بازنمايي سياهان در سينماي آمريکا (٣)

نشريه آتش
August 29, 2020

بازنمايي سياهان در سينماي آمريکا (٣)

سينما حقيقت 7

آوتیس

دهه 60 و جنبش حقوق مدني سياهپوستان

جنبش حقوق مدني سياهان در دهه 60، نقطه عطف مهمي در روابط نژادي در ايالات متحده محسوب مي‌شود. آفريقايي-آمريکايي‌ها به ارزيابي دوباره‌ي موقعيت خود در جامعه دست زدند و با بي‌پروايي به ارائه‌ي تصاويري از خود بر پايه‌ي تصور مثبت «سياه بودن» (سياه زيباست؛ قدرت سياه و...) پرداختند. اين تحولات فرهنگي، سياسي و اجتماعي بر بازنمايي مسلط بر رسانه‌ها (از سياهان) و بر گسترش طيف مضامين مرتبط با سياهان (که همگي در چهارچوب ليبراليسم قومي به تصوير کشيده مي‌شدند) تأثير گذاشت؛ درونمايه‌هاي ساده‌لوحانه‌ي مشکلات نژادي که در دهه‌ي قبل دست بالا را گرفته بودند، جاي خود را در دهه‌ي 60 به ساختارهاي نسبتاً پيچيده‌اي در اين زمينه دادند. اکنون ديگر سياهان فقط به منزله‌ شخصيت‌هايي نمادين يا مظهر ايده‌آل‌هاي ادغام‌گرِ (integrationist) ليبرالي به تصوير کشيده نمي‌شدند. حالا آن‌ها افرادي متکي به نفس بودند که عليه قراردادهاي اجتماعي يا بر ضد وجدان خود مبارزه مي‌کردند. در اين دوره هنرپيشه‌هاي زن و مرد سياه‌پوست قدم به عرصه گذاشتند و نقش‌هاي گوناگوني در داستان‌ها و ژانرهاي مختلف بر عهده گرفتند؛ نقش‌هايي که الزاماً ربطي به پوست بدن آن‌ها و مسائل نژادي نداشت. درواقع، حضور شخصيت‌هاي سياه‌پوست در ژانر فيلم‌هاي پرفروش و مردم‌پسند نه‌تنها منعکس‌کننده‌ي يک جامعه‌ي ملموس چند مليتي-چند نژادي بود بلکه باعث عادي شدن حضور آن‌ها در زندگي روزمره يا در موقعيت‌هاي استثنايي شد. شخصيت جيمز ادواردز در فيلم کانديداي منچوري (1962)، وودي استروود در حرفهايها (1966) و جيم براون در دوازده مرد خشن(1967) يا صد اسلحه (1968) از اين جمله‌اند. تعدادي از فيلم‌هايي که در اين دوره در چهارچوب ژانرهاي مردم‌پسند - مانند وسترن- ساخته شدند، مضامين اجتماعي را نيز چاشني کار خود کردند. گروهبان راتلج (جان فورد 1960) ژانر وسترن را با مضمون نژادي در هم مي‌آميزد تا هم بر سهم سياه‌پوستان در گسترش خاک آمريکا به‌سوي غرب تکيه کند و هم موضوع برابري نژادي را به طرفداري از سياهان به تصوير کشد. گروهبان راتلج (با بازي وودي استروود)، همان «قهرمان» سياه‌پوست داستان است که به‌صورت قرباني تعصبات موجود در جامعه به ما معرفي مي‌شود ولي در پايان اصالت شخصيت خود را به‌اثبات مي‌رساند. ازسوي ديگر، سرگرد دندي (سام پکين پا 1964) پرداخت پيچيده‌تري از ژانر وسترن ارائه مي‌داد و بر منزلت بخشيدن به شخصيت سياه داستان (براک پيترز) که به‌خاطر رنگ پوستش مورد آزار و اذيت قرار گرفته بود، تکيه کمتري مي‌کرد و درعين حال ديدگاه ليبرال «يکپارچه‌خواه» فيلم را نيز زياد به رخ نمي‌کشيد.

