"نوشداروی" بعد از مرگ آرمین عزیز
ابراهیم رستمی
July 04, 2020"نوشداروی" بعد از مرگ آرمین عزیز
روایت دختری که با احساس دو جنسه(ترانساشون) بدنیا آمده.
نام دیلان جعلی است و داخل کروشه[ ] توضیح بیشتر من میباشد.
دو سال پیش فردی بنام "دیلان" در قسمت کلوب جوانان محل کارم، شروع به کار نمود. اعزام وی از جانب ادارات امور اجتماعی، بیمه اجتماعی، اداره کاریابی و نهادهایی که افرادی را که دچار مصائب اجتماعی شدهاند، صورت گرفت. با این امید که بعد از سالها مشکلات متعدد، خود را بیابد و زندگیش به روال عادی برگردد. در عین حال مدیر مدرسه ما اشاره کرد که ایشان این مدرسه ما را انتخاب کرده چون، دوره چگونگی برخورد صحیح به همجنس گرایان و یا دوجنیستی کرایان را گذراندهایم. وقتی نامش را شنیدم فکر کردم که این یک پسر است و میخواهد دختر باشد، همچنانکه در سالهای گذشته با چند مورد از این افراد در سن کودکی و نوجوانی برخورد کرده بودم. وقتی فرد مزبور به محل کار ما آمد قدی بلند (بالا تر از 180 س. م) و موهای زیبای فرفری و صورتی لطیف و کمی با حرکات دخترانه، اما با صدایش که بعضا آهنگی مردانه بخود میگرفت تصور من را بیشتر "قطعی" کرد که باید مرد باشد. حدس زدم که میخواهد تغییر جنسیت بدهد و دختر بشود بخصوص اینکه قد بلند و هیکل درشت و بعضا انجام دادن کارهایی فیزیکی، به مانند مرد و کفشهای بزرگش همه بر این تصور من مهر "تائید" میگذاشت، که پسر است. روزی با جوراب و دامن و روز یگری با شلوار جین پسرانه به محل کار میآمد. بعضا دچار مشکل میشدم که چگونه وی را خطاب کنیم، مونث، یا مذکر(Han_ hon ) و ناچارا بجای ضمیر با نامش وی را نزد دیگران مورد خطاب قرار می دادم. در محل کارم هیچ کسی سوال نکرد که وی دختر است یا پسر(یکی از بزرگترین مدارس اسکاندیناوی). فقط همکاران مدرسه درمورد اینکه فرد تازهای به قسمت ما آمده است سوال میکردند؟ اسمش چیست و برای این چنین افرادی نام مونث و مذکر را قاطی کردهاند و میگویند هیین(ترکیبی از هان و هون) به زبان سوئدی است(Hen).
این مسئله در محل کار ما حل شده بنظر میرسید و به نسبت درکی که داشتم، من نیز تلاش کردم که حداکثر برخورد صمیمانه با وی را داشته باشم. و نشان دهم که مشکلی که وی بعضا در جامعه با آن روبرو است، در این مکان نیست، و یا لااقل کمتر است، و من نیز برایم عادی است. سعی کردم که به وی نشان بدهم که انسان بودن وی برایم مهم است، نه اینکه چه لباسی بر تن دارد و یا اینکه چه جنیستی دارد، و این نباید مشکل من و دیگران باشد. روزها سپری شد و بیشتر احساس امنیت میکرد و از جانب ما به وی میدان داده شده که در کارها دخیل باشد. برای کارهایی که انجام میداد مورد تشویق قرار میگرفت واحساس غرور و سربلندی میکرد. بعد از چند ماه گفت قرار است که ادارات زیربط اجتماعی که وی را مورد حمایت قرار میدهند برای پیگیری چگونگی کارش با مدیر مدرسه صحبت کنند که بتواند نزد ما اینجا کار دائم پیدا کند. خوشحال شدم و بسیار وی را تشویق کردم که در کارش موفق خواهید شد و مناسب کار هستید و غیره. دوست داشتم از نزدیک با اینچنین انسانهایی آشنا شوم و در واقع بیشتر در مورد وی و گذشتهاش بدانم که چرا کارش به نهادهای رفع بحران افتاده است و غیره.
