کند. الان بعضی ها حرف هایی می زنند که آن قدر کلی و مبهم و کشدار است که آدم نمی فهمد بالاخره مردم را به چی می خوانند. اما وقتی فکر انتقادی نهادی شد، کلام خواه ناخواه تعیّن پیدا می کند. هدف ها و برنامه ها و روش ها و گرایش ها مشخص می شود. از عوام زدگی ارزش ها و نظریه ها تا حد زیادی کاسته می شود. حضور مردم فقط به تأیید های توده وار منحصر نمی ماند بلکه به مشارکت عمومی در تفکر و تصمیم تبدیل می شود. کسانی که از تفکر انتقادی زیان می بینند که تصور می کنند همه چیزشان درست و کامل است و مو لای درز پندارها و رفتارها و گفتارهاشان نمی رود. خود را حامل حقیقت مطلق می پندارند و مصون از خطا. اما در تفکر انتقادی همیشه جایی برای احتمال خطا وجود دارد. خطاها در مشارکت عمومی و خرد جمعی اصلاح می شود. بسط و نهادی شدن تفکر انتقادی الزاما در گرو بسط گفت و شنید است. یعنی باید اهل سؤال و توضیح و اقناع متقابل شد. یعنی من بتوانم آزادانه هر سؤالی را که به ذهنم می رسد بپرسم و دیگری هم بتواند آزادانه جواب یا توضیح بدهد یا توضیح بخواهد. از این رو فکر انتقادی هرگز از فکر آزادی جدا نیست.» [۲]
به عبارتی مسئلهی اصلی در انتقاد بر سر “حق پرسش” و استفاده از این حق بدون نگرانی از عواقب آن است. اما متاسفانه وجه غالب بر فرهنگ ما فرهنگ «بیچرایی» است و این جادهی یکطرفه مبتنی ساخت استبدادی جامعهی ایران است. مراکز و منابع قدرت همواره «نپرسیدن» را به یک فضیلت تبدیل کردهاند و پرسنده را پرررو یا فضول نامیدهاند. «مسئله این است که ما و جامعهی ما مبتلا به عارضهی (نپرسیدن)ایم. در تاریخ فرهنگی دیرینهی ما، بهترین راه برای حفظ مناسبات مسلط این دانسته شده است که پرسش به یک رفتار نهادی تبدیل نشود. پیداست که این عارضه هم برآمد مناسبات مسلط بوده است، و هم مؤثر در بقای مناسبات مسلط. کسی نباید به پرسیدن عادت میکرده است. پس روانشناسی اجتماعی ما اهل پرسش نشده است. تاریخ استبدادی ۲۵۰۰ ساله پرسیدن را برنمی تافته است. پرسیدن ریشهی تفکر انتقادی است. ریشهی دانستن، خِرَد است. و پرسیدن کاربرد آزادانهی خرد است. زمانی کانت گفته بود: “جرأت کن بدانی.” جرأت داشته باش که خرد خود را به کار گیری.
