|
||
تودهييها مانند ويروساند.نميميرند. بازتوليد ميشوند.(٨)سهراب.نJuly 26, 2020 تودهييها مانند ويروساند. نميميرند. بازتوليد ميشوند.(8)
حزب کمونيست ايران و استالين سران حزب توده با آن همه کارنامهي سياهشان، حتا هم اکنون [2020] در کانالها و سايتهاي اينترنتي متعلق به خود، بيشرمانه خود را ميراثدار حزب کمونيست ايران ميدانند. حتا فسيلهاي لانه کرده در «اخبار روز» به مناست صد سالهگي حزب کمونيست ايران(ح.ک.ا)، اينگونه بيشرمانه به سلطانزاده ميتازند: «اين اما در حالي بود که سلطانزاده طي سخنرانيهايش در نشستهاي کمينترن باور داشت در ايران پسا تحولات دهساله نخست مشروطه، بورژوازي در برابر انقلاب قرار گرفته و ايران، در آستانه «انقلاب سوسياليستي» ايستاده است.» اما استالينيستهای ايراني، سلطانزاده و ياراناش در جناح چپ ح.ک.ا را، که داراي استقلال فکري و انديشه بودند و حاضر به پيروي از خط مشي استالين نبودند را اينگونه بر نميتابند. اما جناح راست حزب مطيع امر «رفقا» بود. شايد بشود گفت که حزب توده، ميراثدار خط مشي جناح راست حزب ح.ک.ا بوده و هست، فقط. در اين قسمت رابطهي مدعايي حزب توده و استالين را با حزب کمونيست ايران و جناح چپ آن، مورد بررسي قرار ميدهيم. قبلا" حزب کمونيست ايران را در «نگاهي ريشهيي به انقلاب مشروطه» مفصلا" بررسيدهايم. نخستين حزبي که به سبب تلاش انترناسيوناليستي آوتيس سلطانزاده و با رهنمود کنگره ملل شرق، همراه ياراناش شکل ميگيرد. اين حزب عضو بينالملل سوم (کمينترن) بود. پس از شکست انقلابهاي جهاني، مخصوصا" انقلاب آلمان، انقلاب اکتبر هم سير نزولي و شکست خود را از سال 1920، شروع کرد. و در سال 1928، استالينيسم، بر ويرانههاي انقلاب اکتبر، پيروز گشت، و قتل عام کمونيستهاي مخالف جريان حاکم، در روسيه شوروي را شروع کرد. نخستين قربانيان ايراني، کساني از اعضاي ح.ک.ا بودند، که خلاف ايدهئولوژي استالين ميانديشيدند. سلطانزاده يکي از دهها تن جانباخته آن حزب بود. نخستين کنگره و موسس ح.ک.ا در تابستان 1920/1299، تشکيل ميشود، مدت کوتاهي بعد از آن در يک پلنوم فرمايشي هدايت شده توسط استالين، کميتهي مرکزي منتخب نخستين کنگره حزب، برکنار ميشوند و عدهيي فرمانبر، به رهبري حيدر عمواوغلي، با وجود اعتراض کمينترن و شخص لنين، رهبري ح.ک.ا را برعهده ميگيرند و در پي اجراي سياستهاي مسکو که منافع ناسيوناليسم روسيه را خواستار بود، بر ميآيند. به بياني ديگر، جناح راست ح.ک.ا به رهبري حيدر عمواوغلي، به عنوان ابزار توازن قوا، براي دستيابي به منافع اقتصادي روسيه، به کار گرفته ميشوند. بنابراين منافع مادي روسيه، زمينه لازم براي نابود ساختن ساختار تشکيلاتي که بسياري اعضاي آن از کنترل و فرمان استالين خارج شده بود [جناح چپ ح.ک.ا] فراهم ميآورد. از قول اي.اچ.کار، بيان ميداريم که «در پاييز 1920، سياست آشتي ميان مسکو و تهران رفته رفته چيره شد. براي فعاليتهاي ح.ک.ا، که چندان هم جدي نبود(1)، موانعي ايجاد شد. کميتهي مرکزي حزب وادار شد که در 22 اکتبر 1920، اعلام کند که انقلاب در ايران فقط وقتي امکان دارد که رشد بورژوازي به کمال خود رسيده باشد. اين مقدمهيي بود براي اتحاد با بورژوازي رو به رشد ايران، که ميتوانست به بيرون راندن سرمايهدار خارجي و نشستن به جاي او اميدوار باشد. ... در فوريهي 1921، کودتايي در تهران روي داد که رضاخان، همتاي ايراني کمال در ترکيه و امانالله در افغانستان، را به روي کار آورد. رضاخان به زودي در چهرهي يک ديکتاتور ناسيوناليست ظاهر شد و به اقدامات شديدي بر ضد بازماندهگان رژيم گذشته دست زد، اما با هرچه بوي سوسياليسم يا کمونيسم ميداد مخالف بود و سرکوبي کمونيستهاي محلي را با بيرحمي تمام دنبال ميکرد. کودتا در مذاکرات مسکو که اکنون به بزنگاه خود رسيده بود مداخلهيي نکرد. پيمان ايران و شوروي در 26 فوريه 1921، به امضاء رسيد. ... در ماه بعد کميتهي مرکزي ح.ک.ا که در باکو مستقر شده بود از کميتههاي محلي حزب خواست که هم با «امپرياليسم استعماري انگليس» مبارزه کنند و هم با حکومت شاه. اما «آزمايشها»ي بازي با کمونيسم بومي ايران، يا با جنبشهايي مانند جنبش ميرزاکوچکخان، که «بدون نقشه و بدون در نظر گرفتن شرايط و امکانات محلي» صورت ميگرفت، اکنون کنار گذاشته شد و به جاي آن تحکيم مناسبات با دولت ايران مورد نظر قرار گرفت. در آوريل 1921، با ورود روتشتاين به تهران به نام نمايندهي دولت شوروي، دورهي تازه و پرفعاليتي در ديپلماسي شوروي آغاز شد.»(اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد سوم: ص356-357-358) و به دنبال قرارداد با ايران در 26 فوريه 1921، قرارداد با افغانستان در 28 فوريه، و با ترکيه در 16 مارس 1921، هم بسته ميشود. به گفتهي اي.اچ.کار «در ايران، پس از امضاء پيمان 26 فوريه 1921، و ورود روتشتاين، دو ماه بعد از آن به عنوان نمايندهي شوروي در تهران، تنازع ميان نفوذ شوروي و بريتانيا با شدت و سرسختي بيشتري دنبال شد. اما در اينجا نيز سياست شوروي به زودي از محتواي انقلابي خود خارج شد. مناسبات مؤدبانه با دولت ايران برقرار شد، و دولت شوروي به طلوع ستارهي رضاخان، فرماندهي نظامي کودتاي فوريهي 1921/ اسفند 1299، روي خوش نشان داد. از لحاظ ناظران شوروي به نظر ميرسيد که دست قدرتمند رضاخان نمايندهي نيروهاي ناسيوناليسم ايراني است و بهترين وعدهي استقلال ايران و ايستادهگي در برابر تسلط بريتانيا را در بر دارد.» يکي از مفسران شوروي در آن ايام چنين مينويسد: «علائق مستقيم روسيه شوروي اين است که ايران داراي دولتي قوي و مرکزيت يافته باشد و بتواند در مقابل مداخلهي طرفهاي ثالث، و به ويژه البته انگلستان، از خود دفاع کند. يک چنين وضعي به روسيهي شوروي تضمين ميدهد که خاک ايران مورد استفادهي نيروهاي انگليس براي حمله به روسيه قرار نگيرد. دولت قدرتمند مرکزي همچنين متعهد به رشد اقتصادي و فرهنگي ايران نيز خواهد بود و کشور را از مرحلهي فئودالي به اشکال زندهگي اقتصادي و سياسي امروزي منتقل خواهد ساخت.» اما در جريان انقلاب گيلان در تابستان 1921/1299، و حمله احسانالله خان به تحريک و به پشتيباني روسيه شوروي به تهران، که شکست خورد «چيچرين [کميسر خارجه] در مسکو و روتشتاين در تهران از مسئوليت آن تبري جستند. سرانجام سياست پشتيباني از ميرزاکوچکخان کنار گذاشته شد. تخليه نيروهاي شوروي طبق نقشه آغاز شد و در سپتامبر 1921، انجام گرفت. اين امر راه را براي سقوط جمهوري گيلان باز کرد؛ در اکتبر 1921، نيروهاي دولت مرکزي ايران [رضاخان] باز گيلان را اشغال کردند. ... مهمترين هدف سياست شوروي در ايران در دروهي ديپلماسي ملايم، پس از رفتن روتشتاين از تهران، بستن قرارداد بازرگاني بود. ... در فوريه 1923، دولت جديد ايران تعرفهي گمرکي جديدي را که به نفع کالاهاي شوروي بود به اجرا گذاشت؛ و در 27 فوريه فهرستهاي کالاهاي مجاز براي داد و ستد با ايران به تصويب دولت شوروي رسيد. ... به طوري که «کالاهاي ايراني رقيب کالاهاي روسي نباشد» مقدور ميساخت و مورد تحسين قرار گرفت.»(اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد سوم: ص561تا566) آنچه که از اي.اچ.کار بيان داشتيم، همهگي زمينهي مادي قلع و قمع تشکيلات ح.ک.ا و اعضاي جناح چپ آن به دست استالين را فراهم ساخت، که مستقل ميانديشيدند. همين شرايطي را که مسکو در نتيجهي قرارداد با تهران، اعمال ميکرد، در مورد ترکيه هم به کار برد، به طوري که در همين زمان که کمال آتاتورک مشغول کشتار از کمونيستهاي ترکيه بود، به خاطر کمکهاي بيدريغ مسکو به او، موقتا" کشتار کمونيستها را متوقف کرد. اما هنگامي که کمال در جنگ پيروز شد، «گروههاي کمونيستي که در آنکارا و استانبول از آزادي مختصري برخوردار بودند باز سرکوب شدند و بازداشت کمونيستها در سراسر کشور آغاز شد.»(2) (اي.اچ.کار:پيشين:569) از طرف ديگر، بوخارين که بعد از مرگ لنين، فريب حيله و نيرنگ استالين را خورد و به يار غار او تبديل شده بود و در 1938، به دست رفيق ناخلف خود، تيرباران شد، در دوازدهمين کنگره حزب کمونيست شوروي در آوريل 1923، تسلاي خاطر داد، که ترکيه «به رغم تعقيب کمونيستها داراي نقش انقلابي است!، زيرا که نسبت به سيستم امپرياليسم بهطورکلي يک ابزار ويرانکننده است.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد سوم: ص579) بنابراين تزار جديد، که زير پرچم سرخ، خود را از اذهان طبقات فرودست جامعهي شوروي و جامعهي جهاني، پنهان کرده بود، متولد ميشود؛ به گفتهي اي.اچ.کار شرکت شوروي در «کنفرانس [صلح] زمستان 1922-1923، در لوزان [سوئيس] نخستين موردي بود که دولت شوروي در يک رويداد مهم جهاني به عنوان مدافع منافع انقلاب 1917، ظاهر نشد، بلکه هدف آشکار و اعلام شدهي آن دفاع از منافع ملي و جغرافيايي کشور روسيه بود. در 7 دسامبر 1922، مقالهيي با عنوان «روسيه باز ميگردد» در روزنامه ايزوستيا و با امضاي سردبير آن، استکلوف، منتشر شد؛ اين مقاله، که مطالب آن را ديگران فراوان نقل کردهاند، نشان داد که موضوع تداوم تاريخي در مسکو فراموش نشده است: «بر اثر جنگهاي امپرياليستي و داخلي، روسيه به عنوان يک قدرت بزرگ موقتا" از افق ناپديد شد. روسيهي جديدي که در جريان انقلاب به دنيا آمد هنوز ضعيفتر از آن بود که در سياست جهاني حرف خود را بيان کند. اما جمهوري شوروي هر سال نيرومندتر شده است و در استفاده از اختلافات ميان قدرتهاي اروپايي دستکمي از روسيهي قديم نداشته است. روسيهي شوروي که از نيروي روزافزون خويش آگاه است هرگز از شکست ديپلماتيک موقت دلسرد نميشود، زيرا که به پيروزي نهايي خود اطمينان دارد. روسيه به صحنهي بينالمللي باز ميگردد. بگذار اميدوار باشيم که نزديک است آن روزي که حضور مجدد روسيه را ديگران چنان به قوت احساس کنند که هيچ کس ياراي مخالفت با او را نداشته باشد.»(اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد سوم: ص579-580) ظهور استالينيسم، اينگونه در ادبيات 1920، ظاهر ميشود که «لنين و تروتسکي نميتوانند با سوسياليسم قطع رابطه کنند. آنها بايد تا انتهاي مسير، اين بار را به دوش بکشند. سپس فرد ديگري ظاهر خواهد شد. او از نظر قدرت اراده واقعا" سرخ و از نظر اهدافي که دنبال ميکند واقعا" سفيد خواهد بود. او از نظر انرژي و نيرو بلشويک و از نظر اعتقادات، ناسيوناليست(3) خواهد بود.»(کتاب 1920 اثر شولگين) در سال 1920 در کنگره دوم کمينترن قطعنامهيي تحت عنوان «انقلاب کارگر و بينالملل کمونيست» به تصويب رسيد که «بينالملل کمونيست حزب جهاني قيام کارگري و ديکتاتوري پرولتاريا است.» که امضاي لنين، تروتسکي، زينويف، بوخارين، سلطانزاده(4)، رُي،(5) جان ريد، بورديگا و ديگران در پايين آن وجود دارد. اما استالين که در سال 1920، در کنگره ملل شرق حيدر عمواوغلي را هم در کنار دست خود داشت، تصويب نمود که، همهي احزاب کمونيست ملل ديگر بايد تابع و پيرو حزب کمونيست روسيه شوروي باشند و برنامه و تزهاي ما را به اجراء در آورند. روي همين دليل بود که بعد از پايان يافتن کنگره ملل شرق در باکو، رهنمود تشکيل ح.ک.ا و بقيهي ملل شرق را صادر ميکنند. اما زماني که در کنگره موسس حزب ح.ک.ا، دو نماينده شوروي حضور دارند، کميتهي مرکزي منتخبي که از کنگره بيرون ميآيد، خط استالين را نميخواند و داراي استقلال فکر و انديشه است. در نتيجه استالين دو ماه بعد از پايان گرفتن نخستين کنگره ح.ک.ا، با تشکيل پلنومي فرمايشي، دوازده نفر از از 15 نفر اعضاي کميتهي مرکزي منتخب کنگره را برکنار و به جاي سلطانزاده، حيدر عمواوغلي را در رهبري حزب مينشانند. اما استالين دروغگو و ریاکار در ژانويه 1924، درست پنج روز بعد از مرگ لنين در دومين کنگرهي شوراهاي کل اتحاد شوروي سوگند ياد ميکند که: «هنگامي رفيق لنين ما را ترک ميکرد، به ما وصيت کرد [يکي از وصيتهاي او برکناري استالين از رهبري حزب بود.] که به اصول بينالملل کمونيست وفادار باشيم. سوگند ياد ميکنيم به تو، رفيق لنين! که ما از جان خود دريغ نخواهيم داشت، تا اينکه اتحاد رنجبران همهي جهان، يعني انترناسيونال کمونيست را مستحکم سازيم، و بسط دهيم!»(مقدمه منتخب آثار لنين:سچفخا:ص8) استالين در همان سال باز هم ریاکارانه از انترناسيوناليسم و انقلاب جهاني ميگويد: «برانداختن قدرت بورژوازي در يک کشور و برقراري حکومت کارگران در آن، هنوز پيروزي کامل، سوسياليسم را تضمين نميکند. ... بدون کوشش مشترک پرولتارياي چند کشور پيشرفته، آيا ميتوان اين تکليف را انجام داد؟ آيا ميتوان به پيروزي نهايي سوسياليسم در يک کشور دست يافت؟ نه. چنين چيزي ناممکن است. براي برانداختن بورژوازي، تلاش يک کشور کافي است _ تاريخ کشور ما بر اين گواهي ميدهد _ براي پيروزي نهايي سوسياليسم، براي سازمان دادن توليد سوسياليستي، تلاش يک کشور، به ويژه يک کشور دهقاني، همانند روسيه؛ اما کافي نيست. براي اين مهم تلاش پرولتارياي چند کشور پيشرفته لازم است.» (تروتسکي:بينالملل سوم پس از لنين:62) اما استالين به فاصله دوسال، يعني در نوامبر 1926، انترناسيوناليسم و انقلاب جهاني را زيرپا ميگذارد و نظريهي «سوسياليسم در يک کشور» ارائه ميدهد: «حزب همواره اين بينش را نقطهي آغاز حرکت خود قرار ميداد، که پيروزي سوسياليسم در يک کشور به معناي امکان ساختن سوسياليسم درآن کشور است؛ و اين مهم را ميتوان با نيروي يک کشور تنها انجام داد.» (تروتسکي:بينالملل سوم پس از لنين:62) به سال 1919، برگرديم. کنگره اول کمينترن در 2 تا 6 مارس 1919 در مسکو برگزار ميگردد. در اين کنگره دستآوردي در مورد مسئله ملي و مستعمرات ملل شرق حاصل نميشود و تصميم در اين رابطه به کنگره دوم منتقل ميشود. اما بعد از کنگره نخست کمينترن، کنگرهيي در رابطه با ملل شرق در باکو برگزار ميگردد که يکي از شرکتکنندهگان آن هم حيدرعمواوغلي بوده است. برخلاف نظر سران حزب توده و مائويستها، که بيان ميدارند؛ حيدرعمواوغلي نماينده ح.ک.ا در کمينترن در باکو! بوده است!؟ مهمترين دستآورد کنگره ملل شرق به رهبري استالين و سلطان گليف [يار نزديک استالين که در 1923، زنداني و در 1930 ناپديد ميشود.]، ايجاد احزاب کمونيستي در کشورهاي شرق بود. احزابي که در حقيقت، طبق تصويبنامه اين کنگره، بايد تحت رهبري مستقيم حزب کمونيست روسيه قرار گرفته شوند، بود. تاريخ ساختن احزاب کمونيست شرق حکايت از تاکيد اين مطلب دارد که بعد از خاتمه کار کنگره ملل شرق تدريجا" اين احزاب به وجود ميآيند: حزب کمونيست اندونزي مه 1920، ح.ک.ا در ژوئن 1920، حزب کمونيست چين در 1920، حزب کمونيست کره در 1921، حزب کمونيست ژاپن در 1922 و غيره. بنابراين طبق رهنمود کنگره ملل شرق، در تابستان 1920، نخستين کنگره ح.ک.ا در بندر انزلي تشکيل ميشود. در اين کنگره ابوکف نماينده روسيه و ويکتور نانيشويلي نماينده آذربايجان شوروي، حضور دارند. بعد از تصويب قرارهايي در کنگره که منتج از نظرات سلطانزاده است، بين نمايندهگان شوروي و ح.ک.ا، بر سر مسائلي چون مسئله ارضي، بورژوازي، امپرياليسم انگليس، نهاد شورايي، تبليغ و ترويج مستقل کمونيستي، اختلاف عميقي ايجاد ميگردد. ابوکف تا آنجا پيش ميرود که بيان ميدارد: «امپرياليسم انگليس بايد با تمام وسايل مغلوب گردد. اگر فئودالها قابل استفاده باشند، در اين صورت ما ميخواهيم از آنها حمايت کنيم: اگر بورژوازي قيام کند، ما از آنان نيز حمايت خواهيم کرد. همهي وسايل در مبارزه با امپرياليسم انگليس مطلوباند. اگر بورژوازي اکنون عليه انگلستان موضعگيري نکرده و کوچکخان را حمايت نميکند، بدينگونه قابل توضيح است که اينجا در ايران، به شيوهي نادرستي يک قدرت شورايي ايجاد شده (مقصودم کميته انقلاب آستارا است.) ما بايد اين اشتباه را دوباره جبران کنيم و کوشش نماييم که نيروهاي متزلزل را متقاعد کنيم که قدرت شورايي نه زمينداران را تهديد ميکند و نه بورژوازي را، در اين صورت است که آنها (فئودالها و بورژوازي) از جنبش آزاديبخش ملي حمايت خواهند کرد.»(نشريه انترناسيونال کمونيستي[آلماني]: شماره 14: ص229) بنابراين در نظرات ابوکف ميتوان به خوبي دريافت، که دخالت و اعمال نظر بيچون چراي خط مشي استالين، عيان است. در پاسخ به نظرات نمايندهگان شوروي، سلطانزاده بعد از گزارش کوتاهي از اوضاع اقتصادي، اجتماعي ايران اظهار ميدارد: «اين وضع سخت و ناخوشايند دهقانان از يکسو و رابطه مستمر با پرولتارياي باکو از سوي ديگر زمينه کاملا" مساعدي براي کار انقلابي به وجود ميآورند. در حال حاضر در ايران انقلابي در جريان نيست. زيرا تودهها بهطور کلي در جنبش انقلابي شرکت نميجويند. شعارهايي که اکنون بايد به سود انقلاب عنوان شوند، عبارتاند از: مبارزه عليه انگلستان، مبارزه عليه حکومت شاه، مبارزه عليه خانها و زمينداران بزرگ. اگر حتا يکي از اين شعارها حذف شوند، انقلاب در ايران موفقيتي نخواهد داشت.» (نشريه انترناسيونال کمونيستي[آلماني]: شماره 14: ص228) در اظهارات سلطانزاده، خصوصا" سه شعار بالا، که شعارهاي دموکراتيک و مختص جنبش آزاديخواهانه ملي است، برخلاف آنچه تودهييها مانند عبدالحسين آگاهي(6) بيان ميدارند، اين شعارها، اساسا" نميتواند شعارهايي در چارچوب «انقلاب سوسياليستي» و يا «انقلاب کمونيستي خالص» با خصلت «خالص کمونيستي» ارزيابي شود. وانگهي سلطانزاده در شعارهاي خود، عليه بورژوازي(7) سخني به ميان نميآورد. در نتيجه او نميتواند و اساسا" نخواسته است از انجام انقلاب سوسياليستي در ايران صحبت کند. بنابراين بسياري از نظريهپردازان شوروي [اوليانوف، ايرانسکي، روتشتاين و ديگران] و حزب توده و مائويستها، سلطانزاده را به چپرو(8)، تروتسکيست، و خواستار «انقلاب دقيقا" کمونيستي» بوده، متهم ميکنند. اما سلطانزاده کاپيتال و ديگر آثار مارکس را خوانده بود او تئوريسين و نظريهپرداز برجستهيي بود که دست کمي از لنين نداشت. او از مارکس آموخته بود، که «طبقهي کارگر بايد روي پاي خود به ايستند»، خود مستقل بيانديشد، و تشکيلات مستقل مورد نظر خود را راهاندازي نمايد. همچنان که همين رويکرد را يوسف افتخاري در دانشگاه کوتيو(«دانشگاه کمونيستي زحمتکشان شرق» معروف به کوتيو) که يکي از مدرسان آن سلطانزاده بود، آموخته بود و در جنبش کارگري ايران به مرحلهي اجرا در آورد. اين افکار، مخالف خط مشي استالين بود. به خاطر همين انديشهي مستقلانه است که سران حزب توده او را بايکوت و جعل افکار و انديشهي وي را در دستور کار خود قرار دادهاند. به ریشه برویم، ببینیم که سلطانزاده در کنگرههای کمینترن چه گفته است تا رسوا گردند تودهييها و مائویستهای جاعل. زبان رسمي در کنگره دوم کمينترن، آلماني بوده است. سلطانزاده به زبان آلماني در جلسه عمومي کنگره دوم [1920] در مورد تزهاي مسئله ملي و مستعمراتي سخنراني ميکند: «به نظر من آن بند از تزها که حمايت از جنبشهاي بورژوادموکراتيک در کشورهاي عقبمانده را در نظر دارد، ميتواند فقط مربوط به کشورهايي باشد که در آنها اين جنبش در مراحل مقدماتي است. اگر در کشورهايي که هم اکنون تجربه ده سال يا بيشتر را پشت سر دارند، يا کشورهايي که در آنها جنبش هم اکنون مانند ايران قدرت را در دست گرفته [انقلاب گيلان] مطابق همان بند عمل شود، اين به معناي راندن تودهها به دامان ضدانقلاب است. مسئله بر سر اين است که بايد برخلاف جنبشهاي بورژوادموکراتيک يک جنبش خالص کمونيستي به وجود آورد و برپا نگاه داشته شود. هر ارزيابي ديگري از واقعيتها ميتواند به نتايج تاسفانگيزي منجر گردد.»