در نقد سمینار “طبقه کارگر و تحزب کمونیستی” رفیق کورش مدرسی …٢

ادامه مقاله

….

سه کلمه و واقعا دنیایی فاصله

رفیق کورش میگویند:” عنوان بحث شامل سه کلمه است. تحزب، کمونیستی، طبقه کارگر . همه ما این کلمات را به وفور به کار میبریم و در باره آن‌ها بحث میکنیم. اما وقتی به عمق بحث ها دقت کنید متوجه می‌شوید که در برداشت، در تصویر و لاجرم در پراتیکی که از این مفاهیم نتیجه میگیریم دنیایی اختلاف هست.  لازم میدانم که در مورد تفاوت تصویر چپ غیر کارگری از این سه کلمه یا سه مفهوم با تصویر مارکس، تصویر کمونیستی کارگری و حتی بعضا تصویر جریانات کارگری غیر کمونیست، صحبت کنم. همانجا، تاکید از متن است.

ما هم از همینجا شروع میکنیم: 

الف – طبقه کارگر کیست؟

کورش در این مورد چنین میگوید: ” وقتی جامعه در پایه‌ای ترین سطح فونکسیون آن از مکانیسم تولید سرمایه داری تکانده شود، طبقه کارگر هم از مضمون اجتماعی (متعلق به جامعه و نظام سرمایه داری) تهی میشود. همانجا

مشکل ظاهرا همه جا معرفتی است، مربوط به ذهن است. چپ بورژوا، “فونکسیون” تولید سرمایه داری را از جامعه “میتکاند”،  “نمی فهمد” که جامعه در پایه ای ترین سطح آن سرمایه داری است، به این دلیل طبقه کارگر را هم از مضمون اجتماعی آن(متعلق به سرمایه داری) “تهی” میکند! این چپ، یک جا بزعم رفیق کورش، اول کمونیسم را از “بعد اجتماعی” آن یعنی جنبش درون طبقه کارگر، “میتکاند”، بعدا “طبقات” را از جامعه “میتکاند”، و اکنون هم جامعه را از “فونکسیون” تولید سرمایه داری آن “میتکاند”!   

مارکس در مانیفست کمونیست در مورد سوسیالیسم بورژوا چنین میگوید:” آنها بورژوازى را بدون پرولتاریا میخواهند. بورژوازى عالَمى را که در آن حکمرواست، طبیعتا بهترین عوالم میپندارد. سوسیالیسم بورژوا این پندار تسلیت بخش را بصورت یک سیستم تمام و یا نیمه‌کاره‌اى در میآورد. هنگامى که این سوسیالیسم از پرولتاریا دعوت میکند که سیستم او را عملى نماید و در بیت‌المقدس جدید وى گام گذارد، در واقع توقع وى فقط آنست که پرولتاریا در جامعه کنونى همچنان باقى بماند ولى اندیشه‌هاى کینه‌آمیز خود را درباره این جامعه بدور افکند” مانیفست کمونیست. بند مربوط به سوسیالیسم بورژوایی.

این نقد مارکس در مورد سوسیالیست بورژوا در مانیفست کمونیست، را با نقد “فلسفی و مذهبی  گونه” رفیق کورش از نگرش چپ بورژوا به سرمایه داری مقایسه کنید، درست نقطه مقابل آنست. در مانیفست، چپ بورژوا سرمایه داری را از دید سرمایه دار بورژوا می بیند، لذا از پرولتاریا دعوت میکند که آن را بصورت بهترین عوالم دنیا ببیند. در نگرش رفیق کورش، مشکل این چپ معرفتی است،  “متوجه” نیست که جامعه سرمایه داری است و در آن تولید سرمایه داری عمل میکند و کارگر هم متعلق به سرمایه داری است! در مانیفست معلوم است که چپ بورژوا میداند سرمایه داری است آنهم در ۱۷۰ سال پیش، اما از پرولتاریا میخواهد که برای بورژوازی، همچنان پرولتاریا باقی بماند. در نگرش رفیق کورش این چپ “متوجه” نیست، که فونکسیون سرمایه داری را از جامعه تکانده است. لابد اگر “ارشاد” شود، نه جامعه را از هیچ چیز میتکاند و نه کارگر را از سرمایه داری!

کورش برای اثبات حرف خود میگوید:” برای مارکس جامعه سرمایه داری مفروض است و در تمام مفاهیم اجتماعی مارکس تنیده شده است. شما نمی توانید جامعه سرمایه داری را از هیچ کدام از مفاهیم مارکس حذف کنید. از کالا تا کارگر، از دولت تا انقلاب همه مفاهیم اجتماعی و لذا طبقاتی هستند و نه مفاهیمی مجرد، آکادمیک و “لمی” . همانطور که برای مارکس تحزب یک مفهوم اجتماعی معطوف به جامعه سرمایه داری است، همانطور که برای مارکس کمونیسم معطوف به یک جنبش معرفه در جامعه سرمایه داری است و همانطور که برای مارکس کالا یک پدیده اجتماعی است، طبقه کارگر هم یک مفهوم اجتماعی در چارچوب جامعه سرمایه داری است.همانجا، خط تاکیدها از متن است.

واضح است که مارکس پرولتاریا را محصول جامعه سرمایه داری میداند، برای مارکس حتی قبل از آنهم معلوم بوده است که مناسبات تولیدی در جامعه، طبقات اجتماعی مختلف را در خود متعین میکند. اما برای مارکس و مارکسیسم آنچه که قبل از هر چیز وجودش مفروض گرفته میشود، کارگر است، برای اینکه خودافزایی سرمایه خودش چیزی جز استثمار نیروی کار کارگر نیست، برای اینکه شرط وجود سرمایه کار مزدوری است. اگر کارگر نباشد حرفی از سرمایه داری  هم نیست. اما وقتی صحبت از سرمایه داری است، در مارکسیسم این کارگر است که در تمام مفاهیم اجتماعی مارکس تنیده شده است، اگر کارگر را از مارکسیسم بگیری چیزی از آن باقی نمی ماند جز اقتصاد سیاسی. تفاوت اینجاست. این کارگر است که در بطن تئوری استثمار، در بطن تئوری طبقه و مبارزه طبقاتی مارکس تنیده شده است. در مارکسیسم این کارگر است که از فلسفه، از اقتصاد سیاسی، از طبقات و مبارزه طبقاتی، از سیاست، از آزادی و عدالت اجتماعی سخن میگوید. به این دلیل مارکس بعد از دو صفحه در مورد فویرباخ به نیروی ذهنی فعاله و سپس کارگر میرسد، بعد از چند صفحه از ایدئولوژی آلمانی و بعد از چندین صفحه از کاپیتال به کارگر میرسد.

در نگرش رفیق کورش این سرمایه داری است که در تمام مفاهیم مارکس تنیده شده است، مارکس آدام اسمیت دوم شده است!

بقول منصور حکمت، تمام زیبائی مارکسیسم در این است که زبان کارگر است. در مارکسیسم این سرمایه داری نیست که در مورد کارگر سخن میگوید، این کارگر است که در مورد سرمایه داری سخن میگوید. مارکسیسم روایت سرمایه داری برای کارگر نیست، زبان کارگر علیه  سرمایه داری است. باز هم بقول منصور حکمت، مارکس کارگر را تعریف نمیکند، جامعه سرمایه داری را نگاه میکند یک موجود اجتماعی را به نام کارگر در آن می بیند که در شرایط ویژه ای گیر کرده است. این کارگر باید یک چیزی را در این جهان تغییر دهد که آنهم چیزی جز شرایط استثمارش نیست، و اگر این را تغییر داد دیگران را هم همراه خودش آزاد خواهد کرد، چرا که دیگر اثری از هیچ نوع ستم و استتماری باقی نمی ماند. این جایگاه ابژکتیو طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی در کمونیسم است. کارگر، این پدیده اجتماعی در نظام سرمایه داری است، پدیده ایست برای تغییر و تجدید ساختمان جهان با همه کسانی که در آن زندگی میکنند.

کمونیسم هم برخلاف  تعبیر رفیق کورش معطوف به یک جنبش معرفه نیست، جنبش “معرفه” طبقاتی خود طبقه کارگر است. حزب سیاسی مورد نظر مارکس هم نه معطوف به سرمایه داری! که برای نفی سرمایه داری یعنی انقلاب سوسیالیستی و حکومت کارگری و لغو کار مزدی است.

رفیق کورش با این نگرش، رویدادهای بعد از شکست انقلاب اکتبر در روسیه و یا ایجاد حکومت ملی در چین را دوباره چگونه توضیح میدهد. ظاهرا اشتباه بلشویکها و استالین بعد از مرگ لنین  این بود که آنها جامعه را از فونکیسون سرمایه دای تکاندند، و نفهمیدند که تولید سرمایه داری در آن برقرار است و اگر این را می فهمیدند به جای صنعتی کردن روسیه، سوسیالیسم و حکومت کارگری را برپا میکردند! اگر آنروزها از استالین در این مورد سوال میکردی میگفت، به کارمزدی احتیاج دارند و انقلاب کارگری مال ۲۰۰ سال بعد است. خودشان به احزاب کمونیست کشورهای مختلف گفتند اینقدر سوسیالیسم سوسیالیسم نکنید، همان انقلاب بورژوا دمکراتیک را همراه دیگر احزاب بورژوا در کشورهای خودتان به چسپید و از شوروی دفاع کنید. ظاهرا توصیه دولت استالین به احزاب کمونیست باید از عدم درک فونکسیون سرمایه داری بوده باشد؟! با این حساب اشکال کمونیسم چینی هم این بود، اگر “فونکسیون سرمایه داری را از جامعه نمی تکاندند”، در چین به جای “جمهوری  توده ای خلق چین” حکومت کارگری را اعلام میکردند و بنای ساختمان سوسیالیسم را شروع میکردند؟!

از توضیح در مورد مسائل فرعی تری از قبیل چه کسی ارزش اضافه تولید میکند و کار مهندس و روشنفکر چیست میگذریم تنها به بحث مارکس در مورد کار مولد و غیر مولد اشاره کوتاهی میکنیم.  بحث مارکس در مورد کار مولد و غیر مولد هم برای تعریف کارگر نبود. اینکه چه کسی ارزش اضافه تولید و یا چه کسی آن را تولید نمیکند و کار روشنفکر و مهندس چیست؟ برای این بود که مارکس از موضع کارگر نشان دهد که اساس سرمایه داری روی این بنا شده است. بحث کار مولد و غیر مولد مارکس در عین حال جدال کارگر است با آدام  اسمیت و ریکارد و دیگر اقتصاد دانان بورژوا که کارگر غیر مولد را مصرف کننده و تنبل و انگل می نامیدند. درست مشابه چپ “خلقی” و چپ لیبرال  ۵۷ که تحت عنوان کار غیر مولد، کارگر را مصرف کننده، بخش عمومی را “دولت پرخرج” و یا “رشد سرطانی” میخواندند. اکنون هم چپ بورژوا کمابیش این اصطلاحات را در تحقیر آن بخشی از کارگران که مستقیما درتولید ارزش اضافه دخالت ندارند، به کار می برد.

ب – کمونیست کیست؟

رفیق کورش در این مورد چنین میگوید:

امروز از هر کس بپرسید کمونیست کیست، کمونیست را با قبول مجموعه ای از اصول ایدئولوژیک و فکری تعریف میکند. کسی که به این اصول اعتقاد دارد کمونیست است و کسی که ندارد نیست. درست مانند مذهب. اینجا هم فاکتور جامعه غایب است. کمونیسم البته اصول اعتقادی و برنامه‌ای دارد اما قبل از آن یک جنبش اجتماعی موجود در طبقه کارگر است.