در دهه 60 تعداي هم فيلم‌هاي کم‌هزينه و مستقل توليد شدند که ازطرفي به‌دليل واقع‌گرايي پرمايه و ظرافت در پرداختن به مضامين نژادي و ازطرف ديگر به‌دليل بدبيني و کلبي مسلک بودن خود قابل توجه‌اند. مثلا فيلم سايهها (1960) ساخته جان کاساوتيس به موضوع «جا زدن خود به جاي سفيدها» مي‌پرداخت؛ ولي اين کار را به‌شکل قراردادي آن، يعني داستان غم‌انگيز «دورگه‌اي که نه سفيد است نه سياه» انجام نمي‌داد بلکه قصه خود را در پس‌زمينه‌ي نژادپرستي سفيدپوستان پيش مي‌برد. دنيايي بياعتنا (1963) به کارگرداني شرلي کلارک به کندوکاو در دنياي بزهکاران سياه شهري و ارائه چهره‌ي قهرمان اين حاشيه‌نشينان مبادرت کرد. يک مرد و ديگر هيچ (1964) ساخته مايکل رومر يکي از معدود فيلم‌هايي بود که رابطه‌ي يک مرد سفيدپوست و يک زن سياه‌پوست را به تصوير کشيده بود.

ژانر فيلم‌هاي اجتماعي هاليوود در دهه 60 با فيلم در گرماي شب (1967-نورمن جويسن) به اوج خود رسيد. اين اثر نمونه تمام‌عيار «يک کلاسيک» در برخوردهاي نژادي است که فيلم ستيزهجويان را تداعي مي‌کند. در گرماي شب به رودررويي يک کارآگاه اصيل و باوقار سياه‌پوست (سيدني پوآتيه) و يک پليس سفيدپوست متعصبِ جنوبي مي‌پردازد. قصه فيلم در چهارچوب همان قراردادهاي سنتي ژانر فيلم‌هاي حادثه‌اي کارآگاهي-جنايي قرار مي‌گيرد؛ ولي کليشه‌هاي مورد انتظار -مثل حل معماي جنايت- تحت تأثير مشکلات يک کارآگاه سياه‌پوست قرار مي‌گيرد که در محيط خصمانه‌ي سفيدپوستان جنوب آمريکا کار مي‌کند. جالب‌ترين وجه فيلم، طريقه‌اي است که به کمک آن، ساختاري نسبتاً پيچيده همراه با بُعد دراماتيک، پيرامون همان تصوير سينمايي پاک و بي‌عيب و نقص پوآتيه مي‌سازد؛ ولي باز هم به‌همان‌صورت کليشه‌اي، برخوردهاي پرتنش نژادي به‌جاي آن‌که در چهارچوب تحولات اجتماعي حل شود با همت افراد و خود شخصيت‌ها حل و فصل مي‌شود.

