چرا نمیتوانم این مصاحبه را منتشر کنم
مجید خوشدل
October 08, 2020چرا نمیتوانم این مصاحبه را منتشر کنم
www.goftogoo.net
majidkhoshdel.info@gmail.com
هر چه بیشتر نوار آخرین مصاحبهام را به متن نوشتاری تبدیل میکنم، غمگینتر و عصبانیتر میشوم. در گفتوگو آنقدر تمرکزم روی مفاهیم بالاست که گاهی به تکیه کلامها و حاشیهها توجهی نمیکنم. دوبار به میهمانام تذکر دادهام که گفتههایش دارد ضبط میشود، اما میبینم با آدمی روبرو هستم که برای ابتداییترین قراردادها و استانداردها در جوامع انسانی تره هم خرد نمیکند. کارِ پیاده کردن مصاحبه را بارها متوقف میکنم و شروع به قدم زدن میکنم. اصلاً باورم نمیشود که در مصاحبه با یک فعال سیاسی قدیمی واژگانی به گوشام میخورند که نه تنها سیاسی نیستند، بلکه لمپنیسمی را تداعی میکند که در یک برخورد و تجربهٔ حضوری، مدعی میتواند از چاقو و پنجه بوکس بر علیه رقیب سیاسیِ خود استفاده کند.
پرسشهایم را دوباره و چند باره وارسی میکنم؛ لحن کلامام را میسنجم، اما جز پرسشهای شفاف و لحن متعارف و متینی که یک فعال رسانهای باید داشته باشد، به هیچ موردی برخورد نمیکنم.
اتفاقاً از صبر و تحملی که در طول مصاحبه با او به خرج دادهام تا حدی دلگیر میشوم. از خودم میپرسم: آیا نمیبایستی بعد از دو تذکر شفاهی، گفتوگو را متوقف میکردی و بعد همان مصاحبهٔ کوتاه را با هدف روشنگری منتشر میکردی تا عمق فاجعهای که بخشی از جامعهٔ سیاسی ما با آن زندگی میکند را بازتاب دهی؟ میپرسم: چرا آدمی که در یک دعوتنامهٔ فرمال قبول کرده، در گفتوگویی مستقیم به دفاع از ایده و عقایدش برآید، پرخاش میکند؛ چرا از طرح پرسش آشفته میشود؟ چرا از لحنی استفاده میکند که متعلق به یکی از لایههای اجتماعیایست که از آنها با عناوین لات و لوطی یاد میشود. مگر او میپنداشته، به یک جلسهٔ سخنرانی از نوع هیئتیاش دعوت شده که باید موعظه کند؟
اما بلافاصله به خودم میگویم: تو میدانی که او، هم مصاحبههایت را میخواند و هم، این دومین بار است که او را به مصاحبه دعوت کردهای. گفتوگوی سالها پیشام با او را میخوانم؛ فعال سیاسیای با زبان سیاسی تلاش میکند به پرسشها جواب دهد، که در پارهای موارد از عهدهٔ این کار برنمیآید؛ اما آن مصاحبه زبان سیاسی دارد و استدلالها هم سیاسیست. اما این بار، زبان او بوی تهدید و طعم خون میدهد. استفاده ار این زبان برای جامعهٔ سیاسی یک کشور خطرناک است؛ راست و چپ ندارد؛ خطرناک است. برای رسانه و فعالان رسانهای، و برای کلیت جامعه تبعات سیاسی و اجتماعی فراوانی در پی دارد. آخر، خیرِ سرمان، ما حکومت اسلامی ایران را چهل و یک سال است داریم تجربه میکنیم.
عصبانیام؛ با این حال یک روز دیگر را برای فکر کردن و چارهاندیشی اختصاص میدهم.
