|
||
هویت و کمونیسم انسانیعباس منصورانJanuary 12, 2019 عباس منصوران : هویت یا کیستی مانند هر مفهوم طبقاتی، نزد ایدئولوگها هر طبقه و لایههای اجتماعی دریافتهای گوناگونی مییابد. در روند ماتریالیسم تاریخی از کمون های اشتراکی آغازین، برده داری، فئودالیسم تا سرمایه داری هویت، از هویت جمعی، خونی، قبیله ای، ملیتی، بی هویتی ووو برداشت های گوناگونی از هویت به دست داده شده است. در گزاری تاریخی در دوران سرمایه داری با تعریف هایی مانند مدرنیته، «پست مدرنیسم» جامعه بشری از جمع که خود (self) را در دیگران (Others) می دید با ورود به مناسبات برده داری که دیگرانی جز خود در میان نبود. در برده داری کهن& دیگران به خدایان واگذار می شدند تا خود را نبینند. در فئودالیسم که همه گان جز ارباب و سلطان که خدایگان روی زمین بودند و دیگران هیچ بودند و تنها با طناب خدا به آسمان حلق آویز بودند( در اسلام، اعتصمو به حبل الله..). و در پیدایش سرمایه داری که باید آدمی ازآسمان به سوی خود می آمد و تنها خود بینی و خود دیدن (سلف) تبلیغ شد. کانت در برهه آغزین روشنگری و راسیونالیسم ( عقل گرایی) به ضرورت بینش و نیاز مناسبات سرمایه داری و صنعت که مفهوم «من» را در «من می اندیشم، پس هستم»، هویت «سلف» یاد«خود» را بیان کرد، و بازتعریف های دیگری می یاید. در نگاه کانت، که گامی به پیش و مورد نیاز مناسبات سرمایه داری بود، آدمی از چشم دوختن به آسمان، به زمین باز می گردد. تا به جای باران برای کشت، طلا از کارخانه بسازد. اما در این گام نیز تنها من (سلف) معنا می یابد و جایی برای دیگران نیست. به بیانی، هویت، نیز در جامعهی طبقاتی برخلاف جامعهی غیرطبقاتی، مفهومی طبقاتی مییابد. همیشه این پرسش، در میان بوده که بشر از دیدگاه هستی شناسانه (اُنتالوژی) و رابطه با افراد دیگر دارای چه جایگاه و ویژگی هایی ست. هویت، مفهومی بیرونی و مادی است و همانند تصویری بر صفحهی عکاسی ذهن، به آیینهی درون میتابد و با جایگاه طبقاتی، بازتاب ذهنی مییابد. میتوان گفت که هر فرد بسته به جایگاه طبقاتی و لایهی اجتماعی خویش، هویت وی نیز تعریف میشود. به بیان دیگر، فرد با رنگ شیشهی عینک همان طبقهای شناخته میشود که وابسته به آن است. به بیانی، بسته به آنکه چه طبقهای چه دریافت و مفهومی از آن به دست میدهد، هویت نیز جانبدارانه برداشت و بهکار برده میشود. ماکس اشتیرنر (نویسنده کتاب فرد و فردیت او در زمان مارکس) از هگلیهای راست، برآن است که «منِ» فردی بالاتر از هر چیزی است. بنابراین، دیدگاه هگلیستی راست به هویت فردی باور دارد. یعنی که مهم نیست او در چه طبقهی اجتماعیجایگاه دارد، سرمایه دار باشد یا برده، او یک فرد است و در میان میلیاردها فرد دیگر، اما آنچه در این دیدگاه مهم است، فردیت او و نه جایگاه طبقاتی و یا اجتماعی وی. این برداشت را اندیشمندانی همانند اشتیرنر، نیچه، ژان پل سارتر و کییرکهگورد (Søren Kierkegaard) اگزیستانسیالیست یا باورمندان به «اصالت وجود» بعدها پیگرفتند. طبقه، چه بورژوا و چه کارگر در این معنا جایی نمی یابد. مارکس در کتاب ایدئولوژی آلمانی (سال ۱۸۴۴) رویاروی اشتیرنر نشان میدهد که حقیقت اجتماعی «فرد» یا «من-self-» وی همانا بورژوازی منحط است. به بیان مارکس، آرزوی این «من»، آن است که سرمایهدار شود. «تنها چیزی که برای او اعتبار میآورد، بر خلاف اراده و بدون شناخت اوست: وی تجلی خرده بورژوای