نگاهي به نقش قهر در تاريخ و ضرورت آن براي انقلاب / پیروت
مطلب
August 24, 2020نگاهي به نقش قهر در تاريخ و ضرورت آن براي انقلاب / پیروت
مقدمه
تصور عاميانه و حتي برخي از روشنفکران بر اين است که روند تاريخي جامعه بشري برمبناي تعيينکنندگي قهر صورتبندي شده است. آنان گمان ميکنند که تاريخ عرصه نبرد بين حکومتها و فرماندهان نظامي مختلفي است که بنا به کميت نيروي جنگي، کيفيت تاکتيکهاي نظامي و حيلهگري سياسيشان يکي بر ديگري در نبردهاي سياسي و نظامي پيروز ميشود و حکومتي شکل ميدهد که اقتصاد و فرهنگ را بنا به خواستِ حکومتِ خود، مديريت ميکند. در اين نوع نگاه به تاريخ، قهر عامل تعيينکننده تاريخ است. سياست و حاکميت سياسي با اتکا به قوه قهريه خود، روابط اقتصادي و ايدئولوژيک يک جامعه را ميسازد و قهر عامل تعيينکننده تاريخ ميشود. آيا چنين است؟
در اين يادداشت کوتاه قصد داريم به اثبات اين نکته بپردازيم که يک: قهر، عامل تعيينکننده دورههاي تاريخي مختلف نيست اما جايگزيني و تثبيت دولتها بهواسطه قواي قهريه صورت ميگيرد و دو: اينکه قواي قهريه، قلب دولت براي حفاظت از روابط توليدي و اجتماعي است. همچنين نگاهي خواهيم انداخت به نقش، اهميت و جايگاه قهر در تاريخ جامعه انساني از سويي و ضرورت آن براي پيروزي انقلاب سوسياليستي ازسوي ديگر.
قهر عامل تعيينکننده تاريخ نيست
وقتي از قوه قهريه و نقشِ قهر در تاريخ ميگوييم، واضح است که منظور نظرمان درگيري بين فردي از جامعه با فرد ديگر يا خويشاوندان نسبي وسببي او بهدليل اختلافات شخصي، تصادفي و... نيست. بلکه منظور قهر سازمانيافته اي است که توسط دولت کنترل و توسط نهادهاي دولتي اعمال ميشود. بنابراين پيش از شکلگيري طبقات و به اين معنا پيش از شکلگيري دولت، جامعه بشري با قهر سازمانيافته روبهرو نبوده است.
درواقع بهلحاظ تاريخي، پيش از شکلگيري طبقات، نيازي نيز به چنين قهر سازمانيافتهاي موجود نبوده است. در جامعهاي که مبتني بر مالکيت اشتراکي ساختاربندي شده است و تعاون همگاني پايه توليد اجتماعي است، بيشک امکان شکلگيري تعارض و اختلاف بين افراد وجود دارد، اما براي حل آن تعارض نيازي به قوه قهريه سازمانيافته اي جدا از جامعه نيست.1
مالکيت اشتراکي اوليه در نسبت با سطح خاصي از رشديافتگي نيروهاي مولده ساختاربندي شده بود. با پيشرفت وسايل توليد و امکان ذخيره و مبادله محصول، مالکيت خصوصي گسترش يافت و متعاقب آن روابط توليدي متفاوتي از روابط توليدي کهن نضج پيدا کرد.
يکي از مهمترين نکات ماترياليسم تاريخي اين است که «توليد کردن يا اقتصاد، که وجودي مجرد داشته باشد، و بدون روابط توليدي معيني باشد، نداريم.» (آواکيان؛29:1393) بهاينترتيب، توليد تنها در بستر روابط توليدي معيني که در نسبت با رشديافتگي نيروهاي مولده تعيين ميشود است که معنا دارد. چارچوبههاي اين روابط توليدي در هر وهله تاريخي است که تعيين ميکند کدام طبقه سلطه سياسي (قدرت دولتي) را در اختيار داشته باشد. جامعهاي که به طبقات تقسيم شده و تضاد طبقاتي بين طبقات استثمارگر و استثمارشونده موجود است، به نهادهايي براي حفظ انسجام و ساختار خود نيازمند است. دولت، مهمترين سازماني است که پس از بهوجود آمدن مالکيت خصوصي و تقسيم جامعه به طبقات شکل ميگيرد. ستون فقرات اصلي اين دولت را قوه قهريهاي شکل ميدهد که سلطه استثمارگران را ضمانت کند. اما آنچه وجود دولت را ضروري ميکند، شکلگيري مالکيت خصوصي و روابط توليدي مبتني بر تخاصمات طبقاتي است. آنچه ماهيت دولت را شکل ميدهد، حفظ استيلاي طبقه مسلط است. و آنچه محدودههايش را تعيين ميکند، روابط طبقاتي است که پايه در روابط توليدي حاکم در جامعه دارد.