* * *
اولین گفتوگویم در ۲۳ ژانویه ۱۹۹۸ میلادی به بیش از چهار سال قطع رابطهام با مصاحبه شونده منجر میشود. تجربهای که در سالهای بعد نیز تکرار گشت. میخواهم بگویم که مصاحبهها و نظرخواهیهایم را در سالهای طولانی، با دستکش سفید و در حاشیهٔ امن جامعه انجام ندادم؛ من سختی کار را در عمل اجتماعی تجربه کردهام. اما باور به درستیِ مجموعهای از اصول و پرنسیبها منِ انسان را سرِ پا نگاه داشته است. این مجموعه همیشه به من هشدار داده: هرگز از کادر اخلاقی و وظایف حرفهایات عدول نکن و دوستیها و کدورتها نبایستی تأثیری در روند مصاحبههایت داشته باشد. مطالعه کن، یاد بگیر؛ بخوان، بخوان؛ تأخیر تاریخی خودت و نسلات را جبران کن. در مقابل هیچ چیز و هیچکس خلع سلاح نشو! استدلال تو (پرسشهایت) باید با فاکت همراه باشد؛ از زبان سوم شخص استفاده نکن؛ شهامت داشته باش. پرسشهایت همیشه باید قابل دفاع باشند. از «ایمان» فاصله بگیر؛ که طومار نسلی را در هم پیچیده است. زبان تلخ نداشته باش و از گوشه و کنایه پرهیز کن. اگر به چیزی باور داری، لحظهای تردید نکن و در سادهترین شکل ممکن بیاناش کن؛ پرسش کن. در سطح نباش و به عمق برو. در جامعه زندگی کن، اما محفلها و چهرههاشان را زیرنظر داشته باش. و وقتی آنها را دعوت به گفتوگو میکنی، سپر نیانداز؛ تلاش کن تا چهره و ماهیت واقعی آنان عریان شود.
و این طور بود که چه همه از مصاحبههایم در نیمهٔ راه متوقف شدند و خستگی چند هفته کار و زحمت را به تنام باقی گذاشتند.
* * *
برای شناختن بی واسطهٔ جامعه پیرامونام سالها کار و تلاش کردم و برای گریز از فراموشی تمام یافتههایم را در جزئیات ثبت کردم. گاهی به فاصله دو هفته مقصدم چند کشور اروپایی بود؛ شرکت در این سمینار و یا آن حرکت اعتراضی؛ از این گرایش سیاسی تا آن دیگری. هیچ جریان فکری یا سیاسی را از قلم نیانداختم. هر جا رفتم، «بیچهره» رفتم و اغلب، ساعتها به آدمها و اکتورهای سیاسی و اجتماعی خیره شدم. بر بستر همین تجربهها بود که فکر میکردم این جامعه نباید چیز جدیدی برای عرضه کردن به من داشته باشد؛ یا بخواهد چیز جدیدی به طرفام پرتاب کند. اما تجربهٔ آخرین مصاحبهام در هفتهٔ گذشته نشانام داد که اشتباه میکردم.
* * *
باید بگویم که ظرف سالهای گذشته دو تجربه در کار گفتوگو داشتم که از اساس متفاوت با دیگر مصاحبههایم بود. در اولین تجربه، و با طرح اولین پرسش پیامی به من داده شد با این مضمون: تو اگر بگویی سیاه است، او میگوید سفید است؛ بگویی شب است، میگوید روز است. حتا اگر استنادِ پرسش تو به آفتاب چهل درجهٔ تابستان باشد، او میگوید سرما و یخبندان است. مرغ یک پا دارد و «او» قاعدتا برای هدف دیگری در مصاحبه شرکت کرده است. این مصاحبهها تنها یک بازنده داشته است.
اما اولین تجربه؛ گفتوگویی بود با یک فعال سیاسی/ موسیقیدان؟ در اوایل هزاره جدید میلادی. این مصاحبه (همانطور که گفتم) تنها یک بازنده داشت و بی کم و کاست در نشریهٔ «نیمروز» منتشر شد. نزدیک به سه ماه بعد همین گفتوگو در مجلهٔ خوبی که در پاریس منتشر میشد و مدیر کاردان و با اخلاقی داشت دوباره منتشر شد، منتهی با یک تغییر اساسی: تغییر دادنِ پاسخها و حتا پرسشها! مدیر نشریه هم بعد از مطلع شدن از خطای فاحش حرفهایاش پوزش خواست و در شماره بعدی اشتباه اش را تصحیح کرد. گفتوگوی دوم با یک زن زندانی سیاسی سابق بود که ماجرای دیگری داشت و شاید روزی آن را رسانهای کنم. با این حال، هر دوِ این گفتوگوها زبانی سیاسی داشتند.