آلمانی [بخوان هر خرده بوروژوایی- داخل کروشه از نگارنده] کنونی است که آرزویش این است که بورژوا شود. کاملاً منطقی بود که با توجه به این که چنین بورژواهایی تنگ نظر، بزدل و متعصب هستند، «فرد» به عنوان نمایندهی فلسفیشان باید به جهان، فخر بفروشد و با زرق و برق و مغرورانه خودستایی کند...» هویت ایدئولوژیک در ناسیونالیسم و مذهب هویت فردی نیز در دین و ایدئولوژی زیر نام ناس و امت و هویت گروهی حل (آسیمیله) و گم میماند. بشر در این وادی، گمگشته میشود و در خودبیگانگی فرو میکاهد تا بشر از انسان گشتگی و رهایی دور بماند. ایدئولوژیها (نه فلسفه)، جهان بینی، قوم و قبیله، دین، ملت، نژاد، میهن، توده، چپ، همه با هم، فرد، نخبه، رنگ و جنسیت را به جای هویت انسانی و طبقاتی مینشانند. اما در جامعه و مناسبات طبقاتی، هویت انسانی بیهویت میشود. مفهوم خودبیگانگی از بینش هگل اما با برداشتی متفاوت و طبقاتی برای نخستین بار را کارل مارکس به یاری فردریک انگلس، با کشف طبقه ی اجتماعی به جهانیان ارائه داد. مارکس و انگلس (در انگلستان که بود)، با کشف طبقه و پی بردن به نقش طبقه در مالکیت و تولید و توزیع، به کشف هویت طبقاتی دست مییابند. آنان با دیدگاه ماتریالیسم تاریخی سپس به مکانیسم استثمار نیروی کار پیمیبرند و سوخت و ساز آن را مییابند و ضرورت پایان یابی پدیدهی بهرهکشی و انحلال مناسبات طبقاتی را نتیجه میگیرند. افق مارکس، از این کنکاش و دریافت، رسیدن به هویت انسانی است. برای این گذار، فلسفه انقلابی این طبقه انقلابی را که ماتریالیسم تاریخی به عهده این طبقه گذارده را باید شناخت، برای کشف این فلسفه که در گذر ماتریالیستی تاریخ جاری است باید طبقه ای که این فلسفه از آن اوست را نیز شناخت. این فلسفه، شرایط رهایی طبقهای که رفع از خودبیگانگی انسان را به عهده دارد را در مانیفست (بیاننامه) خویش دارد. اعلام این فلسفه آن است که از خودبیگانگی باید رفع شود. کلیدواژهی مالکیت فردی، شناخت این خود بیگانگی و خداوارگی کالایی (فتیشیسم کالایی) است. برای رفع از خودبیگانگی انسان از خویش و نیز رفع خداوارگی کالایی، باید که مالکیت فردی بر ابزار کار پایان یابد تا استثمار پایان یابد، برای رفع استثمار، مناسبات طبقاتی باید دگرگون شود، برای رفع این مناسبات و مالکیت، انقلاب باید صورت گیرد، یعنی که نفی مطلق صورت گیرد، یعنی که باید طبقه بازدارندهی رهایی، نفی شود. این رهایی با انقلاب و با نفی طبقه و مناسبات و قدرتاش آغاز میشود و بی درنگ باید جایگزینی برنهاده شود که دیگر استثمارگر نیست، که دیگر قدرت سیاسی را برای بهرهکشی به کار نمیبرد، که قدرت سیاسی دیگری را تنها برای آن به کار میبرد تا خود را نیز منحل کند و دیگر هیچ قدرتی برفراز انسان و جامعهی انسانی نباشد. برای انقلاب باید طبقه انقلابی ویژه ای وجود میداشت و کشف میشد که در درازای تاریخ تنها در مناسبات سرمایه داری می توانست پدید آید. خود ویژگی این طبقه آن بود که مالکییت جز نیوری کار خویش ندارد و همان مایه اسارت اوست. تنها اوست که هیچ مالکیت فردی را نمی خواهد. برای فرارویی این «طبقه در خود به طبقه برای خود»، باید آگاهی طبقاتی و سازمانیابی انقلابی این طبقه صورت گیرد. باید دیالکتیک و ماتریالیسم را شناخته تا شرایط رهایی خویش را دریابد. نیروی تاریخی و دیالکتیکی این دگرگونسازی مناسبات از استثمارگری به برابری و رهایی از هرگونه ستم و خواری طبقاتی، عبور از مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و سپس هرگونه مالکیت خصوصی و چنین ذهنیتی است. نژادپرستی و مفهوم هویت در یهودیت و اسلام، این بنی اسرائیل است که در تورات و قرآن قوم برگزیده نامیده میشود و هویت برتر دارد. «یا بَنی إِسْرائیلَ...