|
||
تودهييها مانند ويروساند. نميميرند. بازتوليد ميشوند.(٧)سهراب.نJuly 15, 2020 تودهييها مانند ويروساند. نميميرند. بازتوليد ميشوند.(7)
استالينيسم حزب توده
واژه استالينيسم همانطور که قبلا" نوشتيم شامل نظريهها و فاکتهايي است که از 1921، توسط استالين نطفه آن ريخته ميشود، و با مرگ لنين در 1924، اوج ميگيرد و در 1928، به راهبرد روسيه شوروي تبديل ميشود. استالينيسم همان ديدگاههاي ضد انقلابي و ضد مارکسي «رفيق کشي»، «سوسياليسم در يک کشور»، «اردوگاه سوسياليسم»، «ميهن کبير سوسياليستي»، «اردوگاه کار اجباري»، «دادگاههاي نمايشي»، «اعدامهاي جنايتکارانه»، «کيش شخصيت، «مارکسيسم لنينيسم»، «مبارزه ضدامپرياليستي»، «صنعتيکردن بازور سرنيزه»، «حذف شوراهاي کارگران در امور قانوني و اجرايي»، و غيره را در بر ميگيرد. چيزهاي ديگري که خود حزب توده به تبعيت از استالينيسم ابداع و اختراع کرده است مانند، «سرمايهداري وابسته» (بورژوازي کمپرادرو) را نيز شامل ميشود. فکر نميکنم کسي بتواند با مطالعه تاريخ «حزب کارگران سوسيال دموکرات روسيه» و سپس حزب بلشويک تا زماني که لنين در قيد حيات بوده است، موردي از «رفيق کشي»، را در ميان کاردهاي حزب بلشويک بيابد. اما با ظهور استالينيسم است که «رفيق کشي» شروع و اوج ميگيرد، و سران حزب توده نيز در ايران «رفيق کشي» را شروع و آن را تحت عنوان «اعدام انقلابي» در ميان گروههاي سياسي ديگر رواج و گسترش دادند. به اين مورد باز خواهيم گشت. مفهوم «مبارزه ضدامپرياليستي» از نظر استالين يعني دفاع از شوروي به هر قيمتي تا در فرصتهاي ايجاد شده، و توزان قواي بيشتر، منافع بيشتري نصيب شوروي شود! اما مبارزهي ضد امپرياليستي براي سوسياليستهاي واقعي در عصر امپرياليسم که عصر گنديدهگي و انحطاط سرمايهداري است، به اين معني است که تمامي حاکميتهاي ريز و درشت صرفنظر از بزرگي و کوچکيشان، صرفنظر از قدرت اقتصادي و نظاميشان از آمريکا، انگليس، روسيه، فرانسه، آلمان، ژاپن گرفته تا قطر، عربستان سعودي، هندوستان، پاکستان و غيره، همهگي داراي همان کارکرد سرمايهداري امپرياليستي هستند. بنابراين فقط، «مبارزه ضدامپرياليستي» را اختصاص دادن به آمريکا و يکي دو کشور ديگر، يعني تبرئهکردن کشورهاي سرمايهداري خودی و پيراموني است. اين نظريه نه تنها در قرن بيستويکم، بلکه در قرن بيستم هم، ارزش تاريخي خود را از دست داده بود. لذا «مبارزهي ضدامپرياليستي» بدون مبارزه عليه سرمايهداري امپرياليستي نئوليبرالي در سراسر جهان که شامل روسيه و کشورهاي هم پيمان او نيز ميشود، بيمعني است. از نظر سران شوروي سابق اگر پرولتارياي هر کشوري به دنبال «مبارزه ضدامپرياليستي» راه بيافتد، بدين معني است که اولويت او نه نظام سرمايهداري کشور خود، بلکه يک کشور خارجي است که شوروي تعيين ميکند، و طبقهي کارگر بايد بدون توجه به استقلال طبقاتي خود، به زير چتر «بورژوازي ملي» اين کشور مشخص شده برود، چرا که «سوسياليسم» کذايي استالين در خطر است! ابتکار عمل استالينيسم با امضاء موافقتنامهي تجاري بين انگليس و شوروي در تاريخ 16 مارس 1921/25 اسفند 1299، شروع ميشود. در اين قرارداد طرفين متعهد ميشوند که از هرگونه اقدام خصمانه و اشاعهي هرگونه تبليغات مستقيم يا غيرمستقيم بر ضد يکديگر، يا از ترغيب مردم کشورهاي آسيا به اقداماتي بر ضد منافع انگليس خودداري کنند.(مجموعه مقاولهنامهها، موافقتنامهها و کنوانسيونهاي جاري منعقد ميان جمهوري شوروي سوسياليستي فدراتيو روسيه با دولتهاي خارجي:نشر دوم:مسکو1921:ص45) روز 16 مارس 1921، موافقتنامه در لندن به دست کراسين[نماينده شوروي] و هورن، خزانهدار انگليس امضاء شد: «... هريک از طرفين خودداري ميکنند از اقدام يا اعمال دشمنانه بر ضد طرف ديگر، و از اجراي هر نوع تبليغات دولتي مستقيم يا غيرمستقيم خارج از حدود مرزهاي خود بر ضد موسسات امپراتوري بريتانيا يا جمهوري شوروي روسيه متناسبا"، و بالاخص اين که دولت شوروي روسيه خودداري ميکند از هرگونه تلاش نظامي يا ديپلماتيک براي تشويق هرکدام از ملل آسيايي به هر شکلي از اقدام دشمنانه بر ضد منافع بريتانيا يا امپراتوري بريتانيا، مخصوصا" در هندوستان و کشور مستقل افغانستان. دولت بريتانيا نيز در مقابل دولت شوروي روسيه نظير همين تعهد را در مورد کشورهايي که جزو امپراتوري سابق روسيه بودهاند و اکنون مستقل شدهاند بر عهده ميگيرد.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد سوم: ص351) و به دنبال آن، قرارداد با ايران در 26 فوريه 1921، با افغانستان در 28 فوريه، و با ترکيه در 16 مارس 1921، بسته ميشود. بنا بر گفتهي اي.اچ.