این مصاحبهٔ آخر اما، زبانی لمپنی دارد؛ حتا «استدلالِ» سیاسی هم اغلب آلوده به فرهنگ لمپنیسم است. میهمان من شاکی و دلخور است؛ شاید دلخوریاش از یکی از مصاحبههایی باشد که این اواخر با یکی از همفکران او داشتهام. مسئلهای که به حدس و گمان احتیاج ندارد، دلخوری او از به پرسش گرفته شدن است. آیا او مثل بسیارانی دیگر، توقع دارد «ما» تیتر سخنرانیشان را تعیین کنیم؟
به «مصاحبه»هایی که دیگر رسانهها با او کردهاند، نگاه میکنم؛ از نقش فعالان رسانهای رسانههای اپوزسیون شرمگین میشوم، که خود را در حدّ یک پل، و میهمانانشان را هم سطح یک آخوند تقلیل میدهند. و بلافاصله خاطرهای در ذهنام تداعی میشود: عصرِ سومین روز دادگاه نمادین «ایران تریبونال» بود. قراری داشتم و باید جلسه را زودتر ترک میکردم. (علی- د) میخواهد تا ایستکاه قطار زیرزمینی همراهیام کند. وقتی به قصد تعریف، پای یکی از آخرین مصاحبههایم را به میان میکشد، از فرصت استفاده کرده و با لحنی کاملاً دوستانه شکل و محتوای «مصاحبه»های او را به پرسش میگیرم. که ایشان میگوید: «من نمیتوانم مثل شما پرسش کنم و پیگیر پرسشهایم باشم...» پاسخ من به ایشان این بود: « کسی برای مجید خوشدل دعوتنامه نفرستاده؛ اگر بعد از این همه سال او نتواند به وظایف ابتداییاش عمل کند، بایستی انجام این کار را برای همیشه متوقف کند». [عین متنی که در دفتر خاطراتام یادداشت کزذهام].
در این مصاحبه، میهمان من در مقابل هر پرسشی واکنش نشان میدهد. سوأل اول، پنج بار در پنج شکل تکرار میشود، بی آنکه به جواب برسد. پرسش دوم چهار بار؛ اما او کماکان ساز خودش را میزند. او عصبی و هتاک است و از واژگان و عباراتی استفاده میکند که به هیچوجه نبایستی در یک دیالوگ سیاسی به زبان آورده شوند. همانطور که گفتم، به او گوشزد میکنم که گفتههایش دارد ضبط میشود، اما به دقیقه نمیرسد که دوباره به جلدِ قبلیاش برمیگردد. او به خیال خودش دارد عمارتی در بهشت برای طبقهٔ کارگر میسازد و حالا کسی مانع از انجام وظیفهٔ خطیر و انقلابیاش شده. میهمان من سابقه فعالیت سیاسی در دوران پیش از قیام بهمن را دارد.
* * *
لمپنیسم در گفتمان سیاسی را در خارج کشور یکبار دیگر تجربه کرده بودم، منتهی این تجربه با آدمی از همزادان حکومت اسلامی ایران بود: نزدیک به هفده سال پیش، ابراهیم نبوی تازه به خارج کشور آمده بود. اولین حضور اجتماعی او، مراسمی بود در سالن کتابخانهٔ شهرداری کنزینگتون در شهر لندن، که «طنزپرداز تبعیدیِ» ما آن مراسم را سامان داده بود و خودِ وی نیز در صندلی جلو نشسته بود. برای آن جلسه، تعدادی از بچههای نسل بعد از خودمان را با خود برده بودم؛ بچههای کتابخوانی که از سال ۱۹۹۸ هر جمعه برای تهیه کتاب و اطلاع از تازههای نشر به کتابخانهٔ کانون ایرانیان لندن میآمدند. با این بچهها مدتی بود که کارِ نوشتن را شروع کرده بودم.
