من تنها فریاد زدم: نه!
امیر خوشسرور
July 28, 2019من تنها فریاد زدم: نه!
جالب است! دو دهه پس از کمیکُشیِ 75 (اتوبوس ارمنستان) و کیفیکُشیِ 77 (قتلهای زنجیرهای)، پس از آنکه قصیدهی «انسان ماه دی» بر کف خیابان سروده شد و فراتر از آن در هفت تپه و فولاد و دانشگاه و... به سانِ «انفجار در رنگ سرخ دیوارهاست» تکثیر شد و همچنان نیز در «غریو یک عظمت»؛ امیرحسین و ساناز و سپیده و اسماعیل و... طنینانداز است، یکی از ما بهتران بهمصداقِ «شغالی/گَر/ماه بلند را دشنام گفت-»، سر از توبرهی «نظم کهن» بیرون آورد و در زمانهی «در خون خستهگان، دلشکستهگان آرمیده طوفان»، «نقد» را چونان جگر زلیخا بر طَبَقِ «مستند»! نهاد تا «قدیسِ» آفریدهی تهنشستهای ذهنیاش را «هویت»ی بخشد، و بدینسان صلیب آوَرَد و «لینچ» کند و چه و چه و چه، غافل از آنکه؛
بردگانِ عالیجاه را دیدهام من
در کاخهای بلند
که قلادههای زرین به گردن داشتهاند
و آزادهمَردُم را
در جامههای مرقع
که سرودگویان
پیاده به مقتل میرفتند.
باری! «حسین لامعی» حق دارد! این حقِ او است که شاعر بزرگ آزادی را اینگونه ببیند که در «قدیس» دیده است. او میتواند بهسان «فرهنگیکاران امنیتی» و... یا فلان روشنفکرِ «گمکرده شادی» یا بهمان شاعرِ «از بلاد غریب» یا آن گاوگندهچالهدهانِ لمیده در آرامشِ لندن یا این رجاله و آن خنزرپنزری یا حتا، به ادعا، بهمثابهی آنکه «سرشار از عشق به شعر و ادبیات و خاطره است»(!)، چنان کند که چنین کرده است. بر مدعی «عُسر و حَرج»ی نیست! بر «ما»؛ همان شیفتهگانِ «شاعر بزرگ آزادی» اما چرا... چرا که «شاعر ما» فارغ از قافیهسازیهای بیوزنِ بیمقدار، «آزادی» را چونان «گلوگاه پرندهای» میداند که «بود»ش، نفیِ «دیواری فروریخته» است و «نبود»ش، ویرانهای است که «نشانی از غیابِ انسانیست/ که حضور انسان/ آبادانیست».
حقِ مسلمِ آزادی اندیشه و بیان؛ «بیهیچ حد و حصر و استثنا»ئی، بیتردید از آنِ «حسین لامعی» و امثالهم نیز هست. از این منظر در وانفسای آرمانباختهگی، متناسب با اصول بنیادین اعتقادیمان باید بر این مهم تأکید کنیم؛ گرچه «آنکه بر در میکوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است»، اما، چه باک که «نه»ی شاعر ما؛ چراغ ما «در آوارِ خونینِ گرگومیش»، تن زدن از «فرورفتن»ی است «که نوالهی ناگزیر را/ گردن/ کج نمیکند» و این همهی ماجرا است.
شاملو فربهتر از شاعرانهگی است، فربهتر از سینماگر است، فربهتر از روزنامهنگار است، فربهتر از پدر است و... شاملو همه اینها هست و نیست. شاملو اما اگر شاملو است تماماً یک «نه» است؛ یک غرشِ آتشینِ که چون ساعت سیاهکل بر روی هر آنکه «آسمان ابر آلوده را/ قابی کهنه میگیرد» فرود میآید. یک «غول زیبا»؛ غول زیبایی که هزار سر دارد. همهی این هزار سر اما یکسر میسرایند؛
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
شاملو، قدیس بود! قدیس هست و قدیس میماند! او «پاک» و «منزه» از همپیالهگی با شاه و شیخ است و این در زمانهای که «جاکشها/ همه چیز را/ در میان ما جاسازی کردهاند» یعنی یک کلام؛ تعهد!
سکوت آب مىتواند
خشکى باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندم مىتواند
گرسنگى باشد و غریو پیروزمند قحط؛
همچنان که سکوت آفتاب ظلمات است-
اما سکوت آدمى، فقدان جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
تهران- 5/مردادماهِ یکهزاروسیصدونودوهشت