ادامه میدهند: کمونیسم به عنوان یک جنبش اجتماعی متولد شده است و کمونیسمی که رابطه اش با جامعه قطع شده، یک سلسله عقاید است که ربطی به بحث تحزب کمونیستی طبقه کارگر ندارد. کمونیسم کارگری بدوا انعکاس پراتیک جنبش زنده کمونیستی درون طبقه کارگر است.

یا

اعتقادات ما هر چه که باشد اگر به یک جنبش موجود در جامعه گره نخورد باشد به بحث امروز ما نامربوط است. آدم‌های زیادی در جامعه هستند که از سر اعتقاد کمونیست هستند. اما فعالیت کمونیستی و تحزب کمونیستی بحثی در مورد این آدم‌ ها نیست. در عبارت “تحزب کمونیستی”، کلمه کمونیستی معطوف به اعتقادات افراد نیست، به رابطه ابژکتیو آن‌ها با مبارزه کمونیستی طبقه کارگر معطوف است. و عجیب نیست که چپ با دسته بندی فکری احزاب اصولاً نقش و جایگاه ابژکتیو جریانات مختلف کارگری را نمیتواند بفهمد.” همانجا، تاکیدها از متن است. 

این تقریبا نصف نقل قولهای رفیق کورش در توضیح کمونیست کیست است. اینکه نباید به اعتقادات آدمها مراجعه کرد، درست است. اما روش کمونیسم کارگری از این فراتر میرود، از جنبشهای اجتماعی، جنبشهای اجتماعی هم نه به معنی تعدادی آدم، که به معنی جنبشهایی که ریشه در جامعه دارند، شروع میکند. و عمل تشکیلاتی آنها را از این سر توضیح میدهد.  

گفتن اینکه کمونیسم یک جنبش اجتماعی موجود درون طبقه کارگر است، نیز درست است اما مساله این است که این چیزی به کسی در مورد خود این جنبش، اهداف آن و مبارزه کمونیستی طبقه کارگر نمیگوید. تا وقتی این جنبش دقیقا تعریف نشده است، رابطه یا عدم رابطه ابژکتیو آدمها با آن نیز در هاله ابهام باقی میماند و دست نیافتنی. پیشتر گفتیم جنبشهای اجتماعی بورژوائی مختلفی آمدند و بخودشان گفتند کمونیست و فاکتور جامعه هم از دید آنها غایب نبود، نیروی “این جنبش اجتماعی موجود درون طبقه کارگر” را نیز با خود بردند. کتاب سرخ را دست ما میگذاشتند که راجع به عوض کردن لاستیک ماشین بود، میگفتند این کمونیسم است. ما هم آن را بعلت نفوذ معنوی ای که کمونیسم داشت قبول میکردیم. بنابراین قبل از جواب دادن به اینکه کمونیست کیست؟ باید از خود کمونیسم یعنی کمونیسم کارگری تعریف دقیقی بدست داد و رابطه آن کمونیست فرضی را با آن سنجید. وگرنه مجبور میشوید که مجددا به عقاید یعنی “عدم شناخت” آدمها و یا “نفهمیدن” جامعه سرمایه دری و غیره مراجعه کنید که در بهترین حالت چیزی جز نقدی معنوی و اخلاقی نخواهد بود.   

منصور حکمت در سیمنار دوم کمونیسم کارگری، کمونیسم را چنین تعریف میکند:

” ما باید جنبش کمونیستی را به معنی دقیق کلمه جنبشی تعریف کنیم که مبارزه اجتماعی طبقه کارگر برای مالکیت اشتراکی ،لغو کار مزدی و جامعه بدون طبقه را دنبال میکند. این جنبش را میتوانیم بگوییم کمونیستی و بگوییم مارکسیسم اندیشه‌اش است.” تاکیدها از متن است.

 نمایندگان “نخراشیده” این گرایش، گرایش کمونیسم کارگری درون طبقه کارگر، از نظر ما رهبران و فعالین کمونیست شبکه ها و محافل کارگری درون طبقه کارگرند. کمونیست کارگری کسی است که عملا در گوشه ای از این جدال سهیم و شریک است، در اینصورت میتوان گفت که کمونیست کارگری است و میتوان گفت که مارکسیسم اندیشه اوست. حزب و سازمان مدعی کمونیسم کارگری هم اگر در این جدال عملا شرکت دارد و در آن سهیم است میتوان گفت که کمونیست کارگری و مارکسیسم اندیشه او است. جدا از این، دهها بار “وفاداری” خود را به کمونیسم بعنوان جنبش اجتماعی موجود درون طبقه کارگر اعلام کند، یا در مورد آن توضیح دهد، او را درگیر در این پراتیک نکرده است. وقتی در این پراتیک درگیر نیست، درگیر پراتیک اجتماعی طبقاتی دیگری است و برای نشان دادن بی ربطی آن به زندگی و امر رهایی طبقه کارگر، باید از اینجا شروع کرد. برای مثال، کسی که به نام “انقلاب” مردم را به شرکت در نماز جمعه فراخوان میدهد، انتخاب طبقاتی خودش را از قبل کرده است و آن را از اینطریق به جلو هل میدهد. نه عقلش را از دست داده است، نه از چیزی عدول کرده است، نه به چیزی خیانت کرده است. تعلق طبقاتی خود را به جنبشی نشان میدهد که اهداف خود را در این قالب ها جلو می برد.

در زیر تیتر کمونیست کیست؟ رفیق کورش، جز گفتن اینکه” کمونیسم یک جنبش درون طبقه کارگر است و فاکتور جامعه غایب است و کلمه کمونیستی معطوف به اعتقاد آدمها نیست و به رابطه ابژکتیو آدمها مربوط است”، چیز دیگری نگفته است. معلوم نکرده است که خود این جنبش کمونیستی چیست و چه نوع مبارزه ای از مبارزه طبقه کارگر است تا رابطه ابژکتیو آدمها و یا احزاب و سازمانهای مدعی کمونیسم را با آن سنجید. به این جهت هم، نقدش به آدمها و احزاب و جریانات مورد نظرش، اخلاقی و معرفتی مانده است. علتش این است که خود رفیق کورش به کمونیسم کارگری در این قامت نگاه نمیکند و کمونیسم کارگری را تحت عنوان “جنبش درون طبقه کارگر است” به چیزی در حد مبارزات روزمره درون طبقه کارگر تقلیل داده است. این گرایش هم البته گرایشی است درون طبقه کارگر، وجود دارد اما کمونیسم کارگری نیست.

پ – تحزب چیست؟

بحث مفصل در این مورد را قطعا باید به نوشته دیگری موکول کرد و به مواردی مانند تعریف کمونیسم و فعالیت اجتماعی موجود و جداکردن بخش داخل و خارج کمونیسم و کمیته های کمونیستی و تحزب و غیره از دیدگاه کمونیسم کارگری مورد نظر منصور حکمت، پرداخت.  اینجا نیز در حد این تیتر به نکاتی اشاره میکنیم. 

رفیق کورش در این مورد چنین میگوید:

تصویر چپ از تحزب در پایه و مضمون از رابطه سازمانی شروع میکند و نه از یک پراتیک اجتماعی. برداشت چپ بورژوائی از تحزب یک برداشت غیر اجتماعی است. از تحزب اساسا دیسیپلین، اتوریته، عضو، هوادار، و غیره را میفهمد. من رئیس تو و تو معاون من هستی، تو هوادار هستی من به تو رهنمود میدهم تو انجام میدهی، حدود اختیارات من این است، حدود اختیارات تو این، و غیره. رابطه رهبر و توده، رابطه استاد و شاگرد، رابطه فرمانده و سرباز، رابطه رئیس و مرئوس، رابطه مرشد و مرید و غیره. همیشه “پایین” فاقد توانائی انجام کار است تا وقتی که به او رمز و رازی را، که هیچ کس زحمت روی کاغذ آوردن آن را هم نمی کشد، بیاموزد. “همانجا

در این مورد هم کمونیسم کارگری نه تنها از خلق و خوی رهبران سازمانهای چپ بورژوا  بلکه حتی از سر رابطه درونی سازمانی آنها نیز شروع نمیکند. چه کار دارد یکی خوشرو است، یکی نیست، دستورمیدهند یا نمیدهند. به آن جنبش اجتماعی نگاه میکند که این چپ افق و سیاست و لذا علت وجودی سازمانی خود را نیز از آن میگیرد یا گرفته است. به این نگاه میکند که چپ بورژوا کجای جامعه بورژوایی قرار گرفته و قرار میگیرد و چه نقشی را برای بورژوازی در رابطه با کارگر ایفا میکند. حال دستور میدهند، نمیدهند، رئیس و مرئوس دارند، ندارند، فرقی در ماهیت آن نمیدهد. برای کارگر کمونیست هم نه رئیس و مرئوس کردن این چپ، بلکه پی بردن به واقعیت وجودی سازمانهای چپ بورژوا مهم است. در این مورد و انطباق نگرش چپ خرده بورژوا و خرده بورژوا انبوهی ادبیات از منصور حکمت موجود است.

اگر کسی بخواهد تبیین خود را بدهد هیچ ایرادی ندارد. اما این تبیین اوست و نباید آن را به حساب کمونیسم کارگری بگذارد. این تبیین چون متاسفانه بخش حاشیه ای و کم توقع کارگران مورد خطاب هستند، باید آنان را از سر خلق و خوی رهبران این سازمانها علیه سازمانهای سیاسی تحریک کند. خیلی ها پیشتر این کار را کرده اند که به روسا که امر و نهی میکنند احتیاجی ندارند، که افزودن یک قران به دستمزد کارگر به دهها سازمان سیاسی میارزد. که کارگران بیشترین تجربه را در این مبارزات یاد میگیرند. نمونه چپ سنتی ۵۷ که میگفت تجربه خود توده ها تئوری را به ما نشان میدهد، تئوری را باید از تجربه توده ها کسب کرد و غیره!

میگویند:

در دنیای واقعی رهبران عملی و آژیتاتور های کمونیست طبقه کارگر، رهبران موجود محلی هستند که بهتر از هر کس قادر به رهبری محلی هستند. در این بعد اگر صلاحیتشان بیشتر از رهبران احزاب سیاسی نباشد کمتر نیست. همانجا 

اگر هدف تحریک افکار نوع کارگرگرایی علیه سازمانهای سیاسی نیست، چرا باید رفت سراغ این تقابل غیر لازم و در عین حال غیرواقعی. نه روابط درونی سازمانهای چپ غیرکارگری آنست که رفیق کورش تصویر کرده است و نه مقایسه آنان با رهبران و فعالین کارگری. خیلی از رهبران این چپ را دیدیم که در عمل پادوی رهبران اتحادیه ها شدند. اکنون هم برای هرکدام از اینها مایه افتخار است که با فلان فعال کارگری درون کارگران سلام و علیک داشته باشند.