نبوی، ضمن انتقادهایی سطحی به حکومت اسلامی ایران، شاه کلید سخنرانیاش این بود که در ایران خیلی چیزها عوض شده و اوضاع آن طور که مخالفان در خارج کشور میگویند، بد نیست. در طول این سخنرانی چند بار کنترل بچه هایی که با من به جلسه آمده بودند، داشت از دستام خارج میشد. آنها از آدمی که هنوز عرقاش خشک نشده و دارد انجام وظیفه میکند، خشمگین بودند. در زمان تنفس، بچهها را به محیط چمن طبقهٔ اول میبرم و آنها را به آرامش دعوت میکنم. به آنها میگویم شرکت شما در این جلسه از مطالعه ده کتاب تاریخی ارزشمند تر است و از آنها میخواهم رئوس مشاهداتشان را یادداشت کنند. به آنها میگویم که حتماً روی آن عناصر فکر کنند.
بچهها تا حدودی آرام گرفتهاند که نبوی با یک بادیگارد، وارد محوطهٔ چمن میشود. بادیگارد، کوتاه قد و سیاه چرده است؛ چشمانی بی فروغ دارد و وقتی حرف میزند به صورت کسی نگاه نمیکند. سه تیغه کرده، اما دگمهٔ پیراهن بییقهاش تا زیر سیبک گلو بسته است؛ یک حزب اللهی تمام عیار است. این صحنه، یکی دیگر از زنان همراهام را آشفته میکند که دوباره او را به آرامش دعوت میکنم. دارم با بچهها حرف میزنم که آن دو خودشان را وارد جمع ما میکنند. به طرف من که میآید به او میگویم: اگر در ایران همه چیز خوب و عالیست، چرا جوانان و میانسالانِ آن کشور، روزانه در حال فرارند؟ در حین طرح پرسش، ضبط صوت دستیام را از کیفام بیرون میآورم و شروع به ضبط کردن مکالمهمان میکنم. و این هم واکنش «طنز پردازی» که جلسهٔ سخنرانیاش را یک «طنزپرداز تبعیدی» سازمان داده است: « ...اینا یک مشت پرتغال فروشند و درد مردم را ندارن؛ اینا اومدن واسهٔ خوشگذرونی...». این پاسخ، زنان همراهام را بیشتر عصبانی میکند و او را به زیر تازیانهٔ پرسش میگیرند. تا اینکه نوبت به نبوی میرسد: «...ببین خواهر من، عصبانی که میشی، فشار خونات بالا میره، یه لیوان آب بخور...» عبارت «خواهر من» برای بچهها اصلاً خوشایند نیست و هر کدام از آنها با صدای بلند از نبوی میخواهند به کشوری برگردد که همه چیزش در امن و امان است. صدای مردانهای از دور او را مزدور خطاب میکند و نبوی هم بلافاصله او را «ضدانقلاب»! میخواند. حالا آدمهای دیگری به جمع ما پیوستهاند. همهمه است و همه دارند همزمان با هم حرف میزنند. که در این موقع، ضبط صوت جملهای را ضبط میکند از زبان بادیگارد ابراهیم نبوی، که دنیایی با خودش دارد: «با این سلیطهها دهن به دهن نشو آقا ابراهیم، این مادر قحبهها ضدانقلاباند...»!
* * *
بیست و چهار ساعت اول، تصمیمام به انتشار بی کم و کاست مصاحبه است؛ میگویم، قول دادهای که همهٔ مصاحبههایت را منتشر کنی. راستش چون تجربهٔ اولام از این دست است، عصبانی و رنجیده خاطرم. آدم شاید در «خیابان» توقع چنین تجربهای را داشته باشد، اما در مصاحبه؟
با این جال همیشه برای انجام کار چندین بار فکر میکنم. هیجان، واکنش و «افشاگری» در فعالیت رسانهای به خودکشی میماند. کار را در یک غروب برای سومین بار تعطیل میکنم تا فرصت فکر کردنِ دوباره به خودم داده باشم. روز بعد تصمیم میگیرم با آوردن قلاب (کروشه) و حذف واژگان غیرسیاسی مشکل را حل کنم. بعد از پیاده کردن کامل مصاحبه، قلابها را شماره میکنم: چهل و هشت کروشه در یک مصاحبه! و بعد شروع به خواندن متن در یک مجموعه میکنم: درکِ مصاحبه برای منی که گفتوگو را انجام دادهام و آن را لااقل ده بار گوش دادهام، غیرممکن است. میگویم: درصدی از واژگان غیرسیاسی را میآورم و بقیه را با کروشه به حاشیه میبرم. اما به واکنشی بودن عملام فکر میکنم و به تبعات سیاسیای که میتواند برای مصاحبه شونده داشته باشد. بگذارید یکی از متعادلترین اظهار نظرهای غیر سیاسی میهمانام را در اینجا بیاورم، منتهی با این مقدمه:
از آسمان، بحثِ «جلیقه زردها» را وارد صحبت میکند. انسانی که در گوشهای گیر کرده، خودش را به در و دیوار میکوبد. پیشتر هم بحثِ شیرین طبقهٔ کارگر بود و امکانِ قدرتگیری اش در ایران!
