دو شعر ... برهنگی قلم ... ناگفتنی ها / شمی صلواتی

شعر
March 24, 2019

ناگفتنی ها!

٭٭٭

ساده تر  می نویسم

در خور فهم؛

با ناگفتنی ها  بسیار!

٭٭٭

تن دادن به  بردگی ما

حاصل مقدساتی ست

که همچون طناب طوق 

بر گردن انداختیم

           ٭٭٭

نه سرباز وطن بودم

و نه عاشق آن 

باور کنید

نه شمشیری در دست داشتم

و نه عشقی به تفنگ

         ٭٭٭

با نام ننگین  شاهان

که بر پیکره دیوار های  فرو ریخته

حک شده است!

بیگانه تر از بیگانه  بودم

٭٭٭

تصور کن با شلیک گلوله

انسانی را از نفس انداختن!

[برای من که از زشتیها می ترسم

جنگ نفرت انگیزترین است

      ٭٭٭

 با گذشته ها

که بر گرفته از جعل است

بیگانه تر از بیگانه ام

منی که!

از همدمی با خار می ترسم

 هرگز  مردگان را طبیب نپنداشتم

 ‌        ٭٭٭

 قهرمانان ملی 

همان  مردۀ  های

که بیرون از رویاهای منند

             ٭٭٭

بازم هم بگو!  ....

اگر باورت به  ملی بودن نوروز است

پس چرا تو بر گنج قارونی!

من محتاج نان شب و

خانه بدوش

       ٭٭٭

 من بدور از رویا ! 

در گذشته ها دور زندگی نمی کنم

زیبایها ذهن من !

قهرمانهای  خفته در خاک نیست

           ٭٭٭

بر عکس آنهایی که

در خواب عمیق

متعلق به دوران عتیقند

من با زمان بیگانه نیستم

        ٭٭٭

وقتی که بربرها در تاختند

با باورها تلخ که

قصابان را فاتحان عشق

و عشق را با سلاخی شدن

معنی  می کنند

من با پرهای گل عشق را

زیبایی را تصور می کنم

       ٭٭٭

 دیشب  خواب  دیدم

که در آسمان همچون عقاب پر می زنم

از پرهایم خون می چکید

و من  بی اعتنا به درد

 مست پرواز !

زیبایی را

 برابر با اوج می بینم

    ٭٭٭

بدور  از مرگ و بیماری 

و شفا را در چشمه های  عشق

و عشق را در قلب دلبرکم 

بدور از ریا می جویم

       ٭٭٭

عقاب پیر؛

هرگز بر جسدهای متعفن

برای زنده ماندن!

  لنگر نمی اندازد.

   شمی صلواتی

+++

برهنگی قلم

   ٭٭٭

ناآشنا  دوستی؛

نوشت  از دور !

"شعری بنویس -

بدون درد و رنج- بدور از سیاست!

از بوسه و -  لب به لب و - عشق عریان

زندگی را تصور کن

بی آنکه دست و دل را بلرزانید"

      ٭٭٭

"در  اوج هیجان

واژه ها را باید رقصانید

برد- به سوی ساحل

   یا به سوی جنگلی دور و بی انتها

بدور از هر  دیدۀ ناپاک

برهنه تر از هر لطافتی باید عریان  کنید!

در رقص قلم!"

     ٭٭٭

 

در جوابش بجز سکوت

هیچی ننوشتم،  هیچی نگفتم

سکوت بودم  - درد شدم

خاطرۀ  منو با خود برد

باز به دنیای رنجها

           ٭٭٭ 

آن طرفتر!

 بالاتر از جنگل بی انتها

در درۀ  خونبار !

کنار باغ پر از گل - مهربان دلبری

که زمانی نیم نگاهی به من داشت

با یاد  او ؛

در میان صدها  اگر و چرا!....گم شدم

 غریب م و- در دور  دست ها

بدون سایه خدا - زندگی می کنم

       ٭٭٭

عاشق  گل و

 در نهایت ساده گی

برای گفتن

همچون بارش  تربرف !

باعرض ادبی معطر

برگرفت از دل کوه

رها از خماری در ذهن دارم

از شهر خوبان آمدم

از میان صدها گل سرخی که

در حسرت دیدن خورشید پر پر شدن

‌            ٭٭٭

آن زمان بود که !

خدا را در ذهنم کشتم و- 

زیبایی  را !

در جسمم ، وجودم آفریدم

قلبم را 

تمام رگهای بدنم را

از نفوذ این خدا واهی

دور  نگاه داشتم!

[چون او تنها و بدترین  آفات،

 جانی و بی رحمی است

که  جهل می آفریند

              ٭٭٭

می دانم که!

رقص جلوه های  زیبای زندگی ست

ولبخند  به معنای رضایت  از  آن!

داشتن  رفیقی خوب نشانه خوشبختی ست

و زمزمه یک آهنگ در لحظۀ های  تنهای!

تصور  رویاهای  پر کشید  به  سوی  رهایی ست


همه اینها

  با بودن  قلبی مهربان  و گشاده روی  ممکن است

جلو آینه رفتن  و دوباره  در خود  غرق  شدن!

شعر زیستن است - یعنی  تولد دوباره است.

             ٭٭٭

 اما امروز

ذهنم درگیر ؛

فاجعه بارترین

سیل در سرزمینی ست

که مردمانش خود را با تمام وجود

به امید  چرندیات واهی  آیت الله ها

زندگی را به باد  سپردند

و با رنج شدن هم آغوش  .. شمی صلواتی


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com