پس، مشخص ميشود که اين دولت و قوه قهريه سازمانيافته نبود که مالکيت خصوصي و روابط طبقاتي خاصي را در تاريخ بهوجود آورد؛ کاملا برعکس، مالکيت خصوصي و روابط توليدي مبتني بر طبقات بود که ضرورت وجود دولت و قوه قهريه سازمانيافته را پيش پاي جامعه انساني قرار داد. به اين معنا است که ميگوييم روابط توليد يا زيربناي اقتصادي در هر مقطع تاريخي است که – بنا به تعبير دقيق انگلس- «تعيينکننده در وهله نهايي» براي ساختاربندي دولت و ايدئولوژي است.
وقتي ميگوييم «تعيينکننده در وهله نهايي»، درواقع در پي ترسيم تمايزهاي پررنگي با هرگونه ماترياليسم مکانيکي و اکونوميستي هستيم. به اين معنا نميخواهيم، «استقلال نسبي» سطوح روبنايي را در تعيينکنندگي زيربنا منحل کنيم: « افکار و فرهنگ جامعه و نهادها و فرآيندهاي سياسي داراي «حيات مستقل» نسبي خودشان هستند. اما، همچنين با روابط توليد و اجتماعي درهم تنيده هستند و در نهايت توسط آن تعيين ميشوند.» (آواکيان؛34:1398)
ازطرف ديگر کساني که گمان ميکنند، تاريخ جابهجايي دولتها، تاريخ نبرد بين ارتش پيشرفتهتر با ارتش عقبماندهتر بوده است و درواقع ميخواهند قوه قهر را در مرکز حرکت تاريخ قرار دهند بايد گفت (همانطورکه انگلس در «آنتي دورينگ» به اين فهم عاميانه دورينگ تاخت) پيشرفت نظامي ارتش در خلا شکل نميگيرد، بلکه مشروط به شرايط تاريخي و روابط توليدي است. سطح رشد افزار، تکنيکها و تاکتيکهاي جنگي با سطح رشد نيروهاي مولده نسبت دارد. (انگلس) جامعه فئودالي با خلاقيت استادکاران و صنعت کارانش ميتوانست هر بار زرههاي سبکتر و مقاومتر بسازد و يا شمشيرهاي برندهتر، اما نيروهاي مولده فئودالي و روابط توليدي آن ساخت تانکهاي دوربرد را اساسا ناممکن ميکرد.
قهر عامل ضروري در جامعه طبقاتي و پيروزي انقلاب سوسياليستي است
تا بدين جاي کار دو نکته را به اثبات رسانديم:1- عامل تعيينکننده تاريخ قهر نيست، بلکه روابط توليد است 2- قهر سازمانيافته (در قالب ارتش، سپاه، نيروهاي مسلح و...) عامل ضروري براي هر جامعه طبقاتي است. با اين تفاسير ممکن است، گمان برده شود که قهر در تاريخ صرفا عاملي براي سرکوب استثمارشوندگان و ضمانتي جهت حفظ شرايط فلاکتبار طبقاتي است. اين هست، اما اين تنها نقشي نيست که قهر در تاريخ بازي ميکند. «قهر نقش ديگري را نيز در تاريخ ايفا ميکند يعني نقش انقلابي، اينکه قهر به قول مارکس، قابله هر جامعه قديم است که آبستن جامعهاي جديد است و اينکه قهر کارافزاريست که به وسيله آن حرکت اجتماعي راه خود را باز ميکند و اشکال سياسي متحجر و از کارافتاده را درهم ميشکند.» (انگلس؛208:1395) در پرتو اين روشنبيني مارکس و انگلس به امکان انقلاب سوسياليستي نگاه کنيم.