«فيلمهاي تجاري سياهپوستي» هاليوود در دهه 70

در نيمه‌ي اول دهه 70 شاهد افزايش «فيلم‌هاي تجاري سياهان» (Blaxploitation) بوديم. اين فيلم‌ها به‌دليل موضوع، شخصيت‌ها و محيطي که داستان در آن مي‌گذشت در وهله اول براي تماشاگران سياه‌پوست ساخته مي‌شدند و همّ و غم آن‌ها اين بود که با بي‌پروايي، بزن‌بهادرهاي سياه‌پوست را به نمايش بگذارند. همين مساله، با در نظر داشتن تصويري که در دهه 50 و 60 از چهره‌ي مظلوم سياه‌پوستان ارائه شده بود، از دگرگوني مهمي حکايت مي‌کرد. اين دگرگوني زماني اتفاق ‌افتاد که فعاليت جنبش‌هاي سياه ازلحاظ اجتماعي براي بالابردن غرور و غيرت سياهان، وارد مرحله‌ي جديدي شده بود و درعين حال سايه‌اي هم از کلبي‌مسلکي، به‌خصوص پس از ترور مارتين لوتر کينگ در آن‌ها احساس مي‌شد. اما درحالي‌که اين گونه فيلم‌ها درواقع به قضاياي يکپارچگي سياهان با سفيدان و آن ديدگاه‌هاي ليبرال پايان مي‌داد ولي درهمان‌حال عمدتاً استفاده تجاري از بازار بالقوه‌ي جمعيت سياه در آمريکا را هدف قرار داده بود. بسياري از ناظران در آن زمان احساس مي‌کردند که با در نظر گرفتن داستان پر فراز و نشيب بازنمايي سياهان در طول تاريخ سينماي آمريکا، اين غرامتي است که بايد بپردازند و ساختن فيلم درباره و براي سياه‌پوستان را يک «غرامت» و نه يک «حق» تلقي مي‌کردند. آسي ديويس با فيلم کاتن به هارلم ميآيد (1970) که بر اساس کتابي نوشته جنايي‌نويس سياه‌پوست، چستر هايمز ساخته شده بود، آغازگر اين سري از فيلم‌هاي تجاري سياه‌پوستي بود. اما فيلم شفت (1971) ساخته گوردون پارکس با آن شکل و ظاهر هاليوودي، تصاوير جذاب از محيط زندگي سياهان شهري، بازيگر خوش سيما و موسيقي متن آيزاک هيز (برنده جايزه اسکار)، توانست بين سينماي تجاري و سينماي سياهان پيوند زنده‌تري برقرار کند. موفقيت تجاري اين فيلم ضمناً به موضوع آن نيز مربوط مي‌شد که در قالب ژانر کارآگاهي تعريف شده بود؛ همين نکته باعث شد که فيلم، تماشاگران سياه و سفيد را به يک اندازه به خود جلب کند. شفت به‌علاوه کمک کرد که مفهوم قهرمان بزن‌بهادر سياه‌پوست در سينماي تجاري آمريکا جا بيفتد.

ولي فيلم Sweet Sweetback's Baadasssss Song (1971) ساخته ملوين وان پيبلز، از سينماي مستقل و نامتعارف آمريکا بود که نخستين گام اساسي را در تثبيت جا پاي قهرمان سياه‌پوست در قلب سينماي مردم‌پسند آن ديار برداشت. اين فيلم با وجود آن‌که فاقد زرق و برق ساخته‌هاي سياه‌پوستي-تجاري هاليوود بود اما با مايه‌هاي سياسي-فرهنگي آشکار خود يک فيلم بي‌پرواي سياسي «سياه» به شمار آمد. فيلم وان پيبلز ضمناً فروش زيادي هم کرد و همين مساله باعث شد که بعضي منتقدين نتيجه بگيرند که هاليوود درواقع از موفقيت تجاري اين فيلم به‌نفع خود استفاده کرد تا در عوض فيلم‌هايي نيم‌بند از فرهنگ سياهان و تندروي‌هاي سياسي‌شان تحويل مردم دهد.

مساله جالب ديگر اين است که موفقيت تجاري اين‌گونه فيلم‌ها به هاليوود هم که دچار بحران مالي بود کمک کرد. بدون شک فيلم‌هاي گنگستري-کارآگاهي، مردم‌پسندترين ژانر فيلم‌هاي تجاري سياه بودند. اين فيلم‌ها در محيط‌هاي شهري معاصر اتفاق مي‌افتادند و «حلبي‌آباد»هاي سياهان، طرز حرف زدن، لباس پوشيدن و رفتار ساکنانش را دلپذير و زيبا جلوه مي‌دادند. اين فيلم‌ها مملو از سکس و خشونت بودند و قهرمانان‌شان بدون استثنا در پايان با تشکيلات سفيدپوستان درمي‌افتادند. اين فيلم‌ها جزو نخستين فيلم‌هايي بودند که از ظاهر و رنگ پوست سياهان بهره‌ي جنسي بردند و سياه‌پوستان را به‌منزله‌ي ابژه‌هاي پر از جذابيت ارائه کردند. احتمالاً به‌استثناي فيلم آنسوي خيابان صد و دهم (1973)، اين فيلم‌هاي جنايي بيشتر به افسانه‌سرايي در مورد مضمون‌هاي ويژه سياه‌پوستان مي‌پرداختند و کمتر خود را در چهارچوب قواعد ژانر کارآگاهي-جنايي محدود مي‌کردند.