(«پروتکل آلماني...»:ص169-170) اما مترجمان جعلکار حزب توده و حتا مائويستها که اکثرا" به زبانهاي خارجي تسلط داشته و دارند، آگاهانه گفتار سلطانزاده را غلط ترجمه و عليه او به کار ميبرند. در دههي پنجاه خورشيدي خسرو شاکري به اسناد کنگره دوم کمينترن دسترسي پيدا ميکند او نيز متاسفانه آگاهانه و يا ناآگاهانه گفتهي «جنبش خالص کمونيستي» سلطانزاده را به «انقلاب خالص کمونيستي» ترجمه ميکند. ترجمه غلط خسرو شاکري که منتقد سرسخت حزب توده بوده است، دستآويزي براي سران و نويسندهگان حزب توده از جمله احسان طبري فراهم ميکند. طبري، در مورد گفتهي «جنبش خالص کمونيستي» سلطانزاده در کمينترن، در کتاب «جامعه ايران در دوران رضاشاه»،1356، صفحات130-1301، نقل قولي از سندي از انتشارات مزدک، خسرو شاکري ارائه ميدهد که سلطانزاده گفته است «انجام و حفظ انقلاب کاملا" کمونيستي» طبري سپس مينويسد: «براساس همين تز بود که ح.ک.ا در آغاز جنبش گيلان، چنانکه در بيان پيش زمينههاي تاريخي رژيم رضاشاه بدان اشاره شد، مرتکب تندرويهايي شد. تز سلطانزاده در مورد آنکه انقلاب ايران بايد خصلت «کاملا" کمونيستي» خود را حفظ کند، تنها به اين دليل که جنبش در کشور ما سابقه ده ساله داشته است، حاکي از عدم توجه به درجه نضج عيني جامعه کشور ماست.» (وحدت کمونيستي:ملاحظاتي درباره انترناسيونال سوم و مسئله شرق:ص126) در حالي که احسان طبري و بقيهي سران حزب توده و حتا مائويستها به خوبي ميدانند، که عامل اصلي شکست جنبش انقلابي گيلان، نه در «تندروي» سلطانزاده، بلکه به دستور «رفقا» يعني استالين بوده است. آنها بيشرمانه سلطانزاده را مدافع يک «انقلاب کاملا" کمونيستي» (يا دقيقا" کمونيستي) ميدانند. اين عمل آنها سبب شده است که طي يک قرن، جوانان و علاقهمندان به مطالعه تاريخ را، گمراه و از راه درست انديشيدن به دَر کنند. بنابراين سران و نويسندهگان حزب توده و در اينجا احسان طبري با اينگونه جعلسازي زيرکانه و محيلانه، خود را پيروز ميدان قلمداد ميکنند. در حالي که با مراجعه به اصل سند به زبان آلماني که زبان رسمي کنگره دوم کمينترن بوده است، مشخص ميگردد که سلطانزاده در آنجا بيان داشته است: «جنبش خالص کمونيستي» نه «انقلاب دقيقا" کمونيستي» ما در ادامه متن کامل سخنراني سلطانزاده را خواهيم آورد، که در آن مشخص است که ابدا" مقولاتي از قبيل «انقلاب» و «انجام و حفاظت» در آن نيست. صحبت از برپايي يک «جنبش خالص کمونيستي» است و نه «انجام» يک «انقلاب دقيقا" کمونيستي». در سند آلماني، صراحتا" کلمه Bewegungen يعني «جنبش» آمده است و واژه Revolution يعني «انقلاب» در آن به چشم نميخورد. سلطانزاده در ابتداي سخنراني خود در کنگره دوم کمينترن، موافقت خود را با تزهاي کميسيون مسئله ملي و مستعمراتي اعلام ميدارد. با اين وجود، تزهاي لنين را در مورد لزوم حمايت از جنبش بورژوادموکراتيک و همکاري با آن را به تمام کشورها بسط نميدهد. وي معتقد است در کشورهايي که اين جنبشها پيشرفت کردهاند، بايد اپوزيسيون کمونيستي را در مقابل آنها ايجاد کرد. لنين در کميسيون مسئله ملي و مستعمرات، بيان ميدارد که «... تزهاي انترناسيونال کمونيست، بايد معلوم کنند که شوراهاي دهقانان، شوراهاي استثمار شوندهگان، اسلحههايي هستند که نه تنها در کشورهاي سرمايهداري، بلکه در کشورهايي با مناسبات پيش سرمايهداري، نيز قابل استفاده است و اين وظيفه احزاب کمونيست و عناصر آماده براي تشکيل حزب کمونيست است که در همهجا و منجمله در کشورهاي عقبمانده و مستعمره، به نفع شوراهاي دهقاني يا شوراهاي مردمان زحمتکش، تبليغ کنند.»(لنين:کليات آثار، انگليسي:جلد31:ص242-243) نظريه فوق درباره سازماندهي شورايي مورد حمايت نمايندهگان کنگره دوم کمينترن واقع گرديد و در تزهاي «مقدماتي»(ماده 11:د) به صورت زير به تصويب رسيد: «د: بخصوص، حمايت از جنبش دهقاني در کشورهاي عقبمانده عليه زمينداران و همهي اشکال و بقاياي فئوداليسم، ضروري است. قبل از هر چيز بايد کوشيد که به جنبش دهقاني تا حد امکان خصلتي انقلابي داد و در صورت امکان، دهقانان و همه استثمار شوندهگان را بايد در شوراها سازمان داد و به همين روال، امکان ارتباط فشرده ميان پرولتارياي کمونيست اروپاي غربي و جنبش انقلابي دهقانان در شرق، در مستعمرات و در کشورهاي عقبمانده را به وجود آورد.» (تزهاي مقدماتي: تصويبي کنگره در پروتکل آلماني کنگره دوم:ص224-132) سپس لنين در «گزارشي به کميسيون بررسي مسائل ملي و مستعمراتي» درباره موضع در قبال بورژوازي جوامع شرق توضيح ميدهد که: «... ما کمونيستها فقط زماني بايد از جنبشهاي بورژوا_آزاديبخش در مستعمرات پشتيباني کنيم و پشتيباني خواهيم کرد که اين جنبشها حقيقتا" انقلابي باشند و نمايندهگان آنها جلوي ما را در آموزش و سازماندهي انقلابي دهقانان و تودههاي استثمارشونده نگيرند. اگر اين شرايط وجود نداشته باشد، کمونيستهاي اين کشورها بايد با بورژوازي رفرميست، که رهبران انترناسيونال دوم نيز از آن جملهاند، مبارزه کنند ...»(لنين: مجموعه سخنرانيها، در کنگرههاي کمينترن: ترجمه:م.ت. پرتو:ص71) بنابراين لنين، سلطانزاده و رُي، انقلاب سوسياليستي را در دستور کار کمونيستهاي کشورهاي عقبمانده شرق قرار نداده بودند. راهي که آنها در برابر کمونيستهاي اين جوامع ميگذارند، تشکل و سازماندهي شورايي مستقل است، حتا اگر نبود و يا کمبود طبقهي کارگر اجازهي بسط شوراهاي کارگري را ندهد. آنها بر لزوم ايجاد شوراهاي دهقاني پافشاري ميکنند. آنها با طرح اين نظريه به انترناسيوناليسم پرولتري وفادار و به انقلاب سوسياليستي آينده مينگريستند که الزاما" براي پيروزي خود احتياج به يک سازماندهي شورايي دارد، امري که در يک انقلاب بورژوادموکراتيک امکانپذير نيست. اينک يکي از مهمترين اسناد به جاي مانده از سخنراني سلطانزاده در کمينترن که از زبان آلماني ترجمه شده است: پنجمين نشست دومين کنگره بينالملل کمونيستي در 28 ژوئيه 1920 (گشايش نشست در ساعت 11 صبح به رياست رفيق زينوويف) (بحثهاي پيرامون مسئله مليتها و مستعمرات ادامه مييابد) سلطانزاده(ايران): «بينالملل دوم، در اغلب کنگرههاي خود مسئله مستعمرات را مورد بررسي قرار داده و قطعنامههاي زيبايي درباره آن صادر کرده است که با وجود اين هرگز نميتوانستند صورت تحقق به خود، بگيرند. غالبا" اين سئوالات مورد بحث قرار ميگرفتند و تصميماتي بدون شرکت نمايندهگان کشورهاي عقبمانده اتخاذ ميشدند. باري مضافا" اينکه: هنگامي که پس از سرکوب نخستين انقلاب ايران توسط جلادان روسي و انگليسي، سوسيال دموکراسي ايران از پرولتارياي اروپا _ که در آن زمان به وسيله بينالملل دوم نمايندهگي ميشد_، طلب کمک کرد. حتا اين حق را نيافت که قطعنامهيي در اين زمينه به راي گذاشته شود، امروز در دومين کنگره بينالملل کمونيستي است که براي نخستينبار، اين مسئله از اساس و با شرکت تقريبا" همهي نمايندهگان کشورهاي مستعمره و نيمه مستعمره شرق و آمريکا، مورد بررسي قرار ميگيرد. قطعنامههايي که توسط کميسيون ما پذيرفته شدهاند، کاملا" انتظارات تودههاي زحمتکش خلقهاي تحت ستم را برآورده ميکنند و به ويژه به مثابه محرکي در خدمت حمايت از جنبش شورايي در اين کشورها قرار ميگيرند. در نگاه اول، ممکن است غريب به نظر برسد که در کشورهاي وابسته و يا در کشورهاي تقريبا" هنوز وابسته از جنبش شورايي صحبت شود. با اين وجود، هنگامي که به اوضاع اجتماعي اين کشورها توجه کافي مبذول داريم، ميبايد شک ما از ميان برود. رفيق لنين قبلا" درباره تجربيات حزب کمونيست روسيه در ترکستان، بشقيرستان، قرقيزستان سخن گفته است. اگر سيستم شورايي در اين کشورها نتايج خوب به بار آورده، ميبايد جنبش شورايي در ايران و هند يعني در کشورهايي که در آنها جدايي طبقاتي با قدمهاي عظيم به وقوع ميپيوندند، سريعا" توسعه يابد. در سال 1870، تمام اين کشورها تحت سلطه سرمايه تجاري قرار داشتند. اين وضع فقط به ميزان کمي تغيير کرده است. سياست استعماري قدرتهاي بزرگ، با جلوگيري از رشد صنعت ملي، اين کشورها را به بازار و منابع مواد خام براي مراکز اروپايي تبديل کرده است. واردات مصنوعات کوچک اروپايي به مستعمرات، ضربه نهايي را به صنعت بومي وارد ساخته است. اگر رشد سريع صنايع سرمايهداري در کشورهاي اروپايي، صنعتگران قديم را سريعا" پرولتريزه کرد و در آنها جهانبيني جديدي به وجود آورد. در شرق جايي که شرايط، هزاران بدبخت وادار کرده است که به اروپا و آمريکا مهاجرت کنند، اين حالت وجود نداشت. در اين کشورهاي مستعمره يا نيمه مستعمره، همچنين تودههاي دهقاني وجود دارند که تحت اوضاع و احوالي تقريبا" غيرقابل زيست، زندهگي ميکنند. در سراسر خاور، سنگيني مالياتها و عوارض در درجه نخست، به دوش اين بخش بدبخت اهالي تحميل ميشود. از آنجا که دهقانان تقريبا" تنها کساني هستند که مواد غذايي توليد ميکنند، بايد تغذيه لژيونهاي بازرگانان و استثمارگران، سرمايهداران و استبدادگران را تامين کنند. در نتيجهي اين فشاري که به آنان وارد ميشود، اين طبقه تحت ستم خاور نميتواند حزب انقلابي مستحکمي را ايجاد کند. در ميان طبقات حاکم ميتوان خواستهاي گوناگوني را مشاهده کرد. منافع تجاري، ادامه سياست استعماري قدرتهاي بزرگ را طلب ميکنند. در مقابل، بورژوازي از طريق دخالت خارجي ضرر ميبيند. از طرف ديگر، هنگامي که روحانيت عليه واردات کالاها از کشورهاي داراي مذاهب ديگر اعتراض ميکند، بازرگانان بدون معطلي با آنان وارد تماس ميشوند. در ميان طبقات حاکم وحدت وجود ندارد و نميتواند داشته باشد. اين واقعيتها يک جو انقلابي پديد آوردند و توفان ملي بعدي در اين کشورها ميتواند سريعا" به يک انقلاب اجتماعي تبديل شود، اين است به طور کلي اوضاع و احوال در غالب کشورهاي آسيا. آيا نتيجه اين نيست همانطوري که رفيق رُي (Roy) اطمينان ميدهد که سرنوشت کمونيسم در سراسر جهان به پيروزي انقلاب اجتماعي در خاور وابسته است؟ مسلما" نه. رفقاي بسياري از ترکستان به اين اشتباه دچار شدهاند. درست است که عملکرد سرمايهداري در مستعمرات روحيه انقلابي را بيدار ميسازد. اما اين نيز درست است که توسط استثمار سرمايهداري در بين اشرافيت کارگري در متروپل، يک روحيه ضدانقلابي ايجاد ميگردد. سرمايهداري آگاهانه ميکوشد تا از طريق جلب اقشار کوچک و ممتاز کارگري به سوي خود، توسط اعطاي امتيازات جزيي، مانع انقلاب گردد. فقط فرض کنيم که در هندوستان انقلاب کمونيستي آغاز شده است، آيا کارگران اين کشور ميتوانند بدون کمک يک جنبش انقلابي در انگلستان و اروپا در مقابل حمله بورژوازي سراسر جهان مقاومت کنند؟ طبيعتا" نه. سرکوب انقلاب در ايران و چين دلايل روشني بر اين مدعاست. اگر انقلابيون ايراني و ترک اکنون انگلستان زورمند را به مبارزه ميطلباند، بدين جهت نيست که آنان اکنون نيرومندتر گشتهاند، بلکه بدين سبب است که غارتگران امپرياليست قدرت خويش را از دست دادهاند. انقلابي که در غرب آغاز شده است زمينه را در ايران و ترکيه نيز آماده ساخته و به انقلابيون نيرو بخشيده است. عصر انقلاب جهاني آغاز گشته است. به نظر من آن بند از تزها که حمايت از جنبشهاي بورژوادموکراتيک در کشورهاي عقبمانده را در نظر دارد، ميتواند فقط مربوط به کشورهايي باشد که در آنها اين جنبش در مراحل مقدماتي است. اگر در کشورهايي که هم اکنون تجربه ده سال يا بيشتر را پشت سر دارند، يا کشورهايي که در آنها جنبش هم اکنون مانند ايران قدرت را در دست گرفته [انقلاب گيلان] مطابق همان بند عمل شود، اين به معناي راندن تودهها به دامان ضدانقلاب است. مسئله بر سر اين است که بايد برخلاف جنبشهاي بورژوادموکراتيک يک جنبش خالص کمونيستي به وجود آورده و برپا نگاه داشته شود. هر ارزيابي ديگري از واقعيتها ميتواند به نتايج تاسفانگيزي منجر گردد.» (وحدت کمونيستي: ملاحظاتي درباره انترناسيونال سوم و مسئله شرق:ص130-133: مترجم: س. آذرپور) و نيز در ماده 11، بند پنجم تزهاي مقدماتي پيشنهادي لنين به کنگره دوم کمينترن آمده است: «لزوم مبارزهيي قاطعانه عليه کوششهايي که بر آن است به گرايشهاي رهاييبخش بورژوا_دموکراتيک در کشورهاي عقبمانده رنگ کمونيستي بدهد، انترناسيونال کمونيست، ميبايد جنبشهاي بورژوا_دموکراتيک و ملي در مستعمرات و کشورهاي عقبمانده را تنها به شرطي حمايت کند که عناصر احزاب آتي پرولتري در اين کشورها را _ که فقط در نام کمونيست نخواهند بود_ به دور هم جمع کرده و براي درک وظيفهشان _مبارزه عليه جنبشهاي بورژوا_دموکراتيک در ميان ملتهاي خود _ تربيت کند. انترناسيونال کمونيست، در کشورهاي شرق و مستعمرات ميبايد وارد اتحادي (Alliance) موقت با دموکراسي(9) بورژوايي گردد، اما هيچگاه نبايد در آن مستحيل شود و در تمام شرايط، ميبايد استقلال جنبش پرولتري را حفظ کند، حتا اگر اين جنبش در حالت جنيني آن قرار داشته باشد.»(10) (لنين:مجموعه آثار انگليسي، جلد31:ص149-150) ادامه سياستهاي سوسياليسم بورژوايي يا در حقيقت سرمايهداري دولتي روسيه توسط استالين تا 1953، و به دنبال آن ادامه سياستهاي «راه رشد غير سرمايهداري» توسط خروشچف، سبب نشد که حزب توده موضع خود را تغيير دهد، زيرا او در هنگام تولد، به مغزش فرو داده بودند که در هر زمان و مکاني، بدون حتا يک پرسش، مدافع، مبلغ، و مجيزگوي شوروي و رهبران آن باشند. اما تنها مائويستها بودند که در کنگره بيستم حزب کمونيست شوروي، به دفاع تمام قد از استالين برخاستند و خروشچف را متهم به «رويزيونيسم» کردند. حاصل هر دو سياست با سياست پروسترويکا و گلاسنوست گورباچف، که با سقوط ديوار برلن عيان شد و سوسياليسم بورژوايي قبله عالم حزب توده در زبالهدان تاريخ فرو ريخت. محمد قراگوزلو در مطلبي تحت عنوان «فروپاشي ديوار برلين» مينويسد: «ديوار برلين در تاريخ ٩ نوامبر ١٩٨٩فروريخت! اين جمله فقط يک خبر نيست. پاياني است بريک آغاز و آغازي بريک فرجام. منظورم از پايان؛ فرجام دورهي تلخي است که سوسياليسم بورژوايي به نام ديکتاتوري پرولتاريا، اما در واقع از طريق ديکتاتوري بر پرولتاريا، بر زندهگي کارگران و زحمتکشان حاکم کرده بود. سياستهاي ناسيوناليستي استالين و راه رشد غيرسرمايهداري خروشچف، به بن بست رسيده و فقر و استبداد را در بستهبندي سوسياليسم به کارگران و فرودستان تحميل کرده بود. شايد از نظر برخي چپها که هنوز به گذشته چشم دوختهاند و وجود حداقلي از رفاه مانند مسکن و کار در بلوک شرق را دليل مزيت بر سرمايهداري غرب ميدانند، فروپاشي ديوار برلين يک فاجعهي سياسي از پيش طراحي شدهي توسط نهادهاي امنيتي آمريکا و کلا" ناتو تلقي شود. شايد اين چپها در روياهاي نوستالژيک خود دوران پيري را به ياد روزهاي خوش عظمت اتحادجماهير شوراها؟ سپري کنند و براي از دست رفتن آن آرزوهاي متعالي اوليه آه بکشند و به سرمايهداري غربي از اعماق قلب نفرين بفرستند. اما به نظر ميرسد فروپاشي ديوار برلين و آشکار شدن هرچه بيشتر وقايع، نشان داد که آن چه در شوروي و اقمارش حاکم بوده نه سوسياليسم کارگري، بلکه شيوهي خشن و درنده خوي ديگري از سرمايهداري دولتي بوده است. اگر ديوار فرو نميريخت اي بسا هنوز بعضي با روياي مدينهي فاضلهي کاذبي که در مسکو، برلين، پراک، بخارست، و ورشو ساخته بودند، نرد عشق ميزدند و به طور کلي فراموش ميکردند که قرار بود سوسياليسم منادي رفع استثمار و آزادي براي همه باشد. اين طنز تلخ و واقعيت عيني تاريخ دوران ماست: همهي طبقات و افرادي که ديوار برلين را ساختند و درقفاي آن بساط سرمايهداري دولتي پيافکندند به اندازهي همان کسان و طبقاتي که ديوار را فرو ريختند چهرهي سوسياليسم را مشوه کردند. ازظهور و سقوط ديوار برلين فقط چپ متضرر شد.» محمد قراگوزلو -١ دي ١٣٨٨ حزب توده خود را وارث ح.ک.ا ميداند، در صورتي که در هنگام تشکيل حزب توده توسط سازمان امنيت استالين و به دست شاهزادهي قاجار، حق استفاده از واژه «کمونيست» را نداشته است. زماني که يوسف افتخاري، سيد باقر امامي و ديگران به مخالفت با تشکيل حزب توده پرداختند و خواهان تشکيل ح.ک.ا بودند. «من از نخستين كساني بودم كه پس از تاسيس حزب توده از زندان آزاد شدم. بلافاصله پس از مشاهده وضع حزب و مرامنامه و كميته مركزي با اسكندري، روستا و نوشين جداگانه ملاقات و مخالفت خود را با آن ابراز داشتم. آنها صريحا" گفتند: «ما هم با اين شكل حزب موافق نيستيم و ميخواستيم حزبي انقلابي تشكيل دهيم ولي رفقاي شوروي موافق نبودند و ما طبق دستور آنها عمل كرديم.» من با صراحت جواب دادم تا حزب به اين شكل است من هرگز عضو آن نخواهم شد.» (انور خامهيي:خاطرات سياسي جلد دوم:ص 257) در چنين شرايطي عدهيي از جمله باقر امامي تصميم ميگيرند، در درون تشکيلات تازه تاسيس حزب توده، تشکيلات مخفي کمونيستي راهاندازي کنند و بتدريج به قول خودشان حزب توده را از درون تبديل به حزب کمونيست نمايند. اين عده با شروع چند دورهمي که تشکيل ميدهند، جاسوسان خودي، خبرش را به حزب کمونيست شوروي ميرسانند، و «رفقا» فورا" دستور انحلال چنين رويکردي را صادر ميکنند و اظهار ميدارند، مطلقا" نبايد در درون حزب توده چنين چيزي شکل بگيرد و آن را ممنوع ميکنند. حال چهگونه است که اين حزب در طول عمر ننگين نزديک به هشتاد سالهاش، چيزي جزء خدمت به روسيه و تامين منافع اين کشور در کارنامه نداشته، ميشود او را وارث ح.ک.ا و حافظ منافع طبقهي کارگر ايران دانست؟! اما حقیقت آن است که راهکار و راهبرد، ح.ک.ا درست نقطه مقابل راهکار و راهبرد حزب توده بوده است. «روش برخورد حزب توده در تاريخنگاري و اصولا" با مخالفين فكري و ايدئولوژيك خود... بر گرفته از سنت استاليني است. تودهييها به راحتي هر مخالف خود را عامل دشمن جلوه ميدادند [و ميدهند]. همانگونه كه دستگاه استاليني از ترتسكي و بوخارين كه از انقلابيون و رهبران برجسته و طراز اول انقلاب بلشويكي بودند عامل امپرياليسم ميساخت و در دشمني با آنها تا امحاي فيزيكيشان پيش ميرفت، حزب توده نيز به تاسي از اين سنت مذموم، به راحتي هر مخالف فكري را فرد مشكوك و هر جريان فكري ديگرانديش را عامل دشمن و پرووُكاتور قلمداد ميكرد [و ميکند]. اين روش حزب توده را ما پس از انقلاب بهمن در برخورد با نيروهاي چپ مبارز نيز شاهد بوديم. اما دستگاه تحليلي حزب توده داراي وجه مشخصه ديگري نيز بود [و هست] كه آن را از هرگونه ارزش و اعتبار ساقط ميكرد و آن تبعيت تحليلهاي اين حزب نه از واقعيتهاي مبارزه طبقاتي [جامعهي طبقاتي ايران] بلكه انطباق آن با سياست خارجي اتحاد شوروي است. درست به همين علت بود كه روزي بايد مصدق عامل انگليس ميشد. ... روشن است كه يك چنين دستگاه تحليلي نيازي به شناخت واقعيتها، به تحقيق و داوري علمي ندارد!»(خاطرات آلبرت سهرابيان) «حال كه در باره شيوه تاريخنگاري حزب توده پرداختم لازم است كه درباره شيوه برخورد آي.بلوفها يا نويسندهگان و محققين شوروي سابق نيز نكاتي يادآور شوم. با نظامي كه سوسياليسم بوروكراتيك در شوروي سابق ساخته بود اصولا" مقولهيي بنام آزادي تحقيقات علمي و تاريخي وجود نداشت. نويسندهگان با دريافت خط از كميته مركزي موظف بودند با دوختن آسمان به ريسمان خط و سياست حاكم را توجيه كنند. به همين خاطر است كه علوم تحقيقي در اتحاد شوروي سابق معناي خود را از دست داده و به يكي از پيچومهرههاي تبليغاتي دولت مبدل شده بود.» (خاطرات آلبرت سهرابيان) «من با پرويز حكمت جو (11) رابطه نزديكتري برقرار كردم. او فردي صريح، شجاع و جسور بود كه نظراتش را رك و راست و به راحتي بيان ميكرد ... پرويز حكمت جو تا هنگام مرگاش بر اين عقيده بود كه حزب توده يك حزب كمونيست است. اما او نميدانست كه اوست كه به آرمانهايش وفادار است و در راه اعتقاداتاش تا آخرين نفس مقاومت كرده و زندهگياش را براي آزادي و عدالت اجتماعي در ايران فدا كرده است.»