أَنِّی فَضَّلْتُکُمْ عَلَى الْعالَمینَ»؛ (بقره/122) اى فرزندان اسرائيل(یعقوب)، از نعمتم كه بر شما ارزانى داشتم یاد کنید و همانا من شما را بر جهانيان برترى دادم. هرچند در قرآن پس از به قدرت رسیدن مسلمانان این برگزیدگی بنی اسرائیل از آنها پس ستانده و الله پشیمان میشود و برگزیدگی یهود را که صهیونیسم معنا میشد از آنها پس گرفته می شود. در یهودیت تنها فرد، زمانی از این قوم به شمار میآید که از پشت پدر باشد. مادر یهودی، فرزند یهودی نمیزاید. در سِفر تثنیه (تورات) یهوه (خدا) اینگونه سخن میگوید: «شما قوم مقدس خدا هستید و به خدا اختصاص یافتهاید؛ خداوند شما را از میان سایر اقوام برگزید» و در مسیحیت، آدمی زمانی رستگار میشود که مسیحی باشد و کمی گستردهتراز یهودیت و اسلامیت، عیسی پسر خدا و پسر آدمی است و به همه بشر تعلق دارد و نه به ملت یا قومی ویژه. در اینجا نیز طبقه و یا بردهدار و برده در میان نیست و در اینجا زن، مریم مقدس، حتا اگر مادر عیسی هم باشد و حلول خدا در وی دمیده باشند، از سناریو هویت نیز محو میشود؛ گویی تنها وظیفه مریم که تنها با واژهی خشک و خالی مقدس نقشش تمام می شود، زادن عیسی بود و بس. در این برداشت، در تثلیث [اَب و اِبن و روحُالقدس) «مریم مقدس» زدوده شده است و این مریم ماگدالینا (مریم مَجدَلیه) معشوق عیسیاست که کمرنگ یا به نام تنفروش توبهکار از او نام برده میشود و عیسی از سنگسار به اتهام تن فروشی، به دست یهودان بنیادگرا نجاتش داد و او نیز به همدم عیسی در آمد و شام آخر با او در «کد داوینچی» در کنار عیسی با حواریون بود و شبی دردناک، از صلیب فرودش آورد و زخمانش را عاشقانه سترد و پیکرش را از غار به در برد و این مریم نیز نقشش پایان می یابد و بعدها شایعه شد که عیسی به آسمان عروج یافته است. در قرآن محمد، انکار زن، حتی به هویت برابر با جنس مرد نیز به رسمیت شناخته نمیشود. زن، نیمه بشر است. در این بینش و پشتوانه آیه قرآنی «البقره» زن، نه سِلف است و نه دیگری. برتری نه تنها نژادپرستی «قوم بنی اسرائیل» بر دیگران، بلکه آپارتاید جنسیتی بر زبان محمد و صفحهی قرآن همانند شمشیری آخته به نوسان آمده است: الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاءِ بِمَا فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلَىٰ بَعْضٍ وَبِمَا أَنفَقُوا مِنْ أَمْوَالِهِمْ...: «مردان، از آن جهت که خدا بعضی را بر بعضی برتری داده است. و از آن جهت که از مال خود نفقه میدهند، بر زنان تسلط دارند. پس زنان شایسته، فرمانبردارند و در غیبت شوی عفیفند و فرمان خدای را نگاه میدارند (تن سپاری به فرودستی خویش). و آن زنان را که از نافرمانیشان بیم دارید، اندرز دهید و از خوابگاهشان دوری کنید و آنان را بزنید. اگر فرمانبرداری کردند، از آن پس دیگر راه بیداد پیش مگیرید.» (سوره نساء (زنان- آیه 34) و در کتاب منسوب به علی امام اول شیعیان، نهجالبلاغه خطبۀ ۸۰، ای مردم، زنان از نظر ایمان ناقص اند، از نظر ارث ناقص اند، از نظر عقل ناقصاند.» در تمام ایدئولوژیها، مفهوم هویت مسخ میشود.