یعنی پرسیدن ترکیب آزادی و خرد است و تبلور خرد در آزادی ست. این شعار عصر مدرن است. برای استقرار این رفتار، چیزهایی لازم است که ما نداشتهایم. فرهنگی لازم است که ما نداشتهایم. ما این گرایش و برداشت را نداشتهایم که آزادی یعنی از خرد خود در همه چیز آشکار استفاده کردن. برای عادت کردن به پرسش، ابتدا باید به خود “حق” پرسش عادت کرد. یعنی اول باید دریافت که هر کسی “حق” دارد بپرسد. و اساسا هر کسی حق حضور و نظر و انتخاب و رأی و پرسش و تعیین سرنوشت دارد.» [۳] «باز اندیشی به ارزشها و مفروضات در گرو پرسش است. پیدا کردن اندیشه سیاسی و تفکر اجتماعی و راه حل توسعه و غیره در گرو پرسش و تفکر انتقادی است. عادت شکنی و آشناییزدایی در ادبیات امروز در گرو گفتوشنودی است که حاصل پرهیز نکردن از پرسش است. نیاز جامعهی ما به نقد همه جانبهی فرهنگی، نخستین مسئلهی مبرم ماست که خوشایند سنت نیست. سنت به یک اعتبار مجموعهی رفتارها و گفتارها و پندارهای نهادی شده است. حرف شنوی و نپرسیدن یکی از وجوه پابرجای سنت است.» [۴]
کسی که از انتقاد میگریزد در حقیقت راه مصلحت را میجوید و مصلحت گرایی چیزی نیست جز پنهان گذاشتن یا مسکوت گذاشتن بخشی از واقعیت. و این خود معنایی ندارد جز آشکار نشدن واقعیت و فدا کردن حقایق. در جایی که انتقاد تحمل نمیشود، منتقد با شانتاژ و گروه فشار و لشکرکشی و شایعهپراکنی از طرف قدرتمندان روبرو میشود و در دهانش سرب داغ میریزند. به همین دلیل منتقد محروم از آزادی است و همواره با ترس و اضطراب روبرو است. اینها خصلت جامعهای است که روح استبداد و دیکتاتوری حاکم در کالبدش حلول کرده است. «هم اکنون بسیاری از نویسندگان و اهل فرهنگ، به خصوص در بخش های آفرینش، از امنیت اجتماعی و سیاسی و شغلی، و روانی و ذهنی و ارتباط با مخاطب بهره ور نیستند یا بسیار کم بهره اند. وقتی این تامین ها و امنیت ها وجود نداشته باشد یا شدیدا کاهش پذیرد، طبعا پرهیز، ترس، ریا، بی اطمینانی، نگرانی و سرانجام خودسانسوری و خودخوری و از خود بیگانگی جای آن ها را می گیرد. طبعا انسانها در برابر مشکلات و ناملایمات و فشارها و محرومیت ها مقاومت می کنند. اما این مقاومت هم حدی دارد. یکی بیشتر مقاومت می ورزد و یکی کمتر. وقتی مقاومت کم یا تمام شد، تسلیم و استحاله و از پادرآمدگی شروع می شود. و این ها خود تازه مبنای اضطراب های جدید است. یکی از مشخصات عده ای از نویسندگان در همین ایام، خوشبختانه مقاومت در برابر موقعیتی است که پیش آمده است. در مقابل عده ای هم هستند که به استحاله کشانده شده اند، یا به انزوا، یا از پا درآمده اند. استحاله خود راه نجات یا حل مشکل نیست، بلکه مبنای اضطراب تازه است. حل شدن در توقعات و فشارهای مسلط، منشأ تنش های تازه است. از دست دادن استقلال نظر و استقلال شخصیت و استقلال هنر به دردهای جدید درون می انجامد. نان به نرخ روز خوردن و ظاهر سازی و ریا و فرصت طلبی خود به ناهنجاری های دیگر اجتماعی و فردی می کشد که مفسده انگیز است. البته شاعر و نویسنده هم مثل بقیه ی مردم دوست ندارد پرده ی سیاهی جلو چشمش بکشد، یا چشم اندازی ترسیم کند که شنونده و خواننده اش را ناراحت کند. اما با واقعیت هم نمی تواند به گونه ای برخورد کند که به کتمان حقایق یا مخدوش شدن حقیقت بیانجامد.» [۵]