کار که تحقيقات گستردهي ديگر مورخين آن را اثبات ميکند، سياست انترناسيوناليسم پرولتاريايي روسيه شوروي از زماني که قرارداد بازرگاني با انگليس و سپس ايران و افغانستان و ترکيه بسته ميشود، به تدریج کنار گذاشته میشود: «جوهر سياست شوروي در سراسر دورهي پس از 1921، عبارت بود از تلاش براي همکاري دولتهاي ملي در آسيا و گسترش نفوذ شوروي در مناطق اين دولتها، منتها در اجراي اين سياست حتيالامکان روشهاي تدريجي و پوشيده به کار ميرفت تا فرصتهاي روابط اقتصادي سودآور با جهان سرمايهداري غرب آسيب نبيند يا از دست نرود. در چارچوب اين سياست کلي، عمل شوروي در آسيا به دقت تمام از هواسنج اين روابط پيروي ميکرد.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد سوم: ص560) اين قرارداد زمينهي مادي و واقعي ظهور استالينيسم است که آن را به جاي سوسياليسم مارکسي و انترناسيوناليسم پرولتاريايي قرار ميدهد و به دنبال آن، قرارداد با ايران و ترکيه بسته ميشود که در اين قراردادها نيز، منافع ناسيوناليسم روس جايگزين انترناسيوناليسم پرولتاريايي ميشود و زمينهي لازم براي معرفي کردن «رضاخان» و «کمال آتاتورک» به عنوان نمايندهگان «بورژوازي ملي» کشور خود فراهم ميشود. کساني مانند ايراندوست (اوسترف)، ايوانف، پاستوخوف معروف به ايرانسکي و روتشتاين معروف به ميرزا، به عنوان مورخين و نظريهپردازان کشورهاي شرق، شروع به جا انداختن ايدهئولوژي استالين يا همان استالينيسم ميکنند. حيدر عمواوغلي اين مرد جسور و انقلابي که يک پايهي انقلاب مشروطيت را تشکيل ميداد به همراه برخي از دوستاناش در حزب کمونيست ايران، هم متاسفانه به استالينيسم ميپيوندند. در نتيجه تا سال 1306 خورشيدي، حزب کمونيست ايران هم، تحت تاثير شرايط موجود، گرفتار اين تحليل غلط ميشود و از رضاخان دفاع ميکنند. اما زيرکي و هوشياري سلطانزاده سبب ميشود که در کنگره دوم حزب کمونيست ايران، مشهور به کنگره اروميه، رضاخان به نقد کشيده ميشود و تبيين حزب اصلاح ميگردد. هنگامي که استالين متوجه استقلال راي و فکري، حزب کمونيست ايران ميشود، براي به اجرا در آوردن اهداف خود در ايران، دست به کار ميشود و زمينهي لازم را براي متلاشي کردن حزب کمونيست ايران آغاز ميکند که به آن خواهيم پرداخت. تبليغ و ترويج و اجراي سياستهاي استالين در ايران را حزب توده از سال 1320 خورشيدي، برعهده ميگيرد. آنها در کارشان واقعا" استاد بودهاند. طوري سوسياليستهاي ايراني را گرفتار ايدهئولوژي استالين کرده بودند، که اکثريت آنها متوجه نشده بودند، که دارند، بهطور مستقيم يا غيرمستقيم در چارچوب فکري حزب توده فعاليت ميکنند! از سال 1942/1320 تا کنگره بيست شوروي در سال 1956/1343، حزب توده ميداندار استالينيسم در ايران است. تنها مخالف حزب توده در اين زمان، و در دهه بيست خورشيدي، يوسف افتخاري است که فعاليت مستقل کارگري را در ايران شروع ميکند که به آن نيز خواهيم پرداخت. از سال 1343، طرفداران مائو درون حزب توده اخراج ميشوند و پايهگذار افکار بورژوا رفرميستي مائو در ميان ايرانيان داخل و خارج از کشور ميشوند، به اين موضوع نيز خواهيم پرداخت. اما مائويستها در اصل خود نیز استالينيست هستند. بنابراين از سال 1343 تا سال 1357، استالينيستها و مائویستها که شامل حزب توده و «سازمان توفان» احمد قاسمي و شرکاء ميشود، ميداندار افکار و انديشهي بورژوا رفرميستي استالینی در داخل و خارج از ایران هستند. با باز شدن فضاي باز سياسي در نتیجه انقلاب 1357، استالينيسم مهر خود را بر جنبش چپ ايران ميکوبد و همهي سازمانها و گروههاي سياسي در اين مقطع به غير از يک گروه کوچک، گرفتار آن ميشوند و قادر نيستند، گريبان خود را از آن رها سازند. حتا جريانات سياسي معروف به «خط دو، و «خط سه» که با خط يک [حزب توده و اکثريت] مرزبندي داشتند، نتوانستند استالينيسم را واقعا" به طور کامل بشناسند. تنها گروه «وحدت کمونيستي» بود که کار تحقيقاتي خود را قبل از 1357، شروع کرده و توانسته بودند، حافظه تاريخي خود را مدون و به تئوريهاي راستين لنين، سلطانزاده، مارکس و انگلس، دسترسي پيدا کنند، و با استالينيسم مرزبندی مشخص داشته باشند. بقيه گروههاي سياسي مقطع 1357، هيچگونه کار تحقيقي به منظور ارتقاء حافظه تاريخي خود و شناخت حزب توده و بهطور کلي استالينيسم انجام نداده بودند و اکنون هم بعد از چهل سال، بسياري از آنها هنوز نتوانستهاند، گريبان خود را از منجلابي که حزب توده براي آنها تهيه نموده بود، آزاد نمايند و در اين رابطهي خلاقيتي از خود نشان دهند. به غير از «وحدت کمونيستي»، تنها گروهي که در آن زمان، به سراغ آثار مارکس را رفته بود و مقالهي دو قسمتي «اسطوره بورژوازي ملي و مترقي»(1) را منتشر نمود، که در آن زمان، حرکتي نوآورانه محسوب ميشد، «اتحاد مبارزان کمونيست» بود. با وجود اين، اين گروه نيز، مانند بقيه نتوانست با استالينيسم مرزبندي قاطع و مشخص داشته باشد: «حاکميت رويزيونيسم بر احزاب کمونيست شوروي و چين به شکست و عقب رانده شدن طبقهي کارگر جهاني از دو سنگر مهم خود در اين کشورها انجاميده است. اکنون بورژوازي در شوروي موفق شده است که ديکتاتوري پرولتاريا را امحاء کند و حاکميت سياسي خود و نظام سرمايهداري را در اين کشور احياء نمايد. ... امروز اين دو کشور به اردوگاه ضد انقلاب بورژوا امپرياليستي جهان تعلق دارند. شوروي امروز در سطح جهاني پرچمدار و نقطه اتکا رويزيونيسم خروشچفي و مدافع رفرميسم بورژوايي که در عصر امپرياليسم جرياني ارتجاعي است، ميباشد.»