ما خوب ميدانيم که هيچ دولتي (در اينجا مشخصا دولت بورژوايي) داوطلبانه قدرت را به طبقه ديگري (در اينجا مشخصا منظور پرولتارياي تاريخي- جهاني) تفويض نميکند. اساسا دولت طبقاتي کهن براي حفظ استيلاي طبقه مسلط موجوديت مييابد، نه براي تفويض آن به طبقه ديگر. همانطور هم که گفتيم ستون فقرات اصلي دولت را نيز قوه قهريه سازمانيافته آن شکل ميدهد. اگر کمونيستها بهدنبال «نابودي دستگاه دولتي بورژوايي» و انقلاب نوين سوسياليستي هستند بايد موانع و ضرورتهاي پيش پاي خود را بشناسند: « در مسير انجام اين انقلاب، ما با دولتي روبهرو هستيم که تا به دندان مسلح است. نهفقط جمهوري اسلامي بلکه همه دولتهاي سرمايهداري جهان، دولتهاي ديکتاتوري طبقاتي هستند. ستون فقرات اين ديکتاتوري بورژوازي، نيروهاي نظامي و دستگاه امنيتي يعني نهادهاي تخصصي اعمال خشونت سازمانيافته عليه طبقات تحت ستم و استثمار هستند. بنابراين سرنگون کردن چنين رژيمي کار سادهاي نيست و نياز به پيشبرد يک جنگ دارد.» (استراتژي راه انقلاب در ايران:1397؛2) . بهاينترتيب، يکي از مهمترين وظايف کمونيستها ساخت و تشکيل ارتشي تعليمديده است که در نبرد براي تسخيرِ قدرتِ دولتي توانايي شکست دادن قوه قهريه سازمانيافته دولتي کهن را داشته باشد. دولت و دستگاه نظامي حافظ دولت بورژوايي را نميتوان بدون ارتش سازمانيافته و ميليونها نفر از تودههاي مبارز و آگاه به اهداف انقلابي که بنا است روابط استثمار و ستم را نابود کند و نظام احتماعي نويني را جايگزين آن کند، از بين برد.
استدلال ساده است؛ بار ديگر مرور ميکنيم: روابط توليد تعيينکننده در وهله نهايياند. بدون تغيير روابط توليد، نميتوان استثمار و ستم برخاسته از آن روابط توليد را نابود کرد. روابط توليد سرمايهدارانه بهصورت خودبهخودي مضمحل نميشود، بلکه در روند مدام تخريب و بازسازي و به قيمت از دست رفتن ميزان عظيمي از نيروي مولده و ثروت اجتماعا توليد شده، راه خود را ادامه ميدهد. دولت سرمايهدارنه- در اشکال مختلفش: جمهوري، پادشاهي، مشروطه- حافظ اين روابط توليد است. براي دگرگون کردن آن روابط توليد و ستمها و استثمارهاي ناشي از آن بايد دولت حافظ آن روابط را از بين برد. ستون فقرات اصلي دولت قوه قهريه و ارتش سازمانيافته آن است. با گل و بلبل و خنده و شورا و شعار و کميته و خودانگيختگي و دورهمي و مهماني نميشود با ارتش مسلح دولتي جنگيد: کمونيستها براي پيروزي در اين جنگ، با اتکا به تودهها نياز به تشکيل ارتش و اعمال قهر انقلابي دارند. مخلص کلام - با وام گرفتن کلمات از مائو-: «انقلاب مجلس مهماني نيست» .در نگاه نخست گويا تناقضي بين بحثهاي اين بخش و بخش پيشين به چشم ميخورد: اگر روابط توليد در وهله نهايي تعيينکننده است، چگونه است که براي تغيير روابط توليد، ابتدا بايد قدرت سياسي را تغيير دهيم؟ تناقضي در کار نيست. وقتي از «تعيينکننده در وهله نهايي»، «استقلال نسبي» هر کدام از ساحتهاي زير بنا روبنا و ديالکتيک بين اين دو سطح گفتيم، براي نيفتادن به دام درک مکانيکي و تناقضهاي ناشي از آن بود. همانطورکه تاکيد شد، زيربنا و روابط توليد «تعيينکننده در وهله نهايي»اند و ساحتهاي ديگر نيز بهصورت نسبي «حيات مستقل» خود را دارند. در اين شکل از صورتبندي مفهومي، روبناي سياسي-حقوقي-ايدئولوژيک نهايتا توسط تغييرات روابط توليد دستخوش تغييرات و تعديلات ميشوند، اما رابطه آنها در پيوند درونيشان و تاثير و تاثرشان بر يکديگر تعيين ميشود و نه بهشکل خطي و يک به يک از زيربنا به روبنا. اما وقتي از ديالکتيک بين زيربنا و روبنا و تاثير و تاثر متقابل سخن ميگوييم نبايد فراموش شود که اين رابطه ديالکتيکي واجد عنصر تعيينکننده هم هست. به اين معنا « اگر روبنا بهطور جدي و تا مدت طولاني در ناهماهنگي با زيربناي اقتصادي يا در تضاد اساسي با آن باشد، جامعه فرو ميپاشد.» (آواکيان:1398؛34)