به‌همين‌ترتيب، فيلم‌هاي وسترني که در همين راستا توسط سياه‌پوستان ساخته شدند، اين ژانر را از ديدگاه سياه بازسازي کردند، اگرچه درنهايت اکثر آن‌ها فقط به دنبال سرگرم کردن تماشاگران بودند.

فيلم‌هاي تجاري سياهان يا Blaxploitation ازسوي سازمان‌هاي دفاع از حقوق سياهان و محافل حرفه‌اي، به‌دليل تأثير نامطلوبي که بر جوانان سياه‌پوست مي‌گذاشتند مورد انتقاد قرار ‌گرفت. اقداماتي ازسوي اين سازمان‌ها و مجامع براي خنثي کردن اين روند صورت گرفت و به‌همين‌منظور تعدادي کمپاني سينمايي توسط سياهان پايه‌گذاري شد تا پاسخگوي تقاضاي بيش از پيش افرادي باشند که توقع فيلم‌هاي متعادل‌تري داشتند. در ميان اين فيلم‌ها بايد به درخت دانش (1969) ساخته گوردون پارکس اشاره کرد که فيلم‌ساز، آن را بر اساس زندگي خود ساخته بود و به دوران رشد و بلوغ او در کانزاس دهه 30 مي‌پرداخت. فيلم‌هايي مثل ساندر (Saunder 1972) اثر مارتين ريت يا دختر سياهپوست (1972) ساخته آسي ديويس از اين دسته‌اند. در آن دوران گفته شد که اين فيلم‌ها، تصوير انساني سياهان را که توسط فيلم‌هاي تجاري سياه در سال‌هاي 70 به‌شدت لطمه ديده بود، دوباره بهبود بخشيدند.

از دور خارج شدن فيلم‌هاي تجاري سياه در سال‌هاي 1976-1975 تغييري کامل در روند فيلم‌هايي که هاليوود درباره يا براي سياهان مي‌ساخت به‌وجود آورد. در آخرين سال‌هاي دهه 70 تقريبا هيچ خبري از شخصيت‌هاي مهم سياه در فيلم‌هاي تجاري يا غيرتجاري نبود. البته هنوز هم شخصيت‌هاي سياه در فيلم‌هاي جريان اصلي سينماي آمريکا نقش‌هايي داشتند ولي حالا ديگر به حاشيه رانده شده بودند و درنهايت موجودات خبيثي بودند که توسط سفيدهاي بزن‌بهادري چون هري کثيف (کلينت ايست وود) سر جاي خود نشانده مي‌شدند. تغييري هم در طرز تفکر صنعت سينماي آمريکا نسبت به بازار فروش فيلم‌ها به‌وجود آمد: هاليوود کاشف به عمل آورد که تماشاگران سياه‌پوست درصد قابل توجهي از جماعت سينمارو را تشکيل مي‌دهند. همين مساله باعث مي‌شد که نيازي نباشد و اهميتي هم نداشته باشد که حتماً مختص سياهان فيلم ساخت؛ به‌عبارت ديگر حالا مي‌شد ساخت فيلم‌هاي مخصوص سياه‌پوستان را رها کرد بي‌آن‌که لطمه‌اي به موقعيت بهبوديافته‌ي صنعت سينماي هاليوود وارد آيد.