(2) (منصور حکمت:برنامه اتحاد مبارزان کمونيست: فروردين1360) در پاراگراف بالا، مشخص است، تا زماني که استالين در قيد حيات بوده، حاکميت شوروي و چين سوسياليستي بوده است، اما زماني که خروشچف ميآيد، سوسياليسم از بين ميرود و رويزيونيسم بر چين و شوروي حاکم ميگردد. اين همان ايدهئولوژي مائو است که سه تن از اعضاي کميتهي مرکزي حزب توده به نامهاي احمد قاسمي، غلامحسين فروتن و عباس سقايي، هنگامي که در سال 1343 خورشيدي از حزب توده اخراج شدند، اختراع کردند و تشکيلات مائويستي [توفان] خود را به وجود آوردند. بنابراين در برنامه «اتحاد مبارزان کمونيست» آمده: «حزب کمونيست شوروي به حزبي بورژوايي بدل شده است و بورژوازي با اتکا بر آن، پيشروي اوليه پرولتارياي شوروي در جهت ساختمان سوسياليسم را به شکست کشانيده و سرمايهداري انحصاري دولتي را در اين کشور مستقر نموده است. شوروي امروز پرچمدار و نقطه اتکاء رويزيونيسم خروشچفي است.» (منصور حکمت:برنامه اتحاد مبارزان کمونيست: فروردين1360) اما همانطور که بیان داشتیم ظهور کامل استالينيسم، مقارن است با انحطاط کامل انقلاب اکتبر در 1928، و به مفهوم سر بر افراشتن ضد انقلاب سرمايهداري دولتي است. استالينيسم با قتل عام نسلي از کمونيستهاي خالق انقلاب اکتبر، جشن پيروزي خود را بر پا کرد و بر ويرانههاي انقلاب اکتبر و بر روي استخوانهاي کمونيستهاي بهخون تپيده شده، خود را تحکيم بخشيد. یعنی استالينيسم نه روند تکامل ديالکتيکي انقلاب اکتبر، بلکه گورکن آن بوده است. زنده ياد بهزاد کاظمي که مرگ زودهنگام به او اجازه نداد که کار تحقيقي مبسوطي را که شروع کرده بود به سرانجام برساند، در زمينهي استالينيسم بيان ميدارد که ما نمونههایی از آن را عینا" نقل میکنیم؛ «تصفيه کنوني [دهه 30 قرن بيست ميلادي] صرفا" نه خطي خونين بلکه رودي جاري از خون بين بلشويکها و استالينيسم رسم ميکند. نابود ساختن تمامي نسل قديمي بلشويکها و قسمت مهمي از نسل ميانه که در جنگهاي داخلي شرکت داشتند و آن بخشي از جوانان که سنن بلشويکها را جدا" کسب کردهاند، نشان دهندهي نه صرفا" نامسازي سياسي بلکه ناهمسازي جسماني ميان بلشويکها و استالينيسم است. چهگونه ميتوان اين امر را ناديده گرفت؟» (بهزاد کاظمي: سامان نو شماره 11و12) برخلاف ايده هواداران استالين، يعني «احزاب برادر»، «استالينيسم ادامهي تاکتيک و استراتژي بلشويکها نبوده و نيست. حقايق منتج از واقعيتها، آن را ثابت کرده است. «يکي از خصلتهاي برجستهي بلشويکها برخورد سختگيرانه، دقيق و حتا ستيزهجويانهاش درباره مسايل اصل نظري بوده است. بيست و هفت جلد آثار لنين براي هميشه نمونهي والاترين آگاهي تئوريک باقي خواهد ماند. بلشويکها بدون اين کيفيت اساسي، هرگز قادر به ايفاي نقش تاريخي خود نميبودند. از زاويهي اين ديد، استالينيسم بيمايه، جاهل و کاملا" امپريک، در قطب مخالف قرار دارد. حدود ده سال پيش،[نگارش مقاله:29اوت1937] اپوزيسيون در برنامهي خود اعلام داشت: از زمان مرگ لنين تا به حال موجي از تئوريهاي جديد ظاهر گرديده که يگانه نيتاش توجيه برگشت استالينيستي از مشي انقلاب پرولتارياِيي بينالمللي است.» (بهزاد کاظمي: سامان نو شماره 11و12) «بوروکراسي استالينيستي، نه تنها هيچ وجه مشترکي با مارکسيسم ندارد، بلکه به طورکلي با هرگونه اصول نظري و سيستمي بيگانه ميباشد «ايدهئولوژي» اين بوروکراسي يک سره با ذهنيگرايي پليسي اشباع گرديده است و پراتيک آن عبارت است از امپريسيسم اعمال زور. ... اين بوروکراسي قادر نيست توضيحي در توجيه نقش اجتماعي خويش چه براي خود و چه براي ديگران ارايه دهد. استالين در مکتب مارکس و لنين نه به مدد قلم تئوريسينها، بلکه با پاشنههاي گ.پ.او، تجديدنظر ميکند.»(پيشين) (بهزاد کاظمي: سامان نو شماره 11و12) «بلشويکها در عمل ترکيبي از والاترين جسارت انقلابي و رئاليسم سياسي را نشان داده است. براي نخستينبار يگانه نوع رابطه بين پيشروان و طبقه را که ميتواند ضامن پيروزي باشد، برقرار کرده است. در تجربه ثابت کرده است که اتحاد بين پرولتاريا، تودههاي ستم ديدهي روستايي و خردهبورژوازي شهري تنها از طريق سرنگوني سياسي احزاب خردهبورژوازي سنتي ممکن است. بلشويکها، راه پيشبرد قيام مسلحانه و تسخير قدرت را به همهي دنيا نشان داده است.» (پيشين:11و12) (بهزاد کاظمي: سامان نو شماره 11و12) «پوسيدهگي کمينترن به ناهنجارترين شکلي در اين واقعيت بيان ميشود که به سطح تئوريکي انترناسيونال دوم نزول کرده است. ... اينان به کارگران هيچ چيز نميتوانند بياموزند.» (بهزاد کاظمي: سامان نو شماره 11و12) در ادامه نظري ميافکنيم به ديدگاه دو نفر استالينيست، که يکي [محمود طوقي] از آنها بر استالين نگاهي