خاطرات آلبرت سهرابيان عبدالرحيم طهوري عضو حزب توده در کتابي تحت عنوان «نقدي بر کارنامهي سياه يکسالهي حزب توده»، بدون اينکه اشارهيي به تبعيت بيچون و چراي اين حزب از شوروي بيان دارد، کارنامه سياه اين حزب را در حد چند «اشتباه» ميبيند، و دروغگوييهاي حزب را نفي ميکند: «حزب توده به نام و به خاطر مبارزه با فاشيسم زاده شد و در اين دوره از زندهگي، خود را مارکسيست و لنينيست و حزب طرازنوين حزب طبقهي کارگر هرگز نگفت و ننوشت.» (عبدالرحيم طهوري: نقدي بر کارنامهي سياه يکسالهي حزب توده:5) این در حالي است که نه تنها سران حزب توده، بلکه حتا مائويستها هم معتقدند که حزب توده تا زمان مرگ استالين، حزب طبقهي کارگر ايران بوده است! در حقيقت کارنامهي حزب توده ثابت ميکند، که اين حزب ميتواند هر چيز ديگري باشد، به غير از وارث ح.ک.ا و حزب طبقهي کارگر ايران بودن. حزب توده، حزبي با ايدهئولوژي بورژوايي بوده و هست. سرگذشت ح.ک.ا ادامه دهيم. با شکست انقلاب آلمان، انتظارات واقعي بلشويکها برآورده نشد. بنابراين فشار اقتصادي ناشي از پنج سال جنگ داخلي و از دست دادن بسياري از کارگران بلشويک آگاه و رزمنده، زمينهي لازم براي فرصتطلبان درون حزب مانند استالين فراهم شد. تا اهداف عظمتطلبانه و ناسيوناليستي خود را در قالب تئوري «سوسياليسم در يک کشور» با دوري جستن از اهداف انترناسيوناليستي طبقهي کارگر به مرحله عمل در آورند. چنين نگرشي سبب شد طبقهي کارگر و دهقانان در کشورهايي مانند چين، ترکيه، ايران، افغانستان، اندونزي(12)، عراق و غيره، قرباني و قتل عام شوند. زيرا در ديدگاه استالين انترناسيوناليسم پرولتاريايي حذف و تامين منافع اقتصادي، سياسي شوروي تبديل به هدف اصلي در روابط تجاري با کشورهاي سرمايهداري جهان شد. «از آنجا که ما، يعني دولت شوراها، در اين موقع، نه تنها عمليات انقلابي را بيفايده و بلکه مضر ميدانيم اين است که سياستمان را تغيير داده و طريق ديگري اتخاذ کردهايم ... بنا به مفاد قرارداد فوريه 1921/ اسفند 1299، ما مجبوريم ايران را از وجود انقلابيون و عمليات آنها راحت کنيم. اجبار ما منحصر است به خارج کردن قواي روس و آذربايجان از گيلان. از طرف ديگر، ما مکلف نشدهايم که در مقابل دولت [ايران] از قواي انقلابي ايران حمايت کنيم.»(عباس خاکسار:تاملي در انقلاب مشروطه ايران: 163) در فصل پنج قرارداد 1921 بين ايران و شوروي آمده است؛ «طرفين معظمتين متعاهدتين تقبل مينمايند که: 1) از ترکيب يا توقف تشکيلات يا دستجات [گروپها] به هر اسم که ناميده شوند يا اشخاص منفرد که مقصود تشکيلات و اشخاص مزبوره مبارزه با ايران و روسيه و همچنين با ممالک متحده با روسيه باشد در خاک خود ممانعت نمايند و همچنين از گرفتن افراد قشوني يا تجهيزات نفرات براي صفوف قشون يا قواء مسلحه تشکيلات مزبوره در خاک خود ممانعت نمايند. ۲) به کليه ممالک يا تشکيلات قطع نظر از اسم آن تشکيلات که مقصودشان مبارزه با متعاهد معظم باشد نبايد اجازه داده شود که به خاک هر يک از طرفين معظمتين متعاهدتين تمام آنچه را که ممکن است بر ضد متعاهد ديگر استعمال شود وارد نموده يا عبور دهند. ۳) با تمام وسايلي که به آن دسترس باشد از توقف قشون يا قواء مسلحه مملکت ثالث ديگري در صورتي که احتمال برود توقف قواء مزبوره باعث تهديد سرحدات يا منافع يا امنيت متعاهد معظم ديگر ميشود بايد در خاک خود و متحدين خود ممانعت نمايد.» (متن کامل قرارداد۱۹۲۱درشبکه قابل دسترس است.) اینجا لازم است گفته باشیم، مائويستها سوسياليسم دهقاني مائو را عين سوسياليسم مارکس ميپندارند، همانطور که تودهييها سوسياليسم بورژوايي استالين را عين سوسياليسم مارکس ميدانند. نقد ما بر اين دو ديدگاه، از منظر مارکس، انگلس، لنين و رزالوکزامبورگ مبتني بر سوسياليسمي است که از ابتدا تا انتها، کارگران در آن نقش بازي ميکنند و قدرت خود را اعمال، و پيگير انجام انقلاب اجتماعي، که خود نيروي محرکهي آناند، خواهند بود. يعني سوسياليسم کارگران. «نام کارگران پاريس، با کمونشان، براي هميشه به عنوان پيامآور پرافتخار جامعهي نوين با احترام تمام ياد خواهد شد. خاطرهي جانباختهگانش سرشار از تقدس در قلب طبقهي کارگر براي هميشه باقي خواهد ماند. و آنان که دست به نابودياش زدند از هماکنون به چرخ عذاب و ملعنت تاريخ بسته شدهاند و دعاي همهي کشيشانشان با هم نيز براي آمرزش گناهانشان کفايت نخواهد کرد.» (کارل مارکس:جنگ داخلي در فرانسه، 1871 :ص 154:باقر پرهام) جامعهي نويني که مارکس در بالا بيان ميدارد همان جامعهي نوين سوسياليستي است که به دست کارگران ساخته و پرداخته ميشود. سوسياليسم دهقاني مائو و سوسياليسم بورژوازي استالين، پاشيدن خاک بر چشمان طبقهي کارگر جهاني بود، تا استثمار، ديکتاتوري و خفقان را که در اين جوامع زير نام سوسياليسم در جريان بود، مخفي نگهدارند. آنچه را که مائو و استالين به عنوان «سوسياليسم» توليد کردند و سپس توسط احزاب وابسته به خود در سراسر جهان به عنوان سوسياليسم مارکس در مغز طبقات فرودست جامعهي جهاني فرو کردند، کوچکترين شباهتي با سوسياليسم مارکس [کمون پاريس] نداشته و ندارد. پايهي اصلي سوسياليسم مارکس، لغو استثمار است. در حالي که در چين و شوروي کوچکترين قدمي در جهت لغو استثمار انسان از انسان صورت نگرفت. دو حزب کمونيست چين و شوروي، جاي سرمايهداران قبلي را با نقاب «سوسياليسم» گرفتند. يعني جاي طبقهي استثمارگر قبلي، طبقهي استثمارگر جديد (حزب کمونيست) قرار گرفت. «منطق انساني حاکم بر تاريخ با منطق خشک و انعطافناپذير رياضي و علوم بَحت (خالص) همسان نيست. نقد و بررسي اپيستمولوژيک (معرفت شناخت) تاريخ اجتماعي با ما از مصاديق و آموزههايي سخن ميگويد که به موجب آنها قرار نيست هر فردي با خاستگاه طبقاتي مردمي – حتا يک پرولتر – وقتي به اريکهي قدرت تکيه ميزند الزاماً مدافع منافع مردم و طبقهي محروم باشد. از استالين روسها و هيتلر آلمانها تا رضاخان ما ايرانيان، روساي حکومتهاي بسياري ميتوان نشان داد – از جمله همين لخ والسا در لهستان – که از اقشار محروم جامعه برخاسته بودند، اما وقتي به قدرت رسيدند، در عمل به صورت يک ماشين خدمتگزار بردهداران، فئودالها و بورژوازي عمل کردند. چه کسي است که نداند اندک مدتي پس از حاکميت بلشويکها و به محض مرگ لنين «ديکتاتوري پرولتاريا» از «ديکتاتوري بر پرولتاريا» سر درآورد.»(نقد محمد قراگوزلو: بر سخنراني احمد شاملو در دانشگاه برکليآذر ۲۲, ۱۳۹۵) ادامه دهيم. همانطور که ميدانيد در ح.ک.ا دو ديدگاه وجود داشته است؛ يکي ديدگاه مارکسي متاثر از نظرات سلطانزاده که مدافع استقلال تشکيلاتي، طبقاتي، و انديشه،[جناح چپ] و ديگري ديدگاه استاليني مخالف نظرات سلطانزاده به رهبري حيدر عمواوغلي بوده است[جناح راست]. جناح چپ ح.ک.ا همواره مورد خشم و غضب استالين بوده است. اردشير آوانسيان در خاطرات خود مينويسد که بعد از کنگره بيست حزب کمونيست شوروي، حزب توده در نامهيي به آن حزب، خواستار رسيدهگي به وضع کمونيستهاي ايراني محکوم شده در دوران استالين ميشود. آنها ضمن قبول درخواست، خواستار معرفي دو نفر از اعضاي قديمي حزب توده به دادستان نظامي شوروي ميشوند. اردشير آوانسيان و رضا روستا به مسکو ميروند. دادستان پرسش کرد که «راجع به سلطانزاده چه نظري داريد؟ من در جواب نوشتم که سلطانزاده از تاريخ ...، عضو ح.ک.ا بوده، قبل از انقلاب اکتبر عضو حزب کمونيست روسيه بود، در انقلاب مشروطيت ايران شرکت داشته، در دوره جوانياش در انقلاب گيلان رهبر طراز اول ح.ک.ا بود، در 1920 اولين مشاور لنين در امور شرقشناسي بود. همچنين عضو رهبري کمينترن و در هيات اجرائيه آن عضو بود و من در بعضي از کارهاي او همکاري داشتم.» (خاطرات اردشير آوانسيان از حزب توده ايران:40) ح.ک.ا با رهبراني مانند سلطانزاده و تقي اراني، ظرف مناسبي براي اجراي اهداف استالين و کميتهي قفقاز حزب بلشويک نبود. زيرا اکثريت اعضاي حزب داراي استقلال فکري و انديشه بودند و در مقابل خط مشي استالين ايستادهگي ميکردند. به عنوان نمونه يوسف افتخاري هنگامي که بخش کارگري کمينترن به او ماموريت ميدهد در جهت سازمانيابي کارگران نفت جنوب به ايران برود، به طور مخفيانه و به دور از چشم ماموران استالين وارد ايران ميشود. بنابراين اکثريت اعضاي ح.ک.ا، بر استقلال فکري و عملي و فرهنگ انترناسيوناليستي پرولتري، پاي ميفشردند. روي همين دليل هم بود که، اجازه نيافتند که براي فعاليت وارد ايران شوند، و به تدريج همهي آنها به دستور استالين اعدام و يا به سيبري تبعيد شدند[آمار دولتي 130 نفر!]. آنهايي که به ايران آمده بودند مانند تقي اراني و افتخاري، سايه به سايه آنها، جاسوسان ايراني استالين آنها را دنبال ميکردند تا از هر طريق ممکن مانع از فعاليت سياسي اجتماعي آنها شوند. رضا روستا و مخصوصا" عبدالصمد کامبخش دو عاملي بودند که از آن طريق زمينهي قتل تقي اراني در زندان رضاخان و حذف و خانهنشين کردن يوسف افتخاري را براي ارباب به نحو احسن انجام دادند. عدهي کمي مانند ابوالقاسم لاهوتي که فرهنگ استالين را پذيرفت از تيرباران رهايي يافتند. مجريان اهداف استالين در ايران سران حزب توده مانند؛ عبدالصمد کامبخش، رضا روستا، اردشير آوانسيان، محمد بهرامي، احسان طبري، ايرج اسکندري، کيانوري، رضا رادمنش(13)، مرتضا يزدي(14)، و ديگران بودند. بعد از مرگ استالين به وسيلهي خروشچف عفو عمومي صادر ميشود. «عفو عمومي براي ما هم که ايراني بوديم بيبهره نبود. ما هم در شهرمان با چهرههاي تازهيي آشنا ميشديم که ايراني بودند و اکثرشان پير و شکسته شده بودند. سرماي شديد و کار سنگين در سيبريه در ريههايشان اثر گذاشته بود و اغلب به تنگ نفس دچار شده بودند. آنها در پي خانوادههايشان بودند. برخي خانوادههايشان را يافته و برخي زنهايشان به شوهر رفته بودند و در نتيجه سرگردان بودند. تعداد آزاد شدهگان زياد نبود، اکثر در 1937، گرفتار شده بودند. آنها عدهي زيادي از همشهريها را نام ميبردند که در زندان مرده بودند و بيشترشان از اعضاء ح.