خود این مقایسه هم در نوع خود جالب است. اگر رهبران و فعالین کارگری صلاحیتشان از رهبران احزاب سیاسی بیشتر است چرا این صلاحیت فقط به بعد رهبری محلی محدود شده است؟ ظاهرا بعد محلی جامه ایست که بر قامت آنها دوخته شده است! کارگرانی که در انقلاب ۵۷ شیرهای نفت را بر روی حکومت آپارتاید در آفریقای جنوبی و بر دولت اسرائیل بستند. افق و سیاستی که تصمیم گرفته است کارگر را صنفی بکند، توقعش هم از رهبر و فعال کمونیست درون طبقه کارگر در همین محدوده است. یک جا این رهبران در تقابل با چپ غیرکارگری در “محدوده محلی” از رهبران سیاسی این سازمانها رهبرترند، در جایی دیگر “آلوده به خرافات دنیا و مافی های بورژوازی” و نیازمند “روشنفکران عمیقا مارکسیست اند”!

فراموش کرده اند که کارگر پرستی و کارگرگرایی سنت چپ سنتی ایران است. در این مورد توجه خواننده را به نقل قولی از منصور حکمت جلب میکنیم:

“..و بالأخره در آخر جلسه پیش، این را هم بحث کردم که کارگرگرایی که اخلاقی است هم خودش یک روایت بورژوایی است. صحبتش دقیقاً بستن در دهان کارگر برای پیاده کردن برنامه اجتماعی غیر گارگری است. صحبت کسی که کارگر را تقدیس میکند به عنوان یک شغل یا بعنوان یک فرد. کارگر پرستی‌اى که در سازمانهای چپ خلقی دیدیم، کارگر پرستی‌اى که کارگر را بجای همان پدیده‌های مقدس مذهب خودش نشانده، دقیقاً پنهان کردن جایگاه اجتماعیش است. چون شما تا حالا یک رهبر اتحادیه کارگری را ندیده‌اید که کارگر پناهی و کارگر پرستی از خودش بیرون بدهد. نوشته‌های اولیه حزب کمونیست ایران زمان سلطانزاده و حیدر عمو اوغلی را نگاه کنید اطلاعیه‌اش این نیست که کارگران غیور و قوی و آگاه ایران بپا خیزید، میگوید “مردم بی غیرت و کم شعور مملکت! آخر تا کی میخواهید به این خفت تن بدهید”؟

“..بحث ما ربطی به اینها ندارد. کمونیسم کارگری جریانی است متعلق به داخل طبقه کارگر و بنظر من با صراحت کامل میتواند راجع به خودش و بقیه طبقه کارگر حرف بزند. احتیاجی به تملق طبقاتی گفتن ندارد. ..” سمیناردوم کمونیسم کارگری  

رفیق کورش ادامه میدهد و میگویند:” بحث بر سر ارتباط تشکیلاتی نیست. بحث بر سر ارتباط جنبشی است. همانجا، تاکیدها از متن است. 

کورش ارتباط جنبشی را اینطور تعریف میکند:

خاصیت حزب سوسیال دمکرات روسیه در تشکیلات آن در میان کارگران نبود. خاصیت این حزب این بود که بخشی از جنبش کمونیستی درون خود طبقه کارگر بود. مگر حزب سوسیال دمکرات کارگران روسیه و فعالین کارگری در روسیه تزاری کمتر از ما سرکوب می شدند؟همانجا، تاکیدها از متن است.

یا میگویند:

بحث تحزب کمونیستی در باره سازمان یابی محافل فکری یا نظری نیست. در مورد تحزب بخشیدن به یک فعالیت اجتماعی موجود در طبقه کارگر است. که بدون رهبران عملی و آژیتاتور های کمونیست طبقه کارگر بی‌معنی و تناقض در محتوی است. همانجا.

راجع به رابطه احزاب و گرایشات اجتماعی طبقاتی مفصل بحث کرده ایم بویژه بحث منصور حکمت در این مورد در جزوه قدیمی وظایف کمونیسم کارگری در کردستان توضیح روشن و جامعی داده است که خواننده را به خوانندن آن دعوت میکنیم. حزب بخشی از یک گرایش نیست، برای مثال، حزب محافظه کار در بریتانیا نماینده این گرایش بورژوازی در بریتانیا است. بخش خارجی آن نیست. حزب سوسیال دمکرات روسیه یعنی بلشویکها و در راس آنان لنین، از نظر “جنبشی” بخشی از جنبش سوسیال دمکراسی درون طبقه کارگر نبودند، نماینده و جزو انتگره این گرایش درون طبقه کارگر بودند. و این جزو رابطه هر حزب سیاسی با هر گرایش اجتماعی طبقاتی است اگر توانسته باشد نیروی گرایشی که مدعی آنست را  در جامعه حول پرچم خود بسیج کرده باشد.

اما منظور رفیق کورش از “جنبشی”  که قاعدتا باید این باشد، این نیست. منظورش وجود بخشی از رهبران و فعالین سوسیال دمکرات درون طبقه کارگر در حزب بلشویک است. و این در دوره مارکس و حتی لنین نیز هنر عجیبی نمیخواست. کمونیسم در آن دوره اساسا کارگری بود و رهبران و فعالین کمونیست درون طبقه کارگر جزو احزاب کمونیستی و کارگری موجود بودند. بقول انگلس، سوسیالیسم در اروپا مورد احترام بود چرا که مربوط به روشنفکران طبقه بورژوا بود. اما کمونیسم چون کارگری بود، اینجور نبود. در ایران که کمونیسم از همان روز اول جریانی بورژوایی و مربوط به روشنفکران بورژوا و خرده بورژوا بود. در ایران حزب کمونیستی کارگری بایستی این پایه کارگری را بسازد، یعنی پایه های حزب خود را روی شبکه های رهبران و فعالین کمونیست درون طبقه کارگر قرار دهد. تمام تلاش منصور حکمت با نوشته های متعدد از بحث آژیتاتورهای علنی و عضویت کارگری و سیاست سازماندهی ما در میان طبقه کارگر و حضور فعال  ۱۱ ساله حزب کمونیست کارگری آن دوره در جدال و  جدلهای سیاسی در جامعه به این هدف بود. ساختن پایه های حزب روی این شبکه ها واضح است که به فعالیت ماکروتری در همه زمینه ها احتیاج دارد که فراتر از ارتباط تشکیلاتی است و دخالت در مبارزه روزمره طبقه کارگر یکی از آنهاست، جنگی است در جامعه بر سر نیرو و قدرت و قدرت شدن و دخالت فعال در صحنه سیاسی جامعه و به دهها جدل و جدال تئوریک و سیاسی نیاز دارد. با آرزو کردن و ترویج و بیان حقایق جامعه و فراخوان به رهبران و فعالین کارگری به ارتقاء شبکه هایشان به “کمیته های کمونیستی” مقدور نیست. آنچه که در تئوری و عمل در این مورد در این مباحث از آب درآمده است، چیزی جز تمکین به مبارزات روزمره طبقه کارگر نیست.

رفیق کورش میگویند:

“در نتیجه در قدم اول باید بگویم وقتی از تحزب حرف میزنم قبل از هرچیز بحثم در مورد ارتقا یک جنبش یا یک مبارزه اجتماعی فی الحال موجود یکی از طبقات اصلی جامعه، اینجا طبقه کارگر، است و نه سازمان دادن افراد خارج از این جنبش. جنبش و فعالیت اجتماعی نقطه شروع تحزب است. این جنبش و فعالیت قبل از هرچیز فکری و معنوی نیست یک واقعیت ابژکتیو موجود در جامعه است.” همانجا، تاکید از متن است.

سوال این است آن واقعیت ابژکتیو موجود در جامعه که باید ارتقاء داده شود، چیست، کدام است؟

مارکس در ایدئولوژی آلمانی میگوید، کمونیسم آن جنبش واقعی است که برای تغییر وضع موجود راه میافتد. این جنبش واقعی مد نظر مارکس مگر مبارزه طبقه کارگر برای مالکیت اشتراکی و لغو کارمزدی و جامعه بی طبقه نیست؟ و اگر تعریف دقیق از کمونیسم بعنوان مبارزه اجتماعی طبقه کارگر این است، این دیگر اعتراض و مبارزه روزمره طبقه کارگر و ارتقاء این مبارزه نیست. بحث جایگاه مبارزه روزمره کارگر در حیات طبقه کارگر و در حیات یک حزب کمونیستی کارگری و ضرورت جوش خوردن آن حزب با این مبارزه و رابطه رفرم و انقلاب در فعالیت این حزب و عمیقا انسانی بودن رفرم، نه رفرمیسم، در زندگی طبقه کارگر، حلقه مهمی از فعالیت کمونیستی و کارگری این حزب است. پائینتر به آن میرسیم. بحث این است که پرچم مبارزه روزمره کارگر یعنی مبارزه موجود درون طبقه کارگر برای مثال مبارزه بر سر دستمزد و غیره لغو کار مزدی نیست. همانطور که پرچم مبارزه برای رهایی زن نیز لغو کار مزدی نیست، مگر اینکه زن را مجبور کنند.

در نتیجه وقتی به رهبران و فعالین کمونیست درون طبقه کارگر میگوئید، همین مبارزه اجتماعی موجود یعنی مبارزه روزمره را ارتقاء دهید که گویا این نه تنها مبارزه کمونیستی که خود تحزب کمونیستی است، دارید یک چیزی دیگری را به نام کمونیسم و فعالیت کمونیستی در دستور کار آنان قرار میدهید؟ برای اینکه مبارزه طبقه کارگر برای اشتراکی کردن وسایل تولید و لغو کار مزدی و جامعه بی طبقه مطلقا ارتقاء مبارزه اجتماعی موجود یعنی مبارزه روزمره کارگر نیست. مبارزه روزمره طبقه کارگر پایگاه و نقط شروع خودآگاهی طبقه کارگر است، آنجاست که کارگر به همسرنوشتی خود بعنوان طبقه پی می برد و آنجا است که کمونیسم “نخراشیده” ضد سرمایه داری کارگر شکل میگیرد، اما نه خود این مبارزه پرچمش لغو کار مزدی است و نه به بطریق اولی ارتقاء صرف این مبارزه تحزب کمونیستی است. چون این پرچمش لغو کارمزدی نبود یک عده کارگر رفتند و گفتند اصلاحات کافی نیست، انقلاب سیاسی کافی نیست، باید با انقلاب اجتماعی به نظام مبتنی بر کار مزدی خاتمه داد و همین باعث شد که مارکس و انگلس نیز مانیفست حزب سیاسی کمونیستی را رو به جامعه به نام این کارگران، مانیفست کمونیست گذاشتند.

اگر مبارزه طبقه کارگر برای اشتراکی کردن وسائل تولید و لغو کار مزدی و جامعه بی طبقه مبارزه موجود درون طبقه کارگر و حزب سیاسی کمونیستی هم صرفا ارتقاء این مبارزه موجود و یا حتی کمونیسم “نخراشیده” موجود بود، میتوان گفت که مارکس و انگلس بیخود رفتند که مانیفست را تدوین کنند و به جنبش کمونیستی طبقه کارگر قامت یک حزب سیاسی را دادند و گفتند  برنامه عمل اجتماعی اش این است و باید آن را به برنامه عمل جامعه تبدیل کند. میتوانستند به کارگران کمونیست درون طبقه کارگر بگویند که حزب سیاسی و مانیفست لازم نیست، حزب سیاسی چیزی جز ارتقاء مبارزات اجتماعی موجود درون طبقه کارگر نیست. همین را که موجود است ارتقاء دهید، میشود حزب سیاسی! مارکس هم این همه وقت صرف جدل و درست کردن انترناسیونال و کار شبانه روزی برای نوشتن کاپیتال و دهها جدال و جدل سیاسی و تئوریک نمیکرد میرفت استراحت میکرد و منتظر میمانند که خود کارگران درمحل مبارزات اجتماعی جاری خود را ارتقاء دهند! یا لنین چکار داشت به این همه جدل و دعوی سر فلان بند برنامه حزب و تاکید روی ضرورت حزب سیاسی و گرفتن قدرت توسط حزب. به رهبران و فعالین سوسیال دمکرات طبقه کارگر میگفت که حزب سیاسی لازم نیست. تحزب یعنی ارتقاء دادن همین سطح مبارزات جاری و ارتقاء همان شبکه های محافل خودتان، آن را ارتقاء دهید میشود حزب سیاسی. و خودش را توی اینهه دردسر و گرفتن قدرت و جدال و جدل با منشویکها و غیره هم نمی انداخت!