نقادانه دارد و اعمال او را صرفا" «اشتباه» ميداند و اين اشتباه را به حساب پرولتارياي روسيه ميگذارد: او مينويسد؛ استالين «با نابود کردن کامل توليد خصوصي يعني بورژوازي و خردهبورژوازي و صنعتيکردن کشور مرحله انقلاب سوسياليستي را به پايان رساند.» ... «استالينيسم يک جريان تاريخي_اجتماعي است آن چيزي که استالين را روي کار آورد ويژهگيهاي شخصي او نبود، بلکه ضرورتهاي شخصي اجتماعي بود. استالينيسم خط مشي و ايدهئولوژي دورهيي از مبارزات تاريخي پرولتارياي شوروي است که خلق شوروي در دو جبهه ميجنگد. داخلي و خارجي. خشونت پرولتاريا در اين دوران سخت و بيامان است. و اشتباهات استالينيسم اشتباهات تاريخي پرولتاريا است که از آن هيچ گريزي نميتوانست داشته باشد.»(محمود طوقي:بازخواني تاريخ معاصر سچفخا:408-409) محمود طوقي کردار استالين را به حساب پرولتاريا و اشتباهات او ميگذارد! در حالي که پرولتارياي روس در زمان حاکميت استالين از سال 1925، خلع يد شده بود، و همه چيز به دستور استالين و به وسيلهي حزب او صورت ميگرفت. محمود طوقي دستآوردهاي زمان استالين را بر ميشمارد در حالي که اين دستآوردها نه تنها هيچ ربطي به «حقوق سوسياليستي» شهروندان روسي که به قول طوقي به سوسياليسم رسيدهاند! ندارد، بلکه حتا شامل «حقوق بورژوايي» شهروندان هم نميشود: «1.مبارزه بر عليه تزاريسم. 2. قاطعيت در مبارزه با دشمنان داخلي و خارجي 3. ساختن زيربناي مستحکم صنعتي(ولو آنکه به صورت شورايي نبود) 4. بالا بردن سطح زندهگي کارگران و دهقانان 5. کمک به احزاب کمونيست (ولو آنکه کم و ناپيگير بود) 6- مبارزه با امپرياليسم ژاپن و فاشيسم[چون استالين با آمريکا و انگليس هم کاسه بود نامي نميبرد]7. کمک به انقلاب چين 8. کمک معنوي به مبارزه هندوچين.» (پيشين) اما انصافا" محمود طوقي مواردی از اعمال ضد سوسياليستي، استالين را نیز اينگونه بر ميشمارد: «1. تصفيههاي گسترده2. جانشين کردن امثال خروشچف و برژنف به جاي رهبران اصيل انقلاب. 3. خشونت زايدالوصف. 4. روابط نابرابر با ديگر احزاب 5. توصيه نادرست به ديگر احزاب 6. دستور انحلال احزاب کمونيست جهان 7. ايجاد يک بوروکراسي عظيم 8. عدم تمايز بر شيوههاي مبارزه درون خلقي و برون خلقي 9. کيش شخصيت 10. جدايي از ماترياليسم ديالکتيک و لغزش به طرف متافيزيک و ذهنيگري و دوري از واقعيتها و تودهها 11. انجام ندادن دستور لنين در گذار از سرمايهداري دولتي به سوسياليسم 12. بينش تک خطي در ماترياليسم تاريخي 13. عدم توجه به سانتراليسم دموکراتيک 14. به وجود آوردن محيطي که کسي جرات ابراز نظر مخالف نداشت. 15. زمينهسازي براي رشد عناصر متقلب 16. انحلال کمينترن 17. تاييد حکومت رضاخان [و پسرش] 18. اعمال فشار براي گرفتن امتياز نفت شمال از ايران 19. فشار اقتصادي به حکومت مصدق، نخريدن نفت و ندادن طلاهاي ايران. 20. تصفيه کمونيستهاي بزرگي چون سلطانزاده 21. کمک قاطع در به وجود آوردن دولت اسرائيل 22. تخريب تاريخ انقلاب اکتبر 23. عدم انتشار آثار مارکس 24. تز سوسياليسم در يک کشور.» (محمود طوقي:بازخواني تاريخ معاصر سچفخا:410-411) طوقي حقايق را ميبيند، اما توان ندارد، استالين را ضد بشر بنامد. او اذعان ميکند که «البته در اين ميان ما با کساني چون يوسف افتخاري و خليل ملکي و مصطفا شعاعيان رو بروييم که شامه تيزتري داشتند و با فاکتورهايي که داشتند پي بردند آنچه در شوروي اتفاق ميافتاد همه چيز هست الا استقرار کمونيسم. ... کشتن تمامي رهبران حزب کمونيست ايران و لهستان هيچ ربطي به چپروي سلطانزاده در انقلاب گيلان (3) نداشت. استالينيسم متفکر بزرگي چون سلطانزاده و لادبن، نيکبين و ذره و حسابي و مرتضا علوي و احسانالله خان، [حزب کمونيست ايران عضويت احساناللهخان را نپذيرفت]، را تاب نميآورد. همچنان که تروتسکي، زينوويف و بوخارين و ديگران را نتوانست تحمل کند.»(پيشين:413) (محمود طوقي:بازخواني تاريخ معاصر سچفخا:413) اما نفر دوم جناب «عبدالحسين آگاهي» نويسندهي تودهيي تاريخ را به روايت استالين مينويسد: «سلطانزاده هم در کنگره عدالت و هم در کنگرهي دوم کمينترن استدلال ميکرد که ايران در برابر انقلاب سوسياليستي قرار دارد و مرحله انقلاب بورژوا دموکراتيک را سپري کرده است.» (عبدالحسين آگاهي:تاريخ احزاب در ايران:ص46) اين بيشرمانهترين، رفتار و کرداری است که عبدالحسين آگاهي و ديگر نويسندهگان تودهيي، به سلطانزاده نسبت ميدهند. او مطلقا" چنين چيزي بيان نداشته است. ما به آن خواهيم پرداخت. «عبدالحسين آگاهي» به جوانان امروزي پيام ميدهد که حافظهي تاريخي خود را فراموش کنيد، و کاري به گذشته حزب توده نداشته باشيد: «اکنون صحبت بر سر اين نيست که اکثر قريب به اتفاق پژوهندهگان، به استناد مدارک و اسناد موجود، دربارهي سلطانزاده چنين عقيدهيي دارند. صحبت بر سر اين هم نيست که حتا چه کسي در کنگره و قبل يا بعد از آن، داراي گرايشهاي چپ و يا راست بوده است. گفتوگو در اين هم نيست