از وی خواستم که یکروز بعد از پایان کار در مدرسه بمانیم و با هم صحبت کنیم. ابراز علاقه نمود و در اواخر بهار 2018 چند بار تصمیم گرفتیم که صحبت کنیم. بالاخره یکروز بعد از پایان کار نشستیم و از زندگی خود اینچنین تعریف کرد:
"به مثابه دختر به دنیا آمدم. احساس تمایز نمی کردم تا هنگامی که مدرسه را شروع کردم. وقتی سه یا چهار ساله بودم به مادرم میگفتم که آلت تناسلی من رشد میکند که بیشتر پسر را مد نظر داشتم. وقتی والدین میخواستند که من را مجبور کنند دختر باشم، هنگامی بود که به کلیسا میرفتیم. من قبول نمیکردم که دامن بپوشم و میگفتم میخواهم شلوار بپوشم که با رسومات کلیسا در تناقض بود. و میخواستم به مانند برادرم یکسان به ما برخورد کنند و تربیت شویم. برادرم کمی شلوغ بود ولی زیاد خارج از کنترل نبود. از 5-3 سالگی که خودم را راشناختم که با بچهها بازی کنم، بیشتر با پسرها دوست بودم و بازی میکردم. در سن دوره آمادگی برای مدرسه(6 سالگی)با دختران بازی میکردم. اما رفتار دخترانه زیاد برای من عادی نبود، و یا من نمی دانستم و نمی توانستم مثل دیگر دختران باشم. من مانند پسران رفتار میکردم و اینکه چگونه با دختران بازی کنم و چگونه رفتار با پسران داشته باشم دچار مشکل بودم. به مانند دختران آرام نبودم و بیشتر شلوغ بودم که در این زمینه نیز مثل پسران بودم.
وقتی کلاس اول ابتدایی را شروع کردم اختلاف جنسی مابین پسر و دختر بیشتر برجسته شد بخصوص وقتی که برای اولین بار میخواستیم به رختکن سالن ورزشی برویم و لباس عوض کنیم. و سئوالی برای من پیش آورد و آن اینکه من باید به کدام رختکن بروم و کجا هستم. و آنجا مجددا آرزو کردم که دختر نمی بودم و به رختکن دختران نمیرفتم. وقتی با دختران میبودم فکر میکردم که چیزی اشتباه است. اما از اینکه یک جنس بودیم با آنها شاید راحتتر به نظر میرسیدم ولی پسران که بازی میکردند دوست داشتم در بازی پسران باشم و آنموقع پسران زیاد من را تحویل نمیگرفتند. به مانند پسران شاد نبودم و از بازی و سرگرمی لذت نمی بردم چون پسر نبودم. این باعث شد که من دعوا کنم و منبعد که راه به جایی نمیبرد. تمام احساسات خود را منجمد کردم و میخواستم خودم باشم. و یا ناراحتیهایم بصورت عصیان بروز میکرد.
در سن 10 سالگی بود که شنیدم آدم میتواند عمل جراحی کند. با رفیقی صحبت کردم که من هم دوست دارم عمل کنم. و او هم مانند من بچه بود و زیاد جدی نگرفت. من احساس میکردم که جایی و جایگاهی آنطور که میخواهم ندارم و تحقیر کردن من شروع شد. تا اینکه این ناراحتیها در کلاس هفتم من را در تنگنا قرار داد. تصمیم گرفتم که مثل دختران باشم و یا به خود تحمیل کنم. از دختران تقلید میکردم و میخواستم مثل دختران جوان و جذاب باشم و برای پسران جلب توجه کنم و مورد قبول باشم. و برای جبران این امر نوع لباس پوشیدن و آرایش من زیاد از حد بود.
البته بگویم به دلیل همین سر درگمی و اینکه پدر و مادرم من را درک نمی کردند مابین سن 6 تا 11 سالگی از من سو استفاده شد، آنهم از جانب برادرم که 5 سال از من بزرگتر بود. وقتی بزرگتر شدیم با هم در این مورد صحبت کردیم و او قبول کرد. ولی متوجه شدم که او خودش نیز از جانب کشیش و کلیسا مورد سو استفاده جنسی قرار گرفته بود که وی بدانجا میرفت. در واقع نوعی انتقام دیگران از من و یا شاید تکرار عملی که بر سر خودش آمده بود و هنوز خوب و بد را تمییز نمی داد.