ملیت و قومیت نزد فلسفه کمونیسم، رهایی انسان تنها در گرو رهایی از قومیت و ملیت نیست، بلکه رهایی از هرگونه ربط و بست اقتصادی طبقاتی است. نقد کمونیستی، نقد دیالکتیکی است. نقد مارکس در نقد اقتصاد سیاسی و مناسبات تولیدی، کانون میگیرد که نقد همهی وابستگیها و از خود بیگانگیهاست. «تنها هنگامی که انسان واقعی منفرد، شهروند انتزاعی، دولت را در خود بگنجاند و در مقام انسان منفرد، به انسان نوعی در زندگی تجربی، کار و شرایط فردی خویش تبدیل شود، آن هنگام که تشخیص بدهد «نیروی خاص» وی همان نیروهای اجتماعی هستند و در نتیجه آنها را سازمان دهد، دیگر چیزی در شکل قدرت سیاسی او را از قدرت اجتماعی جدا نخواهد کرد؛ تنها در این هنگام است که رهایی انسان کامل میشود» ( بیانی از مارکس، گفتاورد کتاب از هگل تا نیچه، کارل لویت، ترجمه حسن مرتضوی، ص ۴۳۴) ولایت پرستان و ناسیونالیستها نیز، در انکار نقش رهایی بخش طبقه کارگر و انسان، هویت را در افراد و همولایتیها و جغرافیا و ولایت و زادگاه و زبان خویش محدود میسازند تا هویت انسانی را مسخ سازند. انسان نوعی به تلاش جانبازانهی مارکس و انگلس، کدهای پایان دهی به استثمار و نابودی طبیعت و برقراری مناسبات سوسیالیستی و رهایی کشف میشود. آنان با بهره گیری از فلسفه تاریخ و تاریخ فلسفه از پیدایش انسان تا زمانهی خویش، شرایط رهایی را در پرولتاریا و فسلفه طبقه کارگر مییابند، همانگونه که پرومته (Prometheus) آتش را از زئوس (خدای خدایان) از کوه المپ ربود تا برای زمینیان گرفتار در یخبندان زمین، هستی بیافریند و طبیعت و انسان، گرما یابند.([i]) در این برهه بود که طبقه کارگر به بیان مارکس (در یک رابطهی دیالکتیکی نیروی مادی- معنوی یعنی فلسفه و طبقه کارگر) نیروی معنوی خود را در فلسفه دیالکتیک مییابد و فلسفه، نیروی مادی خویش را در طبقه کارگر در مییابد. در انقلاب مداوم به بینش مارکس، از تسخیر قدرت سیاسی و بیدرنگ پیشبرد سوسیالیسم، در فاز کمونیستی است که انسان نوعی بازآفریده میشود. انسان این دوران، هویت انسانی خویش را باز مییابد. هویت یابی انسان، گذر از جهان واقعی به جهان حقیقی، یعنی از وارونگی آدمی تا ایستادن بر پای خویش است. این جامعه و مناسبات بیمار باید منحل شوند. به درستی و با بینش مارکسی «پرولتاریا یک طبقهی ویژه است اما نه یک طبقه درون جامعهی بورژوایی؛ پرولتاریا جامعهای است خارج از جامعهی بورژوایی. همین امر او را قادر میسازد تا براین انحلال تاثیرایجابی بگذارد.» کارگران، در درون طبقه سرمایهدار جای نمیگیرند، ولی خرده بورژوازی آری، زیرا که خرده بورژوازی خواهان حفظ مالکیت