اگر کار به این سادگی بود منصور حکمت هم نمیرفت حزب کمونیست ایران را تشکیل دهد، بحث آژیتاتورهای علنی کار و عضویت کارگری و سیاست سازماندهی ما در میان کارگران را بنویسد. یا حزب کمونیست کارگری ایران را تشکیل دهد. به جای  اینهمه کار و مرارت و شب نخوابی یک “جمع روشنفکران عمیقا مارکسیست” را تشکیل میداد و به رهبران و فعالین کمونیست درون طبقه کارگر میگفت همین مبارزات جاری و  شبکه های مبارزاتی خودتان را ارتقاء دهید، این همان حزب سیاسی است.  و  خودش را درگیر یک کار طاقت فرسای شبانه روزی برای هدایت و رهبری جنبش کمونیسم کارگری  نمیکرد.

انگار سی و دو سال است که شبکه های رهبران و فعالین کمونیست درون طبقه کارگر منتظر این فراخوان و رهنمودند، و نمیخواستند و نمیدانستند که اگر مبارزات موجود را ارتقا دهند، شبکه ها و محافل خود  را ارتقاء دهند این میشود تحزب! حتی وقتی هم که حزب تشکیل داده اید، اگر این حزب در جامعه بورژوایی قد علم نکند و در صحنه سیاسی احزاب و جریانات بورژوا و خرده بورژوا را از میدان بدر و یا حاشیه ای نکند، جامعه به قدرت و به پرچم کمونیستی کارگری که این حزب در دست گرفته است اذعان نکند، مگر رهبران و فعالین این شبکه ها این حزب را انتخاب میکنند؟ 

مگر تنها کمونیسم کارگری است که راه حل معیّنی را جلوی کارگرها قرار میدهد؟ دیگران هم راه حلهای معیّن دیگری دارند و جلوی کارگرها قرار میدهند. در نتیجه یک نبرد فکری- سیاسی عظیمی در جریان است برای اینکه طبقه کارگر بیاید تحت رهبری  پرچم ما و وارد کشمکش بر سر قدرت و پایان دادن به کارمزدی شود.

طبقه کارگر روسیه بلشویسم را بر مبنای موضعش در قبال جنگ امپریالیستی و پاسخش به مسأله معاش خودش در سال ١٩١۴ تا ١٩١٨ انتخاب کرد. اگر قرار بود از سر ارتقاء مبارزه اجتماعی موجود این ممکن شود، نه انقلاب اکتبری موجود بود و نه لنینی. اینجا دقیقا رابطه حزب و جامعه مطرح میشود و اینکه یک حزب سیاسی کمونیستی کارگری چه رابطه ای با جامعه برقرار میکند که در آن افق و دیدگاه خود را به سیاست و به امکانی برای انتخاب شدن توسط طبقه کارگر تبدیل کند. 

طبقه کارگر و شبکه رهبران و فعالین کمونیست آن اگر بتوانند در مقابل بورژوازی قد علم کنند باید حزب سیاسی آنان احزاب بورژوا و خرده بورژوا را در جامعه حاشیه ای کرده باشد. باید سنگرهای معینی را همگام با مبارزات جاری آنان قبلا فتح کرده باشد. راه اصلی جلب و جذب رهبران و  فعالین کمونیست درون طبقه کارگر و ساختن حزب روی این پایه تنها از اینطریق ممکن است. بدون اینها  رهبران و فعالین کمونیست درون طبقه کارگر هیچ بدیهی به هیچ حزب سیاسی  ندارند که آن را انتخاب کنند و یا اصلا به فراخوان آن گوش دهند.

اگر منظور ارتقاء همان مبارزات خودبخودی طبقه کارگر توسط این شبکه هاست که گویا به کمک “جمعی از روشنفکران عمیقا مارکسیست” به اشتراکی کردن وسایل تولید و لغو کار مزدی و جامعه بی طبقه منجر میشود، فعلا از ماهیت این “دلسوزی” برای کارگر بگذریم، چرا پای مارکس و مانیفست و لنین و سیمنارهای کمونیسم کارگری منصور حکمت را به میان میکشید؟ خیلی ها بدون اینها و بدون بار کردن اشتراکی کردن وسایل تولید و لغو کارمزدی و جامعه بی طبقه دارند به پیشبرد این بخش از مبارزه کارگر کمک میکنند، یا برای آن تبلیغ میکنند.

رفیق کورش در ادامه میگوید:” تحزب در اولین قدم ارتقا یک مبارزه موجود اجتماعی و یک فونکسیون اجتماعی است نه درست کردن یک سازمان و چارت تشکیلاتی“؟همانجا

تحزب کمونیستی اولین و دومین قدم ندارد. حزب کمونیستی کارگری بعنوان یک حزب سیاسی در جامعه  قد علم میکند و کارش سازماندادن مبارزه طبقه کارگر برای رسیدن به اهداف بالاست. بقول منصور حکمت، بچه شیر باید از بچگی به شیر شبیه باشد. این حزب باید در تمام دقایق مبارزه طبقه کارگر حضور داشته باشد. چرا در تمام آن دقایق حضور ندارد این را باید بدون هیچ تخفیفی با خود مطرح کند. اینجوری نیست که اول از مبارزه روزمره، مبارزه موجود اجتماعی، شروع میکند، بعدا به کارگران کمونیست میگوید همین را ارتقاء دهید میشود تحزب کمونیستی و طبقه کارگر برای مقابله با افکار و آراء بورژوازی چاره ای نیست به “تحرک جمعی از روشنفکران عمیقا مارکسیست” احتیاج دارد. این تبیین کمونیسم کارگری در مورد حزب کمونیستی کارگری نیست. تبیین تاکیتک پروسه ای و دنباله روی از مبارزات خودبخودی طبقه کارگر است که تحت نام “تحزب کمونیستی”، بیان میشود

  کمونیستها و احزاب کارگری

تحزب کارگری – تحزب کمونیستی طبقه کارگر – شبح سندیکالیسماین آخرین تیتر بخش اول  سمینار رفیق کورش است. با اشاره به چند نکته در مورد آن، نوشته خود را تمام خواهیم کرد. رفیق کورش میگویند:

برای شروع بحث تحزب از مانیفست کمونیست، که اولین برنامه حزب کمونیستی است، شروع میکنم. فصل دوم مانیفست تحت عنوان “پرولتر ها و کمونیست ها” تصویر بسیار جامع و دقیقی از معنی تحزب سیاسی در طبقه کارگر و رابطه کمونیست‌ها و جنبش کمونیستی با این تحزب را بدست میدهد. مانیفست میپرسد کمونیستها و پرولتاریا با یکدیگر رابطه ای دارند؟ سپس راجع به تفاوت حزب کمونیستی با سایر احزاب کارگری بحث میکند. کمتر کسی به این نکته توجه دارد که مانیفست تحزب کمونیستی را تنها شکل تحزب کارگری نمیداند و این یک نکته کلیدی در بحث مارکس و کل جایگاه تحزب کمونیستی است. ” همانجا. تاکیدها از متن است.  

ادامه میدهند:

مانیفست در رابطه با این احزاب کارگری است که میگوید: “کمونیستها حزب خاصی نیستند که در برابر احزاب کارگری دیگر قرار گرفته باشند”. توجه کنید مانیفست میگوید کمونیست‌ها در برابر این احزاب قرار نمیگیرند.” همانجا، تاکیدها از متن است.

در مورد خود مانیفست باید گفت که هدف اولیه مانیفست از حزبیت و تحزب کمونیستی قبل از هرچیز، قد علم کردن کمونیسم بعنوان یک حزب سیاسی در جامعه بورژوائی و در مقابل بورژوازی است. با حزبیت سیاسی یافتن کمونیسم، کمونیسم، سطح “شبح” در گشت و گذار را پشت سر میگذارد و بعنوان حزب سیاسی گرایش کمونیسم کارگری در مقابل جامعه بورژوائی قد علم میکند. برنامه عمل خود را رو به جامعه میگیرد و میخواهد که آن را به برنامه عمل جامعه تبدیل کند. این هدف اولیه مانیفست کمونیست است. مارکس و انگلس با مانیفست تصویر جامع و دقیق خود را از یک حزب سیاسی کمونیستی کارگری میدهند نه در فصل دوم آن. فصل دوم “پرولترها و کمونیستها” بندی از این برنامه و مربوط است به رابطه کمونیستها و احزاب کارگری.

پرولترها و کمونیستها       

مانیفست میگوید، کمونیستها حزب خاصی نیستند که در برابر احزاب کارگری دیگر قرار گرفته باشند. این درست. اوضاع دوره مانیفست با این دوره فرق میکرد. در آن دوره احزاب کارگری و کمونیستی برای مثال در فرانسه و آلمان موجود بودند که رهبران فکری و سیاسی خودشان را داشتند. مارکس در قید حیات بود و رهبر فکری و سیاسی آنان نبود. به این دلیل مانیفست می بایستی رابطه گرایش خود را با این احزاب موجود نیز بیان میکرد. مارکس بعد از مرگش و اساسا از انترناسیونال دوم موقعیت فعلی را پیدا کرد. اکنون برای ما راحت است که بگوئیم مارکسیسم پرچم و اندیشه ماست. به این دلیل در مانیفست، مارکس و انگلس رابطه کمونیستها را که خودشان نیز جزو آنان بودند با سایر احزاب کارگری و کمونیستی موجود، روشن میکنند.

مانیفست میگوید: 

“فرق کمونیستها با دیگر احزاب پرولتارى تنها در این است که از طرفى، کمونیستها در مبارزات پرولتارهاى ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاریا را صرف نظر از منافع ملیشان، در مد نظر قرار میدهند و از آن دفاع مینمایند، و از طرف دیگر در مراحل گوناگونى که مبارزه پرولتاریا و بورژوازى طى میکند، آنان همیشه نمایندگان مصالح و منافع تمام جنبش هستند.

بدین مناسبت کمونیستها عملا، با عزم ترین بخش احزاب کارگرى همه کشورها و همیشه محرک جنبش به پیش‌اند؛ و اما از لحاظ تئورى، مزیت کمونیستها نسبت به بقیه توده پرولتاریا در این است که آنان به شرایط و جریان و نتایج کلى جنبش پرولتارى پى برده‌اند. ” مانیفست کمونیست، کمونیستها و پرولتاریا.