ک.ا بودند. همهگي آنها [اجبارا"] به خيانت خود و يا تماس با انگليسها اقرار کرده بودند. در زندان که بودم پيرمردي برايم تعريف کرد که در همان سالها که بگير و بهبند خارجيها شروع شد با احسانالله خان [احسانالله خان عضو ح.ک.ا نبود.] در زندان در يک سلول بوديم، او را هر شبانه روز به بازپرسي ميبردند و هر بار با بدن کوفته به سلولاش باز ميگردانيدند. پس از دو ماه که به همين وضع گذشت در يکي از شبها که از بارپرسي برگشت گفت؛ ديگر راحت شدم. از او پرسيدم چه کردي؟ گفت؛ هرچه ميخواستند گفتم. و خودم را راحت کردم. پايش را دراز کرده به راحتا خوابيد. فردايش آمده او را بردند و ديگر از او خبري نشد.» (ناصر زربخت: گذار از برزخ:33) «به ياد دارم که در حدود سال 1956، سفري به مسکو کردم. روزي که به ديدن رضا روستا رفته، کاري داشتم، کاغذي به من نشان داد که نام 130، نفر در آن نگاشته شده بود. او گفت اين صورت را ارگانهاي حزبي شوروي به من دادهاند و چون من از اعضاي قديمي حزب توده هستم و اغلب آنها را در جواني ميشناختهام اين را به من دادهاند تا دربارهي آنهايي که ميشناسيم اگر دربارهي خودشان يا خانوادهشان معلوماتي دارم برايشان بنويسم تا شايد بهتوانند کمکي به آنها کنند. پرسيدم آنها حالا در چه حالي هستند؟ گفت البته همهشان مردهاند، اگر زنده بودند که ديگر احتياج به آگاهي من نداشت. باز به ياد دارم که کامبخش [قاتل تقي اراني] طي مقالهيي از تاريخچهي مبارزات و زندهگي سياسي دو سه نفر از آنها، که يکيشان به نام شايد مستعار «کامران» بود، نوشته بود که از اعضاء برجستهي ح.ک.ا بوده و پس از غلبهي ارتجاع در ايران آنها به شوروي آمده پناهنده شدند. ولي از سرنوشت نگونبخت آنها چيزي ننوشته بود، گويي آنها به مرگ طبيعي مرده بودند. اين را از آنجا به خاطر دارم که يکي از رفقاي حزبي اين مطلب را سخت به کامبخش ايراد گرفته او را تنقيد ميکرد که چهگونه حقايق را نمينويسد.» (ناصر زربخت: گذار از برزخ:33-34) سيروس آخوندزاده يکي از اعضاي ح.ک.ا بوده است. او به دليل دخالت کميتهي قفقاز حزب بلشويک در دخالت به امور ايران مخصوصا" جمهوري گيلان، در جريان برگزاري اجلاسيهي کمينترن تقاضاي ديدار با لنين را ميکند که با تقاضاي او موافقت ميشود که در اين ديدار استالين و اورژنيکيدزه هم حضور داشته، از دخالت تشکيلات باکو حزب کمونيست شوروي در امور ايران شکايت ميکند. لنين هم شکايت او را ميپذيرد و به باکو دستور ميدهد که در امور ايران دخالت نکند، اما استالين به اين امر وقعي نميگذارد. سيروس آخوندزاده در سال 1937 مورد خشم استالين قرار گرفت، زنداني شد اما به سيبري تبعيد نشد و تيرباران نگرديد. شايد همان ملاقات باعث نجاتش شده بود. او در سال 1358 در سن 96 سالهگي درگذشت. خسرو شاکري در مورد ح.ک.ا مينويسد: «ح.ک.ا، ادامهي مستقيم حزب عدالت بود که در نخستين کنگرهي خود در انزلي در تابستان ۱۲۹۹، نام خود را به ح.ک.ا گرداند. از نگاه تئوريک نيز، اين امر صادق بود، با اين تفاوت که از سال ۱۲۹۸ به بعد، با پيوستن متفکري چون آوتيس سلطانزاده به آن، سطح فکري آن ارتقاء زيادي يافت. بايد يادآور شد که احسانالله خان هرگز در ح.ک.ا. عضويت نداشت و حيدرخان هم، پس از برگذاري کنگرهي انزلي، در اثر فشار استالين، به هنگام نخستين کنگره خلقهاي خاورزمين [در يک پلنوم فرمايشي] در باکو (شهريور ۱۲۹۹)، به رهبري جناح «غيرتندرو» يا «دموکراتيک» حزب کمونيست برگزيده شد. از آن تاريخ تا مرگ حيدرخان دو سازمان ح.ک.ا. را نمايندهگي ميکردند. تأثير حيدرخان، چون کسي که تا آن تاريخ حزبي به نام دموکرات را در ميان ايرانيان روسيه تزاري به وجود آورده بود، تنها در ميان ايرانياني بود که از پيش او را ميشناختند و در حزب او فعاليت ميکردند. حيدرخان مردي انقلابي و اهل عمل بود و مورد حمايت استالين، اما کسي که وي رقيب خود ميدانست، يعني سلطانزاده (خود فرزند يک زن رختشوي ارمني_ايراني و يک نجار ايراني مسلمان بود)، مردي خودآموخته و مارکسيستي متبحر بود و مارکسيستهاي اروپايي او به چنين عنواني ميشناختند.»(خسرو شاکري:مصاحبهيي پيرامون برخي خطوط کلي جنبش چپ ايران) به گفتهي خسرو شاکري «کنگرهي دوم ح.ک.ا را، که کار اصلياش نقد حمايت از رضاشاه، نقد نظام پهلوي، و تهيهي برنامهي آينده بود، در پاييز ۱۳۰۶، در شهر ايوانوآ (در نزديکي مسکو)، نه، چنانکه آورده اند، در اروميه، برگذار کرد.» «ح.ک.ا که تا سال 1311، که به فعاليت خود در ايران و همچنين دانشجويان ايراني در آلمان و فرانسه ادامه ميداد، طي سرکوبهاي داخلي توسط حکومت رضاخان، _ سرکوبي که با تصويب قانون سياه ۱۳۱۰ شکل «قانوني» يافت_ و نيز در شوروي توسط دستگاه ديکتاتوري فردي استالين نابود گرديد.» همانطور که نوشتيم، «افرادي از ح.ک.ا که در دوران رضاشاه به شوروي رفته بودند، تقريباً همهي آنان توسط دستگاههاي سرکوب استاليني دستگير، زنداني، «محاکمه» و تيربارن شدند، يا در معادن گولاگ جان سپردند. چند تن از آنان، چون لاهوتي شاعر، سيروس بهرام، و ديلمي، جان سالم به در بردند، احتمالا" به برکت همکاري و ايراد اتهام جاسوسي به رفقاي خود _ امري که در محاکمات استاليني مرسوم بود.» (خسرو شاکري:مصاحبهيي پيرامون برخي خطوط کلي جنبش چپ ايران) ايرج اسکندري در مصاحبه با تهران مصور شماره 22، 25 خرداد 1358، در پاسخ پرسشي که چرا «عدهي زيادي از اعضاي ح.ک.ا در سالهاي قبل از تشکيل حزب توده مجبور شدند به شوروي مهاجرت کنند و برخي از آنها مثل سلطانزاده و ... توسط حکومت استالين در شوروي اعدام شدند دليل واقعي اعدام آنها چه بود و چرا حزب توده در اين مورد هيچ اقدامي نکرد؟ اسکندري پاسخ ميدهد «افرادي که وارد حزب توده شدند، نسبت به گذشته ح.ک.ا اطلاعاتي نداشتند. ما بعدها فهميديم که عده زيادي از افراد برجسته جنبش کمونيستي ايران بر اساس دلايل واهي در زمان استالين به دست روسها اعدام شدهاند. در نتيجه اقدامات حزب ما، از بعضي از آنها پس از مرگ اعاده حيثيت شد. پرسش: و جز اين هيچ کاري نکرديد؟ چرا مقالهيي هم در دنيا نوشتيم.»(يادماندهها و يادداشتهاي پراکنده ايرج اسکندري:ص99) اسکندري در مورد اقدامات حزباش در مورد سلطانزاده دروغ ميگويد. حزب توده همان کارهايي را انجام دادند که خروشچف بعد از مرگ استالين در مورد جانباختهگان انجام داد. رهبران و نويسندهگان حزب توده مانند رحيم رئيسنيا و ديگران، چه در زمان استالين و چه در زمان خروشچف و حتا هم اکنون که شوروي وجود خارجي ندارد، همچنان بيشرمانه بر سلطانزاده و دوستاناش ميتازند، زيرا از روز نخست در مغزشان فرو کردهاند، جز خدمت بيقيد و شرط به رهبران شوروي سابق، کار مثبتي در کارنامه خود ثبت نکنند. بيشرمي حد و مرز نميشناسد همين ديروز، 25 مارس 2020، کانال تلگرامي وابسته به حزب توده اينگونه دروغ و جعل ميسازد: «حيدر خان در سال ۱۹۱۹ به دعوت لنين از طرف (حزب عدالت) در تشکيل اولين کنگره بينالمللي سوم کمونيستي به پتروگراد دعوت ميشود و بعدا" به نمايندهگي ايران در هيئت اجرائيه بينالمللي سوم (کمينترن) انتخاب ميگردد.» سراسر اين نوشتهي فاسدترين حزب تاريخ معاصر ايران دروغ و جعل است. شما اگر به جاي حيدر عمواوغلي، سلطانزاده قرار بدهيد، نوشته از جعل خارج ميشود. جعل ديگر را بدون هيچ توضيحي بخوانيد: «گروه چپرو [منظورشان سلطانزاده و دوستاناش] هم در کنگره و هم در کميته مرکزي منتخب کنگره شديدا" فعال بود. دراين کنگره حيدرعمواغلي نتوانسته بود شرکت کند. چپروي در بدنه و کميته مرکزي و تحريکات حکومت عليه حزب کمونيست، عملا" حزب را فلج کرده بود و از سوي ديگر دولت نوپاي انقلابي در رشت را با مخاطره روبرو ساخته بود.» حالا جعل ديگر و آن جريان پلنوم فرمايشي(15) و اخراج سلطانزاده و يازده تن از پانزده نفر، کميتهي مرکزي منتخب کنگره موسس ح.ک.ا به دست استالين و مريدانش: «در سپتامبر ۱۹۲۰ نخستين پلنوم وسيع حزب کمونيست با هدف جمعبندي دلايل شکست جمهوري گيلان و خاتمه بخشيدن به چپ رويها تشکيل شد.(16) در اين پلنوم حيدرعمواغلي که شخصا" در آن حضور داشت به دبير اولي حزب انتخاب شد و شخصيتهايي نظير کريم نيکبين، سليمان تاريوريف، محمد آخوندزاده(سيروس بهرام)، ميرجعفر جواد زاده (پيشهوري) به عضويت کميته مرکزي برگزيده شدند.» اينها نمونهيي از جعليات ديروز اين حزب بود. يازده سال بعد از تصويب و اجراي دستورات استالين از طريق پلنوم نمايشي در ح.ک.ا در سال 1920، نشست سه روزهي ح.ک.ا در باکو و در دسامبر 1931، به رياست هواداران استالين و با حضور سلطانزاده برگذار شد. در اين نشست که در ظاهر براي بازسازي ح.ک.ا تشکيل شده بود، تبديل به محاکمهي سلطانزاده شد و همهي شکستهاي ح.ک.ا را به حساب سلطانزاده گذاشتند، تا به تدريج زمينه لازم براي حذف کامل او فراهم آورند. سلطانزاده را متهم به «عدم شناخت از جامعهي ايران و تحميل اراده و عزم شخصي و نه برمبناي رهبري جمعي و بيرون آمدن از کمينترن و ...» کردند. سلطانزاده همهي اين اتهامات را رد ميکند و حتا به قول بهزاد کاظمي در همايش باکو، سلطانزاده در دفاع از خود اين واقعيت تلخ را بيان کرد که بيرون آمدن از کمينترن ربطي به ناکارآمدي وي نداشته است، بلکه فقط ناشي از اين نکتهي ساده بود که اصولا" ديگر کميته مرکزي ح.