با توجه به اين مساله بايد دو نکته را تصريح کنيم: 1- آنچه شرايط قدرتگيري يک طبقه را فراهم ميکند، تغيير و تحولاتي است که در روابط توليدي زيربنايي رخ ميدهد. درست است که بدون سرنگوني دولت بورژوايي، نميتوانيم روابط توليد سوسياليستي را حاکم کنيم اما شرايط و امکانهاي مادي قدرتگيري پرولتاريا و ايجاد جامعه سوسياليستي را همين روابط توليدي مهيا کرده است. 2- آواکيان ميگويد: «تاريخ مثل "رقصهاي اشرافي" نيست که نرم و ناز و منظم جلو برود و جامعه را بهشکلي اجتنابناپذير به کمونيسم برساند.» (آواکيان؛48:1393) کاملا درست است. با عطف به استعاره آواکيان بايد اضافه کنيم که تاريخ، والسي نيست که ريتمهاي مشخصي داشته باشد؛ اگر چه تعيينکنندگي زيربنا در مورد تمامي گذار به دولتهاي طبقاتي مختلف صادق است اما اين گذارها با يک ريتم و به يک شکل ثابت انجام نميشود. از آنجايي که مکانيسم روابط توليد و طبقاتي بردهداري، فئودالي و سرمايهداري متفاوت است، گذار هر کدام از اين جوامع به ديگري نيز شکل، ريتم، و مکانيزم متفاوتي خواهد داشت.
بار ديگر به مساله قهر انقلابي بازگرديم.
سلاح (قهر) انقلابي و سياست انقلابي
هر سلاحي که مقابل دولت سرمايهداري قرار ميگيرد، انقلابي نيست. کمونيستها، براي کسب پيروزي در نبرد با بورژوازي، نميتوانند به هر وسيلهاي متوسل شوند.
آنها براي تشکيل ارتش انقلابي اساسا متکي به تودهها هستند؛ و برمبناي خط انقلابي دست به بسيج سياسي تودهها براي جنگ انقلابي ميزنند. ممکن است در وهلههايي گرايشات خودبهخودي تودهها بهسمت ناسيوناليسم، مذهب يا ساير ايدئولوژيهاي غير انقلابي و ضد انقلابي باشد، اما حزب انقلابي نميتواند با دستاويز قرار دادن گرايشات عقبمانده تودهها آنها را بسيج کند. در امتداد همين ديد استراتژيک است که ما در سند «استراتژي راه انقلاب در ايران» تاکيد کردهايم: «سازمان اصلي پيشبرنده جنگ، ارتش خلق يا ارتش سرخ و تحت رهبري حزب کمونيست خواهد بود. ارتش سرخ، ارتش تودهاي است زيرا يک جنگ تودهاي را پيش ميبرد... رزمندگان ارتش سرخ، با آگاهي نسبت به هدف و نقشه راه، به آن ميپيوندند. در جذب تودهها به اين ارتش، استفاده از زور يا وعده برخورداري از امتيازات مادي و اجتماعي هرگز نقشي ندارد. بسياري از کساني که رزمنده ارتش سرخ خواهند شد، در ابتدا کمونيست نيستند و ممکن است هرگز کمونيست نشوند، اما توسط حزب و سياست و برنامه رهبري جنگ انقلابي براي ساختن جامعه آينده آگاه شده و بر پايه اين آگاهي به عضويت ارتش سرخ در ميآيند.» (استراتژي راه انقلاب در ايران؛20:1397). بسيج سياسي تودهها و پس از آن شکل دادن به ساختمان ارتش، اگر مبناي اساسيش چيزي غير از پيشبرد انقلاب کمونيستي باشد، طبعا رزمندگان اين ارتش براي هر چيزي غير از انقلاب کمونيستي خواهند جنگيد و در ميانه متوقف خواهند شد.
با توجه به اين مساله است که جهتگيري اساسي مائو درباره جنگ انقلابي را متوجه خواهيم شد، جهتگيري درستي که براساس آن مائو معتقد است که سمت سياست ما را سلاح تعيين نميکند، بلکه سمت سلاح ما را سياست ما تعيين ميکند.