حرف مانیفست در این مورد این است که کمونیستها آن بخشی از طبقه کارگر اند که در تمام دقایق مبارزه طبقه کارگر حضور دارند، در عین حال افق سراسری و فراگیر طبقه کارگر را نیز گم نمیکنند. مارکس و انگلس در مانیفست دارند خصلت جنبش کمونیستی کارگری را که خود پرچمدار آنند از دیگر احزاب کارگری و کمونیستی موجود و از بقیه توده پرولتاریا نیز منفک میکنند. برای ما بعد از مارکس ساده است که بگوئیم کمونیسم کارگری آن جنبش کمونیستی کارگری است که آگاهانه مارکسیست است و این آن را از دیگر گرایشات درون طبقه کارگر و دیگر توده کارگران نیز منفک میکند نه جدا.

رهبران و فعالین کمونیست کارگری درون طبقه کارگر به همین دلیل کمونیسم کارگری خود را که آگاهانه خود را مارکسیست میداند باید از دیگر گرایشات موجود درون طبقه کارگر منفک کنند، نه جدا. بدون این، کارگران همراه آنان نمی توانند حتی خود را از خانه کارگر و شورای اسلامی کار نیز جدا کنند. این درس مانیفست برای رهبران و فعالین کمونیست کارگری درون طبقه کارگر است.

اینجوری نیست که گویا کمتر کسی متوجه رابطه کمونیستها و دیگر احزاب کارگری در مانیفست شده است! اوضاع و احوال دوره مانیفست نسبت به امروز بسیار عوض شده است.  حتی تا دوره لنین هم میشد از احزاب کارگری حرف زد. با تحولات شوروی و ناسیونالیزه شدن کمونیسم در سطح جهان و پیدایش کمونیسم روسی و چینی و جهان سومی و کمونیسم ملی کشورهای تحت سطله و احزاب لیبر و سوسیال دمکرات بعنوان احزاب کارگری، کمونیستها(کمونیسم مارکسی) می بایست اول خودشان را بعنوان کمونیستهای مانیفست از همه این مدعیان کمونیسم و سوسیالیسم از اساس جدا کنند. سپس رابطه گرایش خود را با دیگر گرایشات مدعی احزاب کارگری و همچنین گرایشات درون توده کارگر نیز روشن کنند. این میشود درک زنده از مانیفست. کاری که منصور حکمت در سمینارهای کمونیسم کارگری خود کرده است. اگر کسی مدعی وجود احزاب کارگری است باید بگوید کدام حزب یا احزاب کارگری موجود که گرایش کمونیسم کارگری باید رابطه خود را با آنان روشن کند؟

تشکیل انترناسیونال اول هم در آن دوره جز با شرکت کارگران و رهبران کارگری در جنبش کارگری ایجاد نمیشد. حتی الان هم نمیشود. انترناسیونال اول که ائتلاف احزاب کمونیستی و کارگری نبود. خود رهبران کارگری پیشقدم تشکیل آن شده بودند. باکونین هم بود، دیگران هم بودند، مارکس و انگلس هم بودند. در آن دوره کمونیسم ابزار اعتراض کارگر صنعتی بود. در این دوره ابزار همه چیز شد غیر از ابزار رهایی کارگر. کارگر در آن دوره نماینده اعتراض رادیکال به سرمایه داری بود. نمیشد رهبر و فعال کارگر درون طبقه کارگر را به صرف اینکه آنارشیست است به انترناسیونال کارگری راه نداد، الان هم نمیشود.  

سندیکا و سندیکالیسم در ایران و در کشورهای دیگر

در مورد سندیکا و سندیکالیسم گرایش کمونیسم کارگری باید رابطه خود را بعنوان یک جنبش با جنبش دیگری در درون طبقه کارگر تنظیم کند. سندیکالیسم از هر کجا آمده باشد اکنون گرایشی اجتماعی درون طبقه کارگر است.  نباید رهبران و فعالین کمونیست درون طبقه کارگر را گیج کرد باید رابطه کمونیستها با آن را روشن کرد.  

رفیق کورش در این مورد چنین میگوید: “در ایران سندیکالیسم نیست، چون سندیکا نیست.” همانجا.

منظور کورش شاید این باشد که بعنوان مثال سندیکای کارگران شرکت واحد و سندیکای کارگران نیشکر هفت تپه سندیکا نیستند، احزاب کارگری هستند؟ احتمالا به این دلیل است که میگوید سندیکالیسم در ایران پوچ است! با این استدلال احزاب سوسیال دمکرات و لیبر بایستی ائتلافی از احزاب کارگری(اتحادیه های) داخل آن باشند؟ در حالیکه موضع ما نسبت به احزاب سوسیال دمکرات و یا لیبر با اتحادیه های کارگری موجود و یا طرفدار آنان کاملا متفاوت است. مگر اینکه کسی مدعی باشد، که ظاهرا هست،  که آن اتحادیه ها بورژوائی و این سندیکاها در ایران کارگری و لذا احزابی کارگری اند؟ خود سندیکای شرکت واحد و نیشکر چیزی غیر از این به شما خواهند گفت. درهرحال، استدلال چندانی نمیخواهد که نشان داد که سندیکا و این سندیکا ها حزب یا احزاب کارگری نیستند، اما تشکل خود کارگران هستند. برای اینکه این تغییری نه در رابطه و موضع ما نسبت به آنها و کارگرانی که سرپناهی برای دفاع از خود بوجود میاورند میدهد و نه بند دوم مانیفست کمونیست نادیده گرفته شده است. این موضع ما هم دقیقا منطبق بر آن بند است. کمونیستهای کارگری احزابی در برابر این کارگران و تشکل آنها نیستند و همچنین خود را از دیگر توده پرولتاریا نیز جدا نمیکنند اما از همه اینها منفک میکنند. خیلی ساده به این دلیل که کمونیستهای کارگری آن بخشی از طبقه کارگر اند که آگاهانه مارکسیستند و در تمام دقایق مبارزه طبقه کارگر حضور دارند، در عین حال افق سراسری و فراگیر طبقه کارگر را نیز گم نمیکنند. 

اما در مورد سندیکالیسم، سندیکالیسم در ایران بقول منصور حکمت از بخت و اقبال چندانی برخوردار نیست. نه به این علت که سندیکا نیست، بلکه به این علت که بورژوازی ایران اجازه رشد گرایش رفرمیسم بورژوائی را درون خود نمیدهد، لذا اجازه تشکیل سندیکا و اتحادیه کارگری مستقل از دولت را هم نمیدهد. سندیکالیسم در ایران هم به درجه ای از ثبات سیاسی و اقتصادی بورژوازی ایران، به “تقدس” بازار، به وجود قانون بورژوائی جا افتاده و تضمین امنیت سرمایه و مالکیت خصوصی و غیره مربوط است. جائی که هر آخوندی هنوز هم میتواند فتوا دهد که سرمایه فلان کس را مصادره کنند این رفرمیسم امکان پاگرفتن ندارد. سندیکا هم تشکیل شود بعلت فشار و تضییقات جمهوری اسلامی عملا در حاشیه قرار میگیرد.

در عین حال ما از هر دو خشتی که کارگران تحت نام سندیکا یا اتحادیه یا هر نام دیگری در جهت ایجاد سرپناهی برای دفاع از حقوق خودشان در مقابل کارفرما و دولت می چینند، حمایت میکنیم. درون سندیکا هم برای تقویت گرایش کمونیستی کارگری خود فعالیت میکنیم. برای متکی کردن آنان به مجمع عمومی کارگران تلاش میکنیم، چرا که بدون مجمع عمومی کارگران، سندیکا عملا روی کاغذ می ماند. کمیته های حزبی ما باید در محاصره شورا و مجمع عمومی و سندیکا و اتحادیه و صفی از کارگران و کمونیستها قرار گرفته باشند، آنچیزی که لنین در مورد کمیته های حزبی بلشویکها میگفت و منصور حکمت هم در سیاست سازماندهی ما میگوید. ما نیازی به تحریک عرق کارگرگرایی علیه چپ بورژوا نداریم. خود این چپ را در قامت جنبش بورژوائی خود در میان طبقه کارگر افشاء میکنیم. 

سندیکالیسم هم در ایران مثل سندیکالیسم در کشورهای غربی نیست. در مورد ایران بقول منصور حکمت باید به آن با احتیاط برخورد کرد. نمیتوان آن را مثل کشورهای غربی گرفت و به آن تاخت. این ما را از کارگری که سرپناهی برای دفاع از خود در مقابل دولت و کارفرما ایجاد کرده است، دور میکند.  

در مورد سندیکالیسم در غرب نیز رفیق کورش چنین میگویند:

سندیکالیسم یک سلسله اعتقادات نیست، جنبش بورژوائی است که اشرافیت کارگری در کشور های متروپل سرمایه داری را با خود دارد. سندیکالیسم در کشور های متروپل محمل اتحاد طبقه کارگر نیست. محمل تسلیم و تفرقه آن است همانجا

این هم رابطه کمونیسم کارگری با جنبش سندیکالیستی در غرب نیست. این نظر رفیق کورش است در این مورد توجه خواننده  را به نقل قولی از منصور حکمت جلب میکنیم: 

“خیلیها میتوانند بگویند: “اتحادیه‌های فاسد کارگری و رهبران خائن اتحادیه‌ها”! راحت میتواند این را بگوید. بدون اینکه توجه داشته باشد که اتحادیه کارگری بالأخره، فاسد یا غیر فاسد، سد دفاعی این آدمهای معیّن این دوره و زمانه جلوی آن کارفرما است.”.

“جنبش ما در عین اینکه ممکن است بگوید که جنبش اتحادیه‌ای یک جنبش بورژوایی است که برای طبقه کارگر علم کرده‌اند، ولی میفهمد که یک جنبش بورژوایی است که کارگران برای دفاع از خودشان علم کرده‌اند، بالأخره جنبشی است که برای دفاع از خواست خودشان علم کرده‌اند.” سمینار دوم کمونیسم کارگری مه ۲۰۰۰

و این برخورد حکمت  سیاست ماست، و باید سیاست ما باشد.

رفیق کورش بحث خود را در مورد چپ غیرکارگری به سندیکا و سندیکالیست، چنین ادامه میدهند: از نظر چپ، فعال کارگری یا کمونیست (تازه به اعتبار این چپ کمونیست) است یا سندیکالیست متعلق به صف بورژوازی یا جنبش های بورژوائی. دوری سیاسی، عاطفی و جنبشی چپ از طبقه کارگر و فعالین کارگری مبنای این اغتشاش فکری است که به آن خواهیم پرداخت. همانجا

دوباره همان تعبیرهای دلبخواهی و گنگ جای توضیحات زمینی در مورد اتحادیه و سندیکا را میگیرد که خودش از هر اغتشاسی اغتشاشی تر است. از این به بعد جدلی موهوم با یک موجود خیالی شروع میشود که هیچ مبنای واقعی ندارد. توجه کنید:

درست به همین دلیل است که در سیستم چپ موجود بخش بزرگی از رهبران و فعالین کارگری در صف دشمن، در صف سندیکالیسم و در صف مخالف قرار میگیرند. در حالیکه برای کارگری که یک روز است وارد میدان کار شده است، این رهبران و فعالین،‌با همه ناروشنی ها و عدم تعین ها در شناختن اهداف مبارزه طبقه کارگر، نه تنها خودی که بلکه پیش از صف بخش اعظم رهبران احزاب چپ، رهبر طبقه کارگر هستند.