ک.ا وجود خارجي نداشت و طبيعتا" نميتوانست نمايندهيي در کمينترن داشته باشد. در واقع، اغلب نامههايي که سلطانزاده از طريق کمونيستهاي ايراني به کمينترن فرستاده بود، ناپديد شده بودند. به عبارت ديگر، سلطانزاده اذعان ميکرد که علاوه بر از هم پاشي تشکلهاي سازماني ح.ک.ا، کساني که به اسم آن حزب از طرف کمينترن صحبت ميکنند يا ماموريت مييابند، به طور دموکراتيک از جانب کمونيستهاي ايراني انتخاب نشدهاند و تنها کارگزاران گمارده از سوي شوروي و کمينترن استاليني هستند. جو حاکم در اين نشست طوري بوده که حتا سلطانزاده پيشنهاد ترک ح.ک.ا را به اعضاي حاضر داد. اما اعضاي استاليني حزب به سلطانزاده يادآوري کردند که او نخست بايستي ح.ک.ا را بازسازي و سپس آن را ترک کند! در حقيقت منظورشان اين بود که يک حزب گوش به فرمان بسازد و بعد برود. نشست باکو بيانيه 19 مادهيي را منتشر ميکند که براي طبقهي کارگر و زحمتکشان ايران چيزي در بر نداشت. بدون ترديد پشت صحنه نشست ح.ک.ا در باکو، رهبري استاليني حزب کمونيست شوروي و به ويژه حزب کمونيست آذربايجان شوروي به رهبري باند مخوف و جنايتکار ميرجعفر باقراوف بوده است. هدف اصلي آنها هم اين بود که يک به يک اعضاي ح.ک.ا بايد وضع خود را مشخص کنند يا تابعيت شوروي را به پذيرند و بدون چون چرا مجيزگوي استالين باشند مانند لاهوتي، و يا در غير اين صورت، تبعيد به سيبري، زندان و اعدام در انتظارشان بود. حتا حق رفتن به ايران را نيز نداشتند، در صورتي ميتوانستند به ايران بروند که همکاري بي قيد و شرط خود را که يکي از آنها جاسوسي بود را به طور کامل به دستگاه رهبري استالين اثبات ميکردند. بايد به اين مسئله دقت کنيم که ديدگاه جناح راست ح.ک.ا که از طريق حزب کمونيست شوروي اعمال ميشد، بيش از صد سال است که از طرف «مورخان» رسمي شوروي و حزب توده، به عنوان «واقعيتهاي انکارناپذير» همراه با انواع جعل تاريخي تبليغ و ترويج ميشود، تا واقعيتها را وارونه و از ديد نوجوانان و جوانان پنهان دارند. اما بايد بدانيم «تا زماني که مسائل تاريخ معاصر ايران خود را در جنبشهاي اجتماعي کشور توليد و بازتوليد ميکنند، مواجهه با ديدگاههاي انحرافي غيرقابل ترديد است. و تا هنگامي که به آنها پاسخ مقتضي داده نشود، جنبشهاي موجود قادر نخواهد بود، گريبان خود را از اين انحرافات ريشهيي، خلاص کنند. گذشته نزديک را نه تنها بايد مورد شناخت و ارزيابي علمي قرار داد، بلکه بايد آن را به عنوان درسهاي آموختني، آموخت. خطاهاي آزموده را تکرار نکرد»، زيرا آزموده را آزمودن خطاست. «و تجربيات کوشندهگان راستين جنبشهاي اجتماعي گذشته را سرمشق خود قرار داد. البته تا هنگامي که ريشه و علت طبقاتي انحرافات از بين نرفته باشند، ناگزير تکرار خواهند شد. ليکن براي برخورد به آنها بايستي شناخت علمي تئوريک را به کار گرفت.» اما لازم است اينجا گفته باشيم حيدر عمواوغلي دوست دوران مدرسهيي استالين، که تبديل به مجري اوامر او شد و استقلال فکري خود را از دست داده بود، کارهاي عظيم و نيکي در مورد انقلاب مشروطه انجام داده بود که در کتاب «نگاهي ريشهيي به انقلاب مشروطه» به آن پرداخته شده است. اما از کارهاي نابجاي او هم ترغيب مشروطهطلبان به تحصن در سفارت انگليس، شرکت در خلع سلاح رزمندهگان فاتح تهران به نفع ارتجاع و فئوداليسم، شرکت در جنگ امپرياليستي به نفع امپرياليسم آلمان و عثماني و نزديکي به سياست شووينيستي و پانترکي، ترکهاي جوان به رهبري انورپاشا از کارهاي زشت حيدر عمواوغلي است که رحيم رئيسنيا نويسندهي حزب توده و بقيهي سران اين حزب به آن هيچگاه اشارهيي نکرده و نخواهند کرد. هنگامي که استالين اطمينان يافت که آزادانديشان ح.ک.ا، چه آناني که در شوروي بودند و چه آناني که در ايران بودند [تقي اراني]، را از بين برده است، آنگاه به فکر ساختن و پروراندن گربهي دستآموز خود، يعني حزب توده شد. حزبي بورژا_رفرميستي براي ايران ساخته ميشود تا به صورت تمام قد و بهطور کامل و بدون حتا يک ذره استقلال فکري، اميال کاخنشينان کرملين را با دقت به مرحله عمل در آورند. آنها [استالين+احزاب برادر] ضمن کنار نهادن انترناسيوناليستي پرولتري، ناسيوناليسم روس، را تحت پوشش سوسياليسم به مرحلهي اجرا در آوردند. ساختن حزب توده و فرقه دموکرات آذربايجان و کردستان در جهت تامين منافع اقتصادي مسکو [نفت شمال ايران و صدور کالا]، دنبال ميکردند. قتل سلطانزاده،(17) تقي اراني و ديگر اعضاي ح.ک.ا در روسيه، دقيقا" به خاطر انجام سهل و آسان اهداف فوق انجام ميگرفت. اين اهداف هيچ ربطي با فرهنگ و شيوهي توليد سوسياليستي ندارد، فقط به شيوهي توليد سرمايهداري امپرياليستي شوروي ربط پيدا ميکند. اين را بيشتر خواهيم شکافت. همانطور که قبلا" نوشتيم، در تاريخ معاصر ايران، تنها ح.ک.ا جناح سلطانزاده در مقطع انقلاب مشروطيت و «سازمان وحدت کمونيستي» در مقطع انقلاب 1357، بودند که چپ سوسياليست [مارکسي] را نمايندهگي ميکردند، چون متکي به تئوريهاي مارکس، انگلس، لنين و رزا لوکزامبورگ بودند. «سازمان وحدت کمونيستي»(18) تا قبل از انقلاب 1357، با نام «گروه اتحاد کمونيستي» در خارج از کشور، فعاليت ميکردند.
ادامه دارد سهراب.ن 05/05/1399
توضيحات: (1): حزب کمونيست ايران در دههي نخست 1300 خورشيدي «در شهرهاي تهران، تبريز، گيلان، مازندران، قزوين، خراسان تشکيلات فعال مخفي داشت. و مجله ستاره سرخ ارگان حزب کمونيست ايران تا دي 1310 منتشر ميشد. شاهزاده عبدالصمد کامبخش جاسوس مسکو هيچگاه عضو حزب کمونيست ايران نبوده و فعاليتي در آن تشکيلات نداشته است.(آدينه شماره 89:ص64)
(2): مصطفا صوفي [صبحي] کمونيست برجسته ترک در 1914 به روسيه گريخت و در آنجا به زندان افتاد. در کمينترن در دسامبر 1918، به عنوان نماينده ترکيه، گفت: «مغز امپرياليسم انگلستان و فرانسه در اروپا است، اما بدن آن در دشتهاي آسيا و آفريقا دراز کشيده است.» او پس از شروع سرکوبي کمونيستها، به دست آتاتورک، در ارضروم دستگير و در 28 ژانويه 1921، همراه با 16 تن ديگر در ساحل ترابوزان به دريا انداخته شد، که سنت اعدام مخفيانه کمال بود.» اما شوروي در مقابل اين جنايت سکوت اختيار کرد، وقتي جسد آنها مدتي بعد کشف شد. وزيرامورخارجه روسيه چيچرين، از دولت کمال وضع آنها را پرسيده بود و در پاسخ گفته شد که ممکن است در دريا سانحهيي برايشان پيش آمده باشد! (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد سوم: ص100-289-366)
(3): لنين در ژوئيه 1921 نوشت: «براي ما آشکار بود که بدون ياري انقلاب جهاني، انقلاب کارگري غيرممکن است. حتا پيشتر از انقلاب [1917]، همچون پس از آن، ما بر آن باور بوديم که انقلاب نيز بلافاصله، و يا دستکم خيلي به سرعت، در ديگر کشورهاي عقبافتاده و پيشرفتهي سرمايهداري به وقوع خواهد پيوست؛ و گرنه همهگي ما از بين خواهيم رفت.» لنين اضافه کرده بود که «با توجه به ارزش و اهميت انقلاب جهاني، کمونيستها تمام توان خود را به کار گرفتند، تا نظام شورايي را تحت هر شرايط و با هر ضرر و زياني در روسيه حفظ کنند.» به گفتهي لنين «ما نه تنها براي خودمان، بلکه براي انقلاب جهاني مبارزه ميکنيم.» (کتاب انگليسي:«سرنوشت انقلاب روسيه»: برگرفته از سامان نو)
(4): سلطانزاده پس از برکناري از دبير اولي حزب کمونيست ايران به خاطر دانش و اطلاعات گسترده خود به عضويت هيات اجراييه کمينترن در آمد. او در سال 1921 به عنوان يکي از مشاوران نزديک لنين به رياست اداره خاور نزديک در کميسرهاي امورخارجه در مسکو کار ميکرد. در 25 ژانويه 1922، سلطانزاده به عنوان نماينده حزب کمونيست ايران در کمينترن انتخاب شد.
(5): م.ن.روُي(Roy,Manabren danath.N) 1893-1954، رياضيدان و کمونيست هندي در يک خانواده مرفه در بنگال متولد شد. در 1915، به آلمان رفت. در 1917، روانه مکزيک شد و با برودين که از بلشويکهاي قديمي بود آشنا گرديد و به طرف عقايد کمونيستي جلب شد. در 1919 به تشکيل حزب کمونيست مکزيک ياري رساند. در فاصله بين 1928-1921، در کمينترن مسئوليتهاي مهمي از جمله سرپرستي دايره خاور دور کمينترن را برعهده گرفت. در 1927، به عنوان نماينده کمينترن در چين، جايگزين برودين شد. در 1929، به عنوان «عنصر دست راستي» و حامي بوخارين از کمينترن اخراج شد. سپس توسط انگليسيها به مدت شش سال در هند زنداني شد. بعدها به حزب کنگره هند ملحق گرديد و در 1940، حزب راديکال دموکرات را تاسيس کرد. او تا زمان مرگ سردبير نشريه «راديکال هومانيست» بود. او که نسبت به حمايت از جنبشهاي بورژوا ناسيوناليست ابراز بدبيني ميکرد، بعدها به يک حزب بورژوايي [کنگره] پيوست. او ارائه دهنده تزهاي الحاقي در مورد مسئله ملي و مستعمرات به کنگره دوم کمينترن بود.
(6): «در دوران بعد چپهاي حزب کمونيست ايران شرکت در انقلاب بورژوا-دموکراتيک را سپري شده حساب ميکردند و وظيفهي روز را در انجام «انقلاب کمونيستي خالص» ميدانستند.» (عبدالحسين آگاهي:تاريخ احزاب در ايران:ص47) (7): «طبقهي بورژوازي ايران مستقل از شکل حکومتياش (جمهوري يا پادشاهي) و مستقل از هر ايدهئولوژي و تفکر اعم از ديني يا سکولار و ضدديني (نمونه رضا شاه) به دليل ساخت تاريخي خود تا زنده هست و در قدرت است، «دموکرات» نخواهد شد. استبداد سياسي ضرورت و ضامن خريد و فروش امن نيروي کار ارزان است و با خصلت طبقاتي اين بورژوازي عجين شده است.» (محمد قراگوزلو: خطوطِ عمدهي بورژوازي ايران!)