که چهگونه چپنماهاي امروزي، زير پوشش به اصطلاح دلسوزي براي چپروان ديروزي با مقايسه و رو در روي هم گذاشتن آن کوشندهگان نظر حيدرخان و سلطانزاده در واقع سعي در تضعيف سوسياليستهاي واقعي ايران امروز را دارند. سخن بر سر واقعيات سر سخت تاريخ است، که ديروز نتايج تلخ خود را عملا" نشان داد و بايد امروز درس بزرگي براي تمام هواداران صادق سوسياليسم علمي باشد که متاسفانه هنوز چنين نيست.» از منظر عبدالحسین یعنی به استالینیسم که بیش از یک قرن است، عامل اصلی فساد و تباهی در جهان بوده و بر ضد سوسیالیسم و کمونیسم مارکس تبلیغ و ترویج نموده و به اسم مارکس و لنین جنایتها آفریده است، کاری نداشته باشید! و باز هم مينويسد: «در دوران بعد چپهاي حزب کمونيست ايران شرکت در انقلاب بورژوا-دموکراتيک را سپري شده حساب ميکردند و وظيفهي روز را در انجام «انقلاب کمونيستي خالص» ميدانستند.» (عبدالحسين آگاهي:تاريخ احزاب در ايران:ص47) این هم یکی دیگر از آن تهمتهای بیشرمانهيي است که این قلم به مزدان به سلطانزاده نسبت میدهند. ما به اين جعل:«انقلاب کمونيستي خالص» خواهيم پرداخت. بايد جنبش انقلابي متکي بر انديشهي مارکسي يک بار و براي هميشه ايدئولوژي کاذب و دروغين «مارکسيسم لنينيسم»، ساخته و پرداخته دم و دستگاه استالين که وارثان طبيعي آن در ايران، حزب توده، «اکثريتيها» و مائويستها هستند را، نقد و رسوا نمايند تا ديگر نتوانند در يک شرايط اعتلاي انقلابي، دوباره عصر استالين را تکرار کنند. لنين در مورد واقعيتهاي آن روزگار جامعهي شوروي، واقع بين بود و همواره نقاط ضعف و قوت بلشويکها را بدون ذرهيي پرده پوشي و دروغ، علنا" بيان ميداشت. يکي از برتريهاي لنين به قول اي.اچ.کار، اين بود که واقعيتها را بدون اينکه آن را جعل و وارونه سازد، بيان ميداشت. گفتارها و نوشتارهاي او برخلاف نظر جاعلان تاريخ روسيه بوده است. لنین پس از امضاي پيمان برست ليتوفسک نوشت: «ما از سوسياليسم دانش داريم، اما در خصوص دانش از سازمان در مقياس ميليونها، دانش از سازماندهي و توزيع کالاها، اين دانش را ما نداريم. اين را رهبران قديم بلشويک به ما نياموختند ... تاکنون در اين باره چيزي در متون بلشويکي نوشته نشده است، و در متون منشويکي هم چيزي نيست.» چند هفته بعد لنين توضيح مفصلتري به سخن خود ميافزايد: «هر آنچه ما ميدانيم، هر آنچه بهترين کارشناسان، نيرومندترين مغزهاي جامعهي سرمايهداري در پيشبيني تطور آن به دقت براي ما بيان کرده بودند اين بود که، به حکم جبر تاريخي، بايد نوعي دگرگوني در مسير کلي معيني روي دهد، مالکيت خصوصي وسايل توليد را تاريخ محکوم کرده است و درهم شکسته خواهد شد، و از استثمارگران ناگزير سلب مالکيت خواهد شد. اين نکته با دقت علمي اثبات شده بود. وقتي که ما به دست خود پرچم سوسياليسم را بلند کرديم، وقتي که خود را سوسياليست ناميديم، وقتي که احزاب سوسياليستي را تاسيس کرديم، و وقتي که قدرت را به دست گرفتيم تا بازسازي سوسياليستي جامعه را آغاز کنيم، اينها را ميدانستيم. اما اشکال ديگرگوني و سرعت رشد بازسازي منجز [وفاکننده وعده] را نميتوانستيم بدانيم. فقط تجربهي جمعي، فقط تجربهي ميليونها از مردم، ميتواند در اين باره اطلاع قاطع به ما بدهد.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد دوم: ص423-424) استالينيسم اين گفتهي لنين را درک نکرد و نميفهميد که سوسياليسم عاليترين فرماسيون اجتماعي اقتصادي است که در آن از هر نظر بايد برتر از فرماسيون سرمايهداري باشد. به خيال خود ميخواست سوسياليسم را در يک کشور با ديکتاتوري و تیرباران هر مخالفی، برقرار نمايد. در فرمان اصلي نپ در تاريخ 21 مارس 1921، داد و ستد کالا مجاز شناخته ميشود که در آن کالاي صنعتي با فرآوردههاي کشاورزي مبادله پاياپاي در بازارهاي محلي، شوند. اما در پاييز 1921 لنين شکست خود را در اين امر اذعان ميکند: «غرض اين بود که در سراسر کشور که فرآوردههاي صنايع به طرزي کمابيش سوسياليستي، با فراوردههاي کشاورزي مبادله شوند، و از طريق اين مبادلهي کالا، صنايع بزرگ که يگانه پايهي ممکن سازمان سوسياليستي است، احيا شود. نتيجه چه بود؟ نتيجه _ شما اکنون همهي اين امر را در عمل به خوبي شناختهايد، و حتا آن را در تمام مطبوعات ما ميبينيد_ نتيجه اين بود که مبادلهي کالا افسار گسيخت؛ به اين معني افسار گسيخت که به صورت خريد و فروش در آمد. و ما اکنون ناچاريم اين را اعتراف کنيم _ اگر نخواهيم قيافهي کساني را به خود بگيريم که شکست خود را نميبينند؛ اگر از رويا رو شدن با خطر باکي نداشته باشيم. بايد اعتراف کنيم که عقبنشيني ما کافي نبوده است، و ما ناگزيريم دست به عقبنشيني مکملي بزنيم، يک گام ديگر واپس برويم، و از سرمايهداري دولتي به تنظيم دولتي خريد و فروش و گردش پول به پردازيم. از مبادلهي کالا هيچ نتيجهيي به دست نيامد؛ زور بازار آزاد بر ما چربيد؛ و ما به جاي مبادله به خريد و فروش عادي، به بازرگاني متعارف رسيديم. لطفا" خودتان را با اين وضع منطبق سازيد، و گرنه عنصر خريد و فروش و گردش پول شما را فرا خواهد گرفت.» بعدها لنين دولت شوروي را در نظام نپ به ماشيني تشبيه کرد که اختيار آن از کف انسان خارج شده باشد: «مانند اين است که مردي پشت فرمان نشسته باشد، ولي ماشين در آن جهتي که مرد فرمان ميدهد حرکت نکند.