نقبي به سوي دهه 80 و 90

در اوايل دهه 80 باز هم در برنامه‌ريزي هاليوود تغييراتي به‌وجود آمد؛ ولي اين بار فلسفه کار اين بود که از شخصيت‌هاي سياه‌پوست و ماجراهايي که براي «تماشاگران بيشتر» (قطعاً منظور اکثريت سفيد است) جذابيت داشته باشد و درعين حال نمودهايي از «هويت سياه» (اين خودش جاي بحث دارد!) را هم حفظ مي‌کنند، استفاده شود. نقش لوئي گاست جونيور در قالب يک گروهبان سخت‌گير مشق‌هاي نظامي در فيلم يک افسر و يک آقا (1981) به خوبي اين تغيير را در چگونگي بازنمايي سياهان نشان مي‌دهد. بدين‌گونه که شخصيت سياه در اين‌جا (مي‌توانست از هر نژاد ديگري باشد)، هم حالت مترسک را براي داوطلبان غالباً سفيدپوست ارتش دارد و هم در مورد تنش ميان او و قهرمان سفيدپوست (ريچارد گر) تأکيدي بر سياه بودن پوستش نشده است. مقابله‌ي ميان‌نژادي آن‌ها فاقد هرگونه پايه و اساس قومي و اخلاقي بود؛ ولي در عوض از اين رودررويي براي نماياندن نوعي فردگرايي شديداً تنگ‌نظرانه استفاده شده بود.

سه هنرپيشه‌ي سياه‌پوست هاليوودي –ريچارد پراير، ادي مورفي و ووپي گلدبرگ- مظهر اين «نقب» غير نژادي به قلب سينماي آمريکا در اين دوره‌اند. مساله‌ي جالب اين‌که هر سه‌ي آن‌ها قبلاً با نقش‌آفريني‌هاي کميک و بي‌پرده‌ي خود، شهرتي دست و پا کرده بودند؛ ولي آن‌چه به روي پرده آوردند نمايشي از کمدي (غالباً خل و چل بازي) سياه‌پوستي و عاري از هرگونه اشارت نژادپرستانه بود. درعين حال، موفقيت تجاري ستاره‌هاي جديد سياه هاليوودي به اين عامل ارتباط داشت که براي جلب «تماشاگران بيشتر»، ضرب و زهر اشارات بحث‌انگيز نژادي گرفته شده بود. بدين‌گونه، به‌شيوه‌اي نابهنجار، آن‌ها تبديل به نمادي از ادغام تمام‌عيار نژادي سياه‌پوستان در سينماي مردم‌پسند آمريکا و خود آمريکا شدند. گويي تمامي مشکلات تاريخي حل و فصل شده بود و سفيد و سياه در عرصه زندگي به توافق و مصالحه رسيده بودند. اگرچه اين صرفاً تصويري بود که هاليوود و تلويزيون سعي مي‌کردند آن را به مردم آمريکا و جهان حقنه کنند.

تداخل مضامين و تصاوير مربوط به سياه‌پوستان در جريان اصلي سينماي آمريکا با تعدادي از ساخته‌هاي فيلم‌سازان معروف سفيدپوست در اين دوره برجستگي بيشتري پيدا مي‌کند: فيلم‌هاي چون رگتايم (1981، ميلوش فورمن)، کاتن کلاب (1984، فرانسيس فورد کوپولا)، داستان يک سرباز (1984، نورمن جويسن)، رنگ ارغواني (1985، استيون اسپيلبرگ) از آن جمله‌اند. به‌عنوان نشانه‌ي تغيير و تحولي که در عرض يکي دو دهه رخ داده بود همين بس که دغدغه‌ي خاطر هيچ يک از اين فيلم‌ها، آن حس آرمان‌گرايانه-بشردوستانه‌ي ليبرالي نبود که چنان نقش پراهميتي براي فيلم‌سازان ليبرال هاليوودي نسل قبل داشت. بنابراين در دهه 80 ميلادي، مضامين مربوط به سياهان يا به جبهه‌گيري‌هاي کليشه‌اي نژادي مربوط مي‌شدند يا به‌عنوان پس‌زمينه‌اي متظاهرانه و کارت‌پستالي براي نمايش قصه‌هايي که معمولاً درباره سفيدها بودند، به کار مي‌رفت.