من از دوازه سالگی خودزنی کردم و دستم را میبریدم و این کار به مدت یکسال ادامه داشت[همانطور که موی دست مردان قابل شمارش نبود جای تیغ و خود زنی وی قابل شمارش نبود و بدونه اغراق صدها و بلکه بیشتر بود]
در سن 13 سالگی خواستم خودکشی کنم و پای اداره امور اجتماعی (سوسیال ) به میان آمد و دخالت کرد و از موضوع مطلع شدند. وقتی پلیس گذشته من را دانست خیلی مسائل را بررسی کردند منجمله سو استفاده برادرم از من را پرونده کردند. اما چون وی آنموقع 16 ساله بود و اتفاقات زیر 15 سالگی روی داده بود چیز خاصی نکردند. پدر و مادرم که بیشتر به موضوعات پیبردند هر دو ما را به مانند هم که بچه شان بودیم مورد حمایت قرار میدادند. اما کماکان این مسئله برایم سخت بود و نمی دانستم که با این قضیه چگونه برخورد کنم.
وقتی 14 ساله بودم به مواد مخدر روی آوردم. از لحاظ ظاهری کاملا قیافه دخترانه گرفته بودم و دنبال این بودم که من را بمثابه دختر قبول کنند و به همین دلیل از همان دوران نوجوانی برای جبران این کمبود وارد روابط جنسی شدم و آنهم از نوع زیاده روی آن. و این عمل غیر ضروری برای این بود که مورد قبول پسران قرار گیرم. چون نمیدانستم کجا هستم واحساس بی هویتی میکردم.
خانواده ام بسیار مذهبی و از نوع پرو پاقورس آن بودند و وضعیت من را درک نمی کردند و یا من جرات بیان را نزد والدین نداشتم به همین دلیل بیشتر پیش دوستانم بودم و بیشتر مشروب میخوردم. یک شب مهمانی بودم و در خوردن مشروب زیاده روی کردم. بعد از مهمانی پخش شدیم و من به خانه خودمان نرفتم و به خانه رفیقی دیگر رفتم. تقریبا بی اختیار بودم. صبح که بیدار شدم و به هوش آدم متوجه شدم که به من تجاوز شده است. پسری که این کار را کرد در جمع همقطاران بسیار محبوب بود و من جرات نکردم که بیان کنم، چون فکر میکردم به ضرر خودم است و شاید کسی باور نکند. در ادامه من این زندگی بی دورنما را ادامه میدادم و باخوردن مشروب و مصرف مواد مخدر و رابطه بی رویه سکس، زندگیم به مانند قایق وا مانده در دریا بود که ساحل را پیدا نمیکردم. این کارها هیچ موقع برای پول و تامین خودم نبود. بکله رابطه جنسی و مست کردن در همان سن نوجوانی برای این بود که من را به مانند دختر بپذیرند. با مردان بزرگسال و شاید دوبرابر سن خودم به رستورانها میرفتم و هنگامی که در یکی از دو جزیره بزرگ سوئد سکونت داشتیم من را در بار و مشروب فروشی راه میدادند چون قیافهام بالاتر از سنم نشان میداد. و اکثرا با افرادی که سنشان خیلی از من بزرگتر بود معاشرت و رابطه داشتم واین باعث میشد که در مشروب فروشیها کسی از من سوال نمی کرد که آیا من 18 سال شدم یا خیر؟
مدرسه دیگر برایم اهمیت نداشت وبیشتر غیبت میکردم. و این در دورانی بود که از جانب یک انجمن مذهبی" مسیحی- پروتستانت بنام Frälsningsarme’n والدین من ماموریت یافتند که به این جزیره بزرگ سوئد بروند و در آنجا وظایف کلیسا را به پیش ببرند. که یکی از وظایف آنها "کمک" به مردم و کسانی بود که به کمک مادی و معنوی نیاز داشتند، منجمله کمک به بی مسکنها و معتادان بود [ به مانند اسلام موعظه آخوندها برای عدم مسئولیت پذیری خودشان].