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد دوم: ص388-389) اما ريشه استاليسنسم در اينجا متولد ميشود: «هنگامي که لنين نپ را به دهمين کنگره حزب ارائه ميکرد بار ديگر به دو شرط گذار به سوسياليسم بازگشت که مدتها پيش، يعني در 1905، آنها را بيان کرده بود. ميگويد که فقط «در کشورهاي سرمايهداري رشديافته» امکان «گذار فوري به سوسياليسم» وجود دارد؛ در روسيه هنوز «اقليتي از کارگران در صنايع و اکثريت عظيمي از کشاورزان خردهپا» روي زمين کار ميکنند. لنين ادامه ميدهد که: «انقلاب سوسياليستي در چنين کشوري فقط با دو شرط به پيروز نهايي ميرسد. نخست، با شرط دريافت پشتيباني از انقلاب سوسياليستي در يک يا چند کشور پيشرو. چنانکه ميدانيد، ما براي احراز اين شرط در قياس با کارهايي که پيشتر انجام گرفته بود اقدامات فراواني کردهايم، ولي اين اقدامات براي احراز آن شرط به هيچروي کافي نيوده است.» «شرط دوم عبارت است از سازش ميان پرولتاريا که ديکتاتوري خود را اجرا ميکند يا قدرت حکومتي را به دست ميگيرد، و اکثريت جمعيت دهقانان.» از آنجا که انقلاب جهاني همچنان تاخير داشت و پرولتارياي اروپاي غربي به نجات پرولتارياي روسيه نميشتافت، انقلاب روسيه همچنان در گرو همت دهقانان گرفتار بود، و نپ به اين دليل ضرورت داشت. لنين در کنگرهي دهم ميگويد: «فقط توافق با دهقانان ميتواند انقلاب سوسياليستي را در روسيه نجات دهد، تا روزي که انقلاب در ساير کشورها نيز رخ نمايد.» جوهر نپ عبارت بود از نگهداري «حلقه اتصال» ميان دهقانان و پرولتاريا، يعني ابزاري که پيروزي در جنگ داخلي با آن به دست آمده بود. لنين در مه 1921، خطاب به يک کنفرانس حزبي ميگويد: «پرولتاريا رهبر دهقانان است، اما اين طبقه را نميتوان بيرون راند، چنانکه ما زمينداران و سرمايهداران را بيرون رانديم و نابود کرديم. اين طبقه را بايد با زحمت فراوان و تحمل محروميتهاي فراوان ديگرگون کرد.» دو ماه بعد، در سومين کنگرهي کمينترن همين نظر را بيان ميکند: «گذشته از طبقهي استثمارکنندهگان، تقريبا" همهي کشورهاي سرمايهداري توليدکنندهگان خردهپا و کشاورزان خردهپاي خاص خود را دارند. در روسيه اينها اکثريت بزرگي را تشکيل ميدهند. مسئله عمده انقلاب اکنون مبارزه با اين دو طبقهي آخر است.» در مورد اينها نميتوان همان روشهاي مصادره و اخراج را به کار برد، که در مورد استثمارگران به کار رفته بود؛ روشهاي ديگري لازم است. اين روشهاي ديگر در نپ خلاصه ميشود، که قاعدهي اصلي آن عبارت است از «نگهداري اتحاد پرولتاريا با دهقانان، براي آنکه پرولتاريا بتواند نقش رهبري و قدرت حکومتي را در دست داشته باشد.» وضع مبهم دهقانان، که هم متحد اساسي پرولتاريا است و هم، در عين حال، معارضي است که بايد بر آن چيره شد، ريشهي بسياري از مشکلات آينده را تشکيل ميداد. لنين پس از اندکي تامل اضافه ميکند که «در هر حال، آزمايشي که ما داريم انجام ميدهيم براي انقلابهاي پرولتاريايي آينده مفيد خواهد بود.» در يازدهمين کنگره حزب، در مارس 1922، لنين باز همان اصل را تکرار ميکند: «اهميت سياست اقتصادي نوين براي ما بيش از هر چيز در اين است که آزموني است براي نشان دادن اين نکته که ما داريم حلقهي اتصالي با اقتصاد [طبقهي] دهقان ايجاد ميکنيم.» ... گرايش ذاتي نپ آن بود که شرط اول از دو شرط گذار به سوسياليسم را _ يعني انقلاب سوسياليستي جهاني، که حکومت شوروي نيز نتوانسته بود آن را احراز کند_ به دست فراموشي بسپارد و بر شرط دوم _ يعني جلب حمايت دهقانان_ فشار بياورد، که احراز آن منحصرا" به نيرو و تدبير سياست شوروي وابسته مينمود. سه سال بعد، که غيرعملي بودن شرط اول بيش از پيش پديدار شده بود، اصرار لنين بر نپ به نام راه راستين سوسياليسم به صورت پيش درآمد مسلم «سوسياليسم در يک کشور» آشکار شد.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد دوم: ص324-325-326) لنين در مورد ساختمان سوسياليسم گفته است: «در ايام تزار ما هزاران تن را سازمان ميداديم، و در ايام کرنسکي صدها هزار تن را. اين چيزي نيست؛ اين در سياست به حساب نميآيد. اين کار مقدماتي بود. اين کلاس مقدماتي بود. تا زماني که پيشتازان کارگران نياموختهاند که دهها ميليون تن را سازمان دهند، هنوز سوسياليست نشدهاند و آفرينندهگان جامعهي سوسياليستي نيستند، و تجربهي لازم سازمان را به دست نياوردهاند. راه سازمان راه درازي است، و وظيفهي ساختمان سوسياليستي مستلزم کار پيگير و طولاني و تجربهي متناظر با آن است، و ما اين را به اندازهي کافي نداريم. حتا نسل بلافاصله بعد از ما، که بهتر از نسل ما پرورش يافته است، مشکل بتوان گذار کامل به سوسياليسم را انجام دهد.