رنگ ارغواني البته در اين ميان مستثني است- ولي نه‌چندان به‌خاطر موضع‌گيري اخلاقي‌اش، بلکه به‌واسطه‌ي شيوه‌اي که به موضوع پرداخته مي‌شود. اين فيلم بر اساس کتاب پرفروش آليس واکر ساخته شد که برنده جايزه پوليتزر هم هست. داستان حول ماجراي زندگي يک زن روستايي سياه‌پوست جنوبي (ووپي گلدبرگ) مي‌گردد که در طول عمرش مدام مورد سوءاستفاده‌ي مردان قرار گرفته است. اين نخستين بار بود که هاليوود اين چنين بي‌پرده به موضوع رابطه‌ي زنان و مردان سياه‌پوست مي‌پرداخت. بديهي است که چنين پرداختي، فرسنگ‌ها از آن تصوير کليشه‌اي سال‌هاي اوليه فاصله داشت؛ ولي درعين حال سر و صدا هم به پا کرد زيرا فيلم توسط اسپيلبرگ ساخته شده بود که مطابق معمول جهت تأثيرگذاري محتواي حسي درام بر تماشاگر از تمامي مهارت‌هاي خود بهره گرفته بود.

ولي مهم‌ترين نقطه‌ي عطف دهه 80 بدون شک فيلم اون بايد داشته باشدش (She’s Gotta have it) ساخته‌ي کم‌هزينه اسپايک لي در سال 1986 بود.

در دهه 90 ميلادي، تجربه سينماگران آفريقايي-آمريکايي به موضوع پر سروصداي خشونت‌هاي درون شهري و «فرهنگ هفت‌تيرکشي» تمايل پيدا کرد. فيلم Boyz & N the Hoad (1991) ساخته جان سينگلتون که ماجرايش در بخش جنوب مرکزي لس‌آنجلس مي‌گذشت حس سرخوردگي و نوميدي‌اي را (که حالا جزء تفکيک‌ناپذير تجريه‌ي آفريقايي-آمريکايي‌هاي شهرنشين در قالب فروپاشي اجتماعي و کلبي‌مسلکي اساسي آن‌ها از ميانه‌ي دهه 80 به اين سو شده بود) به‌تصوير مي‌کشيد. اين فيلم، به‌خوبي حس آزاردهنده‌ي يک جامعه‌ي شهري را که از نظر فرهنگي و سياسي به حواشي اجتماع رانده شده‌اند و پيوسته ازسوي دولت تحت نظرند، به نمايش مي‌گذاشت. ناممکن بودن گريز و خلاصي از اين همه و شکنندگي طبيعت ارتباطات ميان سياه‌پوستان نيز درون‌مايه‌ي اصلي درام خشن New Jack City (1991) ساخته ماريو وان پيبلز و خروج مستقيم از بروکلين (1991) ساخته متي ريچ است. نکته آيرونيک درباره‌ي فيلم‌هاي جديد سينماگران آفريقايي-آمريکايي اين است که دقيقاً شکست سياست ادغام‌گرايانه‌ي سياه‌پوستان در جامعه‌ي آمريکا را به اثبات مي‌رسانند؛ سينمايي که به دور از آن ايده‌آل ليبراليستي، در محدوده‌ي يک غربت‌گاه خطرناک، دنيايي غريب، بيگانه و جدا از دنياي سفيدپوستان را براي خود به‌وجود آورده است. سينماي آمريکا با گذشت حدود 120 سال از پيدايش خود هنوز نتوانسته براي مشکل بازنمايي سياه‌پوستان راه حلي پيدا کند.

 

به نقل از نشريه آتش106  –  شهریور99

atash1917@gmail.com

n-atash.blogspot.com

 


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com