آیا کسی میتواند یک سازمان چپ غیرکارگری را در ایران نشان دهد که فعال سندیکالیست را متعلق به صف دشمن بداند؟ این با نگرش چپ بورژوا به کارگر نیز جور در نمیاید. بلاخره چپ بورژوا هم به کارگر کار دارد و کارگر را تنها در سندیکا یا اتحادیه و یا دیگر تشکهای “صنفی” اش پیدا خواهد کرد. تنها “کمیته هماهنگی برای پیگیری..” را داریم که خودش غرق در رفرمیسم و لیبرالیسم و ناسیونالیسم است، از موضعی در ظاهر چپ به جنگ سندیکالیسم و رفرمیسم خیالی خود رفته است و رهبران سندیکاها را رفرمیست می نامد. گاه و بیگاه هم یکی دو تک آدم دیگر که سندیکالیسم در ایران را مشابه سندیکالیسم در کشورهای اروپائی و غرب گرفته اند، و آن را بعنوان گرایشی بورژوائی نقد میکنند که کسی آنان را جدی نمیگیرد. بقیه چپ بورژوا همه از دم طرفدار سندیکا و اتحادیه شده اند. از خودشان بعنوان کمونیست نام نمی برند تا چه رسد به کارگر کمونیست. چپ لیبرال بورژوا شده هم که به شیوه توده ایها فعالین کارگری در سندیکا را آمریکائی معرفی میکرد، و جز رسوایی نصیب خود نکرد. اکنون آنچنان سنگ سندیکا را به سینه میزند، گوئی در این مور حرفی نزده است.

به جای توضیحی روشنگرانه در مورد مانیفست و فصل دوم آن برای کارگر کمونیست درون طبقه کارگر و نحوه برخورد درست به سندیکا و سندیکالیسم در ایران و در کشورهای غربی ما  با دادن تصویری دلبخواهی از مانیفست و جدل موهوم این سیستم فکری با چپ بورژوا بر سر سندیکا و سندیکالیسم روبرو هستیم.

موخره

با همه تلاشی که مباحث این سمینار برای تفکیک خود از “چپ موجود” کرده است، نقد از محدوده خود این چپ فراتر نرفته است. حریفی که سی و دو سال قبل در پایه ای ترین و ریشه ای ترین سطح خطوط فکری و سیاسی آن مورد نقد سوسیالیسم کارگری منصور حکمت قرار گرفت و در یک تحول تاریخی مضمحل شد ، این بار با “نقدی” به کمک نمودها و ظواهری از بستر خود این چپ قرار است از “میدان” بدر برده شود. جدالی که یادآور جدلهای درون خانوادگی این چپ در آن سالهاست که هر کدام از نمودی از آن بستر فکری علیه دیگری استفاده میکرد. تقلیل تحزب کمونیستی به جدلی از موضع کارگرگرایی با چپ بورژوا، آنجائی است که سرانجام این نگرش بعد از کش و قوسهایی تحت نام “تحزب کمونیستی طبقه کارگر” روی آن لنگر انداخته است. ظاهرا در این مسیر پیش میرود.

آلترناتیو پیشنهادی من در مقابل این مباحث، چیزی جز مباحث کمونیسم کارگری منصور حکمت، رابطه حزب و طبقه، سبک کار کمونیستی، بحثهای حزب و جامعه و حزب و قدرت سیاسی و سیاست سازماندهی ما در میان طبقه کارگر نیست. واضح است باید حرفهای جدیدی زد. واضح است باید در هر دوره استنتاجات معینی از این مباحث کرد. بحث بر سر تجدید چاپ و یا ترویج این مباحث نیست، مهم متدولوژی مارکسیستی ناطر بر این مباحث است که افق سراسری و فراگیر طبقه کارگر در لابلای سطور آن و تاکتیک ها و سیاستهایی که بر این مبنا اتخاذ شد موج میزند. باید با این متدولوژی سراغ حزب، سراغ جامعه و طبقات و بطور اخص سراغ طبقه کارگر و موقعیت ابژکیتو کارگر در کمونیسم رفت. حزب حکمتیست بعنوان یک حزب کمونیستی کارگری در عین حال باید در تمام لحظات مبارزه طبقه کارگر حضور داشته باشد. رهبری این حزب این را باید به مهمترین وظیفه خود تبدیل کرده و به نیازهای آن در جامعه و در جدل با دولت و احزاب بورژوا و خرده بورژوا، جواب دهد. بحث در مورد کمونیسم ما و علت بی تاثیری و یا بی قدرتی آن در جامعه و پس روی کمونیسم کارگری را در مقابل بورژوازی و احزاب مربوطه باید به نوشته دیگری موکول کرد.

۲۸ مارس

*****

این دو نقل قول زیر از منصور حکمت است. همانطور که پیشتر گفتیم تصویر نسبتا جامعی از شکل گیری کمونیسم در ایران و نفوذ چپ سنتی در میان طبقه کارگر در ایران میدهد.