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد دوم: 114-115) به گفتهي اي.اچ.کار «لنين نه تنها در يک سنت انساني تربيت شده بود، بلکه احترام فراواني هم در ميان مردم داشت: هم اقتدار معنوي زيادي داشت و هم قدرت اقناع فراوان. اين صفات، که در هيچکدام از رهبران ديگر ديده نميشد، به او امکان ميداد که عنصر اجبار را تخفيف بدهد و به حداقل به رساند. استالين هيچ اقتدار معنوي نداشت، در سالهاي بعد کوشيد اين اقتدار را با روشهاي بسيار خامي براي خود فراهم کند. استالين چيزي جز اجبار نميفهميد، و از همان روز اول اين روش را به طور آشکار و با خشونت تمام به کار بست. ... لنين ممکن نبود به جعل سوابق، که کار هميشهگي استالين بود، رضايت بدهد. اگر در سياست يا در عمل حزب شکستي پيش ميآمد لنين آن را صراحتا" به همين عنوان ميشناخت و اذعان ميکرد؛ مانند استالين مصلحت ديدهاي ناگزير را به عنوان پيروزي درخشان عنوان نميکرد. اتحاد شوروي زير فرمان لنين به گفتهي سيليگا به صورت «سرزمين دروغ بزرگ» در نميآمد.» (اي.اچ.کار:تاريخ روسيه شوروي:جلد يکم: ص36_37) اما واقعيت اين است که جنايات استالينيسم در مقابل جنايات نظام سرمايهداري قابل مقايسه نيست. اعمال هيتلر، موسوليني، ژنرال فرانکو، جنگ جهاني اول و دوم، نسلکشيهاي بالکان در دههي نود ميلادي قرن بيستم، ده هزار روز جنگ آمريکا با ويتنام در قرن گذشته، نمونههاي اندکي از آن است. به گفتهي ريچارد ديويد ولف، اقتصاددان برجسته آمريکايي، از دخالتهاي مستقيم و غيرمستقيم نظام سرمايهداري جهاني به سرکردهگي کشورهاي آمريکا و انگليس در کشورهايي مانند؛ گواتمالا و ايران ۱۹۵۴/1332، کوبا (۱۹۶۱-۱۹۵۹)، آفريقاي جنوبي (۱۹۹۴-۱۹۴۵) و شيلي 1973، که در برخي موارد شکل تغيير رژيم را به خود گرفت، ميتوان نام برد. در سالهاي ۱۹۶۵ و ۱۹۶۶، کشتار دستهجمعي کمونيستهاي اندونزي که جان بين پانصد هزار تا سه ميليون نفر را گرفت. در نظامهاي فاشيستي اسپانيا [فرانکو]، آلمان [هيتلر]، ايتاليا[موسوليني]، هزاران سوسياليست دستگير، زنداني، شکنجه و کشته شدند. دوره مککارتيسم يا ترسسرخ با انبوهي از گزينشهاي شغلي، ليستهاي سياه، عوامفريبي، سانسور و دادگاههاي نمايشي همراه بود و زندهگي ميليونها آمريکايي را تحت تاثير قرار داد، همه و همه از دستآوردهاي نظام سرمايهداري که در حافظه تاريخي و اذهان طبقات اجتماعي، پاک شدني نيستند. آنها نيز مانند استالينيسم، تاريخ را جعل وارونه جلوه ميدهند و کشتار استالين از کمونيستها را با اعداد و ارقامي نجومي ذکر ميکنند! راديو فردا، که منبعي سرمايهدارانه است، به نقل از «نيکلاس ورت» مينويسد: «طبق مدارک رسمي شوروي که در دوران نيکيتا خروشچف منتشر شده است، فقط در سالهاي ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸، در حدود يک ميليون و ۵۷۵ هزار انسان دستگير شدند و در حدود ۸۵.۴ درصد آنها يعني يک ميليون و ۳۴۵ هزار نفر در دادگاههاي نمايشي محکوم و ۶۸۱ هزار و ۶۹۲ انسان از آنها اعدام شدند.» به گفتهي ريچارد ديويد ولف اقصاددان آمريکايي که در قلب نظام سرمايهداري حضور دارد، ما بايد سوسياليسم [واقعي] را بفهميم چرا که تاريخ ما را [«سوسياليسم علمي1» جعلي منتج از استالينيسم] شکل داده و آينده ما را سوسياليسم علمي و واقعي مارکسي که بر پايهي لغو کارمزدي قرار دارد، شکل خواهد داد. سوسياليسم علمي مارکس منبعي عظيم است از: افکار، تجارب و آزمايشهاي روي هم انباشتهشده که توسط کساني به سرانجام رسيده که آرزوي عملکرد انقلابي در جهت لغو کارمزدي را در سر ميپروراندند. او ميگويد؛ سوسياليسم نمايانگر آگاهي کارگراني است که منشا آلام و محدوديتهايشان بيشتر نظام سرمايهداري است تا کارفرمايانشان. نظام سرمايهداري مشوقها و گزينههايي را براي دو طرف، و پاداشها و تنبيههايي براي «انتخابهاي» رفتاري آنها تجويز ميکند. چيزي که حاصل آن مبارزات بيپايان کارگران و آگاهي آنها از اين امر است که راه حل، تغيير نظام سرمايهداري است. به گفتهي ريچارد ديويد ولف، کارل مارکس در جلد اول کتاب سرمايه يک بيعدالتي بنيادين را تعريف ميکند _ بهرهکشي _ آنچه در سرمايهداري اساس ارتباط بين کارفرما و کارگر است. بهرهکشي، به تعبير مارکس، موقعيتي است که در آن ارزشي که کارگران براي کارفرمايان توليد ميکنند، بيشتر از ارزش دستمزدي است که به آنها پرداخت ميشود. بهرهکشي سرمايهدارانه همه چيز را در جوامع سرمايهداري شکل ميدهد. سوسياليستها، در آرزوي جامعهيي بهتر، هر روز بيش از قبل خواستار پايان دادن به استثمار، و همچنين به دنبال سيستم جايگزيني هستند که در آن کارگران بهعنوان کارفرماي خود عمل کنند. سوسياليستها ميخواهند در عين مشارکت در مسير رشد و رفاه جامعه، قادر باشند تمام پتانسيلهاي خود را بهعنوان افراد و اعضاي آن کشف کرده و بهبود بخشند. به گفتهی او سوسياليسم يک نظام اقتصادي بسيار