مراجع و نهادهای مذهبی حتی بدون اعمال زور و از راه تخدیر اذهان خستهی تودههای محروم، افکار و ایدههای طبقهی حاکم را ترویج و تحمیل می کنند و تودهها را به تسلیم و استحاله وامیدارند. این مفتخواران جامعه که از برگزیدن شغلی شرافتمندانه میگریزند، قناعت و فروتنی را در میان تودههای کار و زحمت به عنوان فضیلتهای انسانی تبلیغ میکنند. مسیحیت یکی از آیینهایی است که اصولا تسلیم و تواضع را در میان فرودستان ارج میگذارد. مارکس در نقد و تقبیح این اصول مینویسد: «اصول اجتماعی مسیحیت، بزدلی، حقارت نفس، پستی، تسلیم و افسردگی را تبلیغ می کنند… چیزی که این اصول برای طبقه ستمدیده دارد، این است که آنها آرزو می کنند که طبقه حاکم خیّر و بخشنده باشند» کارل مارکس اگر چه با دینستیزی لیبرالمنشانهی آنارشیستها فاصله داشت و با نقد «ایدهی مخالفت با عضویت کارگران مسیحی در انترناسیونال» موجب شد باکونین -مطرح کنندهی این نظر- از انترناسیونال اخراج شود، اما خود با بیپروایی تمام «اخلاق ریاکارانهی مسیحی» را زیر ضرب میگیرد و از پوشش عقیدتی مسیحیت در دفاع از جامعهی طبقاتی پرده برمیدارد. وی «مداراجویی و تسلیمطلبی در مقابل ستم و ناراستیهای موجود در جامعه» و «توجیهگری وضع موجود» را در اندیشههای مذهبی نشان میدهد. مسیحیت، خصلتهای بشری را به آسمان نسبت میدهد و آنها را از محتوای انسانی خودشان تهی میکند. یکی از این خصلتها فروتنی است.
برعکس نگاه ماوراءالطبیعه و مقدس مآبانهای که مذهبیها به تواضع دارند، مارکس خضوع و خاکساری را به عنوان خصلتی والا و بی اماواگر تقدیر نمی کند. وی در مقالهی سانسور و آزادی بیان فروتنی را چنین نقد و نکوهش میکند: «آیا نخستین وظیفه جویندگان حقیقت این نیست که یکراست بیآنکه به چپ و راست نظر افکنند، بهسوی خود حقیقت پیش بتازند؟ آیا گفتن حقیقت در قالب فرمایشی و تحمیلی، در حکم از یاد بردن آن نیست؟ حقیقت چونان نور، از فروتنی به دور است؛ و تازه در برابر چه کسی باید فروتن باشد؟ در برابر خود؟ حقیقت، دروغ و نادرستی را رسوا میسازد. پس آیا نباید بر ضد دروغ باشد؟ فروتنی در هر گامی که من برمیدارم مانند ترمز عمل میکند و به پژوهشگر فرمان میدهد که در برابر نتیجه پژوهش بر خود بلرزد. فروتنی مانع دستیابی به حقیقت است. گوهر ذهن همواره ذات حقیقت است و شما با این گوهر چه میکنید؟ فروتنی؟ گوته میگوید: “فقط فرومایگان، فروتن هستند” و شما میخواهید بر سر ذهن همین بلا را بیاورید؟» [۶]
اما اگر انتقاد برای طبقهی بورژوا، مرتجعین و در یک کلام حافظان وضع موجود یک تهدید به شمار میرود، برای طبقهی انقلابی تاریخ -پرولتاریا- و پیشروان این طبقه -کمونیستها- یک ابزار برنده و کارساز است. این شعار مارکس از آموزگاران تاریخی طبقهی کارگر جهانی «در همه چیز شک کن» همواره تاکیدی بوده است بر تفکر انتقادی. سوسیالیستها انتقاد را نه فقط علیه دشمنان طبقاتی خودشان بلکه علیه گذشته و آنچه که خود نیز