۱-  کمونیسم کارگرى بعنوان یک کمپین مشخص در چهارچوب جامعه ایران

نکته آخرى که اینجا باید راجع به آن صحبت کنم، کمونیسم کارگرى بعنوان یک کمپین مشخص در چهارچوب جامعه ایران، در چهارچوب چپ ایران و در چهارچوب حزب کمونیست ایران است. منتهى براى اینکه اینرا بگویم، باید کلا چند کلمه اى راجع به چپ ایران اظهار نظر بکنم.
۱۳۵
من تاریخ کمونیسم ایران را اینطور میبینم: آن اقدامات اولیه مقارن با انقلاب اکتبر را راستش هر قدر آدم بیشتر مطالعه میکند، مى بیند سرش بیشتر در باکو است تا جاى دیگرى. پلى کپى قطعنامه هاى بین الملل را دست عده اى مثل ما دادند و اینها خواندند و رفتند آنطرف مرزها کار کنند. فعالیتهاى آن دوره حزب کمونیست ایران، ادامه کمینترن و ادامه بلشویسم است در رابطه با یک کشور مجاور و کارگران آنجا. نشان عروج و ظهور جدى سوسیالیسم در ایران نیست. این کمونیسم اول قرن در ایران هم البته پایه مادى خودش را داشت. یعنى بالاخره وجود کارگر در آن جامعه، مطرح بودن انقلاب در این جامعه، کولونیالیسم، ضد امپریالیسم، دمکراسى و غیره، همه اینها پایه مادى براى ابراز وجود چپ در جامعه را میساخت. انقلاب مشروطیت یک انقلاب واقعى بود و جناح چپ آن هم میتوانست سوسیالیست باشد. بنابراین اگر این را کنار بگذاریم، میرسیم به دکتر ارانى و ۵٣ نفر و حزب توده. از اینجا به بعد میتوانیم راجع به سوسیالیسم “داخلى” ایران حرف بزنیم. سوسیالیسمى که در ایران بدلیل فعل انفعالات و روندهاى جامع تر اجتماعى و اقتصادى شکل میگیرد. اینجا دیگر من راجع به یک چپ پابرجائى حرف میزنم که ظهور میکند و از آن ببعد جناحى از اپوزیسیون ایران را تشکیل میدهد.
۱۳۶
سالها پیش کسى مثل دکتر ارانى براى من یک اسم بود. که میگفتند در زندان مقاومت کرده و پدر مارکسیسم ایران است و هرکس چیزى درباره اش میگفت. اما وقتى بروید و از نزدیک نگاه کنید مى بینید یک انسان شریف اصلاح طلب “ایراندوستى” است که ایده هاى مارکسیستى را گرفته اما حرفش مثل خیلى کسان دیگر اینست که “نباید در جامعه اینقدر ظلم و جور باشد”، مارکسیسم براى او چیزى نیست جز اینکه “جامعه نباید به فقیر و غنى تقسیم بشود” و “بیائید مملکت را درست کنیم و ما از قافله تمدن عقب هستیم و یک کارى بکنیم”، هرچه دقیقتر نگاه میکنید بیشتر این تصویر را میگیرید. انور خامه اى راجع به دکتر ارانى نوشته که ایشان ناسیونالیست خیلى قوى اى بود که البته بعدها کمتر اینقدر ناسیونالیست بود. خودش در زندان گفته بود من خیلى ناسیونالیست بودم. اینجا از مارکس برایتان خواندم که در آلمان و در فرانسه، کمونیستها آن کارگران صنعتى و پرولترهائى بودند که حوصله آن سوسیالیسم را نداشتند و در کانونهایشان سوسیالیسم متفاوتى شکل میگیرد و حتى توسط خودشان تببین میشود. و مارکس هم دارد در آن ظرف مینویسد. کمونیسمى که مانیفست به آن ارجاع میکند سوسیالیسمى است در میان کارگران در تقابل و تمایز از سوسیالیسم غیر کارگرى شکل میگیرد. اما کمونیسم ایران در دور جدید (در دورى که با دکتر ارانى و ۵٣ نفر و غیره شروع میشود) از آن قطب سربلند نمیکند. از آن زاویه اجتماعى شروع به جوشیدن و بیرون زدن نمیکند، بلکه از بین روشنفکران و طبقات حاکم شروع میکند. تحصیل کرده ها هستند، کسانى هستند که فرنگ رفته اند، دیده اند، آن تئوریها را خوانده اند و انقلاب روسیه بغل دستشان بوقوع پیوسته و اعلام کرده که “هیچ نوع ستم ملى را قبول ندارم، همه بدهکاریهایتان را بخشیدم، به خاکتان هیچ طمعى ندارم، ایرانیت تان را برسمیت مى شناسم، فقر چیز بدى است” و میبینند مردم هم رفته اند و براى خودشان برنامه اقتصادى میریزند و یک لنینى هم آنجا هست که هر چه به او گوش میدهى میبینى آدم خوبیست. این قشر روشنفکر و تحصیلکرده ایرانى، کانون اولیه پیدایش عقاید سوسیالیستى در این روندى است که این چپ فعلى ادامه آنست. چپ فعلى ادامه آن حزب کمونیست اولیه نیست، هیچ ربطى به آن ندارد. از نظر پیوستگى تاریخى ادامه این روندى است که از اینجا شروع میشود. بروید خاطرات ایرج اسکندرى را بخوانید، یک نمونه چنین چپى است. قبل از حزب توده عموى همین اسکندرى، یعنى سلیمان میرزا، سوسیالیست است. ببینید عمویش چه جورى فکر میکرده. وقتى ایرج اسکندرى، دکتر ارانى، انور خامه اى و کامبخش (حالا کامبخش یک مقدار اظهاراتش فرق میکند و سرش به رابطه جهانیش بند بوده و در یک قطب سیاسى کار میکرده)، اینها را کنار هم میگذارید، تصویرى که میگیرید جز این نیست: این قشر روشنفکران و دانش آموختگان تحصیلکردگان کشور تحت سلطه اى است که واقعا آرمانهاى قدیمى مشروطیت را حمل میکنند. از مدرنیزه شدن ایران، سروسامان پیدا کردن ادارى آن، کم شدن شکاف فقیر و غنى و حتى از بین رفتن استبداد عزیمت میکند (که هنوز البته به خودش جرات نمیدهد سلطنت را زیر سوال ببرد. یعنى جمهوریخواهى هم تازه یک پدیده اى است که بعدا یک جاهائى علنا وارد میشود).
۱۳۷
بهرحال این مصلحین اجتماعى طبقات حاکم اند که اولین بحثهاى سوسیالیستى را از آنها مى شنویم. دهه بعد از آن، بعد از پایان جنگ دوم جهانى و تا قبل از کودتاى ٢٨ مرداد، مشخصا سنت جناح چپ اپوزیسیون تحت تاثیر حزب توده است. ولى در مجموع اپوزیسیون مخالف “دستگاه” را جبهه ملى و حزب توده میسازند که اینها هم بر مبناى آرمانهاى قدیمى بورژوازى نوخاسته ایران دارند حرف میزنند: اصلاحات اجتماعى، استقلال سیاسى، و دمکراسى. که حزب توده دمکراسى اش کمتر است، اصلاحات اجتماعى اش بیشتر است، جبهه ملى اصلاحات اجتماعى اش کمتر است و دمکراسى اش بیشتر است ولى ناسیونالیسم هم جزو آن هست. حزب توده ملقمه اى است از ناسیونال – رفرمیسم ایرانى باضافه تعلق به آن اردوگاهى که آرام آرام در جهان شکل گرفته، یک اردوگاه بین المللى. اردوگاه شوروى. تا یک مقطع اینها واقعا بر همدیگر منطبق اند. یعنى همه روشنفکران ایرانى، روسیه شوروى را نماینده دفاع از ناسیونالیسم و اصلاح طلبى در کشورهاى جهان سوم و تحت سلطه میدانند. منافع شوروى با منافع ملت این روشنفکران در تناقض قرار نگرفته. اما در یک دوره دیگرى چنین میشود و از همان دوره هم انشعابات در حزب توده شروع میشود و طرد حزب توده بعنوان جریانى که “نوکر روسیه” است و غیره شروع میشود. جبهه ملى صاحب اصلى این انتقاد ملى به حزب توده است، ولى در خود حزب توده هم آدمهایش نظیر خلیل ملکى وجود دارند و به ترتیب جدا میشوند.
۱۳۸
شکست تجربه حزب توده و جبهه ملى (که گفتم اینها احزاب ایران دوره قبل از اصلاحات ارضى اند، احزاب بورژوازى اند که دارند علیه سیستم قدیمى قد علم میکنند)، سرآغاز رشد چپ جدیدى میشود. که این دقیقا دیگر مقارن است با درجه اى از رشد سرمایه دارى در ایران. در دوره بعد از ٢٨ مرداد و بخصوص پس از اصلاحات ارضى سال ١٣۴١، حزب توده دقیقا از موضع سرسپردگى اش، عدم دخالتش در دفاع از دمکراسى و از “حکومت ملى دکتر مصدق” مورد انتقاد قرار میگیرد و جبهه ملى هم از موضع پاسیفیسم و دست روى دست گذاشتن و عدم اعتقادش به مبارزه قهرآمیز.
۱۳۹
بخاطر آنچه که “لیبرالیسم” آن خوانده میشود. چپى که از اینجا دیگر زیر فشار طبقه کارگر قرار دارد. اصلاحات ارضى این چپ را بیرون میآورد. اینجا دیگر پرچم ناسیونالیسم و رفرمیسم، دست آن قشر اجتماعى که سابق بود قرار نمیگیرد و به خرده بورژوازى ایران منتقل میشود و دمکراسى اى که این چپ میخواهد از لیبرالیسم تفکیک میشود، این دیگر یک دیگر “دمکراسى نوین” است از نوعى است که ناشى از
۱۴۰
رشد نیروهاى مولده و توسعه کشور تحت سلطه است. در این دمکراسى دیگر مقوله حقوق فردى محور نیست. بلکه با مفهوم حکومت خلقى جوش میخورد. در تبیین لیبرالى از دموکراسى، حقوق فردى. یعنى فردیت فرد و حق راى اش، حقوق فردى و مدنى افراد، جاى مهمى دارد. ولى در دمکراسى نوین، در دموکراسى خلق، معنى دموکراسى حاکمیت اقشار خلقى است. و در نتیجه در حکومت مورد نظر پیکار و چریک فدائى در اوان انقلاب، اینکه معنى عملى این دموکراسى براى فرد چیست و حقوق احزاب در این نظام چیست و آزادى مطبوعات چیست و غیره امرى فرعى است.. مساله بر سر تحقق حاکمیت اقشار خلقى است. و این از نظر این جریان شاخص دمکراتیسم است. و اگر نگاه کنیم مى بینیم این جریان، این چپ جدید، به حساسیت نسبت به “حقوق فردى” میگوید لیبرالیسم. مدعى است دمکراسى را یک پله فراتر برده است. میگوید در این دموکراسى خلقى واقعا حکومت اکثریت را برقرار میشود.
۱۴۱
این جریان رادیکال تر که ناشى از فشار طبقه کارگر و موقعیت خرده بورژوازى و ناشى از موقعیت تحت سلطگى ایران است، بنظر من خمیره چپ رادیکال ایران بعد از اصلاحات ارضى را ساخت. واقعیت این است که انقلاب ۵٧، پرونده این چپ را مى بندد. این چپ را بالاخره به کمال میرساند و به نقطه جوش میآورد و بالاخره هم تبخیرش میکند. این پروسه است که بنظر من باید راجع به آن باید حرف بزنیم تا بتوانیم از اینجا به بعد راجع به حزب کمونیست و فرداى حزب کمونیست حرف بزنیم.
۱۴۲
بهرحال من معتقدم چپ رادیکالى که وارد انقلاب ۵٧ شد، همان آرمانهاى رفرمیسم، ناسیونالیسم، و دیگر حالا دمکراسى ولى به یک معنى متفاوت، دمکراسى به معنى خلق گرائى و حکومت خلق، را حمل میکرد و دقیقا با جبهه ملى مرزبندى داشت بخاطر تاکید آن یکى بر لیبرالیسم و روایت غربى آن از دمکراسى. این چپ وارد انقلاب شد. ولى فقط این جریان نبود که تاریخ چپ دوره ما را ساخت. رشد سریع طبقه کارگر پس از اصلاحات ارضى، آن واقعیتى را که در اول صحبتم به آن اشاره کردم را به صحنه میآورد. بطور اجتماعى و وسیع به صحنه میاورد. طبقه کارگرى که در مقابل و رودرروى سرمایه قرار گرفته است.
۱۴۳
سمپاتى طبقه کارگر به این چپ خلقى یک امر قابل انتظار بود. قبلا گفتم که مارکس میگوید که چگونه در کشورهاى مختلف باید با رادیکالها و دموکراتها و غیره کار کرد و گفتم این شاخصى از کارگرى بودن مارکس و تئورى اش است بخاطر اینکه در عین مبارزه انقلابى و مبارزه براى انقلاب، در هرحال براى مبارزه براى اصلاحات ارزش قائل است. براى مبارزه براى بهبود اوضاع ارزش قائل است. بنظر من رابطه طبقه کارگر ایران با این چپ از همین خصلت طبقه کارگر مایه میگرفت. این چپ هیچ وقت نیامد تبیینى از یک سوسیالیسم کارگرى بدست بدهد و بگوید من اینرا میخواهم، انقلاب کارگرى را میخواهم. (این دیگر خاطرات زنده خود ماست که داریم راجع به آن حرف میزنیم). این چپ از اصلاح جامعه ایران در جهت “رفع وابستگى”، حکومت خلق و این چیزها حرف زد. و کارگران گفتند، بسیار خوب، باشد. مارکس میگفت کارگران در فقدان حزب کارگرى با دمکراتهاى خرده بورژوا کار میکردند. این اتفاقى است که در ایران نیز افتاد. اما کنار این همسویى، بنظر من طبقه کارگر تجارب مستقل خودش را از سر گذراند. وقتى میگویم مستقل، باید توضیح بدهم.، در جامعه جدایى مطلق گرایشهاى اجتماعى از همدیگر ممکن نیست. یعنى بالاخره در هرجنبشى گرایشات و محافل و افراد گوناگون جذب میشوند. در شوراى شرق، بالاخره هم پوپولیست وجود دارد هم کارگرى که واقعا سرش براى انقلاب کمونیستى درد میکند و به کمک این شورا میخواهد آنرا تسهیل کند. اما بهرحال تجربه هائى هست که در آن حضور مستقل کارگر سوسیالیست و کمونیست را با کمى دقت میتوان دید. اعتصابى صورت میگیرد و اصلا این سنت خلقى نقشى در آن ندارد. اعتصاب صنعت نفت بنظر من نمونه این امر حتى قبل از سقوط شاه است. نفوذ این چپ خلقى، که تازه خود هنوز ابراز وجود وسیع اجتماعى نکرده است در جنبش صنعت نفت ناچیز است. اما این جنبش رهبرى اى دارد که از همانجا آفریقاى جنوبى و اسرائیل را تحریم کرد. از کجا این بحث را آورده بود؟ بنظر من این یک گرایش سوسیالیستى کارگرى است با رهبرى اى که جهان نگرى معینى در مورد طبقه کارگر و مبارزه طبقاتى دارد. و این گرایش اجتماعى کارگرى هیچوقت بطور قطعى و مطلق به این چپى که وارد صحنه انقلاب میشد، نپیوست. هیچوقت به آن نپیوست، بلکه با آن کار کرد. اصلا به اعتقاد من آن چپ نمیتوانست این گرایش کارگرى را بخودش ملحق کند. سبک کار یکى از گره گاههاى این جدایى غیر قابل عبور است. اما ایـده ها چطور؟ شکاف در آرمانها و ایده ها به مراتب بارزتر است. آیا ما همه در جلساتى نبوده ایم که چپ مسلط آن روز هشدار میداد “شما اینجا شلوغ نکنید، این چاپخانه یک حاج آقاى ملى است!، این یک بورژواى ملى است، اینجا شلوغ نکنید! اینجا این شعار درست نیست!” هیچ احدى نمیتواند با همچون موضعى کارگر را در یک دوره انقلابی بخودش ملحق کند. .
۱۴۴
بهرحال آن چپ، که وارد انقلاب شد، خودش دستخوش انقلاب شد و آن کارگرى که بدون پرچم وارد انقلاب شد، با این چپ برخورد کرد و با خودش برخورد کرد. بنظر من انقلاب یک اتفاق عظیم در تاریخ ایران است. یک مبدا است. بعضى ها، براى مثال از کسانى که قبلا چریک فدایى و یا از مجاهدین (م. ل) بودند، میگویند چرا سابقه ما را به انقلاب میرسانید؟ این بخاطر این است که انقلاب خیلى مهمتر از آن هشت سال قبلى است که رفیق ما مشى چریکى میکرد. انقلاب یک واقعیت اجتماعى عظیمى است که همان رفیق چریکى که همسایه اش هم از کارش خبر نداشت را به رهبر اجتماعى تبدیل کرد. وقتى در ابعاد اجتماعى داریم حرف میزنیم چریک فدائى هم اهمیتش بخاطر آن سیصدهزار نفر میدان شهیاد است تا سه سال و نیم قبلش که مشغول مبارزه مسلحانه بود. بنابراین چریک فدائى هم باید تاریخ واقعى اجتماعى خودش را بالاخره به انقلاب برساند. بنظر من این انقلاب یک نقطه عطف اساسى است، نقطه عطفى است که در آن، در ظرف چندین ماه این سوسیالیسم غیرکارگرى خرده بورژوائى، چنان در همه اجزاء و عواملش بالغ میشود که به مرحله پیرى و فرسودگى میرسد و از بین میرود و در مقابلش چیز دیگرى قد علم میکند.
۱۴۵
بنظر من فشار طبقه کارگر در این روند، توسط جریان مارکسیسم انقلابى نمایندگى شد. و تا آنجائى که به اعتقادات چپ نسبت به آن انقلاب برمیگشت، بنظرم پرچم طبقه کارگر توسط مارکسیسم انقلابى نمایندگى شد. به همین دلیل آن چپ به بن بست رسید، بخاطر اینکه نیروى اجتماعى کمونیسم براى آن چپ و دیدگاهها و مواضعش جائى باقى نمیگذاشت، حال آنکه مارکسیسم انقلابى را به میدان میطلبید. بنظر من جریان ما پشتش را به یک واقعیت عینى اجتماعى داد. حالا خودش از کجا به این نظرات رسیده بود این بحث دیگرى است. ولى بالاخره ما جناح چپ این چپ بودیم و نقد سیاسى و نظرى را مطرح کردیم، نقدى که واقعیات بیرون در صحنه انقلاب داشت روز بروز بر آنها صحه میگذاشت و مبارزینى که در این روند به چپ متمایل میشدند فورا پرچم پیدا میکردند.