خصوصی و دارای اشتراکات بسیاری با بورژوازی است. طبقه کارگر در این جامعه به جز با خویش، دارای هیچ اشتراکی نیست و مالکیتی جز نیروی کار خویش ندارد. جهان کارگران از جهان جامعه بورژوازی جداست. کارگر در آن جهان بی جا بوده و جهان دیگری میخواهد. تنها با نفی در نفی این جهان بورژوایی است و ایجاب یا جایگزین مادی مناسباتی به جای جهان محکوم و نفی شونده است که رهایی و هویت انسان نوعی زاده میشود. در مناسبات طبقاتی، از خود بیگانگی کارگر از خویش، از بیگانگی محصول نیروی کارکارگران از خودِ کارگران ریشه میگیرد. هنگامی که محصول به غیر او تعلق میگیرد، و به محض مصرف نیروی کار او در فرایند تولید (کار)، این از خود بیگانگی آغاز میشود. به بینش مارکس، کار بیگانه شده، ۱)با بیگانه ساختن آدمی (آلیناسیون) از طبیعت و ۲) از خود، «یعنی از کارکردهای عملی و فعالیت حیاتی، نوع انسان را از خویش بیگانه میسازد و کار بیگانه شده، زندگی نوعی را به وسیلهای جهت زندگی فردی تغییر میدهد و در وهلهی نخست زندگی نوعی و زندگی فردی را بیگانه میسازد و سپس زندگی فردی را در شکل انتزاعی خود به هدف زندگی نوعی، آن هم به همان شکل انتزاعی و بیگانه تبدیل میسازد.» (مارکس، دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴، ترجمه حسن مرتضوی، نشر آگه، ص ۱۳۲ ترجمه) به دیگر بیان، مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، از استثمار انسان و طبیعت، ارزشِ افزوده را میرباید. بورژوازی با تبدیل آدمی به کارگر بهسان یک کالای ساختگی و تبدیل طبیعت به سرچشمهای برای سود و نه زیبایی آفرینی و دارایی مشترک همگان (مشاع)، انسان -طبیعت را از خود بیگانه و مسخ و تباه میسازد. گویی که از طلای واقعی (انسان نوعی) انسانی ساختگی و طلای تقلبی می سازد تا انسان را به فرد تبدیل و بهسان کالا در بازار، به داد و ستد بگذارد. بورژوازی زندگی نوعی را تبدیل به زندگی فردی و بیگانه با نوع و معنای انسان حقیقی میکند. بورژوازی زندگی فردی را به شکل جدا و انتزاع از انسان و هویت انسانی، دور و بیگانه میسازد. در نقد مارکسی برخلاف هگل و اشتیرنر راست و فویرباخ رادیکال: بورژوا، که «انسان» بورژوا پنداشته میشود، انسان نیست او فقط یک بورژواست. برای رهایی این انسان تاریخی باید بشر به انسان تبدیل شود. در جامعه سرمایهداری از دید مارکس، آدمی به صورت دوگانه می زیَد، از سویی به شکل کالا، یعنی ارزش (ارزش مصرف و ارزش مبادله) و در سوی دیگر، به شکل طبیعی یعنی کالا نشده. این دومی نیز هر آینه در تهدید کالا شدگی است. زمانی آدمی، انسان میشود که از این دوگانگی رهایی یابد.