قرنِ بیست و یکم است و موتورهای جستجوگر اینترنتی دنیایی را در مقابل انسان جستجوگر باز میکند. بیاییم به عنوان جستجوگر روی کلمهٔ «جلیقه زردها» به زبان انگلیسی کلیک کنیم: صدها مقاله و گزارش ظاهر میشود و هزاران کلیپ مستند. حداقل یک هفته را برای جستجویمان درنظر بگیریم. میبینیم جلیقه زردها از گرایشهای مخلتف سیاسی و کارگریاند؛ از آنارشیستها گرفته تا سندیکالیست ها؛ از رفرمیستها تا«ضد سیستم»ها؛ از چپِ چپ تا راستی که یک سرش به «ماری لوپن» فاشیست میرسد.
اما تفکری که در طول حیات سیاسیاش در مدار صفر یا صد قرار داشته، وقتی پشتِ یک آدم، پشتِ یک جریان سیاسی، پشتِ یک تفکر، پشتِ یک حرکت کارگری و یا یک خیزش اعتراضی میرود، قبل از هر چیز باید آن را پالوده، یکدست و خالص کند. حتا اگر قرار باشد بخش بزرگی از آن پدیده را حذفِ غیراخلاقی کند؛ یعنی دروغ بگوید. و این انسان به راحتی میتواند دروغ بگوید. دهها نمونه از این دست را سی سال در خارج کشور تجربه کردیم و بی آنکه وجدان کسی آزرده شده باشد. به مَثل تجربهٔ «کوبانی» یادمان هست؟ بیاییم در این مورد هم از موتورهای جستجوگر کمک بگیریم. میبینیم عملیات تصرف کوبانی با پشتیبانی هوایی هواپیماهای آمریکایی و انگلیسی و... صورت گرفته بود و نیروهای ویژهٔ آمریکا، بریتانیا و چند کشور دیگر در کنار زنان و مردان مبارز کُرد در عملیات زمینی شرکت داشتهاند. آیا اعتراف به این واقعیت از ارزش مبارزات زنان و مردان کرد میکاهد؟ گیریم که بکاهد، ولی واقعیت دارد. اما در یک دوره زمانی دو ماهه چند صد مقاله از مبارزات و مبارزان کوبانی در خارج کشور منتشر میشود، بی آنکه حتا اشارهای کوچک و گذرا به طرح واقعی صورت مسئلهٔ تصرف کوبانی شده باشد. حالا حکایت «جلیقه زرد»هاست و خالص کردن و یکدست کردن آن توسط میهمانام. به او بخش کوچکی از دادههایی که برای هر انسان جستجوگر قابل دسترسیست را گوشزد میکنم و میگویم در پانویس همین مصاحبه دادههایم را مستند میکنم. و بعد، از او میخواهم که خودش را مستند کند. و این هم پاسخ «سیاسیِ» یک فعال سیاسیِ ما در مصاحبهای که دارد ضبط میشود: «برو بابا، این نگاه فرسودهٔ شماست، من خودم ده تا مقاله در مورد زردها نوشتهام، این آمارها به درد نمیخورند...»
* * *
یکی دیگر از عفونتهایی که اندام جامعه سیاسی (و غیر سیاسی) ما را کرخت و فلج کرده، اصرار به «دانستنِ» انسان ایرانی است و در کنار آن نحوهٔ بازتاب دادن «دانسته»های وی. به مَثل، آیا شنیده یا دیدهایم که این انسان در مقابل طرح موضوع یا مقولهای بگوید: نمیدانم!