۲- اشاره‌ای به تاریخ پیدایش این بحث میکنم.

این بحث در حزب کمونیست شوروی شروع نشد، در حزب کمونیست چین شروع نشد، در حزب کمونیست ایتالیا و اسپانیا هم شروع نشد، در حزب کمونیست ایران شروع شد. این یک واقعیت است، کسی با این کاری نمیتواند بکند. این بحثها آنجا شروع شد، آنجا نوشته شد، آنجا مکتوب شد و اسنادش متأسفانه به آن زبان است و محصول یک پروسه تاریخی در ایران بود. این را بعداً در بخش محتوایی بحثم توضیح میدهم، رابطه اندیشه با جنبش سیاسی بخصوص.

ولی بطور واقعی علت اینکه این بحث در ایران توانست ببرد و پیروز شود و این همه آدم را در منطقه، در ایران و عراق بطور مشخص، دور خودش متحد نگهدارد این است که پشتش به یک انقلاب وسیعی بود که در آن کارگرها به میدان آمدند. در انگلستان همین دیروز کمپانى BMW شرکت Rover را فروخته و پنجاه هزار نفر را بیکار میکند و کارگران اینها اصلاً تکان نمیتوانند بخورند. جز شعار نوشتن به در و دیوار خانه‌های خودشان کاری نمیتوانند بکنند.

در انقلاب ایران کارگر به میدان آمد معلوم شد “خدا خودش کارگر است” و معلوم شد “مسلمانان طرفدار کارگرند”، معلوم شد “کارگران رهبر سر سخت انقلابند”. آن پتانسیل و آن ظرفیتی که طبقه کارگر دارد، بیست سال پیش در یک کشور نسبتاً بزرگ با ٣٠- ۴٠ میلیون جمعیت آن موقع، از نظر جغرافیایی بزرگ از نظر سوق‌الجیشی مهم، طبقه کارگر خودش را تکان داد. و در ظرف یکی دو سال بحثهایی که ممکن است در جنبشهای اجتماعی سیاسی دیگر کشورهای دیگر ٢٠ – ٣٠ سال تعیین تکلیف شود و بحث شود و آخرش هم معلوم نشود حق با کی است، در ظرف یکی دو سال در ایران معلوم شد که کمونیسم خلقی به درد نمیخورد، مارکس درست گفته و حزب کمونیست ایران تشکیل شد که خیلی از این بحثها در آن حزب بحثهای هژمونیک بود. یعنی عین این بحثها را میشد در حزب کمونیست ایران سابق زد و زدیم، و میگفت همین الآن میخواهم پیاده کنم و ما رهبرهایش بودیم. این بحثها در ظرف سه سال چپ ایران را با خودش برد، چرا؟ برای اینکه این انقلاب آنقدر بطور مشهودی دروغین بودن کمونیسم جنبشهای دیگر را عیان کرده بود که کسی نمیتواند از آن دفاع کند. جنبش کمونیسم بورژوایی رفت پشت حکومت مرتجعی که سر کار بود، دیگر میخواستند چکارش کنند؟

الآن در انگلستان شما بروید پشت تونی بلر هنوز معلوم نیست چکار کرده‌اید، ولی در ایران بروید پشت خمینی خیلی معلوم است چکار میکنید. و هیچ کمونیستی که برای خودش احترام قائل بود نمیتوانست در کمپ کمونیست روسی بماند، در کمپ کمونیست چینی و سه جهانی‌ها بماند، نمیتوانست در کمپ فدایی بماند که با تئوری دوران داشت از یک جناح حاکمیت دفاع میکرد. در نتیجه پروسه سیاسی و اتفاقهای سیاسی که در ایران افتاد مهمترین فاکتور بود. بحثی که میتوانست در آلمان هم مطرح شود. میتوانست در انگلستان هم مطرح شود و شاید هم شده و ما خبر نداریم، خیلیها هم این بحثها را کردند، ممکن است خیلیها مستقلاً به این بحثها رسیدند و در این کشورها طرح کردند و کسی هم تحویلشان نگرفت. ولی این بحثها تبدیل میشود به یک انفجار جنبشی در چپ ایران و عراق و این همه آدم دور خودش جمع میکند. بخاطر اینکه از یک تجربه انقلابی بیرون میآییم که کارگر در آن نقش داشت و شکاف طبقاتی را میشد دید، حضور طبقه را میشد دید و پدیدهایی مثل قیام، حزب، اعتصاب، قدرت، دولت، سرنگونی مقولاتی کتابی نماندند. اینها جلوی چشم ما اتفاق افتادند. کودتا، ضد کودتا، جنگ. شما ممکن است متوجه نباشید که شهود چه تاریخ غنی سیاسی هستید. شما بروید در فرانسه به یکی بگویید کودتا، خودش هیچ تجربه‌ای از کودتا ندارد. روی سر من و شما ریختند و کودتا کردند و صدهزار تا را گرفتند کشتند.

موج اعدامهای اندونزی را ما در کتاب میخوانیم ولی موج اعدامهای ایران تاریخ زندگی خودمان است. مبارزه مسلحانه، معلوم نیست چند تا پارتیزان مسلحی که هفت هشت سال جنگ کرده در این سالن نشسته‌اند، خیلیها هستند. کسانى که مبارزه مخفی کردند، در کتاب میخواندیم “تلفیق مبارزه مخفی و علنی” روزنامه ریز را بلشویکها چاپ میکردند و یواشکی از باکو میآوردند و میدادند. خود ما صدها برابر این کارها را کردیم. تمام پدیده‌هایی که قرار بود در کتابها شنیده شود و خوانده شود را، این نسل بعینه دید و در نتیجه همه تئوریها خیلی سریع به بوته آزمایش گذاشته شد. و خیلی سریع جوابش معلوم شد. خیلی سریع جوابش معلوم شد که معنی اجتماعی و عملی- سیاسی این بحثها چیست؟ اتحاد مبارزان که میگوید این ، فرقش با رزمندگان که میگوید آن چه است؟ دو ماه بعدش معلوم میشود. جامعه نمیتوانست ساکن بماند و بحثها جدل بین افکار باشد، با سرعت به بحثهایی که برد و معنی عملی پیدا میکرد تبدیل میشد. رابطه حزب دمکرات و کومه‌له، بورژوازی کُرد پرولتاریای کُرد، با هر تبیینی که هر کس دارد، جنگ شد، جنگی که هر کدام از طرفین دویست و چند نفر کشته دادند. یک جنگ عظیم شد بین نیروهای بورژوایی و کمونیستی در کردستان که در آن عده زیادی کشته شدند، و مُهر خودش را برای همیشه به جنبش کردستان زده، مال نسل ما است و بر سر بحثهای کمونیسم و آنتی کمونیسم صورت گرفت. بر سر بحث آزادی بیان، آزادی بی قید و شرط، حق تشکل، آزادی تشکیل شورا، آزادی زن، این جنگها شد.

شما اگر زن را پیشمرگه نمیکردید و از آزادی بیان دفاع نمیکردید و کمونیسم را تبلیغ نمیکردید هیچوقت با حزب دمکرات هم دعوایتان نمیشد. ولی با دمکرات جنگ کردی برای اینکه پیشمرگه زن میرفت در روستا و تبلیغات میکرد و مردم را میشوراند. منافع طرف به خطر افتاده بود. میخواهم بگویم یک جنبش مادی عظیم اجتماعی نیرویی بود که این بحثها را به جلوى صحنه راند. اینکه یک بحث کجا مطرح میشود آنقدر مهم نیست، اینکه بحث از کجا از نظر تئوریکی و فکری از کجا در میآید زیاد تعیین کننده نیست. شما هر تروتسکیست انگلیسی را میگذاشتید در ایران، گروههای بهترشان یا هر آدم رادیکال آن موقع در چپ ایتالیا و پرتغال را میگذاشتید در ایران میگفت این که جنبش ملی است، این که خلقی است، فوراً متوجه میشد. یعنی احتیاجی نبود شما از نظر اندیشه کار زیادی بکنید برای اینکه بفهمید و بگویید آن اتفاق کمونیستی نیست. و خیلیها گفتند. در کشورهای دیگر هم گفتند. فرق ایران این بود که این فوراً به یک نیروی مادی تبدیل شد و این بحثها رشد کرد.

کمونیسم کارگری به این ترتیب محصول تحرک کارگر ایرانی است که بعد انقلاب ۵٧ و حین انقلاب ۵٧ با این بحثها رشد کرد، و به یک اعتبار محصول اصلاحات ارضی است. محصول اصلاحات ارضی دهه چهل در ایران است که کارگران در آن به قشر اصلی استثمار شونده تبدیل شدند. شهرها بزرگ شدند و بساط دوره اپوزیسیونیسم جبهه ملی و حزب توده برچیده شد و دیگر آنها احزاب اصلی جامعه را تشکیل نمیدادند. کافی بود یک جوانی یک جایی، یک فدائی، یک پرچم کمونیسم بلند کند، بیشتر مردم دور آن جمع میشدند تا بروند دور حزب توده جمع شوند. دیگر جبهه ملی برای مردم یک پدیده ثانوی بود ولی سازمانهای کمونیستی متعدد در هر کوچه بوجود آمد. شوراهای کارگری بوجود آمد. خاصیت صنعتی شدن، کارگری شدن جامعه ایران و بعد خاصیت دخالت کارگر در جامعه ایران بود. بحثی که مارکس کرده بود و روی کاغذ بود، در ایران بسادگی مطرح شد و در آن نسل از چپ ایران پیروز شد. البته الآن سخت‌تر است.

فکر میکنم همه قبول دارند، نه فقط ماهایی که بعضی در حزب کمونیست ایران و عراق هستیم یا در این جنبش بودیم، که اگر نقشه کمونیسم ایران را بچینید کمونیسم کارگری در آن پدیده ویژه‌ای است. شما نمیتوانید از اندیشه کمونیستی فدایی و راه کارگر و غیره بعنوان پدیده‌های متعین دارای دینامیسم داخلی حرف بزنید. یک سِری افکار آزادیخواهانه‌ای که همیشه بوده الآن هم هست. ولی همه میفهمند یک چیز ویژه‌ای را که یک گذشته و یک آینده‌ای حتماً دارد بیان میکند. یک داستانی پشت این است. تنها جریان ایدئولوژیک معتبر چپ ایران و منطقه است. بخاطر اینکه انقلاب پشت آن بود و بخاطر اینکه آن انقلاب را جلوی صحنه آورد. و در نتیجه بحث را از قلمرو افکار و پلمیک و رویزیونیسم بیرون برد و بحث را خیلی سریع اجتماعی کرد. اینها بحثهایی بود که در جلسه پیش به آن اشاره کردیم.