انسان نوعی، انسان رها شده است از هرگونه از خودبیگانگی. از این روی، از روی انسان واقعی منفرد باید ابر پوشانندهی خورشید حقیقت را برداشته شود تا واقعیت ازخود بیگانه به حقیقت رهایی و بازگشت به خویشتن انسانی خویش یعنی انسان نوعی بازگردد. به بیان دیگر، باید واقعیت وارونه به حقیقت راستین فراگشت یابد. در این راستا، قدرت سیاسی اقتصاد حاکم، باید واژگون شود و انسان رها شده به وسیله انقلاب و طبقه کارگر انقلابی، قدرت اجتماعی را سازمان دهد. او در این فرایند، انسانی است رها و بی دغدغه از هر تهدید طبقاتی و مالکیت. انسان نوعی، انسانی هموند و اندام وارهای است در هارمونی با طبیعت. این انسان روزگاری با ورود از کمون اولیه به جامعه طبقاتی از طبیعت جدا میشود و در جستجو برای یافتن خویش به مذهب روی میآورد. او از رلاسیون به رلیژیون- Relation to Religion) پرتاب میشود. پناه انسان در این وادی تاریک، گمگشته میشود و در جستجو تا ناتوانی خویش را جبران کند، پس خدایی میسازد شبیه خود، در پندار. این آفرینش ذهنی به ماوراء انسان نشانیده می شود تا درماندگی انسان را در بی پناهی و نادانی، جبران کند. توهم آدمی، به سان سلطانی بر آسمان، دست نایافتنی، شکست ناپذیر و پیوسته در جنگ با سایه خویش، اهریمن و شیطان و ووو بر سر انسان می نشیند . این انسانخدا، باید برتر از دیگر نیروهایی می بود که انسان آن روزگار در برابرش بیچاره و ناتوان بود. آتشفشان، مرگ، سیل، بیماری، توفان، زلزله و... در بیچارگی آدمی، انسان، خدا را آفرید و مذهب این واقعیت را وارونه ساخت. کمونیسم انسانی پل موهوم مذهب که بر ستونهای ناآگاهی بشر بنا شده بود، با پتک آگاهی فرو میریزد و پلهای دانش بین انسان و طبیعت که خود انسان پارهای از آن است، مانند رشته سلولهای عصبی بنا میشوند. با بازگشت انسان به جامعه اشتراکی نوین، انسان به طبیعتی بازمیگردد که خود بخشی از آن بوده است. این درک مارکسی است که با بینش و دریافت «کمونیسم» مسخ شده، تفاوت طبقاتی و ماهوی دارد. برهمین کژراهه و دریافت هویت از کمونیسم غیرکارگری است که «انقلاب زنانه» و «انقلاب انسانی» در برابر کمونیسم کارگران تبلیغ میشود. «زمین با تمام فرآوردههای طبیعی آن به تمام جهانیان تعلق دارد.» این ایدهی شکوهمند انسانی، تنها میتواند به بیان مارکس زیست وبوم (اکولوژی) و همه زندگی و جانداران روی زمین را از بحران و نابودی رهایی بخشد و با خودآگاهی طبقه کارگر و کمونیسم حقیقت یابد. [i]) پرومته (پرومتئوس) در اسطورههای یونانی، یکی از تیتانها (ایزدان اسطورهای که نامیرا و نیرومندی که در برههای برزمین حکمروا بودند) و پسر یاپتوس و کلیمنه و خدای آتش نامیده شد. پرومته، آتنا دختر زئوس خدای خدایان را عاشق شد و تنها کسی بود که آتنا را میبوسید و به یاری وی بود که آتش را از زئوس دزدید. پرومته به همین گناه، در کوه قاف، از کوههای اسطورهای قفقاز زنجیر شد و آتنا هر هفته به دیدارش میشتافت. زئوس در عصر آفرینش انسانها، پرومتئوس را برگزید تا همه چیز را جز آتش به انسان بدهد. پرومته به انسانها عشق میورزید و از گرفتاری و محکومیت آدمی در زمینی که پوشیده از یخ بود رنج میبرد، پس آتش را از کوه المپ، در نی ای گذارد و آنگاه که زئوس در خواب بود به زمین آورد و به انسان داد. زئوس به همین گناه، او را در قلهی قاف به زنجیر بست تا برای همیشه عقابی جگرش را تا آخرین سلول به منقار بجوَد. با چکیدن آخرین قطره، شبانگاه جگر دو باره میرویید تا روز دیگر چاشتی برای عقاب باشد. سرانجام، هرکول عقاب را کشت و پرومته در زنجیر را رهانید.
|
||
مطالب مرتبط |
||
Copyright © 2006 azadi-b.com |