«باور کبریایی» انسان ایرانی، نسلی را به تباهی فکری نزدیک کرده است. سلاح این انسان «ایمان» اوست. او به آمار و ارقام پوزخند میزند و شصتاش را به واقعیتهای اجتماعی و تولیدات فکری دیگران نشان میدهد. تا زمانی که او دنیای پیراموناش را در ذهن سنگ شدهاش میسازد و عمارتهایی را روی همان تخته سنگها بنا میکند، چه نیازیست به مطالعه، و قبول و پذیرش واقعیتها.
تجربههای تاریخی به ما نشان داده که خطرناکترین انسانها برای یک جامعه «با ایمان»ترین ها هستند. مقولهٔ «تعهّد» به جای «تخصص» تنها در حکومت اسلامی ایران مصداق عینی و عملی نداشته است؛ در بخش بزرگی از اپوزسیون ایران این مقوله حیاتی چهل و چند ساله داشته است. آیا انسان ایرانی نسلِ من، این تجربه را با پوست و استخوان درک نکرده و هزینههای فراوانی برایاش نپرداخته است؟ یادمان نیست در روزهای اول قیام بهمن در مقابل خواستها و مفاهیمی زمینی نظیر «آزادی زنان»، «آزادی اندیشه و بیان»، «تشکل مستقل کارگران»... میگفتند: سوسیالیسم میآید و همه چیز درست میشود! به خاطر نمیآوریم، آن دیگری انسان پرسشگر را به «جامعه بی طبفهٔ توحیدی» حواله میداد؟
* * *
برای آشنایی با موقعیت امروزمان؛ برای مبارزه با فراموشی و عدم تکرار تجربههای پیشین، بازدید از یکی از وب سایتهای ایرانی برای ایرانیان نسل من بسیار مفید خواهد بود: سایت «آرشیو اسناد اپوزسیون ایران». وقتی در بخشهایی از جامعهٔ سیاسی ایران، حکومت اسلامی ایران به «جمهوری سرمایهداری ایران» تقلیل پیدا کرده است، باید به ریشههای بحران چشم دوخت.
اگر میخواهیم واقعیتِ امروزمان را توضیح دهیم باید به گذشته برگردیم. باید از مطالعهٔ اولین نشریات خودمان از بهمن ۱۳۵۷شروع کنیم؛ از دورهای که هنوز حجاب زنان اجباری نشده بود؛ هنوز نشریات آزادانه منتشر میشدند؛ هنوز کارگران میتوانستند تشکل مستقل خود را داشته باشند. هنوز مشروب فروشیها با خاک یکسان نشده بود و شهرنو را به آتش نکشیده بودند. هنوز بزرگترین سازمان چپِ خاورمیانه هاله نور را گرد سر «آقا» ندیده بود و آن تئوری کذا را از همسایه شمالی به عاریه نگرفته بود. هنوز تشکیلاتی بزرگ، روح الله خمینی را پدر معنوی خود نمینامید. هنوز تظاهرات صلح آمیز زنان و مردان به خاک و خون کشیده نمیشد. هنوز در خیابانهای ایران فرمان شلیک و در صورت زنده ماندن، فرمان تمام کش کردن معترضان صادر نشده بود. هنوز شریفترین انسانهای یک جامعه را بعد از شکنجههای قرون وسطایی برای اعتراف به ناکردهها بر صفحهٔ تلویزیونها ظاهر نکرده بودند؛ هنوز روزینامههای ایران هر روز تصویر دهها زن و مرد اعدام شده را برای ایجاد رعب و وحشت منتشر نمیکردند. هنوز دوران گذاشتن قلب و برداشتن تنِ هزاران انسان شریف از ایران فرا نرسیده بود و... حالا برویم به مطالعهٔ نشریاتمان از بهمنِ ۱۳۵۷، و سپس به استدلالها و الویتهای سیاسیمان در آن دوران توجه کنیم!
اگر ردّ خودمان؛ ردّ میهمان من و ردّ اکتورهای سیاسی جامعهمان را در جای جای آن نشریات پیدا کردیم، اندکی تأمل و درنگ میتواند به توضیح وضعیت بغرنج و نابسامانمان کمک شایانی کند.
* * *
تاریخ انجام مصاحبه: چهارشنبه ۳۰ سپتامبر ۲۰۲۰ میلادی
تاریخ انتشار مقاله: پنج شنبه ۸ اکتبر ۲۰۲۰ میلادی