متفاوت از سرمايهداري، فئوداليسم و بردهداري است که هر کدام جامعه را به دو طبقه اقليت مسلط (بردهداران، اربابان و کارفرمايان) و اکثريت تحتسلطه (بردهها، رعيت و کارگران) تقسيم ميکردند. هنگامي که اکثريت، نظامهاي بردهداري و فئودالي را ناعادلانه تشخيص دادند، آنها بالاخره سرنگون شدند. اکثريتهاي گذشته به سختي جنگيدند تا نظام بهتري برپا کنند. سرمايهداري بردهها و رعيتها را با کارگران جايگزين کرد و بردهداران و اربابان را با کارفرمايان. از لحاظ تاريخي اصلا غافلگيرکننده نيست که کارگران هم در نهايت چيز بهتري آرزو کنند و براي بهدست آوردن آن بجنگند. آن چيز بهتر سوسياليسم است، نظامي که مردم را تقسيمبندي نميکند، بلکه کار را تبديل ميکند به فرآيندي دموکراتيک که در آن تمام کارگران قدرت برابر دارند و همه با هم کارفرماي خود هستند.(ريچارد ديويد ولف: ده نکتهيي که بايد در مورد سوسياليسم بدانيد:سارا ياوري) ولف گفته است که لنين بهعنوان رهبر اتحاد جماهير شوروي، يک بار گفت که سوسياليسم يک هدف بود، چيزي که در واقعيت هنوز محقق نشده است. شوروي، به جاي آن، «سرمايهداري دولتي» را محقق کرد. يک حزب سوسياليست قدرت دولتي داشت، و دولت تبديل شد به سرمايهداري صنعتي که جاي سرمايهداران خصوصي پيشين را گرفت. انقلاب شوروي کارفرما را تغيير داد و نه رابطه کارفرما/کارگر را. بنابراين سرمايهداري بود. اما جانشين لنين، استالين، اعلام کرد که اتحاد جماهير شوروي به سوسياليسم دست يافته است. در واقع، او دولت سرمايهداري شوروي را بهعنوان الگوي جهاني سوسياليسم معرفي کرد. دشمنان سوسياليسم از همان زمان از اين تعريف براي يکي شمردن سوسياليسم با ديکتاتوري سياسي استفاده کردهاند. استالين در روزهاي پاياني عمرش، که بهترين فرزندان و ياران طبقهي کارگر جهاني را به کام مرگ فرستاده بود و فقط «بريا» و «نيکولاي يژوف» در کنار خود داشت، همانند آخرين پادشاه تزار به سرش آمده بود: «رودزيانکو، رئيس آخرين دوما، در روز هفتم ژانويه 1917، يعني همان ايامي که انقلاب به در و پنجرهها ميکوفت، جرئت کرد به تزار بگويد: «اعليحضرتا، حتا يک مرد قابل اعتماد يا صادق در کنار شما باقي نمانده است؛ بهترين افراد يا بر کنار شدهاند و يا کناره گرفتهاند. فقط اشخاص بدنام به جا ماندهاند.» (تروتسکي:تاريخ انقلاب روسيه: جلديکم:122) و در آخر اين قسمت اضافه کنيم که ديکتاتورها از تاريخ درس ياد نميگيرند، و يا حتا از کردههاي خود هم چيزي ياد نميگيرند. استالين و ياراناش و نيز مدافعين ايرانياش، هم مانند طبقهي حاکمهي تزار از کردههاي خود درس نگرفتند: «تزار پس از رسيدن به تزار سکوسلو، هنگامي [فوريه 1917] که همراه با خانوادهاش در کاخ محبوس شده بود، بنا به گفتهي ويروبووا زير لب گفت: «در ميان آدميان عدالت وجود ندارد.» ... «اما همين کلمات بي چون و چرا گواهي ميدهند که عدالت تاريخي، هر چند دير ميرسد، باز وجود دارد.» (تروتسکي:تاريخ انقلاب روسيه: جلديکم:181)
ادامه دارد سهراب.ن 25/04/1399
توضيحات: (1): منصور حکمت در قسمت دوم مقاله «اسطوره بورژوازي ملي و مترقي» مرتکب اشتباه ميشود: او براي اثبات نظر خود در مورد توليد ارزشهاي مصرفي از فرمول M → C → M' (پول اوليه_کالا_پول ثانويهي بيشتر) استفاده ميکند در حالي که بايد از فرمول C C → M → (کالا_پول_کالا) که فرمول توليد کالايي ساده است، استفاده مينمود. فرمول اول و دوم معرفي شده توسط منصور حکمت هر دو يکي است و آن هم فرمول توليد کالايي يعني سرمايهداري است.
(2): «درک محدود سوسياليسم خلقى ايران از رابطه پراتيک با تئورى اجازه نميدهد که اينان به مهمترين دستاورد تئوريک در تاريخ عينى و پراتيک طبقات، يعنى مارکسيسم لنينيسم توجه لازم را معطوف کنند و آنرا به مثابه يک علم فرا گيرند.»(منصور حکمت: سه منبع و سه جزءسوسياليسم خلقى ايران) «مارکسيسم لنينيسم» ساخته و پرداخته استالينيسم است که در ايران توسط سران منفور حزب توده به عنوان سوسياليسم مارکس تبليغ و ترويج میشد و طوری در جامعه نهادينه شده بود، که حتا در مقطع 1357، راديکالترين فرد هم نتوانسته بود از اثرات اجتماعي آن دور بماند.
(3): چريکها فدايي به تبعيت از استالين و حزب توده ميگويند علت اعدام سلطانزاده چپ روي او در انقلاب گيلان بوده است!!؟؟ 1 -«سوسياليسم علمي نقشهپردازي عقلاني براي جامعهي آينده نيست، بلکه تکيه بر مبارزهي طبقاتي هميشه جاري در جامعهي سرمايهداري است. اين مرزي بود که سوسياليسم مارکس را از سوسياليسم [استاليني حزب توده] اتوپيک جدا ميکرد. در مانيفست به صراحت تاکيد ميشود که روابط اجتماعي سوسياليستي آينده از پيشروي مبارزهي طبقاتي کارگران فرا ميرويد. به عبارت بهتر با فتح قدرت سياسي توسط طبقهي کارگر، روابط متکي به مالکيت خصوصي ملغا ميشود و به ناگزير روابط مالکيتي تازهيي (مالکيت اجتماعي و اشتراکي) شکل ميگيرد.»(محمد قراگوزلو)
|
||
مطالب مرتبط |
||
|
||
Copyright © 2006 azadi-b.com |