وقتی من به این جزیره رفتم یک ونیم سال سن داشتم و هنگامی که والدین وظیفه و فرامین انجمنیشان که به مانند دوره سربازی بود، تمام کردند من 9 سال سن داشتم. و عملا منبعد چند سال دیگر در همان جزیره ماندیم. در دوران دبیرستان به مصرف مواد مخدر ادامه دادم و کانابیس را مصرف میکردم. منبعد به شهر.....شوپینگ برگشتیم که دوران دبیرستان را در آنجا ادامه بدهم. ولی من دیگر زندگیم به کج راهه رفته بود و مدرسه نمیرفتم و در سن 18 سالگی کاملا معتاد بودم. و مجددا مدرسه را ترک کردم. در سال 2013 میلادی از جانب خانوادهای در استکهلم که میشناختم از من دعوت شد که نزد آنها بیایم و با آنها زندگی کنم. بیشتر من برای نگهداری بچه 6 ماههشان بود، که خیلی زود به او انس گرفتم. و این خانواده واقعا به من کمک میکردند و از محبت و توجه آنها برخورد شدم و برای اولین بار احساس کردم که ارزش دارم و شخصیت دیگری هستم. دوباره درس خواندن را شروع کردم و در دورهای در مورد ترانس پرشون(انسان با دو غریزه جنسی) شرکت کردم که اطلاعات زیادی کسب نمودم، و متوجه شدم که انسان قرار نیست حتما یک جنسی باشد، و سیاه و سفید نیست آنطور که من تا حال فهمیده بودم.
بدنبال این دوره احساس قدرت و اعتماد بنفس کردم که من هم با دو غریزه جنسی آدم هستم، و با خود گفتم که واقعا آیا این من هستم. و همان سال 2013 با اعتیاد فاصله گرفتم. خیلی وقت شبها وقتی دوستم با همسرش میخوابیدند من بیرون میرفتم و با تناقضات درونی خود کلنجار میرفتم و دوباره احساس پوچی میکردم به مانند هر گذاری از یک پدیده سخت و جدل با تناقضات مبارزه میکردم. و مجددا به فاز سیاه و سفید هول داده میشدم که من باید یا پسر باشم یا دختر. همزمان به دکتر مراجعه کردم کمبودهایی داشتم(2 دیاگنوس گرفتم). و برای مدت دو سال برای درمان روانی این ناراحتیها به متخصصین مراجعه میکردم. تا آن زمان من کماکان خانه همان دوستم بودم و بچه دوم را که پسر بود به دنیا آوردند و عملا من دایه آنها شدم(Gudmor ). بدنبال این بودم که قبول کنم که آنطور هستم که میباشم.
اکنون عملیات و تغییر هورمون نیاز است icke – binär (بدونه هویت مشخص جنسی/ دختر یا پسر) و من از دوسال پیش این معالجات هورمنی را شروع کردم و تغییرات جزئی و اما به پیش است. من دو سال پیش خیلی عضله داشتم و قیافهام کاملا مردانه و از نوع ورزشکار آن بودم و اکنون این احساس در من تغییر کرده و تغییرات در چهرهام نیز دیده میشود. به لباس زیاد توجه نمیکنم و تصمیم گیری بر اساس لحظهای است و گاها لباس دخترانه و یا شاید روز بعد، لباس پسرانه بر تن کنم. و.. "
این نقل روایتی بود از رفیق جوان و همکارم دیلان که به من اعتماد کرد و این حرفها را با من در میان گذاشت، که فکر می کنم بغیر از روانشانس و روانپزشک و یا متخصصین که با وی در جریان هستند، برای فرد دیگری از محل کار تعریف نکرد. و من اجازه خواستم که یک وقتی بدونه ذکر نام و حذف برخی سرنخ همچون محل اقامت، آنرا بنویسم و پخش کنم. و این بازگویی همانطور که در ابتدا اشاره کردم به بیش از دوسال پیش برمیگردد. به موقع ننوشتم و به فراموشی سپرده شد. با شنیدن خبر خودکشی و مرگ عزیزی بنام آرمین در روزهای اخیر با همین مشکلات، متاثر شدم. و چون به داییاش رفیق بهمن خانی ارادت دارم، خواستم با نوشتن این عبارات در ذهنم اقدام کنم با وی و خانواده آرمین همدردی کنم. خوشبختانه از میان یادداشتهایم چیزهایی که از این گفتگو یادداشت کرده بودم یافتم. خواستم که به آرمین عزیز و همینطور به تمام کسانی که با وی همسرنوشت هستند و رنج میبرند تقدیم دارم. دوست دارم در پایان تغییرات فکری در خودم و محیط پیرامونی در سالهای اخیر مختصری بیان کنم.
به رسمیت شناسی همجنسگرایی یا دو جنسگرایی امری است که با پیشرفت جامعه به رسمیت شناخته شده و امروز فرزند خوانده برای والدین همجنسگرا نیز در خیلی از کشورها به رسمیت شناخته شده است. در جامعه سوئد برای این امر در طول ده سال گذشته تلاش کار کردهاند که اکنون برای تمامی بچههای خردسال نیز قابل پذیرش است مثلا میگویند فلانی دو تا ماما دارد. یااینکه فلانی فقط ماما دارد و یا دو پدر دارد و از این حرفها. از بچه ای شنیدم که گفت چه فرق میکند که بچه از چه جنس(پدر و مادر یا همجنس و..) والدین داشته باشد، مهم این است که بچه شاد باشد و امنیت داشته باشد!!