انجام دادهاند به کار میگیرند. «انقلابهای پرولتری مدام از خود انتقاد میکنند، حرکت خود را چه بسا متوقف میسازند و به آنچه که انجام یافته به نظر میرسد، باز میگردند تا بار دیگر آن را از سر بگیرند، خصلت نیم بند و جوانب ضعف و فقر تلاشهای اولیه خود را بیرحمانه به باد استهزا میگیرند، دشمن خود را گویی فقط برای آن بر زمین میکوبند که از زمین نیروی تازه بگیرد و بار دیگر غول آسا در مقابل آنها قد برافرازد.» [۷]
«کارگران دارای آگاهی طبقاتی در روند پیشرفت جنبششان همواره راهی را که این جنبش پیموده بازنگری میکنند و میاندیشند که آیا راه صحیحی بوده و آیا ممکن است آن را بهبود بخشید یا نه. از بین تمام طبقات در روسیه، هیچ یک، نه حتی بورژوازی تحصیل کرده و ثروتمند، دربارۀ تاکتیکهایش، یعنی جهت و روش های جنبشش، آنقدر رک و راست، شفاف و تا حد ممکن علنی بحث نمی کند که طبقۀ کارگر میکند. تنها کسانی که تهی مغزند یا از شرکت تودههای وسیع در سیاست می ترسند ممکن است این طور فکر کنند که مجادلات بر سر تاکتیک ها که به طور مداوم در مطبوعات طبقۀ کارگر دیده میشوند نامناسب یا غیر ضروریاند. در واقع، همین مجادلات گرم هستند که به همۀ کارگران کمک میکنند و به آنها می آموزند که سیاست کارگری خودشان را از هر زاویه به بحث بگذارند و یک خط طبقاتی محکم، متمایز و روشن را برای جنبش تکامل دهند.» [۸]
هر گاه منتقد را دعوت میکنیم که تواضع را پیشه کند در حقیقت از او میخواهیم که در مقابل وضع موجود سکوت و از افکارها و رفتارهای مسلط تبعیت کند. منکوب کردن تفکر انتقادی نوعی سانسور است که فرهنگ تزویر و ریا و تملق و مصلحت اندیشی را میگستراند. در فقدان آزادی انتقاد که از مظاهر آزادی بیان است ادبیات پوشیده گویی، مبهم گویی و فریبکاری -ادبیات فرصت طلبان و محافظهکاران- رونق میگیرد. بنابراین نه فقط توجه به انتقاد بلکه بهکاربردن یک زبان روشن و واضح در انتقاد لازم و ضروری است. پوشیده گویی و کلی گویی در زبان ثقیل و دشواری که روشنفکران خرده بورژوا بهکار میبرند کارگران و اکثریت جامعه را به انحراف و قهقرا میکشاند. لنین علت این امر را خیلی سال قبل به روشنی بیان کرده است: «علت اين امر ناکافی بودن آگاهی طبقاتی و “ضعف” تشکل پرولتاريا و زحمتکشان است. “اشتباه” رهبران که من آن را دروغگوئی در موضع خرده بورژوائی آنان ناميدهام، در واقع اين است که به جای روشن کردن ذهن کارگران، آنان را گيج می کنند؛ به جای برطرف کردن توهمات خرده بورژوائی، آنها را به آنان تزريق می کنند؛ به جای رها ساختن مردم از نفوذ بورژوازی آن را مستحکم می سازند. [۹]
تیر ۱۴۰۰
«برگرفته از ستون آزاد نشریه جهان امروز شماره ٤٧٠»
منابع و مآخذ:
[۱]: تمرين مدارا، محمد مختاری
[۲]: فرهنگ بیچرا، محمد مختاری
[۳]: همانجا، محمد مختاری
[۴]: تمرین مدارا، بیست مقاله در بازخوانی فرهنگ و …، محمد مختاری
[۵]: موقعیت اضطراب، محمد مختاری
[۶]: سانسور و آزادی مطبوعات، کارل مارکس
[۷]: هجدهم برومر لوئی بناپارت، کارل مارکس
[۸]: وحدت کارگران و گرایش های روشنفکرانه، ولادیمیر لنین
[۹]: قدرت دوگانه، ولادیمیر لنین