(8): - تاکتيک [راهکار] و استراتژي [راهبرد]، دو مقولهيي است که بارها مورد بحث سوسياليستها بوده است، که بيشتر آنها نه از زاويهيي درست، بلکه هرکس بر اساس ذهن و يا منافع خود بر آن نگريسته است. حزب توده آگاهانه، براساس منافع روسيه گام برداشته است. آنها بارها از رسالهي «بيماري کودکانه "چپ روي" در کمونيسم» لنين نقل قول آورده تا راستروي حزب توده را توجيه نمايند و ديگران را بکوبند و براي دفاع بيچون چراي از رفرميسم بورژوايي خود، پايهي تئوريکي دست و پا کنند. اصل ماجرا چيست؟ به گفتهي اي.اچ.کار زماني که طرح اجلاس دومين کنگره کمينترن براي تابستان 1920، ريخته ميشود، لنين در ماه آوريل همين سال براي تدارک اين کنگره جزوهيي «بيماري کودکانه "چپ روي" در کمونيسم» را مينويسد. «اين جزوه که آخرين اثر مهم لنين است يکي از موثرترين نوشتههاي او نيز از کار در آمد. ... [بعد از پيروزي در جنگ داخلي] پيروزي نظريه و عمل بلشويسم تعيينکنندهي لحن خاص کارمايهيي است که در سراسر جزوهي لنين، از نخستين تا واپسين عبارت آن، به چشم ميخورد؛ آن کارمايه اين است که تجربهي روسيه بايد چراغ راهنما و نمونهي سرمشق جنبشهاي انقلابي در همهي کشورهاي ديگر باشد. ... مدتها پس از اين ايام بود که آنچه را خود لنين به عنوان صلاحديدهاي تاکتيکي کوتاه مدت در نظر گرفته بود، ديگران در دورهيي بسيار درازتر از آنچه منظور لنين بود، مورد استناد و استعمال قرار دادند. ... [دو مورد حرکت تاکتيکي کوتاه مدت] مخالفت با شرکت در دوما در 1906، و مخالفت با پيمان برستليتوفسک در 1918، در هر دو مورد جبههي مخالف به «اصل» مبارزه با «سازشکاري» استناد کرده است. لنين سپس به جناح چپ جنبش سوسياليستي آلمان (و نيز انگلستان) حمله ميکند، که چرا مشارکت در انتخابات پارلماني و در اتحاديههاي کارگري را رد کردهاند: همين خطاي «چپروانه» در سنديکاليسم فرانسه و ايتاليا و امريکا نيز تجلي ميکند.» «لنين در جزوه خود قطعهيي را نقل ميکند که در آن انگلس اعلام کرده است که کمونيستهاي راستين بايد آماده باشند «همهي مراحل و سازشهايي که ساختهي خود آنها نيست بلکه ساختهي مسير تاريخ است از سر بگذرانند» تا به هدف خود برسند. در پاسخ چپروان، که مدعي بودند اصول خالص را رعايت ميکنند، لنين اعلام ميکند که «تمام تاريخ بلشويسم، چه پيش از انقلاب اکتبر و چه پس از آن، پر است از موارد مانوردادن، کنارآمدن، سازش کردن، با احزاب ديگر، از جمله احزاب بورژوايي.» ولي در مفصلترين موردي که از تاکتيک مانور و سازش نقل ميشود پارهيي دشواريهاي عملي آشکار ميگردد. اين همان قطعهي معروفي است که در آن لنين به کمونيستهاي بريتانيا توصيه ميکند که «به هندرسونها و اسنودنها کمک کنند تا لويد جورج و چرچيل[نخست وزيران انگليس] را با هم شکست دهند.» توصيه لنين اين است که به «هندرسونها و اسنودنها» سازشي پيشنهاد شود به صورت يک «توافق انتخاباتي» به منظور مبارزهي مشترک با «لويد جورج و محافظهکاران»، و تقسيم کرسيهاي به دست آمده، بر پايهي اصلي که لنين آن را تشريح نميکند، ميان حزب کارگر و کمونيستها. ولي همهي اين کارها بايد در اوضاعي انجام گيرد که به کمونيستها اجازه دهد «کاملترين آزادي را براي محکوم کردن هندرسونها و اسنودنها داشته باشند.» چنان که بلشويکها مدتهاي مديد را در يک حزب با منشويکها همکاري داشتند ولي بدون هيچ مانعي آنها را محکوم ميکردند. ... لنين به کمونيستهاي بريتانيا اين را هم توصيه ميکند که «به زبان مردم فهم» توضيح دهند که «نگهداري [يعني پشتيباني] آنها از هندرسون با راي خود مانند نگهداري طناب است از کسي که به دار آويخته ميشود» زيرا که هر قدر هندرسونها به قدرت سياسي نزديکتر شوند، بر اثر آشکار شدن رنگ سياسي واقعي آنها در انظار تودههاي کارگر، به «مرگ سياسي» نزديکتر شدهاند.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد سوم: ص223-224-225)
(9): «براي ليبرال صحبت از «دموکراسي» بهطور اعم، امري طبيعي است. اما سوسياليست هرگز اين پرسش را فراموش نخواهد کرد که: «براي چه طبقهيي.» لنين
(10): «حقيقت اين است که کمونيستها به محض آنکه بتوانند، در سرنگون کردن سلطهي بورژواها، ترديدي به خود راه نخواهند داد.»مارکس:ايدئولوژي آلماني
(11): – پرويز حکمت جو عضو سازمان افسران حزب توده بود که موقع دستگيري در سال 1333، توانسته بود فرار و به خارج برود. در سال ۱۳۴۳ به همراه علي خاوري به ايران برميگردند و به وسيله عباس شهرياري رهبري وقت، حزب توده در ايران به ساواک معرفي و دستگير ميشوند. صفر قهرماني درگفتگو با علي درويشيان(ص233) ميگويد: «خاوري و حکمت جو (رزمآرا شوهر خواهر حکمت جو بود) حتي پس از دستگيري شان هم باور نميکردند که شهرياري جاسوس است. حتا بعد از دستگيريشان مخصوصا" حکمتجو اصرار داشت که او جاسوس نيست. خيلي از رفقا ميگفتند که بابا اين جاسوس است، عزيز يوسفي گفت، بيژن جزني گفت. من[گفتم]، ديگران[گفتند]. ميگفتيم به حکمت جو که با زنت در آلمان شرقي مکاتبه داري يک جوري به آنها بنويس که مواظب اين باشند. قبول نميکردند. تا اين که راديو پيک گفت و او قبول کرد که اينها را او لو داده. ...نامههايي که حکمت جو از راههاي ديگر براي آلمان شرقي ميفرستاد، مستقيما" ميرسيد به دست عباسعلي شهرياري و او هم به ساواک تحويل ميداد. ...حکمت جو خيلي به رادمنش اعتقاد داشت. به عباسعلي شهرياري اعتماد داشت. تو را زده بودند و زير شکنجه کسته بودند»(255) مدافع جاسوس نبودن شهرياري دبيرکل وقت حزب توده، رضا رادمنش بود.
(12): در سال 1960 حزب کمونيست اندونزي دستِکم 3 ميليون عضو و 10 ميليون فعال و سمپات داشت اما درک غلط اين حزب از قدرتسياسي و تاکيد بيهوده به وحدت با بورژوازي ملي (سوکارنو) در سال 1966 به آن فاجعهي بيمانند انجاميد و يک ميليون کمونيست را به نطعگاه فرستاد. محمد قراگوزلو:انقلابي که مغلوب نئوليبراليسم شد.
(13): موسا رادمنش برادرزادهي رضا رادمنش که عضو سازمان جوانان حزب توده بوده است، همکار ساواک بوده و تا سال 1393، هم در ايران در شرکت زيمنس مشغول به کار بوده است.
(14): مرتضا يزدي در دادگاه 53 نفر: «اين حبس پنج سال براي من بالاخره قابل تحمل است. ولي تهمت کمونيست بودن در صورتي که کمونيست نيستم براي من خيلي شديدتر است. شما را به خدا قسم اين تهمت را از يک نظر طبيب که ميخواهد در اين کشور يک عمر زندهگاني کند برداريد. زيرا من ترجيح ميدهم تمام عمر در حبس باشم، ولي عضو فرقه کمونيسم خوانده نشوم، به حال يک بيگناه ترحم کنيد. ... عمليات شش سال اخير من در ايران که با کمترين و کوچکترين فردي صحبتي از کمونيسم حتا نکردم و از اراني برکنار بودم و هميشه به کار خود مشغول بودم بهترين دليل است که من کمونيست نبودم. اگر بودم آخر در اين مدت يک عملي کاري حرفي از من سر ميزد و بالاخره از وجدان خود شرمنده نيستم که به ميهن کشور و دولت خيانت نکردهام و يک سوء تفاهم مرا به اين بدبختي انداخته است. من کمونيست نبوده و نيستم.»
(15): حدود سه ماه بعد از تشکيل حزب کمونيست ايران، کنکره ملل شرق در باکو از 7 تا 11 سپتامبر تشکيل ميشود. در اين کنگره متني مبني بر پيروي احزاب کمونيست کشورهاي ديگر از حزب کمونيست شوروي به تصويب ميرسد. در نتيجه سه روز بعد از اين کنگره پلنوم فرمايشي حزب کمونيست ايران تحت فرماندهي استالين تشکيل ميشود و 12 نفر از 15 نفر کميته مرکزي حزب کمونيست ايران منتخب کنگره اول اخراج ميشوند و حيدر عمواوغلي جانشين سلطانزاده ميشود. چرا پلنوم فرمايشي؟ پلنوم يعني نشست اعضاي کميتهي مرکزي هر حزبي که حق راي دارند. افراد ديگري که به هر عنواني در پلنوم شرکت ميکنند حق راي ندارند و فقط ميتوانند حداکثر حق راي مشورتي داشته باشند. بنابراين تصميمات پلنوم با کسب حداکثر راي اعضاي کميته مرکزي اتخاذ ميشود. حال چهگونه اتفاقي افتاده است که سه نفر از 15 نفر اعضاي کميته مرکزي حزب کمونيست ايران ميتوانند 12 نفر را اخراج کنند؟ در ضمن هيچ پلنومي حتا قانوني نميتواند مصوبات کنگره را را باطل نمايد. بنابراين تغيير ترکيب اعضاي کميته مرکزي حزب کمونيست ايران منتخب کنگره نخست، تنها در صلاحيت کنگره بعدي است نه پلنوم.( کنگره دوم، معروف به کنگره اروميه بود که در سال 1306 در شوروي تشکيل شده بود و در آنجا سلطانزاده، مترقي و ملي بودن رضاخان مردود دانست.)
(16): -«م.س.ايوانف در ارتباط با جنبش گيلان و حاکميت وقت کشورش، ارزيابي تحريف شدهيي ارائه ميدهد و به دنبال اين تحريف، مسئله شکست جنبش گيلان را ناشي از سياست چپروانه شديد رهبري حزب کمونيست ايران منتخب کنگره يکم انزلي معرفي ميکند.» ... مورخ استاليني ديگر «خانم م.ن.ايوانوا کميته مرکزي حزب کمونيست ايران منتخب کنگره نخست را کمونيستهاي خائن مينامد که با سياست چپ روانه خود باعث شکست جنبش گيلان شدند.»(آدينه شماره 88: بهمن 1372:ص61) مورخ جاعل ديگر استاليني اليانفسکي معاون وقت روابط بينالملل حزب کمونيست شوروي در سال 1356 در باره چپ روي حزب کمونيست ايران در جنبش گيلان چنين نعل وارونه ميزند: «در نخستين کنگره حزب کمونيست ايران، سلطانزاده گزارشي در باره وضع موجود داد و گفت کنگره بايد اعلام کند که انقلاب ايران بايد تحت لواي انقلاب سوسياليستي صورت گيرد. نمايندهگان حزب کمونيست روسيه در اين کنگره ابوکف و نانيشويلي با مشي انجام انقلاب سوسيايستي مخالفت کردند.» ص61 پيشين. قطعنامه مصوب نخستين کنگره حزب کمونيست ايران در انزلي: «پيشرفت اجتماعي و اقتصادي موجود ايران انقلاب سوسياليستي را نميطلبد. جنبش فزاينده در ايران انقلاب سوسياليستي نيست.»(مجله انترناسيونال کمونيستي کمينترن:شماره14:نوامبر1920:صص225-230) (37): «از ميان 64 حزب کمونيست جهان عضو کمينترن در سالهاي 1930، همهي اعضاي رهبري دو حزب کمونيست ايران و لهستان در دوران کشتار خونين سيستم استاليني در نيمه دوم سالهاي 1930، در آنجا اعدام و يا سر به نيست شدند.» (آدينه شماره 88: بهمن 1372:ص60)
(18): - سال 1349، چند جريان کوچک کمونيستي در خارج از کشور با هم متحد ميشوند و «گروه اتحاد کمونيستي» را تشکيل ميدهند. به منظور وحدت با دو گروه چريکي فدايي و مجاهد، وارد جدلي قلمي با هم ميشوند. مباحث جدلي آنها عمدتا" در مورد استالينيسم و مائويسم بوده است که نتيجه نهايي نه وحدت، بلکه جدايي بيشتر بوده است. بعد از انقلاب 1357، گروه منحل و «سازمان وحدت کمونيستي» را تشکيل ميدهند. سازمان در ادامه جدل قلمي خود، به مبارزه با سه جريان غيرمارکسي استالينيسم، مائويسم و تروتسکيسم ميپردازد و در اين رابطه کليهي گروهها و سازمانهاي سياسي مقطع 1357 و بعد از آن، که زير چتر سه «ايسم» بالا قرار داشتند، مورد نقد خود قرار ميدهند. تمام اين نقدها با وجود اينکه داراي ضعفهايي است، در آن زمان، بسيار جسورانه و از منظري مارکسي و ديالکتيکي برخوردار هستند. نقد آنها بر «اتحاد مبارزان کمونيست»، «پيکار»، «راه کارگر»، «سچفخا»، «رزمندگان»، «سازمان انقلابي»، «کومهله»، «حزب کمونيست ايران»[جديد] و غيره را ميتوانيد در دو آدرس زير مشاهده کنيد: http://www.vahdatcommunisti.org http://www.vahdatcommunisti.org/Liste%20Asare%20Vahdat2.pdf
|
||
مطالب مرتبط |
||
|
||
Copyright © 2006 azadi-b.com |