يکي از مهمترين بحثهاي رهبران پرولتاريا -از مارکس، انگلس گرفته تا لنين، استالين، مائو و آواکيان- مساله استراتژي نظامي بوده است. نميشود خود را کمونيست خواند و ادعاي برقراري دولت نوين را داشت، با اين حال به استراتژي نظامي بيتوجهي کرد. اما استراتژي نظامي مستقل از تحولات سياسي و خط سياسي معنايي ندارد. تحليل تاکتيک و استراتژي نظامي برمبناي تحليل طبقاتي و سياسي شکل ميگيرد.2 اگر سلاح را در جهت کسب قدرت و حل تضادهاي جامعه بهکار ميبريم، بايد تحليل سياسي صحيحي از قدرت سياسي، طبقات، نيروهاي انقلاب و ستون فقرات آن داشته باشيم. پس آنچه تعيينکننده است نه کميت سلاحها، يا پيشرفته بودن آنها و يا قهرمانيهاي مبارزان، بلکه سياست و خط سياسي است که اين سلاح را رهبري ميکند ( که البته در اين مسير از جان گذشتگيها و قهرمانيهاي بسياري هم لازم است).
نتيجهگيري
اگر اين نکته درست باشد -کما اينکه درستي آن را در بخش قبل نشان داديم- که راه انقلاب سوسياليستي از سياست انقلابي و تشکيل ارتش انقلابي متکي بر آن سياست ميگذرد، بايد مسالهاي حياتي در اين نسبت اشاره کنيم. سياست انقلابي، سياستي نيست که يکبار براي هميشه وضع شده باشد. اين سياست که متکي بر شناخت صحيح از جامعه است، (مانند تمامي علوم ديگر) دستخوش تکاملات، تداومات، جهشها و گسستهايي ميشود.
علم کمونيسم از مارکس و انگلس تا مائو ضمن تکاملاتي که داشته واجد خطا و اشتباهات فرعي و درجه دومي نيز بوده، علاوهبراين خود جامعه انساني و نظام سرمايهداري امپرياليستي نيز تغيير و تحولاتي کرده است. بنابراين سياست انقلابي کنوني نميتواند بدون در نظر داشتن و توجه به آن اشتباهات فرعي از سويي و اين تحولات ازسوي ديگر تدوين شود. بهاينترتيب، سياست انقلابي و استراتژي انقلاب برآمده از آن سياست، نه با بسنده کردن به لنينيسم (سرنگونگي دولت ازطريق تسخير شهرهاي بزرگ و گسترش آن به ساير مناطق) يا مائوييسم (تسخير دولت از خلال محاصره شهر ازطريق دهات) که تنها با اتکا به «سنتز نوين» و جمعبندي از آن تجربيات گرانبها، ممکن خواهد بود.
منابع:
- انگلس، فريدريش (1395)؛ آنتي دورينگ، انتشارات فردوس
- آواکيان، باب (1393)، دولت و آزادي، مترجم: منير اميري، نشر آتش
- آواکيان، باب (1398)، گشايشها، گروه ترجمه حزب کمونيست ايران (ملم)
- استراتژي راه انقلاب در ايران(1397)؛ مصوبه کميته مرکزي حزب کمونيست ايران (ملم)
پانوشت:
اما درعين حال، بين دستههاي مختلف انساني و اقوام گوناگون «جنگ»هايي نيز بوده، که نه برخاسته از «ذات» جنگجوي انسانها بود، و نه حاصل تضادهاي طبقاتي؛ بلکه ناشي از کمبود منابع و تضاد انسان با طبيعت براي بقايش بود. نکته اصلي اين است که هيچ کدام از اين «جنگ»هاي اوليه بين دستههاي انساني عاملي جهت رشد نيروهاي مولده؛ بهوجود آمدن مالکيت خصوصي و به اين معنا گذر به دوره تاريخي ديگري نبودند. اساسا اين جنگها از ماهيت «طبيعي» برخوردار بودند و نه سياسي.
در مورد اهميت استراتژي سياسي و نظامي، همچنين در باب استراتژي انقلاب بهصورت مشخص در ايران به سند مهم «استراتژي راه انقلاب در ايران» رجوع کنيد: https://cpimlm.org/about/strategy
به نقل از نشريه آتش106 – شهریور99
atash1917@gmail.com
n-atash.blogspot.com