در خیلی از اماکن اکنون برروی توالتها بجای هان یا هون نوشته اند هیین. یعنی کسانی که دوجنسه هستند احساس سردرگمی نکنند. و به مرور برای کسانی که دوش میگیرند نیز صحبت شده است که این امکان جداگانه برایشان وجود داشته باشد. اکنون در دفتر لیست اولیا در مدارس دیگر نمینویسند مادر: و سپس پدر که نام آنها باشد. بلکه مینویسند والدین شماره یک و شماره دو. به این خاطر بچه ای که پدر یا مادر ندارد دچار سرخوردگی نشود. و دهها و دهها اقدام که خوشبختانه به نسبت ده سال پیش خیلی فرق کرده. و شخصا اولین بار بیش از 20 سال پیش در یک کمپ پناهندهگی کار با بچه را شروع کردم و دختری نوجوان را دیدم که فقط قیافهاش از برجستگی سینهاش دخترانه بود. و تمام حرکات و ورزش و همبازی، همه و همه با پسران بود. شاید با همان درک غلط با خود میگفتم که این "پسر" سینه درآورده و من خیلی به آن فکر میکردم، که مگر میشود که این دختر باشد که تمام حرکاتش پسرانه است؟ ویا در قطار به مردهایی که هیکلی درشت و قد بلند داشتند و جوراب و دامن پوشیده بودند واق میشدم. اما حالا عادی است. چنین شاگردانی با غریزه متفاوت از جنس خود، مگر به دوش بروند و جنسیت آنها برای افراد نا آشنا معلوم شود، و الی تا سنی که بلوغ نشدهاند تا قبل از کلاس پنجم، قابل تشخیص نیستند. و اکثر بچههای دو جنسیتی بچههای محل کارم دختران هستند که غرایز پسرانه را دارند در خیلی کارها نیز بسیار برترند. مثلا در فوتبال و دیگر تحرکات جسمی بهتر از هر پسری بازی میکنند و در خیلی از کارهای فنی و غیره دیگر همچنین. اگر توانایی فراگیری علالعموم"برتر" علمی دختران بر پسران را هم در نظر بگیریم، استعداهای آنها رشد و بارور میشود و جایگاه مهمی را میتوانند در جامعه کسب کنند.
به هر حال من دوست داشتم که بیشتر در این مورد بنویسم ولی مطلب به درازا میکشد و بگویم که دختر همکارم در این تناقضات خود خیلی کلنجار رفت و حتی سینهاش را عمل کرد و فکر کنم که بعد پشیمان شد. ولی بهر حال جامعه وی را حمایت کرد، و اکنون مشغول ادامه تحصیل در دانشگاه است. خودش یک نام سوئدی داشت که برای دو جنس مناسب بود و من نام "دیلان" را برایش پیشنهاد کردم که خوشش آمد، اما دیگر نخواست نام عوض کند. برای دیلان آرزوی سلامتی و تندرستی را دارم و امیدوارم که همه کسانی که به مانند آرمین عزیز و ناکام که مشکل داشتهاند ودر حیات هستند با کمک انسانی و محبت و قبول آنها از طرف جامعه و پیرامون با هر غریزه جنسی که دارند به حل این معضل تفوق یابند، همانطور که محبت یک خانواده سرنوشت دیلان را عوض کرد. و ما پیرامونی برای نجات جان انسانهای نازنینی که خیلی بی آزار هستند تلاش کنیم و بیهزینه ترین کاری که میتوانیم انجام دهیم، سخاوت در محبت و مهر است.
میدانم این نوشته برای آرمین "نوشداروی بعد از مرگ سهراب" است اما امیدوارم در سطحی بسیار کوچک برای نجات جان یک نفر هم بوده باشد، کمک کند.
با درود به همه شما که خواندید و به همه کسانی که انسانیت را معنا می بخشید.
عکس پایین از آرمین عزیز که در این روزها در سن 16 سالگی شمع زندگیاش خاموش شد😥
ابراهیم رستمی 2 جولای 2020 استکهلم/ سوئد